eitaa logo
رسانه (۱۵ تا ۲۱ سالگی)
857 دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
69 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم ارتباط با ادمین: @labaick کانال طبیب جان @Javaher_Alhayat استفاده از مطالب کانال آزاد است.
مشاهده در ایتا
دانلود
💦🥀🍃🥀💦 ویژه نوجوان حامد در حالیکه بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مش‌نعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت. گلابی‌های رسیده و آبدار از شاخه‌ها آویزان بودند و هر رهگذر خسته‌ای را بسوی خود می‌خواندند. حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچ‌کس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند. به سراغ یکی از درخت‌های گلابی رفت و آن را تکان داد. چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابی‌ها کرد. او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مش‌نعمت را نشنید. در حالیکه دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مش‌نعمت را در مقابل خود دید که با چوب‌دستی‌اش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش می‌کند. حامد به زحمت گلابی‌ها را فرو داد و قبل از آنکه مش‌نعمت چیزی بگوید، گفت: این باغ، باغ خداست. این میوه‌ها هم از آن خداست. من هم بنده‌ی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا، از باغ خدا، میوه‌ی خدا را بخورد؟ مش‌نعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستی‌اش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید. حامد فریادی از درد کشید و گفت: مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا می‌زنی؟ مش‌‌نعمت در حالیکه با یک دست چوبدستی‌اش را بر کف دست دیگرش می‌زد، گفت: این چوبدستی را می‌بینی؟ این چوب خداست. دست مرا هم می‌بینی؟دست یک بنده‌ی خداست. خودت هم که گفتی بنده‌ی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا با چوب خدا، بنده‌‌ی دیگر خدا را کتک بزند؟ آنگاه دوباره چوب‌دستی‌اش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید. حامد از جا بلند شد و در حالیکه از درد به خود می‌پیچید گفت: از آنچه گفتم معذرت می‌خواهم. باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن می‌شدم. چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن! مش‌نعمت با شنیدن این سخنان چوب‌دستی‌اش را بر زمین انداخت و گفت: زود از باغ من بیرون برو و سپس از آنجا دور شد. 💦🥀🍃🥀💦 🔙6🔜
💦🌹🍃🌹💦 اسماعیل كارگر یك نانوایی بود.صبح به صبح ماشین بزرگ،كیسه‌های زیادی آرد می‌آورد و دم در نانوایی می‌ریخت. اسماعیل هم به محض این‌كه از خواب بیدار می‌شد این كیسه‌ها را داخل نانوایی می‌برد.مادر اسماعیل چندین روز بود كه مریض شده بودودكترها گفته بودند او بایدعمل شودوپول عملش هم زیاد بود.طبق معمول آن روزماشین آرد آمد و تعداد زیادی كیسه آرد درمغازه خالی كرد اسماعیل هم بلند شدو مشغول حمل كیسه‌های آردشد.درهمان حین كه اسماعیل مشغول بردن كیسه‌های آرد بود، ناگهان دیدیك موش كوچولو از بین كیسه‌ها در رفت ورفت داخل مغازه. اسماعیل دنبال موش رفت ولی اثری از او نبود كه نبود.خلاصه اسماعیل تمام كیسه‌ها را داخل مغازه بردو فكر كرد كه اشتباه دیده است.آن روزبه كارش مشغول بود. فردای آن روز دوباره موش كوچولو رو دید. اسماعیل رفت به دنبالش ولی بازدوباره ناپدید شد چندین روز اسماعیل باآقا موشه مشغول قایم باشك بازی بود تا این‌كه یك روز كه اسماعیل خیلی ناراحت مادرش بود،روی زمین نشست وپول‌هایش را ‌شمرد تا ببیند در این مدت چقدر جمع كرده است و آیا به پول عمل مادرش می‌رسد؟ بعد از این‌كه پول‌ها را شمرد، اسماعیل رو كرد به خداوند و گفت:آخه خدا،چی می‌شد كه این پول‌ها دوبرابر می‌شد تا من می‌تونستم مادرم رو عمل كنم.همین موقع بود كه‌ دوباره سرو كله آقا موشه پیدا شد و خودش رابه اسماعیل نشان داد و تعدادی از پول‌ها رابه دهان گرفت و ازمغازه در رفت وبه سمتی رفت.اسماعیل هم بلند شدو دنبالش دوید وگفت:وای پولم رو بده... پولم رو بده... ای موش بد ذات 💦🌹🍃🌹💦 🔙7🔜
