دخترک اسم اینا رو گذاشته جوجه تیغی و اصرار داره که باهاش دست مون رو نوازش کنه و تاکید می کنه آرامش می گیرید.
حالا حتی وقتی به این موجودات نگاه می کنم واقعا آرامش می گیرم. حتی دوباره پیدا کردم و براش آوردم خونه.
نگاه متفاوت و غیر کلیشه ای رو می شه از یه بچه یاد گرفت. نه صرفا در نویسندگی و هنر... خیلی فراتر... در تعامل با اطرافیان... در نیت خوانی ها و قضاوت های هزار باره مون نسبت به آدمها، وقتی اصرار داریم وقایع رو با کلیشه های از پیش تعیین شده ی ذهنی مون تحلیل کنیم و روی آدمها برچسب های اغلب منفی بزنیم. چرا چنین اصراری داریم؟ چون باعث آرامش لحظه ای خودمون می شه... اما یه آرامش کاذب و غیر واقعی...
یک زمانی باید این جسارت رو پیدا کنیم و تکراری های بی ارزش رو که صرفا بهشون عادت کردیم از خودمون جدا کنیم.
آرامش واقعی رو اون دختر کوچولویی داره... اون روح و روان زلالی داره که این تیغ تیغی ها رو یک جور دیگه نگاه می کنه.
کوچولو!
ازت ممنونم
به حرمت نگاه متفاوتی که بهم دادی دوباره برات آوردم با اینکه می دونم خونه پر از ریز ریزه هاش می شه.
#مادرانه
#سارا_عرفانی
دانه دانه با فرزندانه همراه شوید:
Eitaa.com/farzandane
بعضی آدمها به محض اینکه میفهمن دارن مادر میشن تا بعد دنیا اومدن بچه شون یه دفترچه خاطرات میخرن و لحظات شیرین رو ثبت میکنند. خاطره اولین سونو رفتن...خاطرات زایمان...لحظه نامگذاری...خاطره اولین لبخند..روز نگهداشتن گردن...اولین کلمه..اولین دندون...اولین قدم ...و خیلی خاطرات دیگه رو مینویسن.
ولی من یه دفتر میخوام که برنامه هایی که برای دخترم دارم رو بنویسم. شیش ماهش که بود میگفتم راه بیفته میبرمش فلان جا٬فلان بازی٬فلان اسباب بازی میخرم...یه ساله شد یادم رفت...میگفتم این حرف بزنه بهش فلان شعر و بهمان کلمه رو یاد میدم..الان داره با جملاتش مغزمو میخوره و من یادم نمیاد قرار بود چه کنم...میگفتم دو سالگی رو رد کنه یه کم زبون فهم بشه با هم فلان بازیها رو میکنیم بهمان کاردستی رو درست میکنیم...فلان داستانها رو میگم...الان دوسالگی رو چهارماهه رد کرده و من حافظه م یاری نمیکنه که هیچ!درگیر کار و زندگی شدم و میگم خب بذار سه ساله بشه اون موقع چه کارها که با همدیگه انجام ندیم چه آتیشها که نسوزونیم...چه شعرهایی که باهم نخونیم چه بازیهای هیجان انگیزی که انجام ندیم...چه آدمهایی که بهش بشناسونم چه مهمونیهایی که برقرار نکنیم...
یکی باید یک دفترچه برای من بخره و مدام کنارم باشه و ایده هامو بنویسه که تو روزمرگی گم نشه!
#مادرانه
#زینب_ایمان_طلب
دانه دانه با فرزندانه همراه شوید:
Eitaa.com/farzandane
میگه: مامان برام چرخ دستی می خری؟
چشم می چرخونم بین جنسای مغازه و چرخ دستی پیدا نمی کنم.
میگم: یعنی از کدوما دخترم؟
فرفره رو با دستش نشون میده و میگه: مامان چرخ دستی خیلی دوس دارم!
اسمش رو بلد نبوده، با خودش گفته برا چیزی که تو دستت می گیری و می چرخه، چه اسمی مناسب تر میتونه باشه از چرخ دستی؟!
پ.ن جدی: میشه از بچه ها که خلاق ترین ها هستن به عنوان عضو افتخاری فرهنگستان فارسی استفاده کنن؟
و هر جای دیگه که کار لنگ خلاقیته؟
#مادرانه
#فاطمه_سیدرضی
دانه دانه با فرزندانه همراه شوید:
Eitaa.com/farzandane
مامان داستان زیاد می گفت. بعضی هاشان را از روی داستان راستان. اول یا وسط هر داستان، آنجا که شخصیت اصلی به بن بست می خورد؛ می رفت خدمت یک امام. حضرت نکته ای می گفتند و همه ی مشکلات حل می شد.
