eitaa logo
تجربیات بارداری,بانوان بانوی بهشتی
15.5هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
68 فایل
در صورت رضایت صلوات برای #مادر_بنده و همه اموات مومنین بفرستید لطفا @Yaasnabi   @Khandehpak @zendegiitv4 @menoeslami @jazabbb @farzandbano @shiriniyeh @mazehaa @cakekhaneh @farzandbano @T_ASHPAZE @sotikodak @didanii تبلیغات @momenaneHhh
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام شبتون بخیر من میخوام از اینکه چگونه مادر سه تا گل پسر که آن شاءالله سرباز امام زمان شن بگم پسر بزرگم 4سال و 10 ماهشه دومین پسرم سه سال و 8 ماهشه سومین پسرم 10 ماهشه در عرض 6 سال زندگی مشترک خدا توفیق سه بار مادر شدن را بهم داد نکته جالب این قضیه اینه که پسر اولم رو عمل سزارین شدم و دومی و سومی رو طبیعی بدنیا آوردم زمانی پسر اولم 5 ماهه بود متوجه شدم باردارم چون ناخواسته اینو سزارین شدم نمیخواستم دوباره زیر تیغ جراحی برم به هر نحوی شد شروع کردم به تحقیق که آیا با فاصله یک سال جایی قبول میکنه که دومی رو طبیعی بیارم یا نه، خیلی از دکترها نا امیدم کردن ولی دست بردار نبودم آخر سر خانم دکتری رو پیدا کردم که هر جا هستن خدا نگهدارشون باشه بهم امیدواری دادن که میتونم ولی به شرطی که ماه آخر تا میتونم پیاده روی کنم و رژیم غذایی خاصی داشته باشم تا بتونم بچمو طبیعی بدنیا بیارم هفته چهل و یکم شد ولی خبری از درد زایمان نبود و به صلاح دکترم رفتم بستری شدم تا با آمپول فشار بچه رو بدنیا بیارم کار خیلی سختی بود تقریبا 17 ساعت کشید تا در آخر سر پسر دومم ساعت 12 و 45 دقیقه بامداد روز 15 ماه رمضان مصادف با ولادت امام حسن بدنیا آمد حس خیلی خوبی بود که تونستم هیچکس حتی خود پرسنل بیمارستان باورشون نمیشد با این فاصله زمانی کوتاه سزارین بشه طبیعی زایمان کرد و همه این ها فقط لطف خود خود خدا بود ان شاءالله اگه دوست داشتین اینکه چطوری پسر سومم هم بدنیا اومد را بعدا میگم ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
تجربیات بارداری,بانوان بانوی بهشتی
#خاطره_تجربه۲۲ #ازدواج_اسان #فرزنداوری #بحران_جمعیتی قسمت چهارم پسری روز به روز بزرگتر میشد و
قسمت پنجم روزهای خیلی سختی بود دوباره از دست دادن جنین و بدن بسیار بسیار ضعیفی که من به خاطر ویارهای شدیم پیدا کرده بودم همه دست به دست هم داده بود که من بی حوصله و عصبی بشم همسرم هم بعد از این اتفاق خیلی فشار روحی شدیدی بهشون وارد شده بود و همین باعث شد سیستم دفاعی بدنش ضعیف بشه و به شدت سرما بخورن 😢 و من موندم و حال خراب جسمی و روحی خودم و یه بچه کوچیک که دوست نداشتیم از دردها و رنجهامون خبردار بشه و همسر بیمارم و خونه ای که تو مدت بارداری رسیدگی نشده. تو اون زمان مادرم از مادربزرگم که آلزایمر شدید داشتن مراقبت میکردن به همین دلیل نتونستن بیان پیشم، برای کمک خواهرم با فاصله ی زیادی که خونه هامون از هم داشت اومدن و به خونه سرو سامان دادن و سوپ و چند مدل غذای مقوی درست کردن و رفتن... ولی در کل من به این نتیجه رسیدم که روی کمک کسی نباید تکیه کنم و خودم باید خونه و زندگیمو سرپا نگه دارم چون هر کس مشکلات خودشو داره و نهایت یکی ، دو روز بتونن کمکم کنن که الحق کسی ازم دریغ نکرد، و از همینجا از مادرگلم ، مادرشوهر عزیزم و خواهر مهربانم بابت تمام زحماتی که برای من کشیدن و می‌کشن تشکر میکنم💐💐 اینچنین شد که بعد از 12 روز دیگه به همه اعلام کردم خودم میتونم به کارهام برسم و دیگه نمی‌خوام به کسی زحمت بدم. اینطوری از نظر روحی هم زودتر سرپا میشدم، شروع کردم به تقویت خودم و غذاهای متنوع و مقوی با پسرم درست میکردیم ، و بعد با پسرم می‌رفتیم گشت و گذار هر روز یه برنامه جدید یه روز پارک یه روز مهمانی یه روز طبیعت گردی، یه روز بازار و خرید و یه روز مهد بازی و ... تا اینکه کرونا اومد و دوباره ما خونه نشین شدیم 😢 ولی خدا گر ز حکمت ببندد دری ز رحمت گشاید در دیگری... همسرم دوران پیک کرونا تعطیل میشدن و اغلب خونه بودن و اینطوری بود که پسری حسابی با پدرش مشغول میشد و دغدغه ی سرگرمی برای گل پسرمو نداشتم. همون موقع ها بود که جرقه ی کار اینترنتی رو همسرم زدن و با پیگیری های زیاد و کار شبانه روزی تونستیم تو دوران کرونا کارمون رو تثبیت کنیم الحمدالله. ما خونمون از محل کار همسرم خیلی دور بود و چون همسرم