eitaa logo
دانه دانه دردانه فرزندانه
114 دنبال‌کننده
13 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌خواهی بگویی بخوان و من پیش از آنکه واژه را تمام کنی در آغاز کلمه ات می گریزم. پی ام میگردی که مبعوثم کنی و همه غارهای تنهایی از حضورم خالی اند.حرایی نیست که بشود مرا در آن برانگیخت. و باز تو مرا مبعوث می‌خواهی! برانگیخته! رسول اقلیم کوچک خودم٬و بازمن می گریزم.از تمام آنچه مرا به نام تو می‌خواند. من میترسم.من از لرزش بعد از فرود واژه می‌ترسم.از اینکه دیگر نگذاری لای جامه های به خود پیچیده ام بمانم.از اینکه بخواهی برخیزم.من میخواهم بخوابم.لای لایه هایم.من از برخاستن میترسم. «از حرا فرود آمد.به خانه رفت.گفت:بُرد بیاورید تا خود را بپوشانم.میلرزید٬و میلرزید٬چنان که بید در باد.باز صدایش کردی:ای جامه به خود پیچیده!برخیز!» منبع: کتاب خدا خانه دارد دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane
صبح عید مبعث است؛ زودتر از روزهای دیگر از خواب بیدار شده است. دامن پلیسه‌ی قرمز و بلوز سفید و روسری گلدارش را خودش انتخاب کرده و پوشیده! وسایل پذیرایی را روی میز چیده و غذایش آماده و چایی‌اش دم کشیده است. به سراغم‌ می‌آید و دعوتم میکند مهمان خاله بازی‌اش باشم. موقع ورود به خانه‌اش میگویم: "عید شما مبارک!" میخندد و پاسخ می‌دهد: عید شما هم مبارک! تمام صورتش پر از شادی میشود و میپرسد مامان میخوای بگم عید مبعث چه روزیه؟ در جواب اشتیاق من به شنیدن می‌گوید: عید مبعث روز پیامبر است! دلم برای شادی دلش غنج میرود. دلم میخواهد مثل او زیباترین لباس‌هایم را بپوشم، خانه‌ام را مرتب کنم، غذای خوبی بپزم و روز پیامبری پیامبرم را جشن بگیرم و شاد باشم. دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane
امسال عید بعد از مدتها مجالی یافتیم تا چند روزی را از زندگی اپارتمان نشینی فاصله بگیریم و مهمان خانه ی یکی از اقوام در روستا شویم دختر یک سال و چند ماهه ی من تقریبا اولین بار بود که گشت و گذار در حیاط و کوچه را تجربه می کرد وقتی در حیاط یک حشره یا مرغ و خروس می دید از خوشحالی پر درمی آورد. خاک برایش ماده عجیبی بود و طوری آن را برانداز می کرد که انگار میخواست چیزی از آن را کشف کند وقتی سنگ کوچکی برمی داشت و داخل جوی آب پرت می کرد چنان قهقهه ای سر می داد که انگار قله ای دست نیافتنی را فتح کرده است. من تصور می کردم با تهیه بهترین امکانات و خرید انواع اسباب بازی و خوراکی و  آزاد گذاشتنش برای ریخت و پاش و بازی با غذا و چه و چه بهترین زندگی را برایش فراهم آوردم. ولی اکنون دریافتم که هر چقدر هم تلاش نماییم باز نمی توانیم جایگزینی برای آن حیاط نقلی که خودمان در آن بچگی کردیم و بزرگ شدیم پیدا کنیم. هنوز که هنوز است طعم شیرین خاک بازی و توپ بازی در حیاط و  نقاشی با گچ روی زمین از خاطرم پاک نشده است. ذات بشریت متعلق به طبیعت است و من واقفم حتی بعد از گذشت چند نسل هم نمی تواند به این زندگی آپارتمان نشینی عادت کند. نمی دانم چه شد که ما این آپارتمان های به اصطلاح لوکس را به آن خانه های بزرگ و ساده و با صفا ترجیح دادیم نشستن جلوی تلویزیون و سرگرم شدن با گوشی را به نشستن در سایه ی درخت وسط حیاط و گل گفتن و گل شنفتن با خانواده برتری دادیم. واقعا چه شد که سلیقه ها انقدر تغییر کرد؟! دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane
بعد از به دنیا اومدن هدی تا ماه ها شرایط جدید هنوز برام نا مانوس بود و با اینکه از بچه دار شدن به هیچ عنوان پشیمون نبودم و هدی رو نه فقط دوست داشتم که عاشقش بودم ، اما دلم میخواست هدی باشه همه چیز هم مثل قبل باشه و این عملا غیر ممکن بود. تا مدتها هر از چندگاهی آهی میکشیدم و تو دلم و بعضا به حرف می آمدم که کاش میشد مثل قبل فلان کار کرد، فلان جا رفت و.... . چند روز پیش به خودم اومدم و متوجه شدم که مدتی هست که دیگه دلم آه نمیکشه و همه ی اون گذشته ها رو با یادآوری یه خاطره شیرین و گفتن یادش بخیر و یه لبخند پت و پهن و یه برق نگاه مرور میکنه و آخرشم دلم غنج میره از احساس خوشبختی که هدی اومد و تکمیلش کرد. حالا دیگه به اندازه قبل از زندگی و شرایط جدید لذت میبرم و خدارو ازین بابت شاکرم... فکر کنم اون مرحله آه حسرت بار رو همه ی مادرا تجربه ميکنن و کاملا طبیعیه. اما چیزی که بده اینه که بعضی از مادرا هیچ وقت ازین مرحله عبور نمیکنن و نتیجه اش میشه زخم کهنه ای که هر از چند گاهی دهن باز میکنه و چرک و خونه آبه اش با عنوان " منت گذاشتن" میپاشه به روح و روان بچه... . عبور ازین مرحله یه کار دو نفره ست، نقش همسر مهمه اما نه به اندازه خود مادر... کاش ایمان بیاریم به اینکه تا خودمون نخوایم هیچی درست نمیشه. Instagram.com/f_rahmani_kh دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane
قصه‌ی نقاشی تبلت داشتن آقامحمد و بچه‌هایی که تو مهمونیا، کوچیک و بزرگ، گوشی و تبلت به دست بودن، و منظره‌ی ناخوشایند معطل بودن تسنیم برای چند دقیقه محبت اونها، انگیزه‌ی خرید تبلت برای تولد چهارسالگیش شد. اما با قانون فقط یک ساعت در روز. اوایل خوب بود. بعد که طعم بازی‌های ‌تبلتی رفت زیر دندونش، نه نقاشی، نه کاردستی، نه خمیربازی، نه لگو، ... همه جذابیت‌شونو از دست دادن. تماشای فیلم سینمایی یا یکی دو ساعت پویا هم به سرنوشت تبلت دچار شد. طوری که باقی ساعت‌های روز، تسنیم بود و لب و لوچه‌ی آویزون و ذکر «حوصله‌ام سر رفته؛ چیکار کنم» و تمنای فرصت بیشتر برای تبلت و کارتون. رنگ انگشتی براش خریدم و گفتم بیا رو دیوار راهرو نقاشی کنیم. براش جذاب بود. یکی دو ساعتی با محمد مشغول بودن. بیشتر اما، جواب نداد. بعد پرشدن دیوار، باید رنگ‌های قبلی پاک می‌شد تا بشه نقاشی تازه کشید. یه روز که از «حوصله‌ام سر رفته‌»های تسنیم و رد همه پیشنهادها برای بازی، کلافه‌‌ بودم، دلو زدم به دریا. یک عالمه کاغذ باطله‌ی یک طرف سفید، پیش‌بند مخصوص بازی، و جعبه‌ی‌ آبرنگ نویی که همیشه به تسنیم چشمک می‌زد و من اما از ریخت و پاش و رنگی شدن دست و لباس و خونه فراری بودم، همه رو چیدم روی میز غذاخوری، قلم مو و لیوان آب گذاشتم کنار دستش، و از آشپزخونه زدم بیرون. یک ساعت بعد کاغذ‌های خط خطی آبرنگی رو میز بودن و رنگ و آبی که همه جا ریخته بود. باید چشم می‌بستم به ریخت و پاش‌ها و فقط ذوق می‌کردم: «وااای چه خوشگل! این چه قشنگه! چه هنرمندانه رنگ کردی! اینو! مال من باشه!» و بعدش چسبوندن نقاشی‌ها روی در و دیوار پذیرایی. زیر هرکدوم هم تاریخ و «اثری هنرامندانه از تسنیم خانوم». برق رضایت و غرور بود که از چشم‌های تسنیم می‌ریخت توی چشم‌هام. عصر، سلام کرده و نکرده از همون دم در، پدر هم وارد بازی کردم و با حرارت از هنرمندی تسنیم گفتم. همراهی و هیجان دوچندان پدر بود که اشتیاق تسنیمو برای ادامه‌ی آبرنگ‌بازی بیشتر کرد. تا اینکه یه روز حوصله‌ام سررفته‌هاش از بهونه‌گیری برای تبلت و کارتون پرنسسی، رسید به نقاشی با آبرنگ. تبلت کمرنگ شد کارتون پرنسسی دیدن کم شد دیوارها پر شد از نقاشی تو یه مهمونی افطاری، مادر خوش ذوقی از نقاشی‌ دوقلوهاش تعریف کرد و از ترفندش برای پرورش استعدادشون: یه دیوار از آشپزخونه رو دادم به دخترا، نقاشی می‌کشن، پر که ‌شد، رنگ می‌زنم، دوباره از نو. ایده رو به پدر گفتم و قرار شد دیوار راهروی کوچیک بشه دفترنقاشی. حالا دیگه، محمد و تسنیم، گاه و بیگاه با مدادرنگی و دیوار مشغول بودن. بعد که مدادشمعی اضافه شد، مامان بچه‌ها هم ذوقش گل کرد و کاغذهای باطله بود که پشت هم نقاشی می‌شدن و هر دیوار پذیرایی شد گالری هنری یکی: محمد، تسنیم، مامان؛ و حتی گاهی مهمون کوچولوها. سلوی تازه راه می‌رفت.. کوچولوی تازه راه افتاده و خونه‌ی پر از رنگ و دیوارای سفید! نتیجه: خط خطی‌‌ شدن دیوارا و بعد اعصاب مامانا! مامان قصه این‌بار اما، اعصابش خط خطی نشد. میون «حالا چطور پاک‌شون کنیم»ها، نشست با مدادرنگیا، از تو خط خطیا، گل و پرنده و ابر و .... درآورد. بچه‌ها هم هیجان‌زده، همراه مامان. یکی دوساعت بعد، اون تیکه دیوار شد: یه تابلوی نقاشی. شب که پدر اومد، اول چشماش گرد شد و گفت: قرار بود فقط یه دیوار رنگ بشه. اما بعد، با ذوق و ایده‌پردازی همیشگیش، تشویق کرد و پیشنهاد داد و همراهی کرد و از تماشای تابلوی دیواری لذت برد. حالا مدت‌هاست تبلت تسنیم خاموش مونده اولین سرگرمی بچه‌ها شده نقاشی و پیشرفت‌ و خلاقیت‌شون در نقاشی نگفتنی اتفاق اصلی اما، برای مادر قصه بود: سخت‌گیری‌ها و بکن نکن‌های مادرونه کم شد همراهی و بچگی کردن‌ها بیشتر شد و روزهای خونه، رنگی‌تر... دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane
این فقط یه کاردستی ساده بود اگه برخورد به جا و درست آقای مربی نبود تا کاردستی رو تبدیل به یه موضوع قابل بحث بکنه تا بچه ها یاد بگیرن که خوب حرف بزنن ،خوب توضیح بدن، خوب فکر کنن و خوب سوال بپرسن!! واقعا اگه بچه ها تو یک سال تحصیلی مدرسه، یاد بگیرن هر ایده ای رو بی دغدغه بسازند و بعد بتونن در مورد ایده و نحوه ی ساختنش حرف بزنن و از طرف دیگه یاد بگیرن با دقت ببینن، فکر کنند و سوال بپرسن، این جاست که میشه در واقع تمام قد در دفاع از مدرسه ایستاد که وظیفه و رسالت خودش به عنوان محل پرورش خلاقیت و استعداد و نه آموزش صرف، رو تمام و کمال انجام داده و بقیه ی حاشیه ها قابل اعتنا نیستن... یکی از دوستای علی یه کاردستی درست کرده بود و آورده بود مدرسه! بچه ها با دقت دیده بودن و نگاه کرده بودن که چه شکلی ساخته شده!! از یه کاسه ی یه بار مصرف و کاغذرنگی و چسب!! وقتی اومدیم خونه سریع دست به کار شد. با رنگ انگشتی کاسه رو رنگ کرد! بعدش هم با دقت و وسواس از پنبه برای درست کردن ابر استفاده کرد و بقیه ی ماجرا.... کارش آماده شد حقیقتا زیبا شده بود کلی تشویقش کردیم و تو میز تلویزیون گذاشتیم که زیاد ببینیمش... روز بعد که به مدرسه رفت کاردستی رو بردم تا به آقای مربی نشون بده که هم یه تشکر ضمنی از ایشون بشه که اینقدر انگیزه به بچه ها میدن و هم اینکه با تشویق آقای مربی مضاعف انگیزه بگیره.... کاردستی رو با ذوق به آقای مربی نشون داد بچه ها هم دورش جمع شده بودن و با دقت نگاه میکردن... برخورد آقای مربی خیلی انگیزه بخش بود.. خیلی مهربون از علی تشکر کردن و تشویق !! بعد هم ازش خواستن که توضیح بده چه شکلی ساخته و خودشون هم با دقت گوش میدادن... علی هم شروع به توضیح کرد با جزییات!!! بعد از توضیح علی قرار شد که بچه ها سوالاشون رو بپرسن خیلی کارشناسانه!! "پنبه رو چه شکلی به کاغذرنگی چسبونده؟!" "کاسه رو با چی رنگ کرده؟! " و در هر مرحله آقای مربی بابت هر سوال بچه ها رو تشویق میکردن که: "چه سوال خوبی!!آفرین!! علی جواب بده..." خیلی عالی بچه ها در مورد یه کاردستی ساده حرف زدند و سوالاتشون رو پرسیدن مثل یه میزگرد کارشناسی!! اتفاقی که تو کلاسهاشونم زیاد میفته.... در آخر هم برای تشویق مضاعف، آقای مربی از علی خواست کاردستیش رو تو موزه ی کلاس بزاره... نوع برخورد آقای مربی و تجزیه تحلیل یه کاردستی ساده خیلی آموزنده بود و مشوق! که پازل تشویقهای ما رو کامل کرد و لبخند رضایت رو دوچندان بر لباش نشوند ... دانه دانه با فرزندانه همراه شوید: Eitaa.com/farzandane