eitaa logo
دانه دانه دردانه فرزندانه
114 دنبال‌کننده
13 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یادم می آید اولین روانشناسی که در دنیای مادری،حرف هایش را مثل اسفنج جذب کردم، در پایان توصیه های علمی، جمله ای گفت که هنوز در گوشم مانده: "ورای همه حرف هایی که زدم، توصیه کرده اند پدر و مادر برای فرزندشان دعا و ندبه کنند، اشک بریزند و از خدا برایشان طلب خیر کنند." در همه این سالها و روزها، قبل و بعد از همه هروله های مادرانه، یاد این جمله، نوید جوشش چشمه و گشایش کار از جایی بوده که تصورش را هم‌نمی کردم. و بارها و بارها و بارها، شاهد حل شدن پیچیدگی هایی بودم که راه حلش در ذهنم نمی گنجیده. این یعنی من وظیفه ام را انجام می دهم و لطف فقط و فقط از جانب اوست. حتی فکر کردن به این اتصال هم حالم را خوب می کند. خدایا در روزهای این ماه، بیشتر از هر زمان دیگر به یادم می آوری که چقدر مهربانی. عطای تو شامل حال کسی که درخواستی نکرده هم می شود چه برسد به درخواست کنندگان!(یا من يعطي من لم يسأله و من لم يعرفه تحننا منه و رحمة) خدایا برای فرزندانمان، همه خیرهای دو دنیا و اتصال دائم و دوری از همه بدی ها را طلب می کنم. حتی اگر آنها قیچی به دست به سمت ریسمان های حقیقت آمدند، دستان بسته مان را ببین و فقط خودت مراقبشان باش. آمین! دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane
صبح عید مبعث است؛ زودتر از روزهای دیگر از خواب بیدار شده است. دامن پلیسه‌ی قرمز و بلوز سفید و روسری گلدارش را خودش انتخاب کرده و پوشیده! وسایل پذیرایی را روی میز چیده و غذایش آماده و چایی‌اش دم کشیده است. به سراغم‌ می‌آید و دعوتم میکند مهمان خاله بازی‌اش باشم. موقع ورود به خانه‌اش میگویم: "عید شما مبارک!" میخندد و پاسخ می‌دهد: عید شما هم مبارک! تمام صورتش پر از شادی میشود و میپرسد مامان میخوای بگم عید مبعث چه روزیه؟ در جواب اشتیاق من به شنیدن می‌گوید: عید مبعث روز پیامبر است! دلم برای شادی دلش غنج میرود. دلم میخواهد مثل او زیباترین لباس‌هایم را بپوشم، خانه‌ام را مرتب کنم، غذای خوبی بپزم و روز پیامبری پیامبرم را جشن بگیرم و شاد باشم. دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane
امسال عید بعد از مدتها مجالی یافتیم تا چند روزی را از زندگی اپارتمان نشینی فاصله بگیریم و مهمان خانه ی یکی از اقوام در روستا شویم دختر یک سال و چند ماهه ی من تقریبا اولین بار بود که گشت و گذار در حیاط و کوچه را تجربه می کرد وقتی در حیاط یک حشره یا مرغ و خروس می دید از خوشحالی پر درمی آورد. خاک برایش ماده عجیبی بود و طوری آن را برانداز می کرد که انگار میخواست چیزی از آن را کشف کند وقتی سنگ کوچکی برمی داشت و داخل جوی آب پرت می کرد چنان قهقهه ای سر می داد که انگار قله ای دست نیافتنی را فتح کرده است. من تصور می کردم با تهیه بهترین امکانات و خرید انواع اسباب بازی و خوراکی و  آزاد گذاشتنش برای ریخت و پاش و بازی با غذا و چه و چه بهترین زندگی را برایش فراهم آوردم. ولی اکنون دریافتم که هر چقدر هم تلاش نماییم باز نمی توانیم جایگزینی برای آن حیاط نقلی که خودمان در آن بچگی کردیم و بزرگ شدیم پیدا کنیم. هنوز که هنوز است طعم شیرین خاک بازی و توپ بازی در حیاط و  نقاشی با گچ روی زمین از خاطرم پاک نشده است. ذات بشریت