هر روز مسافت زیادی رو باید با ماشین میرفتن تا به محل کارشون برسن و خستگی زیادی که داشت باعث شده بود زندگیمون فرسایشی بشه تو دوران کرونا بود که فهمیدیم ما از همدیگه خیلی دور شده بودیم و به قول همسرم من اصلا نفهمیدم پسرمون چجوری بزرگ داره میشه و لذتی نبردم از لحظه های رشدش😞 همین شد که تصمیم گرفتیم بریم یه شهر دیگه که خونمون نزدیک محل کارشون باشه و هم همه ی امکانات نزدیکمون باشه و من بتونم در کنار بچه داری به فعالیت های مورد علاقه برسم😊 تو بحبوحه ی جابجایی بودیم که من متوجه شدم برای بار چهارم به خواست خدا باردار شدم یک هفته قبل از جابجایی کاملمون مادر بزرگ عزیزمو رو از دست دادم 😭 و مادرم بعد از اتمام مراسم ها (به خاطر وجود ویروس منحوس کرونا مراسم مفصلی نگرفته بودن) اومدن به کمک من و متوجه شدن که من باردارم. دیگه مادرمو همسرم نذاشتن من کاری انجام بدم و همه ی کارها رو خودشون انجام میدادن، و دوباره من ویارهای خیلی شدیدم شروع شد🤮 همون موقع هم به خاطر فشار جابجایی همسرم سیاتیکشون عود می‌کنه و خونه نشین میشن بعد از جابجایی مادرم حدود یک ماهی پیشمون بودن و از ما پرستاری میکردن و خدا رو شکر با پایان ماه سوم بارداریم وضع ویار من رو به بهبودی می‌رفت. ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
تجربیات بارداری,بانوان بانوی بهشتی
#خاطره_تجربه۲۲ #ازدواج_اسان #فرزنداوری #بحران_جمعیتی قسمت پنجم روزهای خیلی سختی بود دوباره از د
قسمت ششم بارداری این سری من پر از چالش و سختی بود ، بعد از اتمام ویارهام به خاطر ضعف بدنی که بر من غالب شده بود حدود ده دقیقه اگر سرپا بودم یا میرفتم بیرون خرید حالم به شدت بد میشد و اگر سریع نمی‌نشستم از حال میرفتم این حالت تا ماه ششم بارداری با من بود که با تجویز داروهای تقویتی روز به روز بهتر شدم الحمدالله . یکی دیگه از مشکلات بارداری من دندون دردهای شدید که بر اثر برگشت اسید معده داخل دهانم به وجود اومده بود و هیچ جوره خوب نمیشد که خدا رو شکر این هم با مراجعه به طب سنتی و گذاشتن پوست انار روی لثه هام و بعد از اون هم گذاشتن عسل رس بسته بعد از تحمل یک ماه دندون درد حل شد. بعد از تمام شدن این مشکلات و پا گذاشتن به ماه هفتم بارداری من خون دماغ میشدم خیلی شدید به طوری که بند نمیومد و از حال میرفتم که تشخیص دکترم زیاد شدن حجم بالای خونم بود و چون آزمایشاتم نرمال بودن از نظر پزشکم مشکلی نبود و واکنش طبیعی به نظر میرسید. کمااینکه کم کم این مشکلم هم از حالت شدیدش خارج شد، ولی همچنان تا مدت ها بعد از زایمان هم خون دماغ میشدم 😢 زمانی که برای تعیین سونوی جنسیت رفتم برام هیچ فرقی نداشت بچم پسر باشه یا دختر فقط تنها دعام این بود که سالم و صالح و خوش روزی باشه و جزو سرباز آقا امام زمان بشه انشاالله وقتی سونو دادم مشخص شد خدا لطف کرده و یه پسر دیگه بهمون داده وقتی اطرافیان متوجه شدن بازخوردهای عجیبی گرفتم که بعضی بازخوردها خیلی برام ناراحت کننده بود به چند موردش اشاره میکنم 👇 إ حیف ایکاش دختر میشد جنستم جور میشد😳 ما ازت پنج تا پسر میخوایم😳 و... تو نگاه اول تناقض رو می‌بینید ولی هر دوشون یه نقطه ی اشتراک داره که اون منو آزار میده تعیین و تکلیف کردن برای خدا و انگار همه چیز دست منه بنده است، مگه قراره کسی که بی دختر باشه بدبخت بشه و یا کسی که پسر داشته باشه خوشبخت میشه و بهشت برین نصیبش میشه؟ تعیین تکلیف کردن برای خدا و خوشحالی و ناراحتی کردن برای جنسیت بچه قطعاً چیزی جز شرک نیست. و خانم ها و آقایان عزیزی که اینطوری فکر میکنید و با داشتن پسر و یا دختر به دیگران فخر می‌فروشید، و دل دیگران رو میشکونید ، بدونید عیار و سنجش مومن به تعداد فرزند و جنسیت فرزند نیست. خلاصه... حدود یک ماه قبل از زایمانم رفتیم پیش مادرم موندیم . بلاخره هفته 37 بارداریم شد و صبح ساعتی نه و نیم صبح با احساس خیسی که کردم از خواب بیدار شدم ، پسرمو به همسرم سپردم و با مادرم راهی بیمارستان شدیم بعد از معاینه سریع بهم آمپول فشار تزریق کردن و من دردهام یهو خیلی خیلی زیاد شد ، به خاطر تجربه ی زایمان قبلیم توقع ورزش و ... داشتم ولی با درد های زیادی که یکهو شروع شد فشار شدیدی بهم وارد شده بود و با درد های وحشتناک ساعت 11 و نیم پسرنازمو در آغوش گرفتم، و همون موقع بود که متوجه شدم دلیل آمپول فشار و این زایمان خیلی سریع که از طرف دکتر تجویز شده بود این بود که ناف دور گردن بچه پیچیده بوده ولی خدا رو شکر که بخیر گذشت و الحمدالله خدا منت بهمون گذاشت و مجدد ما رو لایق پدر و مادر شدن دونست.