💦🌹🍃🌹💦 موش پشت وسایلی رفت كه سال‌های سال از آنها استفاده نشده بود. اسماعیل هم تمام روزش را مشغول جابه‌جایی وسایل بود ولی آقا موشه پیدا نشد كه نشد. در همین موقع بود كه بین كیسه‌ها یك كیسه پر از طلا پیدا كرد و با تعجب گفت: با فروختن این كیسه‌ها حسابی پولدار می‌شوم و زندگی‌ام تغییر می‌كند. این هدیه‌ای از طرف خداست، ولی بعد از كمی فكر كردن تعدادی از این سكه‌ها را برای مادرش برداشت و به خودش قول داد كه بعد از این‌كه مادرش عمل شد و حالش خوب خوب شد سكه‌ها راكم كم به داخل آن كیسه برگرداند. روز عمل فرا رسید و اسماعیل هم سكه‌ها را فروخت و به بیمارستان رفت. خوشبختانه عمل مادر اسماعیل بخوبی انجام شد. اسماعیل رفت كه پول عمل را پرداخت كند ولی خانم پرستار گفت: آقا پول عمل پرداخت شده. اسماعیل گفت من هنوز پول عمل را نداده‌ام به شما. پرستار گفت: یك آدم خیر پول عمل شما را پرداخت كرده. اسماعیل از خوشحالی نمی‌دانست چه كار كند و دوباره به داخل مغازه سكه فروشی رفت و سكه‌ها را پس گرفت و به كیسه طلاها برگرداند و از خدای بزرگ تشكر كرد و گفت: ای خدای مهربان و بزرگ، هرگز بیشتر از حد و اندازه‌ام نمی‌خواهم. 💦🌹🍃🌹💦 🔙8🔜
💦🥀🍃🥀💦 ویژه نوجوان در قديم فاصله شهرها از هم دور بود و مسافرت از شهري به شهر ديگر ، روزها و ماهها طول مي كشيد . در آن روزها مسافرت كردن همراه با خطر بود . خطر گمشدن ، گرسنگي و تشنگي ، و دزداني كه در كمين مسافران بودند . به اين دزدان ، راهزن مي گفتند كه به مسافران حمله مي كردند و اموال آنها را به غارت مي بردند و حتي مسافران را مي كشتند . سه مرد راهزن با يكديگر رفيق بودند و دمار از روزگار مسافران در آورده بودند . مخفيگاه آنان در خرابه اي قرار داشت . روزي از روزها در حاليكه سه راهزن در آنجا مشغول كشيدن نقشه اي براي حمله به يك كاروان بودند ، قسمتي از ديوار خرابه فرو ريخت و صندوقچه اي پديدار شد . وقتي آنرا باز كردند از خوشحالي پر در آوردند ، چون درون صندوقچه پر از سكه هاي طلا بود . رفيق اولي گفت : بهتر است يكي از ما به شهر برود و غذائي خوشمزه با نوشيدني گوارا بخرد و جشني بپا كنيم ، بعد هم سكه ها را تقسيم كنيم . آن دو راهزن ديگر هم ، موافقت كردند . يكي از آنها به راه افتاد و به شهر رفت . در تمام راه فكرهاي مختلفي به ذهنش رسيد . پيش خودش فكر كرد چقدر خوب مي شد اگر به تنهائي صاحب همه سكه ها مي شد ، و اينقدر اين فكر در او قدرت پيدا كرد كه تصميم به قتل دو دوست خود گرفت براي همين مقداري سم خريد و آنرا درون نوشيدني ريخت . حال بشنويد از آن دو رفيق ، آن دو راهزن هم دچار وسوسه هاي شيطان شدند و تصميم گرفتند تا آن دوست خود را بكشند تا سهمشان از طلاها بيشتر شود . رفيقي كه به شهر رفته بود ، با خوردني و نوشيدني برگشت . اضطراب در چهره اش هويدا بود ولي چون دو رفيق ديگر هم همين حال را داشتند ، متوجه موضوع نشدند . دو رفيق پريدند و گلوي دوستشان را گرفتند و فشار دادند ، مرد زير دست آنها تقلا مي كرد ولي فايده اي نداشت . دو راهزن بعد از كشتن دوست خود ، به پيكر او نگاهي كردند . يكي گفت : از گرسنگي و تشنگي ديگر طاقت هيچ كاري را ندارم و نشست . سبد غذا را جلوي خود كشيد و مشغول خوردن شد . ديگري هم به او پيوست . بعد از خوردن غذا دركوزه نوشيدني را باز كردند و جامهايشان را از پر كردند و يك جرعه آنرا سر كشيدند . هنوز ساعتي نگذشت كه اولي گفت : دلم دارد مي سوزد . دومي گفت : حال منم خوب نيست ، نمي دانم چه بلائي سرم آمده است . اولي سياه شده بود ، به پشت خوابيد تا شايد دردش كمتر شود و در حالي كه به آسمان نگاه مي كرد همه چيز سياه شد . دومي هم كه رمقي نداشت بر شكمش چنگ زد و پلكهايش بسته شد . و به اين ترتيب مسافران از شر اين راهزنان خلاصي يافتند . بله دوستان ، حرص و طمع ، چشم عقل را كور مي كند . 💦🥀🍃🥀💦 🔙9🔜
