💦🌹🍃🌹💦
#داستان
#کیسه_آرد_و_موش_کوچولو
اسماعیل كارگر یك نانوایی بود.صبح به صبح ماشین بزرگ،كیسههای زیادی آرد میآورد و دم در نانوایی میریخت. اسماعیل هم به محض اینكه از خواب بیدار میشد این كیسهها را داخل نانوایی میبرد.مادر اسماعیل چندین روز بود كه مریض شده بودودكترها گفته بودند او بایدعمل شودوپول عملش هم زیاد بود.طبق معمول آن روزماشین آرد آمد و تعداد زیادی كیسه آرد درمغازه خالی كرد
اسماعیل هم بلند شدو مشغول حمل كیسههای آردشد.درهمان حین كه اسماعیل مشغول بردن كیسههای آرد بود، ناگهان دیدیك موش كوچولو از بین كیسهها در رفت ورفت داخل مغازه. اسماعیل دنبال موش رفت ولی اثری از او نبود كه نبود.خلاصه اسماعیل تمام كیسهها را داخل مغازه بردو فكر كرد كه اشتباه دیده است.آن روزبه كارش مشغول بود. فردای آن روز دوباره موش كوچولو رو دید. اسماعیل رفت به دنبالش ولی بازدوباره ناپدید شد
چندین روز اسماعیل باآقا موشه مشغول قایم باشك بازی بود تا اینكه یك روز كه اسماعیل خیلی ناراحت مادرش بود،روی زمین نشست وپولهایش را شمرد تا ببیند در این مدت چقدر جمع كرده است و آیا به پول عمل مادرش میرسد؟
بعد از اینكه پولها را شمرد، اسماعیل رو كرد به خداوند و گفت:آخه خدا،چی میشد كه این پولها دوبرابر میشد تا من میتونستم مادرم رو عمل كنم.همین موقع بود كه دوباره سرو كله آقا موشه پیدا شد و خودش رابه اسماعیل نشان داد و تعدادی از پولها رابه دهان گرفت و ازمغازه در رفت وبه سمتی رفت.اسماعیل هم بلند شدو دنبالش دوید وگفت:وای پولم رو بده... پولم رو بده... ای موش بد ذات
💦🌹🍃🌹💦
🔙7🔜
💧🥀🍃🥀💧
#داستان
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
🍃#پادشاه_جنگل
🍃#مسئولیت_پذیری
🍃#باغ_گلابی
🍃#کیسه_آرد_و_موش_کوچولو
🍃#سه_راهزن_و_صندقچه
🍃#دیوار_شیشه_ای
🍃#پل_دوستی
🍃#مرد_و_گدا
🍃#زندگی_ائمه
🍃#روش_های_جذاب_داستان_گویی
🍃#فرشته
🍃#انتخاب_قاضي
🍃#کشاورز_و_الاغش
🍃#چخه_چخه
🍃#سید_مرتضی
🍃#عیادت_ناشنوا_از_مریض
🍃#حساب_و_کتاب_زندگی
🍃#نفس_اماره
🍃#مادر
🍃#عید_قربان
🍃#مرد_گوژپشت
🍃#شاهکار
🍃#مشکل_بزرگ_شهر
🍃#سلطان_آسمان
🍃#بابای_مهربان
💧🥀🍃🥀💧