#خاطره_زایمان😁
سلام خدمت خانومای گل
میخواستم منم خاطره بارداریمو براتون بگم امیدوارم بتونم لبخند به لبتون بیارم
من از روز اولی که فهمیدم باردارم همیشه به شوخی به شوهرم میگفتم که روز زایمانم وای بحالت هول باشی و اول بری سراغ بچت😅 باید مثل تو این فیلما بگی خانوم پرستار حال مادرش چطوره😂 و اینکه یه دسته گل خیلی بزرگ بخری کوچیک باشه قبول نمیکنم😂
اقا خلاصه این طفلک حرفامو جدی گرفته بود نه ماه تمام استرس داشت و تمرین کرده بود
روز زایمانم از اتاق عمل که اومدم بیرون با تمام دردی که داشتم صداشو میشنیدم افتاده بود دنبال پرستارا هر پرستاریو میدید میگفت خانومم حالش چطوره😂
اونام میگفتن اقا خودت رو سرشی میبینی که خوبه، میگفت نه شما بگین بهم. خانومم داره میشنوه اگه حالشو نپرسم تیکه بزرگم گوشمه😂😂😂هرکیم میگفت بچت سالمه میگفت بچه رو ول کن خانومم چطوره😂 بعدش افتاده بود دنبال تختم که پرستارا میبرن هی میگفت ببخشید توروخدا گل از این بزرگتر نبود بگیرم😂
کل بیمارستان جمع شده بودن به کاراش میخندیدن خودمم نمیدونستم از درد گریه کنم یا به کارای جناب شوهر بخندم😂
اینم یکی از ده ها خاطرات خنده دار زایمان من بود🤪
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
#خاطره_زایمان
سلام من 25 سالمه میخام تجربه بارداریمو بگم
من عاشق بچه بودم بعد از اینکه ازدواج کردم به شوهرم گفتم بچه دار بشیم اما مخالفت کرد خلاصه بعد هشت ماه از ازدواج تصمیم گرفتیم بچه بیاریم.خلاصه رفتم دکتر و آزمایش و سونو و اینا.دکترم بهم گفت دوتا رحم داری😳
منم فک کردم دیگه هیچوقت حامله نمیشم و خلاصه خیلی ناراحت بودم.دل و ب دریا زدیم و حامله شدم.البته توی رحم راستم چون تخمکش بهتر بود.دوران حاملگیم هم عالی بود فقط سه هفته حالت تهوع داشتم.دکترم زایمان سزارین رو پیشنهاد کرد چون بخاطر فرم رحمم سر بچه بالا بود.درکل اولش خیلی ترسیدم ولی خداروشکر بخیر گذشت الان دخترم دوسال و سه ماهشه😍
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
#،خاطره_زایمان
سلام عزیزم
خانومی که خواستید درباره زایمان و مراحلش بدونین
من تجربه خودم رومیگم☺️
منم خیلی ترس داشتم؛اماسعی میکردم خودمو آروم کنم.یه روز یه جمله رو دیدم«فرزند شما هم بالاخره به دنیاخواهد آمد و شما اورا درآغوش خواهید گرفت »
این جمله رو برای خودم تکرارمیکردم تا آروم بشم..و به خودم بقبولونم که زایمان حتمیه و چیزی نیس که بخوای ازش فرارکنی یا دردی نیست که دنبال درمان باشی😄
بجای اینکه فکر کنم و استرس بخودم وارد کنم سوره انشقاق میخوندم که زایمانم راحت باشه،هردفعه میخواستم آب بخورم دعای معراج میخوندم بهش بعد میخوردم که زود زایمان کنم و وااااقعااا هم تاثیر داشت👌🏻🙏🏻
پیاده روی هم میکردم ماه آخرم...