💦🥀🍃🥀💦 روزي دانشمندى آزمايش جالبى انجام داد. او يك آكواريوم ساخت و با قرار دادن يک ديوار شيشه‌اى در وسط آكواريوم آن ‌را به دو بخش تقسيم ‌کرد. در يک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش ديگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود. ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى ديگرى نمى‌داد. او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سويش حمله برد ولى هر بار با ديوار نامرئي كه وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان ديوار شيشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد… پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و يورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواريوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غير ممکن است! در پايان، دانشمند شيشه ي وسط آکواريوم را برداشت و راه ماهي بزرگ را باز گذاشت. ولى ديگر هيچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواريوم نيز نرفت !!! ميدانيد چـــــرا ؟ ديوار شيشه‌اى ديگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش ديوارى ساخته بود که از ديوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن ديوار، ديوار بلند باور خود بود ! باوري از جنس محدوديت ! باوري به وجود ديواري بلند و غير قابل عبور ! باوري از ناتواني خويش 💦🥀🍃🥀💦 🔙10🔜
💦🥀🍃🥀💦 برای جوانان و نوجوانان سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بود، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند. یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:«من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟» برادر بزرگ تر جواب داد: «بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.» سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.» نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.» نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:«نه، چیزی لازم ندارم.» هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود. کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:«مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟» در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست. وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است. کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد. نجار گفت:«دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.» 💦🥀🍃🥀💦 🔙11🔜
💦🥀🍃🥀💦 مردی، اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیه‌نشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد. حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیه‌نشین تعویض کند. باد‌یه‌نشین با خود فکر کرد: حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند، باید به فکر حیله‌ای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا درآورد و در حالی که تظاهر به بیماری می‌کرد، در حاشیه‌ جاده‌ای دراز کشید. او می‌دانست که مرد با اسب خود