من هروقت موهای عروسکم به هم گره می خورد یا نمی دانستم چطور خرابکاری هایم را از چشم مامان پنهان کنم، دلم میخواست مثل آن ها برسم خدمت امام و سوال هایم را بپرسم.
لجم می گرفت از اینکه ما امام نداریم تا برای هر گرهی خدمتش برسیم. تا اینکه مامان گفت که شما هستید. خدا شما را برای ما ذخیره کرده و منتظر است تا وقت آمدنتان برسد.
وقت آمدنتان کی بود؟ مامان می گفت وقتی که زمین پر از ظلم می شود. وقتی که خیلی ها دیگر به بودنتان ایمان ندارند. و من نمی توانستم باور کنم کسی بودن شما را قبول نداشته باشد.
سالها گذشته. همه رفتنه اند. بابابزرگ و مامان بزرگها... بابا، دایی و عموها... همه دارند میروند و شما هنوز نیامده اید. سیدعلی پرسید: امروز چه روزیه؟ گفتم که تولد امام زمان. گفت:حالا کجان؟ کیک تولد دارن یا براشون بخریم؟
کجایید؟
#مادرانه
#زهرا_کاردانی
دانه دانه با فرزندانه همراه شوید:
Eitaa.com/farzandane
دوچرخه ی تازه برایش کمی بزرگ است. سوار و پیاده شدن برایش کمی دشوار است. روی پله یا جدول کنار خیابان می ایستد و سوار می شود . پیاده شدنش هم داستان خودش را دارد. از روی زین به جلو می جهد و دوچرخه را کمی کج می کند تا پایش به زمین برسد.
ذوقش؟ بسیار. هیجان و شوقش به حرکت؟ تحسین برانگیز.
صبح ، بعد از نماز، رفتیم بیرون. او سوار بر دوچرخه و من پیاده. او رکاب زنان و من دوان دوان و نفس زنان. او رها از همه جا و من خلاصه شده در او.
اندک فاصله ای را حتی تاب نمی آوردم. کمترین احتمال برای بی ضرر ترین خطر ها هم ضربان های قلبم را به شماره می انداخت.
و وای از آن لحظه ای که صدای ماشینی را ، حتی محتاط و ماهر، از دور می شنیدم.
و امان از لحظه ای که در پیچ کوچه ای از چشمم گم می شد. پنهان می شد.
و سخت و جانکاه اینکه نباید داد می زدم. نباید می گفتم که از کدام طرف برو و از کدام طرف نرو؛ تازه اگر درست تشخیص می دادم.
این او بود که باید دوچرخه سواری می کرد؛ نه من.
من فقط تا مرز اختیار و انتخاب او جواز ورود و نزدیک شدن داشتم. بیش از آن خیانت بود. بیش از آن به رسمیت نشناختن آزادی و انتخاب او بود. بیش از این اختلال در فرایند یادگیری و بزرگ شدن او بود.
او باید جان بگیرد. من باید جان را توشه راه او می کنم. اینگونه هر دو زنده می مانیم.