متعلق به طبیعت است و من واقفم حتی بعد از گذشت چند نسل هم نمی تواند به این زندگی آپارتمان نشینی عادت کند. نمی دانم چه شد که ما این آپارتمان های به اصطلاح لوکس را به آن خانه های بزرگ و ساده و با صفا ترجیح دادیم نشستن جلوی تلویزیون و سرگرم شدن با گوشی را به نشستن در سایه ی درخت وسط حیاط و گل گفتن و گل شنفتن با خانواده برتری دادیم. واقعا چه شد که سلیقه ها انقدر تغییر کرد؟! دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane
بعد از به دنیا اومدن هدی تا ماه ها شرایط جدید هنوز برام نا مانوس بود و با اینکه از بچه دار شدن به هیچ عنوان پشیمون نبودم و هدی رو نه فقط دوست داشتم که عاشقش بودم ، اما دلم میخواست هدی باشه همه چیز هم مثل قبل باشه و این عملا غیر ممکن بود. تا مدتها هر از چندگاهی آهی میکشیدم و تو دلم و بعضا به حرف می آمدم که کاش میشد مثل قبل فلان کار کرد، فلان جا رفت و.... . چند روز پیش به خودم اومدم و متوجه شدم که مدتی هست که دیگه دلم آه نمیکشه و همه ی اون گذشته ها رو با یادآوری یه خاطره شیرین و گفتن یادش بخیر و یه لبخند پت و پهن و یه برق نگاه مرور میکنه و آخرشم دلم غنج میره از احساس خوشبختی که هدی اومد و تکمیلش کرد. حالا دیگه به اندازه قبل از زندگی و شرایط جدید لذت میبرم و خدارو ازین بابت شاکرم... فکر کنم اون مرحله آه حسرت بار رو همه ی مادرا تجربه ميکنن و کاملا طبیعیه. اما چیزی که بده اینه که بعضی از مادرا هیچ وقت ازین مرحله عبور نمیکنن و نتیجه اش میشه زخم کهنه ای که هر از چند گاهی دهن باز میکنه و چرک و خونه آبه اش با عنوان " منت گذاشتن" میپاشه به روح و روان بچه... . عبور ازین مرحله یه کار دو نفره ست، نقش همسر مهمه اما نه به اندازه خود مادر... کاش ایمان بیاریم به اینکه تا خودمون نخوایم هیچی درست نمیشه. Instagram.com/f_rahmani_kh دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane
قصه‌ی نقاشی تبلت داشتن آقامحمد و بچه‌هایی که تو مهمونیا، کوچیک و بزرگ، گوشی و تبلت به دست بودن، و منظره‌ی ناخوشایند معطل بودن تسنیم برای چند دقیقه محبت اونها، انگیزه‌ی خرید تبلت برای تولد چهارسالگیش شد. اما با قانون فقط یک ساعت در روز. اوایل خوب بود. بعد که طعم بازی‌های ‌تبلتی رفت زیر دندونش، نه نقاشی، نه کاردستی، نه خمیربازی، نه لگو، ... همه جذابیت‌شونو از دست دادن. تماشای فیلم سینمایی یا یکی دو ساعت پویا هم به سرنوشت تبلت دچار شد. طوری که باقی ساعت‌های روز، تسنیم بود و لب و لوچه‌ی آویزون و ذکر «حوصله‌ام سر رفته؛ چیکار کنم» و تمنای فرصت بیشتر برای تبلت و کارتون. رنگ انگشتی براش خریدم و گفتم بیا رو دیوار راهرو نقاشی کنیم. براش جذاب بود. یکی دو ساعتی با محمد مشغول بودن. بیشتر اما، جواب نداد. بعد پرشدن دیوار، باید رنگ‌های قبلی پاک می‌شد تا بشه نقاشی تازه کشید. یه روز که از «حوصله‌ام سر رفته‌»های تسنیم و رد همه پیشنهادها برای بازی، کلافه‌‌ بودم، دلو زدم به دریا. یک عالمه کاغذ باطله‌ی یک طرف سفید، پیش‌بند مخصوص بازی، و جعبه‌ی‌ آبرنگ نویی که همیشه به تسنیم چشمک می‌زد و من اما از ریخت و پاش و رنگی شدن دست و لباس و خونه فراری بودم، همه رو چیدم روی میز غذاخوری، قلم مو و لیوان آب گذاشتم کنار دستش، و از آشپزخونه زدم بیرون. یک ساعت بعد کاغذ‌های خط خطی آبرنگی رو میز بودن و