ذوالجناح که ایستاد، حر که راه را بست، کاروان که در کربلا ماندگار شد، تازه اضطرابها خودشان را نشان دادند. پچپچها شروع شد. همه از هم میپرسیدند:اینجا کجاست؟ چرا اینجا ماندیم؟ تا کی میمانیم؟ این آدمهای روبرو که برق شمشیرشان جلوتر از خودشان آمده، کی هستند؟ کسی چیزی نگفت، فقط همه شنیده بودند که امام فرموده اینجا قتلگاه ماست.
پرده دوم محل موانع است؛ چه خارجی و چه درونی. چه حر باشد و جلوی امام بایستد و چه حفره خالی تردید توی قلب باشد و پای آدم را سست کند. خیلیها همینجا سست شدند. ترسیدند. کاروان امام مثل یخ زیر آفتاب، لحظه لحظه آب میشد. کوچک میشد. زور ترسهای آدمها از ایمانشان بیشتر شد. این میان یکی بود که جنس ترسهایش فرق داشت.
در داستان، شخصیتهای همراه شخصیت اصلی، او را در رسیدن به هدفش یاری میکنند. یک تیم میشوند علیه مانع اصلی، و شخصیت را به هر شکل میرسانند به منزل مقصود. اینجای داستان، یکی از این همراهان ایستاد کنار شخصیت اصلی. حضرت زینب، خواهر امام، ایستاد کنارش و گفت از این مردم میترسم. از اینکه لحظه اصلی جنگ، وقتی دشمنان تیغ کشیدند، پشتت را خالی کنند میترسم. داستان اینجا برای امام دیالوگی ننوشته؛ شاید چون میخواسته یک صحنه طلایی را به تصویر بکشد.
امام و خواهرشان توی خیمه گفتگو میکردند. داستان میگوید همان لحظه که خواهر، تکیه داده به شانه برادر و از ترسهایش گفته، یکی دیگر از همراهان امام، صدای خواهرش را شنیده. بعد یکهو به خودش آمده، چانهاش لرزیده و با خودش فکر کرده چرا حضرت زینب باید بترسد، وقتی آنها هنوز زنده هستند؟
بعد به جای اینکه برود دعوا، به جای اینکه با خودش فکر کند، می.رود سراغ بقیه نزدیکان و جمع میشوند جلوی خیمه امام و خواهرش. شروع میکنند به رجز خوانی، به اعلام پیمان مجدد و قرص کردن دل خواهر. سنگین و مردانه، در یک فرم فولکوریک جذاب، همراه بودنشان را نشان میدهند. یک سکانس طلایی که تا سالها میشود بهش اشاره کرد.
پرده دوم داستان جای مانعها و برطرف شدنشان است.
#حسینیه
#پرده_چهارم