دانه دانه با فرزندانه همراه شوید:
Eitaa.com/farzandane
#پدرانه
#علی_جعفرآبادی
خدا نکند کار فرزندتان به بیمارستان بکشد. تازه آن وقت است که تمام نیش های بچه داری در نظرتان به نوش می ماند. دوست دارید برگردد به روزهای سلامتش و هر چه می خواهد توی خانه بدو بدو و سروصدا کند. شب ها نخوابد و از سر و کولتان بالا برود. در یخچال را باز کند و ماست ها را روی زمین بریزد. آویزانتان شود که ساعت ها باهاش حرف بزنید و بازی کنید. غذا نخورد و بر هر لقمه مجبور شوید هزار ژانگولر دربیاورید. اصلا غر بزند، بهانه بگیرد، لجبازی کند. همه اینکارها را بکند اما آن سرم لعنتی توی دستش نباشد. مجبور نباشید صبح به صبح نازش را بخرید، بغلش کنید، دست و پایش را سفت بچسبید تا پرستار آنژیو کت را عوض کند. مجبور نباشید کوچولوی دوساله تان را که حالا بعد از چند روز بستری بودن از دکترها و پرستارها وحشت دارد سفت بغل بگیرید تا معاینه اش کنند. صبح و شب استرس کشیدن تا تشخیص بیماری، بعد از آن استرس اثربخشی دارو و درمان و رفع کامل بیماری. آنوقت است که حاضری دنیا را بدهی تا بدن نحیفش را روی تخت بیمارستان نبینی، تا چشمانش اینطور خمار و بی حال نباشند. بیمارستان کودکان که می روی تعجب می کنی که چطور تا به حال به خاطر سلامت بند بند وجود دلبندت صبح و شب شکرگزار نبوده ای. وقتی پدر و مادر مغمومی را می بینی که پسر 8 ساله عقب مانده ذهنی حرکتی خود را در آغوش گرفته اند و در محوطه بازی بیمارستان قدم می زنند. مادر خسته ای که هر دو فرزند دوقلویش بیماری نادر و خطرناکی دارند. مادری که دختر 4 ساله اش برای پنجمین بار در ماه گذشته بدون علت تشنج کرده و حالا شب را در اورژانس می گذرد. نوزاد یکماهه ای که بی دلیل تشنج کرده و باید آب نخاعش را بکشند تا علت مشخص شود. دیشب نفس فرزندش روی دستانش لحظه ای رفته. دختر 5 ساله ای که تب و دل درد کارش را به بیمارستان کشانده و حالا که قرمزی پوست هم ظاهر شده تشخیص یک بیماری عجیب و غریب نادر برایش داده شده و معلوم شده کلیه هایش هم آسیب دیده و این از ورم صورت و بدنش پیداست. روی تختش پر از وسایل و اسباب بازی های پرنسسی ای است که ملاقات کننده هایش برایش هدیه آورده اند تا شاید درد و کلافگی و بیماری را تاب بیاورد اما نمی آورد و مدام می پرسد چرا من اینطوری شدم؟!
یا آن پسر نوزده ساله که اندامش به زحمت به ده دوازده ساله ها می خورد. از پنج سالگی درگیر این بیماریست و پدر پیرش از کردستان آمده تا مراقبش باشد. یا آن پسر 7 ساله که به یکباره به کما رفته. دکتر نه مطمئن اما شفاف به مادرش می گوید امیدی به بازگشتش نیست. مادر چند روزیست پشت در ان آی سی یو است و از کار عمه بچه که برایش قبر خریده حسابی شاکی شده. مادر است دیگر، نمی تواند باور کند، منتظر معجزه است. یا آن مادر جوان که ده روز است از شهرستان آمده و مراقب فرزندش در بیمارستان بوده. نه حمامی بوده که برود، نه توانسته استراحتی بکند. حالا با بدقلقی های دوران نقاهت پسر دوساله اش چه کند. یا مادری که خودش پنج ماهه باردار است و باید مراقب کودک سه ساله اش که یک هفته ای باید بستری باشد، هم بماند. مادرانی که هر کدام یکی دو کودک دیگر هم در خانه دارند اما باید در بیمارستان باشند و نمی دانند چطور خودشان را تکثیر کنند. ای کاش مادری نباشد که فرزندی در بیمارستان داشته باشد که علت بیماری اش شناخته نشود یا بعد از آزمایش ها و سونوگرافی های متعدد بیماری سختی تشخیص داده شود که خبر از یک زندگی سخت و توام با بیماری برای کودک بدهد. کاش هر چه هست بعد از یکی دو هفته، یک ماه درمان و بستری تمام شود. و باز هم کاش فقط نگرانی بیماری باشد و نگرانی از هزینه ها بار مضاعف نشود بر دوش خانواده.
حالا سه هفته ای هست که از بیمارستان مرخص شده ایم. بیماری بهبود یافته شکر خدا اما داروها ادامه دارد و باید هر از چند ماه یکبار آزمایش و اکو بدهیم. انشاءالله که سالم است. هنوز هر شب قبل خواب، پسرم با زبان کودکانه اش می گوید امان دیگر بیمارستان نرویم، من از سرم بدم می آید. برای من انگار می گوید مامان یادت نرود شاکر باشی که دیگر شب ها توی بیمارستان نیستیم.
#مادرانه
#زهرا_قدیانی
دانه دانه با فرزندانه همراه شوید:
Eitaa.com/farzandane