رنگ و آبی که همه جا ریخته بود. باید چشم می‌بستم به ریخت و پاش‌ها و فقط ذوق می‌کردم: «وااای چه خوشگل! این چه قشنگه! چه هنرمندانه رنگ کردی! اینو! مال من باشه!» و بعدش چسبوندن نقاشی‌ها روی در و دیوار پذیرایی. زیر هرکدوم هم تاریخ و «اثری هنرامندانه از تسنیم خانوم». برق رضایت و غرور بود که از چشم‌های تسنیم می‌ریخت توی چشم‌هام. عصر، سلام کرده و نکرده از همون دم در، پدر هم وارد بازی کردم و با حرارت از هنرمندی تسنیم گفتم. همراهی و هیجان دوچندان پدر بود که اشتیاق تسنیمو برای ادامه‌ی آبرنگ‌بازی بیشتر کرد. تا اینکه یه روز حوصله‌ام سررفته‌هاش از بهونه‌گیری برای تبلت و کارتون پرنسسی، رسید به نقاشی با آبرنگ. تبلت کمرنگ شد کارتون پرنسسی دیدن کم شد دیوارها پر شد از نقاشی تو یه مهمونی افطاری، مادر خوش ذوقی از نقاشی‌ دوقلوهاش تعریف کرد و از ترفندش برای پرورش استعدادشون: یه دیوار از آشپزخونه رو دادم به دخترا، نقاشی می‌کشن، پر که ‌شد، رنگ می‌زنم، دوباره از نو. ایده رو به پدر گفتم و قرار شد دیوار راهروی کوچیک بشه دفترنقاشی. حالا دیگه، محمد و تسنیم، گاه و بیگاه با مدادرنگی و دیوار مشغول بودن. بعد که مدادشمعی اضافه شد، مامان بچه‌ها هم ذوقش گل کرد و کاغذهای باطله بود که پشت هم نقاشی می‌شدن و هر دیوار پذیرایی شد گالری هنری یکی: محمد، تسنیم، مامان؛ و حتی گاهی مهمون کوچولوها. سلوی تازه راه می‌رفت.. کوچولوی تازه راه افتاده و خونه‌ی پر از رنگ و دیوارای سفید! نتیجه: خط خطی‌‌ شدن دیوارا و بعد اعصاب مامانا! مامان قصه این‌بار اما، اعصابش خط خطی نشد. میون «حالا چطور پاک‌شون کنیم»ها، نشست با مدادرنگیا، از تو خط خطیا، گل و پرنده و ابر و .... درآورد. بچه‌ها هم هیجان‌زده، همراه مامان. یکی دوساعت بعد، اون تیکه دیوار شد: یه تابلوی نقاشی. شب که پدر اومد، اول چشماش گرد شد و گفت: قرار بود فقط یه دیوار رنگ بشه. اما بعد، با ذوق و ایده‌پردازی همیشگیش، تشویق کرد و پیشنهاد داد و همراهی کرد و از تماشای تابلوی دیواری لذت برد. حالا مدت‌هاست تبلت تسنیم خاموش مونده اولین سرگرمی بچه‌ها شده نقاشی و پیشرفت‌ و خلاقیت‌شون در نقاشی نگفتنی اتفاق اصلی اما، برای مادر قصه بود: سخت‌گیری‌ها و بکن نکن‌های مادرونه کم شد همراهی و بچگی کردن‌ها بیشتر شد و روزهای خونه، رنگی‌تر... دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane
این فقط یه کاردستی ساده بود اگه برخورد به جا و درست آقای مربی نبود تا کاردستی رو تبدیل به یه موضوع قابل بحث بکنه تا بچه ها یاد بگیرن که خوب حرف بزنن ،خوب توضیح بدن، خوب فکر کنن و خوب سوال بپرسن!! واقعا اگه بچه ها تو یک سال تحصیلی مدرسه، یاد بگیرن هر ایده ای رو بی دغدغه بسازند و بعد بتونن در مورد ایده و نحوه ی ساختنش حرف بزنن و از طرف دیگه یاد بگیرن با دقت ببینن، فکر کنند و سوال بپرسن، این جاست که میشه در واقع تمام قد در دفاع از مدرسه ایستاد که وظیفه و رسالت خودش به عنوان محل پرورش خلاقیت و استعداد و نه آموزش صرف، رو تمام و کمال انجام داده و بقیه ی حاشیه ها قابل اعتنا نیستن... یکی از دوستای علی یه کاردستی درست کرده بود و آورده بود مدرسه! بچه ها با دقت دیده بودن و نگاه کرده بودن که چه شکلی ساخته شده!! از یه کاسه ی یه بار مصرف و کاغذرنگی و چسب!! وقتی اومدیم خونه سریع دست به کار شد. با رنگ انگشتی کاسه رو رنگ کرد! بعدش هم با دقت و وسواس از پنبه برای درست کردن ابر استفاده کرد و بقیه ی ماجرا.... کارش آماده شد حقیقتا زیبا شده بود کلی تشویقش کردیم و تو میز تلویزیون گذاشتیم که زیاد ببینیمش... روز بعد که به مدرسه رفت کاردستی رو بردم تا به آقای مربی نشون بده که هم یه تشکر ضمنی از ایشون بشه که اینقدر انگیزه به بچه ها میدن و هم اینکه با تشویق آقای مربی مضاعف انگیزه بگیره.... کاردستی رو با ذوق به آقای مربی نشون داد بچه ها هم دورش جمع شده بودن و با دقت نگاه میکردن... برخورد آقای مربی خیلی انگیزه بخش بود.. خیلی مهربون از علی تشکر کردن و تشویق !! بعد هم ازش خواستن که توضیح بده چه شکلی ساخته و خودشون هم با دقت گوش میدادن... علی هم شروع به توضیح کرد با جزییات!!! بعد از توضیح علی قرار شد که بچه ها سوالاشون رو بپرسن خیلی کارشناسانه!! "پنبه رو چه شکلی به کاغذرنگی چسبونده؟!" "کاسه رو با چی رنگ کرده؟! " و در هر مرحله آقای مربی بابت هر سوال بچه ها رو تشویق میکردن که: "چه سوال خوبی!!آفرین!! علی جواب بده..." خیلی عالی بچه ها در مورد یه کاردستی ساده حرف زدند و سوالاتشون رو پرسیدن مثل یه میزگرد کارشناسی!! اتفاقی که تو کلاسهاشونم زیاد میفته.... در آخر هم برای تشویق مضاعف، آقای مربی از علی خواست کاردستیش رو تو موزه ی کلاس بزاره... نوع برخورد آقای مربی و تجزیه تحلیل یه کاردستی ساده خیلی آموزنده بود و مشوق! که پازل تشویقهای ما رو کامل کرد و لبخند رضایت رو دوچندان بر لباش نشوند ... دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane
دخترک اسم اینا رو گذاشته جوجه تیغی و اصرار داره که باهاش دست مون رو نوازش کنه و تاکید می کنه آرامش می گیرید. حالا حتی وقتی به این موجودات نگاه می کنم واقعا آرامش می گیرم. حتی دوباره پیدا کردم و براش آوردم خونه. نگاه متفاوت و غیر کلیشه ای رو می شه از یه بچه یاد گرفت. نه صرفا در نویسندگی و هنر... خیلی فراتر... در تعامل با اطرافیان... در نیت خوانی ها و قضاوت های هزار باره مون نسبت به آدمها، وقتی اصرار داریم وقایع رو با کلیشه های از پیش تعیین شده ی ذهنی مون تحلیل کنیم و روی آدمها برچسب های اغلب منفی بزنیم. چرا چنین اصراری داریم؟ چون باعث آرامش لحظه ای خودمون می شه... اما یه آرامش کاذب و غیر واقعی... یک زمانی باید این جسارت رو پیدا کنیم و تکراری های بی ارزش رو که صرفا بهشون عادت کردیم از خودمون جدا کنیم. آرامش واقعی رو اون دختر کوچولویی داره... اون روح و روان زلالی داره که این تیغ تیغی ها رو یک جور دیگه نگاه می کنه. کوچولو! ازت ممنونم به حرمت نگاه متفاوتی که بهم دادی دوباره برات آوردم با اینکه می دونم خونه پر از ریز ریزه هاش می شه. دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane
بعضی آدمها به محض اینکه میفهمن دارن مادر میشن تا بعد دنیا اومدن بچه شون یه دفترچه خاطرات میخرن و لحظات شیرین رو ثبت میکنند. خاطره اولین سونو رفتن...خاطرات زایمان...لحظه نامگذاری...خاطره اولین لبخند..روز نگهداشتن گردن...اولین کلمه..اولین دندون...اولین قدم ...و خیلی خاطرات دیگه رو مینویسن. ولی من یه دفتر میخوام که برنامه هایی که برای دخترم دارم رو بنویسم. شیش ماهش که بود میگفتم راه بیفته میبرمش فلان جا٬فلان بازی٬فلان اسباب بازی میخرم...یه ساله شد یادم رفت...