💦🥀🍃🥀💦
#داستان
#پادشاه_جنگل
قصه های کوتاه و خواندنی از کلیله و دمنه
روزگاری شیری در جنگلی پادشاهی میکرد. او قدرتمند بود و هر روز از طرف حیوانات هدیههایی به دستش میرسید، اما باز هم راضی نبود و با خودش فکر میکرد:
«من باید برای خودم درباریانی داشته باشم که همیشه در خدمتم باشند.»
بعد از این فکر، شیر از روباه خواست تا پیش او بیاید. روباه آمد. شیر به او گفت:
«ای روباه! همه میدانند که تو عاقل و زیرک هستی. من از تو میخواهم که مشاورم باشی.»
روباه تعظیم کرد و گفت: «بنده در خدمتگزاری آمادهام.»
شیر بعد از روباه، پلنگ را صدا کرد و گفت: «تو چابک و تیزپا هستی. من از تو میخواهم که محافظم باشی.»
پلنگ هم تعظیم کرد و پذیرفت. پس از آن نوبت به کلاغ رسید. شیر به او گفت: «اى كلاغ! تو میتوانی به راحتی به هرجا که بخواهی پرواز کنی. من از تو میخواهم که پیک من باشی»
کلاغ هم تعظیم کرد و از آن لحظه به بعد پیک شیر شد.
آنها قسم خوردند که به پادشاه وفادار باشند. شیر هم قول داد که غذای آنها را فراهم کند و کاری کند که زندگی راحتی داشته باشند.
🔻🔸
همه چیز به خوبی میگذشت. روباه، کلاغ و پلنگ در همهی کارها به پادشاه کمک میکردند.
هرجا میخواست میرفتند، در شکار همراهش بودند و وقتی او سیر میشد باقی ماندهی غذایش را میخوردند.
به همین خاطر هیچ وقت گرسنه نمیماندند.
یک روز، کلاغ پیش شیر آمد و گفت:
«سرورم! آیا تا به حال گوشت شتر خوردهاید❓ گوشت او بسیار خوشمزه است. من یک بار در بیابانی گوشت شتر خوردم و بسیار لذت بردم.»
شیر که تا آن روز مزهی گوشت شتر را نچشیده بود و حتی اصلاً شتر را ندیده بود، گفت: «از کجا میشود شتر پیدا کرد؟»
کلاغ جواب داد: «چند فرسنگ دورتر از اینجا، بیابانی هست. من بالای آن بیابان پرواز میکردم که شتری چاق را دیدم. او داشت تنهای تنها راه میرفت.»
🔻🔸
شیر فوری ماجرا را برای روباه و پلنگ گفت و از آنها خواست تا نظر خودشان را بگویند. روباه و پلنگ دربارهی بیابان هیچ چیز نمیدانستند، اما چیزی نگفتند زیرا فکر میکردند اگر پادشاه بفهمد، فکر میکند کلاغ عاقلتر و داناتر از آنهاست. آنها به شیر گفتند: «حرف کلاغ درست است. گوشت شتر مزهای بسیار خوبی دارد که پادشاه حتماً باید از آن بخورد.»
صبح روز بعد، شیر و دوستانش به طرف صحرا حرکت کردند. خیلی زود به جایی رسیدند که دیگر از جنگل، درختان سرسبز و سایه خبری نبود. آفتاب داغ بود و صحرایِ خشکِ بیآب و علف. کلاغ جلوتر از همه پرواز میکرد و راه را نشان میداد. او اصلاً از گرما ناراحت نبود و پشت سر هم داد میزد: «عجله کنید! شتر همین نزدیکیهاست.»
🔻🔸
اما شیر دیگر نمیتوانست راه برود. شنهای داغ صحرا پنجههایش را سوزانده بود. او ایستاد و فریاد زد: «من گوشت شتر نمیخواهم. زود مرا به جنگل برگردانید.»
از صدای فریاد شیر، روباه و پلنگ و کلاغ ترسیدند. آنها از جنگل دور شده بودند و نمیدانستند شیر را که خیلی عصبانی بود چطوری به خانهاش برگردانند.
روباه که خیلی باهوش بود، فوری نقشهای کشید
💦🥀🍃🥀💦
🔙1🔜
💧🥀🍃🥀💧
#داستان
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
🍃#پادشاه_جنگل
🍃#مسئولیت_پذیری
🍃#باغ_گلابی
🍃#کیسه_آرد_و_موش_کوچولو
🍃#سه_راهزن_و_صندقچه
🍃#دیوار_شیشه_ای
🍃#پل_دوستی
🍃#مرد_و_گدا
🍃#زندگی_ائمه
🍃#روش_های_جذاب_داستان_گویی
🍃#فرشته
🍃#انتخاب_قاضي
🍃#کشاورز_و_الاغش
🍃#چخه_چخه
🍃#سید_مرتضی
🍃#عیادت_ناشنوا_از_مریض
🍃#حساب_و_کتاب_زندگی
🍃#نفس_اماره
🍃#مادر
🍃#عید_قربان
🍃#مرد_گوژپشت
🍃#شاهکار
🍃#مشکل_بزرگ_شهر
🍃#سلطان_آسمان
🍃#بابای_مهربان
💧🥀🍃🥀💧