حالا #خاطره_زایمان :
شب عید فطر شوهرم زنگ زد به تمام دوست و رفیقا که امشب بریم امامزاده تا صبح اونجا باشیم
همه هم قبول کردن
(حالا تنهاکسی که نرفت خودمون بودیم😁 البته همه اونجا واسم دعامیکردن☺️)
منم درد داشتم همینطور که شوهرم زنگ میزد به دوست ورفیقا منم حرص میخوردم و دردمیکشیدم..ولی چیزی هم نمیگفتم😓😢
اونشب خونه یکی از اقوام افطار دعوت بودیم من زبون بسته هم رفتم و هیچی نگفتم از دردم😑
اونجا دردام شدید شد به سختی تحملش میکردم
بالاخره به خواهرم گفتم قضیه رو واسم زمان گرفت گفت دردات ده دقیقه ایه 😳
پس چرا نشستی چرا دادنمیزنی ؟!!!!مطمئنی درد زایمانه🤭😳😳
منم که متاسفانه عادت نداشتم دردمو به کسی بگم گفتم خیلی درد دارم ولی الان میگی پاشم عین دیوونه ها جیغ بزنم؟!🙄😂
من فقط اشکام میریخت و فوقش یه اخم میکردم ؛ هرکی میفهمید درد دارم میگفت ماه دردِ دردش درد زایمان نیس!!یکی نبود بگه آخه مگه شما دردسنجین؟؟!😠😒
خلاصه به اصرارمن از اونجا رفتیم ولی هرچی به مامانم گفتم بریم خونه گف نه بریم خونه بیبیجان(مادربزرگم)
من بی زبون هم رفتم و نگفتم دردم از اون حدی که شما فکر میکنین زیاد تره😭
ولی دیگه اونجا حتی خجالت میکشیدم اشک بریزم اخم کنم یا...
هرچی میگذشت دردم بیشتر میشد..
بچه ها که اومدن پایین پام نشستن دیگه نمیتونستم حتی پامو دستمو...فشار بدم به زمین دردمو به زمین خالی کنم 😔
پاشدم رفتم تو حیاط روی تخت فلزی وسط حیاط نشستم همون موقع بچه های وروجک اومدن روی تخت بپر بپر 😱
دیگه طاقتم طاق شده بود زدم زیر گریه اشکام مثه آبشار میریخت فقط به مامانم میگفتم بریم خونه بریم خونه😭😭
خلاصه اومدم تو خونه طبق عادت همیشگیم گوشیمو برداشتم زدم سوره انشقاق تکرار ۱۰بار تو یخچال شربت زعفرون داشتم باخودم برداشتم رفتم تو حیاط دور حیاط تند تند قدم برمیداشتم گریه میکردم شربت زعفرون میخوردم و سوره انشقاق میخوندم😓یه حال عجیبی داشتم😑
شوهرم بنده خدا خیلی استرس داشت
چون دکتر هم نبود مرخصی داشت
منم که تاریخم ۱۹خرداد بود ولی بچم ۴روز زود تر میخواست بیاد..
خلاصه...
نمیدونستیم چیکار کنیم مامانم گفت میریم بیمارستان یه معاینه بکنه ببینیم چقدر مونده تا وقت زایمان...
ماهم سریع آماده شدیم و رفتیم
اونجا بهمون گفت بچه تا یه ساعت دیگه دنیا میاد باید زود بری یا طبس یا فردوس(دوتا شهر نزدیکمون که هرکدوم تقریبا یک ساعت یک ساعت و نیم راه بود)
ماماها میگفتن فقط اعزام به فردوس داریم شوهرم استخاره گرفتن گفت طبس بهتره ولی در راه استقامت کن
ماهم رضایت دادیم و باماشین شخصی رفتیم طبس فک کنین راه یک ساعت و خورده ای رو ما ۵۰ دقیقه ای رسیدیم😁
من دیگه واقعا داشتم از درد میمردم نمیتونستم راه برم واسم ولیچر آوردن ولی یادم اومد راه رفتن کمک میکنه به زایمان واسه همونم هرجوری بود باپای خودم رفتم تا زایشگاه... وقتی رسیدم دردام سه دقیقه ای شده بود
سریع معاینه کردن و نوار قلب میگرفتن
(یه دوساعتی تو زایشگاه بودم تا بچم به دنیا اومد )
ماماهه اومد کیسه آبمو پاره کنه که همون موقع خودش پاره شد
خلاصه بردنم تو اتاق زایمان رو تخت و...