میگفتم این حرف بزنه بهش فلان شعر و بهمان کلمه رو یاد میدم..الان داره با جملاتش مغزمو میخوره و من یادم نمیاد قرار بود چه کنم...میگفتم دو سالگی رو رد کنه یه کم زبون فهم بشه با هم فلان بازیها رو میکنیم بهمان کاردستی رو درست میکنیم...فلان داستانها رو میگم...الان دوسالگی رو چهارماهه رد کرده و من حافظه م یاری نمیکنه که هیچ!درگیر کار و زندگی شدم و میگم خب بذار سه ساله بشه اون موقع چه کارها که با همدیگه انجام ندیم چه آتیشها که نسوزونیم...چه شعرهایی که باهم نخونیم چه بازیهای هیجان انگیزی که انجام ندیم...چه آدمهایی که بهش بشناسونم چه مهمونیهایی که برقرار نکنیم... یکی باید یک دفترچه برای من بخره و مدام کنارم باشه و ایده هامو بنویسه که تو روزمرگی گم نشه! دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane
میگه: مامان برام چرخ دستی می خری؟ چشم می چرخونم بین جنسای مغازه و چرخ دستی پیدا نمی کنم. میگم: یعنی از کدوما دخترم؟ فرفره رو با دستش نشون میده و میگه: مامان چرخ دستی خیلی دوس دارم! اسمش رو بلد نبوده، با خودش گفته برا چیزی که تو دستت می گیری و می چرخه، چه اسمی مناسب تر میتونه باشه از چرخ دستی؟! پ.ن جدی: میشه از بچه ها که خلاق ترین ها هستن به عنوان عضو افتخاری فرهنگستان فارسی استفاده کنن؟ و هر جای دیگه که کار لنگ خلاقیته؟ دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane
مامان داستان زیاد می گفت. بعضی هاشان را از روی داستان راستان. اول یا وسط هر داستان، آنجا که شخصیت اصلی به بن بست می خورد؛ می رفت خدمت یک امام. حضرت نکته ای می گفتند و همه ی مشکلات حل می شد. من هروقت موهای عروسکم به هم گره می خورد یا نمی دانستم چطور خرابکاری هایم را از چشم مامان پنهان کنم، دلم میخواست مثل آن ها برسم خدمت امام و سوال هایم را بپرسم. لجم می گرفت از اینکه ما امام نداریم تا برای هر گرهی خدمتش برسیم. تا اینکه مامان گفت که شما هستید. خدا شما را برای ما ذخیره کرده و منتظر است تا وقت آمدنتان برسد. وقت آمدنتان کی بود؟ مامان می گفت وقتی که زمین پر از ظلم می شود. وقتی که خیلی ها دیگر به بودنتان ایمان ندارند. و من نمی توانستم باور کنم کسی بودن شما را قبول نداشته باشد. سالها گذشته. همه رفتنه اند. بابابزرگ و مامان بزرگها... بابا، دایی و عموها... همه دارند میروند و شما هنوز نیامده اید. سیدعلی پرسید: امروز چه روزیه؟ گفتم که تولد امام زمان. گفت:حالا کجان؟ کیک تولد دارن یا براشون بخریم؟ کجایید؟ دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane
خدا نکند کار فرزندتان به بیمارستان بکشد. تازه آن وقت است که تمام نیش های بچه داری در نظرتان به نوش می ماند. دوست دارید برگردد به روزهای سلامتش و هر چه می خواهد توی خانه بدو بدو و سروصدا کند. شب ها نخوابد و از سر و کولتان بالا برود. در یخچال را باز کند و ماست ها را روی زمین بریزد. آویزانتان شود که ساعت ها باهاش حرف بزنید و بازی کنید. غذا نخورد و بر هر لقمه مجبور شوید هزار ژانگولر دربیاورید. اصلا غر بزند، بهانه بگیرد، لجبازی کند. همه اینکارها را بکند اما آن سرم لعنتی توی دستش نباشد. مجبور نباشید صبح به صبح نازش را بخرید، بغلش کنید، دست و پایش را سفت بچسبید تا پرستار آنژیو کت را عوض کند. مجبور نباشید کوچولوی دوساله تان را که حالا بعد از