🤲😍❤️ از شما عزیزان هم خیلی تشکر میکنم که وقت گذاشتید و تجربیات منو خوندید. دعا میکنم همگی توفیق داشته باشیم که در راه اسلام و زمینه سازی ظهور آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) پیش قدم بشیم. و از شما هم میخوام برامون دعا کنید که خداوند فرزندانی سالم و صالح بهمون عطا کنه که جزو سربازان آقامون امام زمان بشن انشاالله التماس دعا ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
سلام دوستای گلم من هم خواستم یه خاطره باهاتون درمیون بزارم من ۳۷ سالمه و همسرم ۴۱سالشونه ۱۹ ساله ازدواج کردم ولی خدا هیچوقت بچه ای بهم نداد از سال دوم ازدواج خیلیییییییییییییی دکتر رفتم خیلی هزینه کردم 'بهم گفتن تنبلی تخم دان دارم کلی دارو خوردم'حتی یجا رفتم چله بری کردن'دعا گرفتم برای بچه دار شدن 'چند تا دکتر خونگی رفتم ک توصیه میکنم هیچوقت نرین چون چیزی سر در نمیارن فقط میبینن کار آدم گیره میتیغن ادمو😢 اما هیچ فایده ای نداشت یبارم عمل لا پاراسکوپی کردم دکتر بهم گفت اگه تا ۶ماه دیکه حامله نشدی دیگه نیا پیشم 🌸 داداشم ۲سال بعداز من عروسی کرد و بچع دار شد اما زنداداشم همش دل منو می‌میشکوندالهی خدا دلشا بشکنه مثلا بچه داداشم هیچوقت بغلم نمی‌داد یا اگه بچه داداشم بغل میکردم یهو میومد میکرفت ازم. هی بهم تیکه مینداخت میکفت برو یه بچه از پرورشگاه بیار ۳بار ای یو ای کردم ولی دست از پا دراز تر برگشتم☺️ اثرات داروهای شیمیایی و آمپول های اچ ام جی ک تزریق کردم باعث موهای زائد زیر چونم شده سالهای اول خیلیییییییییییییی دلم بچع میخواست طوری ک از دوستان و آشنایان یا همسایه ها کسی ک باردار بود من میومدم خونه خیلیییییییییییییی گریه میکردم تقریبا ۵ سال بیمارستان و دکترهای مختلف میرفتم اما یدفه تصمیم گرفتم ادامه ندم دنبالش نرم چون دیگه خسته شده بودم آخرین بار رویان رفتیم هزینه هاش سرسام آور بود از اون ب بعد تصمیم گرفتم بیخیال بچع بشم برادرشوهر ازدواج کرد همون سال اول بچه دار شد کلا رفتار خانواده شوهرم با من عوض شد دیگه همش غش و ضعف برا اون بچه میرفتن منم گریه میکردم چون ما همه یجا زندگی می‌کنیم یوقتای ک من بچه جاریم میخواستم بغل کنم پدرشوهرم نمیزاشت و داد می‌زد دست نزن من بچه جاریم خیلی دوست داشتم اما پدرشوهر مادرشوهرم بدجنس بودن یبار من بچه را آوردم اتاق خودم و قربون صدقه میرفتم فرداش پدرشوهرم گفت تو پوشک بچه سوزن ته گرد بوده😳😳آدم هر چقدر بد جنس باشه تو پوشک بچه سوزن ته گرد میزاره😱😱 فقط تهمت میزدن😭 پدر شوهرم آدم جلب و دروغ گویی بود رفتع رفته اطرافیان بهم گفتن بیخیال بچه جاری شو خدا اکه میخواست ب خودت میداد سالها گذشته اما دیگه دلم اصلا اصلا بچه نمیخواد گاهی شوهرم زخم زبون میزنه بهم میگه عمرم ریختم بپای تو درصورتی ک خودش هم اسپرمش ضعیف بود با این حال هر وقت بچع های جاریم میان پیش ما من هی ماچشون میکنم اما اونا میگن ما دوستت نداریم😭😭 ممنون از شما دوستان عزیز انشالله خدا حاجت دلتون بده 😭🌸🌺🌺 در هر بار شیر مکیدن نوزاد خداوند ثواب آزاد کردن یک بنده را به زن میدهد.(پیامبر ص) اول سرچ بعد سوال ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄ @farzandbano اینم کانالی که سوالات خانوادگی رو بیا بپرس👇 https://eitaa.com/joinchat/4077715504Cb8c9a9d5d2
سلااااام (یاداون خانوم افتادم که گفته بودن ۹تا بچه بودن وشیر به شیرتوی دوستاشون پز شو میدن ماهم الان هنوز پز شو میدیم که وقتی دور همیم چقدر خوش میگذره😂😆)راستی همین اول بگم که قصه ی مامان من مثل یه رمان میمونه ببخشید اگه طولانی میشه😊من وخانواده همسرم کلا جمعیتمون زیاده وروستایی هستیم من از دختر، ته تغارری خونواده ام مامانم تقریباسن ۱۵ سالگی داداش دومیمو حامله بوده حالا حساب کنین خواهر اولمو کی حامله بوده خلاصه داداشمم شیربه شیرهستش تو حاملگی سوم مامانم همین داداش اولیم بدوبدو میاد رومادرم وبچه سقط میشه بعدی روکه میاره دختره وبعد ۲سال تقریبا چهارمین بچه به دنیا میاد ولی اونم ۲سالش میشه وفوت میشه (تا اینجا ۳تاسالم ))سومین بچه سقط هم سه ماهه سقط میشه خلاصه تااینجا مامانم بازم دست ازتلاش نمیکشه خلاصه خواهر چهارمی وپنجمی وششمی که بدنیا میاره مامای اون زمان بهشون میگه دیگه نباید بچه بیاری وممکنه خودت ازدست بری (چون مادرمن با اون همه مشغله روستایی و۶تابچه گاو داری وگوسفند داری هم میکردن وکلی کارای پرزحمت دیگه که خودش میدونه وخدای خودش) رگ واریس داشت ومتاسفانه پاره شده بود از شدت کار(تا اینجا قصه اش غمناک بود ) ازاون به بعد بازم بچه ششمی وهفتمی بماند که بعضی اطرافیان میگفتن مادرم بخاطر پسر اینهمه بچه آورده 😔و....طولی نمیکشه برای خواهر اولی خواستگار میاد وعروس میشه بعداز مدتی میره خونه بخت وخواهر دومی بترتیب عروس میشن توی همین روال بچه هفتم یعنی داداشم به دنیا میاد ودوباره کلی دعوای ماما که میگه باید به فکر سلامتیت باشی ومامان بابام تصمیم میگیرن دیگه بچه دار نشن😊😉ولی خواست خدا بعداز سه سال با قرص ضدبارداری میفهمه که حامله هست هم زمان با خواهر بزرگم 😁خواهرم بهش میگه بیابریم ببرمت پیش دکتر تا برات سونوگرافی بنویسه باهم بریم هم من بفهمم جنسیت بچه چیه وهم شما بفهمی بچه است یانه آخه شک داشتن بچه باشه😊😁 ادامه دارد ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
سلام به شما مدیر وهمه اعضای گروه منم میخواستم یکمی از خودم براتون بگم 29سالمه و7تا خواهر برادریم ومن فرزند پنجم خانوادم دوم راهنمایی بودم که مامانم اخرین فرزند خونواده یعنی داداشمو باردار بود مامانم چون تو خونواده شلوغ بود وسختی زیاد کشیده بود راضی به اوردن فرزند زیاد نبود ولی ناشکری هم نمیکرد ولی بابام چون فقط یه خواهر داشت بچه زیاد دوست داره خلاصه وقتی مامانم تو سن 37سالگی باردار میشه میره مرکز بهداشت سرش داد میزنن که چه خبره چرا بازم حامله ای تا اینکه مامانم ناراحت میشه میاد خونه بابام موضوعو میفهمه همون لحظه با آژانس میره مرکز بهداشت سرشون داد میزنه که چرا این حرفو زدین مگه خرج بچه منو شما میدین خلاصه حقشونو کف دستشون میذاره داداشم بدنیا اومد منم چون عاشق بچه بودمو هستم مامانم همه رو طبیعی زایمان کرده بود ولی اخری وناچار شد سزارین کنه که خیلی اذیت شد واسه همین تو بچه داری خیلی به مامانم کمک کردم واین شد یه تجربه بچه داری واسه من گذشت وگذشت تو سن 21سالگی ازدواج کردم و6ماه بعدش رفتیم سر خونه زندگیمون چون شوهرم توی استان دیگه بود منم ناچار شدم که از خونوادم دور بشم وتو یه شهر غریب زندگی کنم با شوهرم تصمیم گرفتیم که دوسال بچه دار نشیم لذت باهم بودنو بیشتر بچشیم دوسال گذشت وشوهرم چون تو شرکت به موقع حقوق نمیدادن وچند مشکل دیگه از اون کار اومد بیرون وما دوباره به خاطر کار بچه اوردنو به تاخیر انداختیم تا اینکه شوهرم کار پیدا کرد وحالا قصد بارداری داشتیم اقدام میکردیم نمیشد تا اینکه رفتم دکتر وبهم گفت تنبلی تخمدان داری وباعث کیست خفیف شد بعد از چند ماه مصرف دارو خدا لطفشو شامل حالمون کرد وباردار شدم🤲 بارداریه سختی داشتم هم از نظر جسمی وسختی بیشترش به خاطر مشکل روحی بود که برام پیش اومده بود به طوری که ساعت 12شب یهو گریه میکردم شوهرم بنده خدا ناچار میشد شبونه منو ببره استان خودمون پیش خونوادم یه ماه اونجا میموندم اونجا حالم بهتر میشد ولی میومدم دوباره تنهایی حالمو خراب میکرد دوباره میرفتم😂 دخترم به دنیا اومد بازم اون عوارض روحی تو وجودم بود هم اینکه دخترم خیلی اذیت میکرد شیر خوردناش گریه کردناش وهمچنین صبر کم من😔 که شرایطو بدتر میکرد ادامه دارد.. ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
سلام وخسته نباشید خدمت شما دوستان عزیز، من یه خانم ۲۸ساله هستم دارای دو فرزند پسر 👦👦۸سال پیش بارداری اولم بود🤰 یادمه دکترا می گفتن یک هفته از موقع دنیا آمدن بچه گذشت و من هیچ دردی رو احساس نمیکردم جز دردهای با فاصله های کم، ودکترا گفتن که باید بستری بشم وبه وسیله آمپول فشار به دنیا بیاد تقریبا ساعت ۱ظهر بستری شدم و وقتی رفتم داخل زایشگاه وای نگو که چه چیزای که تا الان ندیده بودم، من وشوهرم سه سال نامزد بودیم یه شماره تلفن داشت که قشنگ همیشه تو ذهنم بود چون گوشی ازم گرفته بودن پرستارا یه چیزای ازم خاستن که گفتن باید به همرات بگی و برات بیاره البته مادر شوهرم هم باهامون بود ولی گوشی نداشت، پرستار گفت شماره تلفن شوهرت بده وهر کاری میکردم شماره تلفن شوهرم یادم نمیومد. چون بقیه خانمهای که زایمان میکردن اینقد که جیغ میزدن منم واقعا ترسیده بودم که قراره چی به سرم بیاد. تا ساعت ۹شب هیچ چیزی نمیخوردم باوجود اینکه خیلی درد کمی داشتم منم با بقیه خانما جیغ میزدم و گریه می کردم 😂😂😂ویکی از پرستارا امدو ومن رو معاینه میکرد ومیگفت شما که درد نداری چرا الکی دادو هوار را میندازی 😂😂 منم بهش میگفتم پس این دردش چه جوری چرا بچه دنیا نمیاد دیگه 😄😄واز بیرون شوهرم خیلی نگرانم بود یه سری ابمیوه وموز گرفته بود و به یکی از پرستارا که خیلی مهربون بود سپرده بود که خودت به زور بزار دهنش تا بخوره وقتی پرستار امد یه موز باز کرده بود وبه زور میگفت باید بخوری چون شوهرت اصرار کرد که حتما بخوری نکته جالبش اینجا بود که شوهرم با اینکه میدونست من شمارشو همیشه حفظ بودم شماره تلفن خودشو داخل یه برگه کچلو نوشته بود وداخل میوه ها گذاشته بود.وبعد از زایمان که بهش فکر میکردیم خیلی برامون جالب بود وبلاخره دردای که من نمیدونستم چطوری کم کم امد سراغم و ساعت ۲۳و۲۳ دقیقه شب خدا یه هدیه زیبا به نام محمد طاها👦 بهمون داد ومحمد طاها اولین نوه پسری پدر شوهرم واولین نوه پدرومادرم بود که همگی خوشحال و خندان دور محمد طاها رو گرفتن که بیشتر شبیه کیه واز این حرفا....... الانم اگه خدا سلامتی بده تا یکی دوماه دیگه اقدام میکنیم برا بچه سوم چون شوهرم خیلی بچه دوس داره، درضمن اگه خوشتون امد بگین تا خاطرات بارداری دومم رو هم براتون بگم، ببخشید طولانی شد🙏🙏 ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
خاطره بگم از زایمان هایی که داشتم سلام ستایش بانو از اول همه بگم که کانالتون خیلی دوست دارم برام مفیده و ممنون که خانمها تجربیات زندگیشون میزارن👌وشما با مدیریت خوبتون به ما انتقال میدین هجده سالگی ازدواج کردم و بعددوران عقد عروسی گرفتیم سه ما بعدش باردار شدم کلی ذوق 😍 هر روز که ماه بارداریم تمکم میشد میرفتم جلوی اینه تا ببینم شکمم فرقی کرده و از اینکه لباس بارداری میپوشیدم گل از گلم میشکفت 😍😍😍 ماه هفتم مامانم بابام سیمسمونی اماده کردن ما پایین خونه بابام ساکن بودیم یکی اتاق بیشتر نداشتیم همونو اماده کردیم برای مهمونی که تو راه داشتیم😍 خواهرام کمک کردن تا همه کارها انجام شد روز بروز به تاریخ زایمانم نزدیکتر روز بیست و هفتم ماه رجب بودیم برادرم گفت چرا زایمان نمیکنی دختر عمو زایمان کرد گفتم وا خب به من چه😁من دکترم گفته فردا برم تا تاریخ قطعی نامه بهم بده فرداش برادرم گفت خودم میبرمت چون شوهر جان سرکار بود نمیشد بیاد بامن با مامان برادرم رفتیم دکتر منشی دکتر منو اماده کرد تا صدای قلب جنین و وضعیت جنین چک بشه هر چی دستگاه چرخوند بغیر از صدای خش خش صدای قلب نیومد گفت سونو برو اورژانسی رفتم سونو بارداری اولم بود بدون استرس رفتم سونو گفتم فوقش میگه الان برو برای زایمان رفتم داخل موقع سونو دیدم دکتر سونو به دستیارش میگه بندیس جنین فاقد ضربان قلب هست و فوت شده😳 یک نگاهی به چپ و راستم انداخت چی دلشت میگفت خدا اینایی که میگه برای منه بچم😳پریدم از جام بلند شدم شکمم خیلی بزرگ شده بود خودم چاق نبودم لاغر هم نبودم دکتر گفت کجا بخواب گفت نه بگو ببینم منو که نمیگی این جواب سونو من که نیست دکار هیچی نگفت شوک بهم وارد شده بود بدو بدو بدون اهمیت دادن به اینکه تصتدف میکنم از خیابون رد شدم مامانم هر چی صدام میکرد جواب ندادم تا رسیدم به مطب نزدیک بود ن بهم شتابان در اتاق دکتر باز کروم گفتم بهم بگو بچم زندس حالش خوبه بهم بگو برم بیمارستان بچمو نجات بده اشک میرختم مثل بارون ولی دکتر با ارامش بدون هیچ دلداری گفت بچتون فوت شده بی وجدان منو یک هفته دور خودش چرخوند تا اینکه یک دکتر بامعرفتی منو پذیرش کرد و زایمان سختی داشتم گفت اگر سزارین بشی برای تویی که انتظار بچه کشیدی بارداری دوم زمان بیشتری باید صبر کنی و بهتره زایمان طبیعی داشته باشی چون با سزارین چسبندگی احتمالی هست در روز ششم ماه شعبان زایمان انجام شد و پسرم از من وجودم بدون اینکه دنیای ماروببینه رفت تو اسمون😔😔😔 بعد از شش ماه مجدد باردار شدم و خدا پسرم سید علی بهم هدیه داد 😍 هفت سال بعدش به اصراررررمکرررر خودم شوهرم نه تا خواهر برادر دارن و میگفتن فقط یک فرزند کافیه هر چی محبت هست برای همین یکی خرج میکنم بارداری سوم تجربه کردم خدا بهم فاطمه سادات داد چقدرم باباش خوشحال خندان بود میگفتم خوبه والا من اصرار کردم دعاشو بجون من بکن😅😍 بار چهارم سیکلم نامنظم بود دکترم رفتم