بچه به دنیا اومد وای خدا بهترین لحظه زندگیم بود اونموقع که دختر نازم رو گذاشتن روی سینم😍😌
تمام دردام رواون لحظه فراموش کردم واسه یه لحظه آاارووم شدم...
بخیه روهم وقتی میزنن زیاد متوجه نمیشی وقتی تیغ می نن که اصلااا متوجه نمیشی چون اونموقع درد داری و اصلا متوجه درد دیگه ای نیستی...
فقط بخیه های روی پوست سوزشش رو متوجه میشی .....
ادامه دارد 😂
#راهنمایی_اعضا
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
#خاطره_زایمان😁
سلام خدمت خانومای گل
میخواستم منم خاطره بارداریمو براتون بگم امیدوارم بتونم لبخند به لبتون بیارم
من از روز اولی که فهمیدم باردارم همیشه به شوخی به شوهرم میگفتم که روز زایمانم وای بحالت هول باشی و اول بری سراغ بچت😅 باید مثل تو این فیلما بگی خانوم پرستار حال مادرش چطوره😂 و اینکه یه دسته گل خیلی بزرگ بخری کوچیک باشه قبول نمیکنم😂
اقا خلاصه این طفلک حرفامو جدی گرفته بود نه ماه تمام استرس داشت و تمرین کرده بود
روز زایمانم از اتاق عمل که اومدم بیرون با تمام دردی که داشتم صداشو میشنیدم افتاده بود دنبال پرستارا هر پرستاریو میدید میگفت خانومم حالش چطوره😂
اونام میگفتن اقا خودت رو سرشی میبینی که خوبه، میگفت نه شما بگین بهم. خانومم داره میشنوه اگه حالشو نپرسم تیکه بزرگم گوشمه😂😂😂هرکیم میگفت بچت سالمه میگفت بچه رو ول کن خانومم چطوره😂 بعدش افتاده بود دنبال تختم که پرستارا میبرن هی میگفت ببخشید توروخدا گل از این بزرگتر نبود بگیرم😂
کل بیمارستان جمع شده بودن به کاراش میخندیدن خودمم نمیدونستم از درد گریه کنم یا به کارای جناب شوهر بخندم😂
اینم یکی از ده ها خاطرات خنده دار زایمان من بود🤪
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
#خاطره_زایمان
سلام علیکم ،من ۲۸سالمه ویک گل پسر ۴ساله دارم 👦
زایمانم طبیعی بود و خیلی سخت و به اصرار خودم تو خونه زایمان کردم 😭 ولی خداروشکر از وقتی درد هام زیاد بود تا لحظه به دنیا اومدن بچه ام👶
❤مامانم،خواهرم،مادرشوهر،دوتا خواهرشوهر، زندایی، ماما، همسایه مامانم،❤ 👩👱♀👩👱♀👩👱♀👩👱♀کنارم بودن وهرکسی یه کاری می کرد از خوندن قرآن ونماز ودعا 🙏گرفته تا دادن آبمیوه🍹 وجگر وگوشت توشیشه 🍖که به زور به من می دادن،خلاصه بادرد وحشتناکی که داشتم حتی جییییییغ😆 هم نمی زدم که باعث تعجب همه شده بود ومی گفتن چقدر صبوری ودلشون بیشتر برام می سوخت 😕فقط موقع درد می گفتم مامان👩
مادر شوهرم که خالم میشه گیرداده بود که نگو مامان 😭ائمه روصدابزن،من با اینکه برای زایمان آمادگی داشتم وخیلی دعا برا خودم نوشته بودم📃 وحفظ کرده بودم ولی فقط می تونستم مامانم رو صدا می زدم،دو ساعت به زایمانم مونده بود 🤰ساعت یک ظهر 🕐بودکه دردام کم تر شد و همه ناامید که دیگه 🔴تافردا زایمان نمی کنم،ماما هم ترسیده بود می گفت چرا نمی برینش بیمارستان 🚑من دیگه نمی مونم این دختر داره هلاک میشه ورفت خونش🙈، همه بی حوصله شده بودن ومشغول کاری شده بودن🙀 که به لطف خدا خاله ی بزرگم اومد وبه زور من رو بلند کردن وراه می بردن😒 که درد اصلی شروع شد و یا علی گفتم وبعد از ۴۵دقیقه گل پسرم به دنیا اومد👶 در کنار درد و سختی زایمان 🤕خداروشکر عزیزانم کنارم بودن وناگفته نماند که آقامون هم گهگاهی می اومد خونه، بالا سرم که باعث دلگرمی ام می شد😍
ممنون از آدمین🌺🌺 از وقتی با کانال شما آشنا شدم دلم می خواد برای بچه بعدی، اگه خدا بخواد اقدام کنم چون تا الان از حاملگی و زایمان می ترسیدم🙉
ممنون میشم اگه رژیم دختر زایی رو دوباره تو کانال بزارید
#درخواست_راهنمایی
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
#خاطره_زایمان
سلام
ملیحه هستم
میخام تجربه بارداری و زایمانم رو براتون بگم
من سال ۸۴ ازدواج کردم و تا چند سال فرزندی نداشتیم حتی سقط یا هیچی دیگه انواع دکترا رو هم رفتیم ولی ...
تا اینکه خداوند رحمان و رحیم برا من و شوهرم خواست و از لطف و کرمش بدون دوا و دکتر باردار شدم
اینقدر خوشحال بودیم که نگو شوهرم نمیزاشت آب تو دلم تکون بخوره
همه اطرافیانم مواظبم بودن و من هر روز نسبت به قبل چاقتر میشدم ۴ ماهه که شدم رفتم سونوگرافی شبیه یه مادر ۷ ماهه شکم داشتم😂😂
رو تخت که دراز کشیدم خانوم دکتر پرسید چند ماهته خجالت میکشیدم بگم ۴ ماهمه 😅
خیلی چاق شده بودم
بالاخره دستگاهو گذاشت رو شکمم منم منتظر تاصدای قلب بچمو بشنوم و اشک تو چشام حلقه زده بود
بالاخره قشنگترین صدای دنیا رو شنیدم بهترین حسی که به قلبم تزریق میکرد
خانوم دکتر گفت حالشون خوبه 😐
گفتم خوبم منم 😌
گفت : نه میگم بچه هات حالشون خوبه عزیزم نگران نباش یه دخترناناز و دوتا گل پسر تپل داری
اینجوری شدم 😳😳😳
زبونم بند اومده بود اصلا باورم نمیشد
خانم دکتر دید که چطوری شدم منشی رو صدا کرد و شوهرمو خواست
شوهرم با نگرانی وارد اتاق شد نگاهش خیره به صورت من اشکام میریخت
دلش داشت تموم میشد طفلی 🤣
منم نمیتونستم چیزی بگم که خانوم دکتر گفت بفرمایید بچه هاتونو ببینین و بعدم کمک خانومتون کنین تا بتونن بلند شن از روی تخت
حالا شوهرم بود که اینجوری شده بود😳😳😃😃
سه قلوها رو تو صفحه مانیتور دیدیم
و من تو دلم فقط از خدا تشکر میکردم به خاطر لطف و محبت فراوونی که به ما داشت
من سزارین شدم خیلی راحت و بی دردسر البته دردایی که همه دارنو هم داشتم ولی با جون و دلم تحمل میکردم
الان ۷ ماه از اون روزا میگذره و گل دختر و گل پسرام دارن ما رو جِر میدن
شادی رو اوردن تو زندگیمون 😃
ولی دونفری زورمون به این سه فسقلی نمیرسه 😅
هر روز یکی از مادرامون یا خاله های بچه هام اینجان برای کمک به من☺️☺️
دعا میکنم خدا همینجور که برا من خاست و دل مارو شاد کرد به همه افرادی که آرزو دارن دامنشون سبز بشه هم این لطف و عنایت رو داشته باشه
زندگیتون پراز لبخند و نور خدا 🌸🌸
💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚💚
تجربه فرزندآوری بانوی بهشتی
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686
#خاطره_زایمان من 😊
خدا سر بچه سومم ما رو شدیدا غافلگیر کرد جوری که تا چند روز کارم. مدام گریه کردن بود چون اصلا امادگی نداشتیم ولی تو. کار خدا نه نیوردیم دوران بارداری سختی داشتم از لحاظ درد سیاتیک درد لگن و. پا خلاصه گذشت و روزای اخر دقت که کردم فهمیدم بچم از صبح تکون نخورده رفتیم بیمارستان با کلی دوندگی منو بستری کردن وقتی فهمیدن بچه سومم هستش اینقدر بد رفتاری میکردن یه دکتری بود چهره اش رو هنوز خاطرم هست داشت سرم وصل میکرد گفت شوهرت آخونده با تعجب گفتم نه چطور مگه گفت همینطوری گفت پس چرا باردار شدی تو این وضعیت اقتصادی کشور گفتم هدیه خداست خودشم روزی شو میرسونه گفت الان داری میگی وقتی پسرت که الان تو. دوران بلوغه اذیتت کرد دخترت رفت کلاس اول تو نتونستی بهشون برسی حالت دیدنیه اینا رو با یه لحن بدی میگفت اونم زمانی که دلم پیش بچه هامه که توخونه تنها بودن و تازه حال روحیم بهتر شده بود یاد حرف یه خانمی افتادم تو. همین کانال گفته بود بزار اونایی که معتقدن بچه کمش خوبه کم. بیارن ما بچه مذهبیا زیاد میاریم که در اینده کشور به دست بچه شیعه ها اداره بشه 😍بگذریم ولی ای کاش میتونستم یه بار دیگه ببینمش بهش بگم پسرم نه تنها اذیت نمیکنه تازه اینقدر خوشحاله و کمک حالمه که نباشه من از پس هیچی بر نمیام و دخترمم که ناخن میخورد کلا با اومدن اینیکی دخترم همه حالتای بدشو ترک کرد.
کانالهای ما👇
@farzandbano
@khandehpak
@menoeslami
@BaSELEBRTY
#خاطره_زایمان😁
سلام خدمت خانومای گل
میخواستم منم خاطره بارداریمو براتون بگم امیدوارم بتونم لبخند به لبتون بیارم
من از روز اولی که فهمیدم باردارم همیشه به شوخی به شوهرم میگفتم که روز زایمانم وای بحالت هول باشی و اول بری سراغ بچت😅 باید مثل تو این فیلما بگی خانوم پرستار حال مادرش چطوره😂 و اینکه یه دسته گل خیلی بزرگ بخری کوچیک باشه قبول نمیکنم😂
اقا خلاصه این طفلک حرفامو جدی گرفته بود نه ماه تمام استرس داشت و تمرین کرده بود
روز زایمانم از اتاق عمل که اومدم بیرون با تمام دردی که داشتم صداشو میشنیدم افتاده بود دنبال پرستارا هر پرستاریو میدید میگفت خانومم حالش چطوره😂
اونام میگفتن اقا خودت رو سرشی میبینی که خوبه، میگفت نه شما بگین بهم. خانومم داره میشنوه اگه حالشو نپرسم تیکه بزرگم گوشمه😂😂😂هرکیم میگفت بچت سالمه میگفت بچه رو ول کن خانومم چطوره😂 بعدش افتاده بود دنبال تختم که پرستارا میبرن هی میگفت ببخشید توروخدا گل از این بزرگتر نبود بگیرم😂
کل بیمارستان جمع شده بودن به کاراش میخندیدن خودمم نمیدونستم از درد گریه کنم یا به کارای جناب شوهر بخندم😂
اینم یکی از ده ها خاطرات خنده دار زایمان من بود🤪
http://eitaa.com/joinchat/2238513161C70e8a50686