چند روز بستری بودن از دکترها و پرستارها وحشت دارد سفت بغل بگیرید تا معاینه اش کنند. صبح و شب استرس کشیدن تا تشخیص بیماری، بعد از آن استرس اثربخشی دارو و درمان و رفع کامل بیماری. آنوقت است که حاضری دنیا را بدهی تا بدن نحیفش را روی تخت بیمارستان نبینی، تا چشمانش اینطور خمار و بی حال نباشند. بیمارستان کودکان که می روی تعجب می کنی که چطور تا به حال به خاطر سلامت بند بند وجود دلبندت صبح و شب شکرگزار نبوده ای. وقتی پدر و مادر مغمومی را می بینی که پسر 8 ساله عقب مانده ذهنی حرکتی خود را در آغوش گرفته اند و در محوطه بازی بیمارستان قدم می زنند. مادر خسته ای که هر دو فرزند دوقلویش بیماری نادر و خطرناکی دارند. مادری که دختر 4 ساله اش برای پنجمین بار در ماه گذشته بدون علت تشنج کرده و حالا شب را در اورژانس می گذرد. نوزاد یکماهه ای که بی دلیل تشنج کرده و باید آب نخاعش را بکشند تا علت مشخص شود. دیشب نفس فرزندش روی دستانش لحظه ای رفته. دختر 5 ساله ای که تب و دل درد کارش را به بیمارستان کشانده و حالا که قرمزی پوست هم ظاهر شده تشخیص یک بیماری عجیب و غریب نادر برایش داده شده و معلوم شده کلیه هایش هم آسیب دیده و این از ورم صورت و بدنش پیداست. روی تختش پر از وسایل و اسباب بازی های پرنسسی ای است که ملاقات کننده هایش برایش هدیه آورده اند تا شاید درد و کلافگی و بیماری را تاب بیاورد اما نمی آورد و مدام می پرسد چرا من اینطوری شدم؟! یا آن پسر نوزده ساله که اندامش به زحمت به ده دوازده ساله ها می خورد. از پنج سالگی درگیر این بیماریست و پدر پیرش از کردستان آمده تا مراقبش باشد. یا آن پسر 7 ساله که به یکباره به کما رفته. دکتر نه مطمئن اما شفاف به مادرش می گوید امیدی به بازگشتش نیست. مادر چند روزیست پشت در ان آی سی یو است و از کار عمه بچه که برایش قبر خریده حسابی شاکی شده. مادر است دیگر، نمی تواند باور کند، منتظر معجزه است. یا آن مادر جوان که ده روز است از شهرستان آمده و مراقب فرزندش در بیمارستان بوده. نه حمامی بوده که برود، نه توانسته استراحتی بکند. حالا با بدقلقی های دوران نقاهت پسر دوساله اش چه کند. یا مادری که خودش پنج ماهه باردار است و باید مراقب کودک سه ساله اش که یک هفته ای باید بستری باشد، هم بماند. مادرانی که هر کدام یکی دو کودک دیگر هم در خانه دارند اما باید در بیمارستان باشند و نمی دانند چطور خودشان را تکثیر کنند. ای کاش مادری نباشد که فرزندی در بیمارستان داشته باشد که علت بیماری اش شناخته نشود یا بعد از آزمایش ها و سونوگرافی های متعدد بیماری سختی تشخیص داده شود که خبر از یک زندگی سخت و توام با بیماری برای کودک بدهد. کاش هر چه هست بعد از یکی دو هفته، یک ماه درمان و بستری تمام شود. و باز هم کاش فقط نگرانی بیماری باشد و نگرانی از هزینه ها بار مضاعف نشود بر دوش خانواده. حالا سه هفته ای هست که از بیمارستان مرخص شده ایم. بیماری بهبود یافته شکر خدا اما داروها ادامه دارد و باید هر از چند ماه یکبار آزمایش و اکو بدهیم. انشاءالله که سالم است. هنوز هر شب قبل خواب، پسرم با زبان کودکانه اش می گوید امان دیگر بیمارستان نرویم، من از سرم بدم می آید. برای من انگار می گوید مامان یادت نرود شاکر باشی که دیگر شب ها توی بیمارستان نیستیم. دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane