#دختر_و_رازی_در_رستوران
من یک دختر مذهبی هستم و خیلی پایبند عقاید اسلامی ...
نماز اول وقتم ترک نمیشه الحمدالله حتی در سختترین شرایط..
همیشه یه بطری کوچیک تو کیفم هست ،هر جا صدای اذان میشنوم وضو میگیرم و نماز میخونم
اخه از نماز اول وقت خیلی چیزها دیده بودم
جونم بند نماز اول وقت بود.😍
معتقد نماز اول وقت بودم اگر نیم ساعت میگذشت واقعا دلم میخواست داد بزنم از ناراحتی ...
دانشگاه یک شهردیگه قبول شدم و در رفت و امد بودم ،
باوجودی که خیلی مراقبت داشتم نمازهام اول وقت باشه بااین حال گاهی چنان از دستم در میرفت با تاخیر نماز میخوندم که خودم شوکه میشدم اخه چرا؟🤔
من که خیلی مراقبم 😔
مثلا وضو میگرفتم یهو تلفن زنگ میخورد یا همچین اتفاقایی پیش می اومد که باعث تاخیر نمازم میشد چون دست خودم نبود یه جور سلب توفیق بود انگار😢
دیگ بعد چند بار از خودم بدم اومده بود،
دلم زنگار گرفته بود قلبم سبک نبود، تا باخودم گفتم باید بفهمم علتش چیه؟🤔
اومدم تاریخ تاخیرهای که داشتم یادداشت کردم،
از ده دقیقه تاخیر نماز اول وقت داشتم تا نیم ساعت...😭
داشتم دیوونه میشدم چرا من باید بعد نیم ساعت از اول وقت نماز بخونم من که مدام مراقبم،
همه رو سعی کردم به یاد بیارم تا نتیجه بگیرم
بعد یادداشت کردن تاریخ ها،
اومدم فک کردم چند ساعت قبلش چه کارا کرده بودم و کجاها رفته بودم ؟
بعد صرف یکی دوساعت تموم شد..
حالا باید یه چیز مشترک از تو اونها میکشیدم بیرون...
بعد نگاه کردن به همه اونها یه چیز نظرمو جلب کرد تو بیشتر اونها یه نکته مشترک بود😳
میپرسید چی؟
میگم عجله نکنید
نکته مشترک تو بیشتر اون تاریخ ها، رستورانی بود که من تو شهر دانشگاهم اونجا میرفتم برای غذا خوردن🙄
اخه هم قیمتش مناسب بود هم حس میکردم طعم غداهای مامانمو میده برای رفع دلتنگی اونجا میرفتم غذا میخوردم
چه رازی در اون رستوران بود؟
آیا علتو اونجا باید پیدا کنم؟🤔
تصمیم گرفتم ریشه ای برم تحقیق کنم
گفتم باید سر دربیارم چه ارتباطی هست ؟
اولین کار تحقیق در باره اون رستوران بود
رفتم داخل رستوران از گارسنی که اونجا منو میشناخت پرسبدم اینجا چندتا آشپز داره؟
گفت یه دونه سراشپز داریم
گفتم چند سالشه گفت ۳۰ سالشه
گفتم میشه بیشتر درباره ش بگی
گفت کارشو خوب بلده تو این سن و سال آشپز قابلی هستو ما مشتریامونو مدیون او هستیم
گفتم ادرس خونه شو میدین؟
خلاصه با کلی اصرار و التماس و جلب اعتماد ادرسو داد منم سریع رفتم در خونه ش،دستمو رو زنگ خونه گذاشتم یه پیر زن اومد درو باز کرد گفتم منزل فلانی گفت بله
گفتم ....
#ادامه دارد
🍎🍏🍎🍏🍎
@menoeslami
#برگرفته از یه ماجرای واقعی
#دختر_و_رازی_در_رستوران
من یک دختر مذهبی هستم و خیلی پایبند عقاید اسلامی ...
نماز اول وقتم ترک نمیشه الحمدالله حتی در سختترین شرایط..
همیشه یه بطری کوچیک تو کیفم هست ،هر جا صدای اذان میشنوم وضو میگیرم و نماز میخونم
اخه از نماز اول وقت خیلی چیزها دیده بودم
جونم بند نماز اول وقت بود.😍
معتقد نماز اول وقت بودم اگر نیم ساعت میگذشت واقعا دلم میخواست داد بزنم از ناراحتی ...
دانشگاه یک شهردیگه قبول شدم و در رفت و امد بودم ،
باوجودی که خیلی مراقبت داشتم نمازهام اول وقت باشه بااین حال گاهی چنان از دستم در میرفت با تاخیر نماز میخوندم که خودم شوکه میشدم اخه چرا؟🤔
من که خیلی مراقبم 😔
مثلا وضو میگرفتم یهو تلفن زنگ میخورد یا همچین اتفاقایی پیش می اومد که باعث تاخیر نمازم میشد چون دست خودم نبود یه جور سلب توفیق بود انگار😢
دیگ بعد چند بار از خودم بدم اومده بود،
دلم زنگار گرفته بود قلبم سبک نبود، تا باخودم گفتم باید بفهمم علتش چیه؟🤔
اومدم تاریخ تاخیرهای که داشتم یادداشت کردم،
از ده دقیقه تاخیر نماز اول وقت داشتم تا نیم ساعت...😭
داشتم دیوونه میشدم چرا من باید بعد نیم ساعت از اول وقت نماز بخونم من که مدام مراقبم،
همه رو سعی کردم به یاد بیارم تا نتیجه بگیرم
بعد یادداشت کردن تاریخ ها،
اومدم فک کردم چند ساعت قبلش چه کارا کرده بودم و کجاها رفته بودم ؟
بعد صرف یکی دوساعت تموم شد..
حالا باید یه چیز مشترک از تو اونها میکشیدم بیرون...
بعد نگاه کردن به همه اونها یه چیز نظرمو جلب کرد تو بیشتر اونها یه نکته مشترک بود😳
میپرسید چی؟
میگم عجله نکنید
نکته مشترک تو بیشتر اون تاریخ ها، رستورانی بود که من تو شهر دانشگاهم اونجا میرفتم برای غذا خوردن🙄
اخه هم قیمتش مناسب بود هم حس میکردم طعم غداهای مامانمو میده برای رفع دلتنگی اونجا میرفتم غذا میخوردم
چه رازی در اون رستوران بود؟
آیا علتو اونجا باید پیدا کنم؟🤔
تصمیم گرفتم ریشه ای برم تحقیق کنم
گفتم باید سر دربیارم چه ارتباطی هست ؟
اولین کار تحقیق در باره اون رستوران بود
رفتم داخل رستوران از گارسنی که اونجا منو میشناخت پرسبدم اینجا چندتا آشپز داره؟
گفت یه دونه سراشپز داریم
گفتم چند سالشه گفت ۳۰ سالشه
گفتم میشه بیشتر درباره ش بگی
گفت کارشو خوب بلده تو این سن و سال آشپز قابلی هستو ما مشتریامونو مدیون او هستیم
گفتم ادرس خونه شو میدین؟
خلاصه با کلی اصرار و التماس و جلب اعتماد ادرسو داد منم سریع رفتم در خونه ش،دستمو رو زنگ خونه گذاشتم یه پیر زن اومد درو باز کرد گفتم منزل فلانی گفت بله
گفتم ....
#ادامه دارد
آشپزی اسلامی کانال اشپزی متفاوت👇
🍎🍏🍎🍏🍎
@menoeslami
#دختر_جوان_و_رازی_در_رستوران
گفتم اجازه هست بیام داخل مادر جان؟
گفت بفرمایید دخترم منزل خودته
رفتم داخل حالا مونده بودم چکار کنم چی باید بپرسم؟
یهو از دهنم در رفت گفتم پسرتون ماشالله اشپز کار درستیه مادر
گفت بله اشپزی تو خانواده ما ارثیه خودمم دستپخت خوبی دارم با لبخند گفتم ژن خوب داره پس اقاپسرتون؟
یه آهی از ته دل کشید و گفت هعععییی
گفتم مادر جان حرف بدی زدم ناراحت شدید؟
گفت اشپزیو از من به ارث برده که همه تعریف میکنن اما یک اخلاق بدی هم داره که من در عذابم پسر من دین و ایمون درست درمونی نداره
اوائل کاهل نماز بود اما چند سالیه تارک الصلوه شده نه نمازی نه روزه ای نه اعتقادی
میگه کی از اون دنیا خبر اورده؟
من خیلی رنج میکشم همیشه با دل شکسته م دعاش میکنم به خودش بیاد عاقبت بخیر بشه
اینو از شوهر خدابیامرزم به ارث برده
اونم نماز و دیانت درستی نداشت ادم خسیسی بود خدابیامرز
این اخلاقاشم
از باباش به ارث برده و سرشو به نشونه ناراحتی چندین بار تکون دادو اه کشید
من در این لحظه دیگه حرفهای پیر زن رو نمیشنیدم دیگه فقط حرف پیر زن مثل یه صدای ضبط شده تو سرم میپیچید
دین و ایمون درست درمونی نداره تارک الصلوه شده
دین و ایمون درست درمونی نداره تارک الصلوه شده
دین و ایمون درست درمونی نداره تارک الصلوه شده
چشمم به دهن پیرزن یخ زده بود که با صدای پیر زن به خودم اومدم
حس میکردم به جوابم رسیدم اومدم خداحافظی کنم پیر زن پرسید با پسرم کاری داشتی دخترم
؟
گفتم من حالم خوب نیست مادر جان میرم بااجازه تون
تو کوچه بد جور ذهنم درگیر شده بود
خدایا حکمتتو شکر که اینهمه کارات رو حساب و کتابه
خدایا یعنی خوردن غذای یه ادم شل مذهب و تارک الصلوه این مدت توفیق نماز اول وقتو از من گرفته بود؟
یعنی اینقدر همه چیز در دنیا بهم گره خورده
یعنی من که اینهمه مراقبم با خوردن دستپخت یک ادم بینماز از اون این حالت به من منتقل میشه؟
بد جور به دلم افتاده بود برم تمام جریانو با خود اون آشپز مطرح کنم
دلمو به دریا زدمو و بلند شدم راه افتادم به سمت رستوران
وارد رستوران که شدم دیدم صاحب رستوران فقط نشسته بود گفتم من میخوام با آشپزتون صحبت کنم
گفت درباره چی دخترم ؟از غذای ما خوشتون نیومده؟
موندم چی بگم
گفتم میخوام دستور فلان غذاشو بگیرم اخه خیلی خوشمزه میپزه
لبخند رضایت به لبش اومد و گفت باشه الان صداش میکنم
رفت و بعد چنددقیقه یک اقای سیه چرده ای با
کلاه سفیدی که روی سرش بود و روپوش سفیدی دیدم به سمتم داره میاد
یه لحظه شوک شدم الان از کجا شروع کنم چی بگم ؟
گفتم خدایا من میدونم حکمتی هست که من الان اینجام شک ندارم پس خودت کمکم کن
اومد جلو گفت خانوم شما با بنده کار داشتید؟
گفتم بله
بعد یه حال احوال مختصر
گفتم من تو این شهر دانشجوام و از مشتریای پروپاقرص این رستوران و دستپخت خوب شما هستم
گفت خواهش میکنم آبجی نوش جونتون
گفتم.....
#ادامه دارد
🍎🍏🍎🍏🍎
@menoeslami