گفت کیست داری دارو قرص امپول داد ولی بازم خوب تشدم یک پنجشنبه درد ناگهانی اومد بسراغم به سرعت رفتیم طرف بیمارستان اونجا بعد سونو و ازامیشات بستریم کردن گفتن خارج از رحم حامله شدی روز دوم بستری درد وحشتناکی اومد سراغم خیلی سریع بردنم اتاق عمل بعد گفتن لوله بخاطر رشد جنین پاره شده 😔دکتربه شوهرم گفته بود یک لوله که پاره شد اون لوله رضایت بدن تا بسته بشه چون چسبندگی هات زیاد هست و مجدد این اتفاق امکان داره بیوفته با رضایت شوهرتون بسته شده😔 کلا چون خونریزی زیاد داشتم بعلت پارگی لوله فقط گوشهام صداهای بم متوجه میشدم ولی نمیتونستم لب بزنم حرف بزنم فقط میفهمیدم میگفتن زود بیهوشش کنید در حال شوک هست و به همین علت نمیشد از خودم رضایت بگیرن در سن بیست و نه سالگی دیگه برام امکان بارداری وجود نداشت شوهرم که مشکلی نداشتن با این موضوع ولی خودم چهارتا بچه میخواستم که نشد😔 ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
قسمت اول سلام روز وروزگارتون خوش منم میخواستم داستان زندگیمو بگم یا شاید هم میخوام حسرتهامو بیرون بریزم تا یه کم سبک شم😔 زمستون سال ۸۲تازه وارد۲۰سالگی شدم با پسرخاله ام عقد کردیم باعشق وعلاقه ورعایت بسیاربعداز ۶ماه دوران عقد،تابستون ۸۳ عروسی گرفتیم ورفتیم سر خونه زندگیمون،من اون زمان دختری بشدت ساده بودم درحدی که نمیدونستم اگه قرص پیشگیری رو قطع کنم باردار میشم😅 من بشدت مخالف بچه بودم وشوهرم بشدت بچه میخواست شوهرم نظامیه واون زمان همیشه میگفت رییسمون خانمش تا چن سال پیشگیری داشته الان به هر دری میزنن بچه دار نمیشن نمیخوام ماهم اینجوری بشیم خلاصه هم در طول دوران عقد هم بعد ازدواج این حرفش بود که بلافاصله بچه، ومن همه ش میگفتم تا۵سال میخوام خوش باشم بچه مزاحمه،ازچن روز قبل ازدواج با مراجعه به دکتر زنان قرص رو شروع کردم اما متاسفانه یا خوشبختانه خیلی اذیت میشدم وبشدت حالم رو بد میکرددوهفته از خوردن قرصها میگذشت که دیگه تحمل اون حال رونداشتم شوهرمم گفت حالا که اینجوریه نخور من هم ساده اصلا به این فکر نمیکردم که خب قرص قطع بشه باردار میشم خلاصه خیلی شیک 😊قرص وقطع کردم واز شرش راحت شدم بعد از مدتی(تقریبا دوماه بعد از ازدواجمون)دل درد های مکرر وشدید به سراغم اومد که پیشدخودم میگفتم حتما عفونته چون تازه ازدواج کردم متاسفانه در رابطه با مسائل زناشویی وبارداری واینجور مسائل اطلاعاتم صفر که چی بگم زیر صفر بود😅 در این حد که وقتی پریودم عقب افتاده بود نمیدونستم از علائم بارداری هست واصلا متوجه عقب افتادن نشدم خلاصه مامانم که شهر دیگه ای بودن ما بعد ازدواج بخاطر کار همسرم به شهر محل کارش رفتیم خداروشکر خونه عموم هم اونجا بودن با زن عموجان که ماشالله کم هم فضول نبود رفتیم دکتر و دکتر آزمایش دادن و ببببببببببله جواب مثبت شد ومن که انگار دنیا روی سرم آوار شده بود و بدترین خبر دنیا رو بهم داده بودن،وشوهرم که انگار همه دنیا رو به نامش زده بودن😁 خلاصه تا یه مدت شب وروز کارم گریه بود ،میگفتم با چه رویی بگم باردارم فامیل نمیگن این چقد بیکلاس بود فوری باردار شد و فکر میکردم آبروم بشدت در خطره وهمه مسخره میکنن،حتی گاهی به سرم میزد سقطش کنم که شوهرم بشدت ناراحت وعصبانی شد اینقد برام سخت بود که تا ۳یا ۴ماهگی حتی به مامانم هم نگفتم،میگفتم روم نمیشه تو چشمشون نگاه کنم شوهرم خیلی ناراحت شدا میگفت مگه ما چکار کردین که خجالت بکشیم حلال خدارو حرام کردیم ،خلاف شرع کردیم ،چه کار بدی کردیم دختر دخترعموم(شوهرم میگفت)بارداری دوران عقد داشتن اندازه تو معذب نشد خلاصه خیلی بام صحبت میکرد و بعدش به مامانم گفت،(من به این امید بودم به کسی نگم تا شاید یه اتفاقی بیفته سقط بشه ودیگه کسی نفهمه)اما دست تقدیر جور دیگه ای رقم خورد وخدا رو روزی هزاران هزار بار شکر میکنم که خدا به افکار پلید من محل نذاشت😅 هرچند مامانم اولش کمی جا خورد وزیاد استقبال نکرد اما به روی خودش نیاورد القصه دوران بارداری تا ۴ ماه اول بشدت بد حال وبد ویار بودم خودم که لاغر بودم۴۵کیلو😅حالا که دیگه هیچی نمیخوردم بشدت لاغرو لاجون شده بودم تابعد از ۵ ماهگی اوضاع بهتر شد اون زمان چون تازه ازدواج کرده بودیم و زیر بار بدهکاری و قرض و وام زیاد بودیم اوضاع مالی خوبی نداشتیم پدر شوهر گرامی هم درحالی که داشت کوچکترین کمکی به ما نکرد هیچ تازه توقعات بیجا هم داشتن اما خوشبختانه با کمکهای بی دریغ خانواده خودم که نگم براتون ازخورد وخوراک گرفته تالباس هم ازمون دریغ نمیکردن زندگی قابل تحمل شده بود سونوی تعیین جنسیت رو رفتیم وبمون گفتن دختره من که ته دلم دوس داشتم پسر باشه چون در بین بعضی از اطرافیان ما متاسفانه البته نه همه شون پسر داشتن یعنی داشتن دنیا وآخرت . برای سونوی ماه بعد که رفتم( اون زمان خبری از آزمایشای غربالگری نبود یه سونو بود فقط )وقتی دکتر معاینه گفت متاسفانه جنین فتق ناف داره،ومن بشدت حالم بد ادامه دارد... ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
تجربیات بارداری,بانوان بانوی بهشتی
#خاطره_تجربه۲۹ #فرزنداوری #پیشگیری #تله_جمعیتی #بحران_جمعیتی قسمت اول سلام روز وروزگارتون خوش من
و شب و روز گریه میکردم تا چن روز تا اینکه شوهرم گفت بیا بریم یه جای دیگه سونو بده رفتیم یه دکتر دیگه که خوشبختانه با معاینه کامل وبررسی جنین گفتن نه جنین کاملا سالمه وهیچ مشکلی نداره خلاصه روزه سپری میشد نزدیکماه هفتم بودم که باز باید سونو میدادم واین دفعه یه خبر بشدت بد تر بم دادن وگفتن که بچه سرش از حد طبیعی بزرگتره😔 و من باز هم نا امید و افسرده وپریشون شدم که خدایا این چه مصیبتی بود خیلی حالم بد شده بود بشدت خودمو سرزنش میکردم که این نتیجه ناشکریهامه که بچه نمیخواستم حالا خدا داره مجازاتم میکنه،به مامانم نگفتم که ناراحت بشه با خواهرم تلفنی صحبت کردم گفت اینجا شهر خودمون مرکز استان دکترای بهتری داره پیشرفته تر هستن اونجا شهر کوچیکیه پاشو بیا اینجا بریم یه دکتر دیگه هم سونو بده شاید اشتباه شده باشه و من تمام اون روزها کارم گریه و توبه و التماس به درگاه خدا بود وهزاران نذر ونیاز ،رفتیم شهر خودمون با خواهرم رفتیم سونو دکتر بسیار مجربی بودن واز بهترینها،وقتی که بش گفتم اینجوری بم گفتن از شدت تعجب چشماش گشاد شد😳قیافش هنوز جلوی چشممه 😅خداروشکر گفتن جنین درسلامت کامل هست وهیچگونه مشکلی نداره،از شدت خوشحالی گریه میکردم ماه هفتم هم تمام شد وروزهای آخر ماهدهشتم روسپری میکردم که یک شب متوجه شدم لباس زیرم خیس شده انگار سطل آبی ریخته باشه خیلی تعجب کردم گفتم که من فاقد هرگونه اطلاعاتی در این زمینه بودم ونمیدونستم این کیسه آب بچه هست که پاره شده ساعت ۱ نصف شب بود که متوجه شدم ولی چون شوهرم تازه از سر کار اومده بود دلم نیومد بیدارش کنم وتا ۵صبح تحمل کردم حوالی ساعت ۵ بود که بیدارش کردم وبش گفتم وبا زن عموم به بیمارستان رفتیم که گفتن کیسه آب پاره شده وباید منتظر درد زایمان باشی من که در طی مدت بارداری زیر نظر متخصص زنان بودم بم گفتن که استخوان لگن کوچیک هست احتمال زایمان طبیعی ۵۰ درصد هست اما مامای بیمارستان گفتن نه تو میتونی وبا هزار زحمت ومرارت ساعت ۱ ظهر با کلی آمپول وسرُم دختر خوشگل ونازم ۸ماهه بدنیا اومد بعداز یکهفته متوجه شدیم بچه سرش کامل نرم هست وانگار استخوان نداره و باز غصه خوردنهای من شروع شدبه دکتر کودک مراجع کردیم دکتر بعد معاینه گفتن که چون ۸ماهه و نارس بوده جمجه بطور کامل تشکیل نشده و باید خیلی مواظب باشید تا آسیب نبینه تا کم کم به حالت عادی برسه دوران بچه داری با گریه ها وبیقراریهای شبونه شروع شد ومن بی تجربه دست تنها وبزرگتری پیشم نبود تا از تجربیاتش استفاده کن و متاسفانه کم تحمل ...... روزگار گذشت با تلخی وشیرینی بچه داری ودختر خوشگلم دوسالش شد واز شیر گرفتمش و متاسفانه باخودم عهد بستم تا۱۰سال دیگه به بچه فکر نمیکنم خودم رو کلی از دنیا عقب مانده دیدم با خودم گفتم نباید بچه مانع کار وپیشرفت بشه به سراغ حرفه مورد علاقه ام رفتم خیاطی وتو مدت دو سال کلی تجربه ومدرک کسب کردم وخیاط حرفه ای شدم وقتایی که کلاس میرفتم دخترم رو هم میبردم وگاهیی هم به مهد کودک ومهد قرآن میسپردمش،راستی از برکات وجود دخترکم بگم براتون وقتی دنیا اومد ما که بشدت تو مضیقه بودیم با چن تا وام و مشارکت یکی از اقوام یه زمین خریدیم بعد چند ماه فروختیمش و به طور عجیبی بتنهایی یه زمین خریدیم دخترم یکسال ونیمه بود که با وام ماشین خریدیم خدا رو شاهد میگیرم چنان خیر وبرکت به زندگیمون سرازیر شده بود که من مونده بودم[[اینو بگم تو دوران بارداری بودم یک شب خواب دیدم توتاریکی وظلمات مطلق تو خونمون نشسته بودم که یه نفر فانوسی روشن اورد گذاشت تو خونمون وهمه جا روشن شد😍]] وتولد سه سالگی دخترم بود که