از آنجا عبور می‌کند. همین اتفاق هم افتاد... مرد با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی، از اسب خود پیاده شد به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزدیک پزشک ببرد. مرد گدا ناله‌کنان جواب داد: من فقیرتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخورده‌ام و نمی‌توانم از جا بلند شوم. دیگر قدرت ندارم. مرد به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست، پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد. مرد متوجه شد که گول بادیه‌نشین را خورده است. فریاد زد: صبر کن! می‌خواهم چیزی به تو بگویم. بادیه‌نشین که کنجکاو شده بود، کمی دورتر ایستاد. مرد گفت: تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من برنمی‌آید، اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. "برای هیچ‌کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی..." بادیه‌نشین تمسخرکنان فریاد زد: چرا باید این کار را انجام دهم؟! مرد گفت: چون ممکن است، زمانی بیمار درمانده‌ای کنار جاده‌ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند، دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد. بادیه‌نشین شرمنده شد. بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند ، اسب اصیل را به صاحب واقعی آن پس داد...برگرفته از کتاب بال‌هایی برای پرواز 💦🥀🍃🥀💦 🔙12🔜
💦🥀🍃🥀💦 کیست مانند حسن مومن و تسلیم خدا در دلش مثل علی نیست به جز بیم خدا ثروتش مثل خدیجه شده تقدیم خدا کافی دشمن او سوره تحریم خدا صلح او کنده زِجا پرچم شیطانی را حیدری گشت ز غوغای سکوتش دنیا هیچ مردی بـه جهان مثل حسن تنها نیست دیده‌ای نیست که از بی‌ کسی‌ اش دریا نیست شب عید اسـت ولی دور و برش غوغا نیست حال پیغمبر و زهرا و علی طوفانیست علت غربتش این اسـت که سرباز علی اسـت پهلوان جمل و یار سرافراز علی اسـت 💦🥀🍃🥀💦 🔙13🔜
💦🥀🍃🥀💦 ستاره‌های سوسو زن، در آسمان رمضان، نشسته بودند و ماه کاملِ درخشنده را تحسین می‌کردند. ناگاه، بارقه ای از زمین بـه پشت آسمان درخشیدن گرفت. از آن بالادست دور، از آن ملکوت اوج گرفته، ستاره‌ها دیدند که در زمین، ماه نورسیده ای در قنداقه متبرکش؛ بـه سمت آسمانیان لبخند می‌زند. دیدند که آغوش فاطمه، شکلی مادرانه بـه خویش گرفت و دیدند که مهتاب، از شرم ان رخساره روشن، سر در ابر‌ها فرو کرد. میلاد کریم آل طاها آمد👏👏 از بهر همه ی روح مسیحا آمد درپیش قدومش همگی‌برخیزید گفتند که چون یوسف زهرا آمد میلاد باسعادت حضرت امام حسن خجسته باد 💦🥀🍃🥀💦 🔙14🔜
💦🥀🍃🥀💦 دست و دل بازترین مرد در این دنیا اوست اولین معجزه فاطمه و مولا اوست دل پر از شوق گدایی اسـت اگر آقا اوست بانی تا ابد خیریه زهرا اوست همـه فخر حسین اسـت علمداری او الگوی حضرت عباس وفاداری او ارث پیغمبریش دلبری و آقایی اسـت مثل بابا دل او قیمتی و زهرایی اسـت قمر فاطمه و یوسف هر لیلایی اسـت عاشقش هر که نشد عاقبتش رسوایی اسـت دلبران روی زمین هرچه بگردند زیاد تا حسن هست نباید بـه کسی دل را داد اوج ان جاست که کوبیده شده پرچم او باغ رضوان خدا گوشه‌ ای از عالم او هرکسی مرد خدا هست شده آدم او هر دل بی سر و پایی نشود محرم او 💦🥀🍃🥀💦 🔙15🔜
💦🥀🍃🥀💦 خدایا! این چـه شبی اسـت که جای آسمان و زمین عوض شده… که ماه در زمین نشسته و بـه سمت آسمان، رخساره نشان می‌دهد! ستاره‌ها، از تلألؤ خود دست کشیدند و مبهوت بـه تماشا ماندند و حسرتی ممنوع، سرا پایشان را فراگرفته اسـت؛ حسرتی بـه رنگ یک آرزو؛ آرزویی که زیر لب زمزمه می‌کرد:‌ ای کاش مـن ستاره این ماه سپیدبخت بودم و اطراف او، در طوافی ابدی سو سوی خویش را شب و روز عرضه می‌کردم. 💦🥀🍃🥀💦 🔙16🔜