دوچرخه ی تازه برایش کمی بزرگ است. سوار و پیاده شدن برایش کمی دشوار است. روی پله یا جدول کنار خیابان می ایستد و سوار می شود . پیاده شدنش هم داستان خودش را دارد. از روی زین به جلو می جهد و دوچرخه را کمی کج می کند تا پایش به زمین برسد.
ذوقش؟ بسیار. هیجان و شوقش به حرکت؟ تحسین برانگیز.
صبح ، بعد از نماز، رفتیم بیرون. او سوار بر دوچرخه و من پیاده. او رکاب زنان و من دوان دوان و نفس زنان. او رها از همه جا و من خلاصه شده در او.
اندک فاصله ای را حتی تاب نمی آوردم. کمترین احتمال برای بی ضرر ترین خطر ها هم ضربان های قلبم را به شماره می انداخت.
و وای از آن لحظه ای که صدای ماشینی را ، حتی محتاط و ماهر، از دور می شنیدم.
و امان از لحظه ای که در پیچ کوچه ای از چشمم گم می شد. پنهان می شد.
و سخت و جانکاه اینکه نباید داد می زدم. نباید می گفتم که از کدام طرف برو و از کدام طرف نرو؛ تازه اگر درست تشخیص می دادم.
این او بود که باید دوچرخه سواری می کرد؛ نه من.
من فقط تا مرز اختیار و انتخاب او جواز ورود و نزدیک شدن داشتم. بیش از آن خیانت بود. بیش از آن به رسمیت نشناختن آزادی و انتخاب او بود. بیش از این اختلال در فرایند یادگیری و بزرگ شدن او بود.
او باید جان بگیرد. من باید جان را توشه راه او می کنم. اینگونه هر دو زنده می مانیم.
دانه دانه با فرزندانه همراه شوید:
Eitaa.com/farzandane
#پدرانه
#علی_جعفرآبادی