با فروش طلاهام وچن تا وام یه خونه کوچیک ونقلی خریدیم،به خونه جدیدمون رفتیم دخترم ۴ سالش شده بود شوهرم کم کم شروع کرد صحبت واسه بچه دوم که من بشدت مخالف بودم ومیگفتم بزار یه کم خوش باشیم و هنوز مخالف ومخالف تا تولد۵سالگی دخترم شد ورفت پیش دبستانی با صحبتای شوهرم کمی بقول معروف نرم شده بودم ونظرم برگشته بود رفتم سراغ کاراهای قبل بارداری و با آمادگی کامل وبا امید اینکه پسر باشه (بخاطر حرف همون اطرافیان کوته فکرمون ) اقدام کردیم وبا همون بار اول باردار شدم این بارداری کمی شرایط بهتر بود هم اوضاع مالی بهتر بود ومیتونستم هرچی دلم میخواست بخورم هم تجربه بیشتری داشتم تا ماه پنجم و خودم تنها رفتم برای سونوی تعیین جنسیت😊 ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
به نام خدای مهربان سلام ب همگی...انقد خاطرات بعضیا شیرین بود ک منم ترغیب شدم قصه پرفرازونشیب مادرشدنم رو بگم.من و پسرخاله جان دقیقا۱۰سال پیش باهم ازدواج کردیم‌. اون موقع من ۲۱وایشون ۲۵ساله بودن.از همون اول بچه میخواستیم و اقدام کردیم اما نشدکه نشد.یک سال گذشت و خبری از نی نی نبود دیگه ب دکتر مراجعه کردیم و هردو آزمایشات لازم رو انجام دادیم که خداروشکر هردوتامون سالم بودیم... دکتر به من برای تقویت فولیکول آمپول و لتروزول و...داد چن ماه ک مصرف کردم دیدم پریودم عقب افتاد رفتم آزمایش دادم مثبت بود تو پوست خودم نمیگنجیدم به هفته نکشید ک لکه بینی و خونریزی و تمام😢 اصلا نفهمیدم چی ب چی شد اصلا چرا اینجوری شد دکتر هم گف مهم نیس بعد۶ ماه مجدد اقدام کنیم . بعد ۶ ماه؛ این دفعه خیلی زود حامله شدم و بلافاصله هم تهوع شروع شد ی تهوع شدید ک آب هم نمیشه بخوری واقعا وحشتناکه... ۸هفته رفتم سونو صدای قلبشو شنیدم و همه چی خوب بود اما از هفته بعدش یهو حالم خوب شد منم خوشحال بودم ک از شر اون همه تهوع و حال بد راحت شدم....اما وقتی هفته ۱۱ به دکتر مراجعه کردم گفت همون ۸هفته قلب بچه وایستاده بدون اینکه حتی کوچکترین لک یا خونریزی داشته باشم فقط تهوع قط شده بود ک یعنی دیگه بارداری پیشرفتی نداشته. وقتی دکتر اینو بهم گف دنیا رو سرم خراب شد اصلا دیگه حالم دست خودم نبود حتی نمیتونستم گریه کنم خیلی حس و حال بدی بود حتی الان ک یادش میفتم واقعا حالم بد میشه...میگفتم خدایا چجوری ب شوهرم بگم ک با هزار امید وآرزو پشت در مطب وایستاده.... دکتر گف باید بستری شی واسه کورتاژ اما دوست نداشتم کورتاژ بشم بعد از یک هفته خودش دفع شد البته با دارو... (من خیلی مختصر گفتم این قسمت رو چون توضیحش حال روحی خودم رو بد میکنه میدونم خوندنش حس وحال شما رو هم بد میکنه)شوهرم با اینکه خیلی ناراحت بود سعی میکرد منو آروم کنه ولی مگه میتونستم آروم بشم.... تمام وجودم شده بود غصه.مادر شدن برام شده بود ی کابوس و البته حسرت...هر زن بارداری رو ک میدیدم حالم بد میشد بعد از این رفتم پیش طب سنتی اما اونم بی نتیجه بود نمیدونم چرا دیگه اصلا باردار نمیشدم😟بدنم حسابی ضعیف شده بود و شده بودم کوهی از استرس ک همون استرس هم باعث میشد باردار نشم ماه درمان با طب سنتی اما بی نتیجه باعث شد باز بریم سراغ داروهلی شیمیایی انگار وقتی قراره نشه هیچ جوره نمیشه. رفتیم پیش یکی از معروف ترین پزشکان نازایی شهر.‌..ایشونم بررسی کرد و علتی پیدا نکرد‌. من حتی ی کیست کوچیک هم تو تمام این سالها نداشتم ک بگم مثلا این شد علت نازایی...خلاصه خانم دکتر پیشنهاد iui رو دادند . این عمل سرپایی هم با تمام مقدمات و ملزوماتش انجام شد وای ک چقد روزای سخت و بدی بود ..حسابی بلاتکلیف بودیم و به چ کنم چ کنم دکترا گرفتار شده بودیم. ادامه دارد.... ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano
سلام دوستای گلم من هم خواستم یه خاطره باهاتون درمیون بزارم من ۳۷ سالمه و همسرم ۴۱سالشونه ۱۹ ساله ازدواج کردم ولی خدا هیچوقت بچه ای بهم نداد از سال دوم ازدواج خیلیییییییییییییی دکتر رفتم _______________ سلام گلم الهی خیلی ناراحت شدم دعا میکنم الهی به حق خانم فاطمه زهرا علیه السلام دامنت سبز بشه دکتر آزاده اکبری سنه در تهران(بیمارستان توس و بیمارستان اکبرآبادی ) از بهترین دکتراست با تشخیص بسیار بالا، خیلیا پیشش جواب گرفتن، عالیه عالیه البته همه چی بدست خداست، شما یه سر برو پیشش ان شالله جواب میگیری ┄┅┅❅🤰🤱👶👩‍🦰🤰🤱❅┅┅┄                  @farzandbano