پرده اول داستان عاشورا؛ مکان، کربلا. زمان، سال ۶۱ هجری. هوا گرم است و گرم نه اینکه گرما فقط توی صورت آدم میزند. گرم و گرفته است و اجازه نفس کشیدن نمیدهد. مرد جنگی را از پا در میآورد. آب نیست؛ نه اینکه آب نیست و کسی دست نمیشوید. زمین را بکنی آب هست اما شور و نخواستنی و داغ. آب رود هم هست اما موانع پرده دوم جلوی شخصیت قد علم کردند. پرده اول اینجاست؛ یک نمای لانگشات از زمینی بیثمر و داغ. خیمههای کمی یک طرف، و خیمههای خیلی زیادی طرف دیگر علم شدند. سربازانی در طرف دیگر، با آب پاکیزه رود دستهاشان را میشویند و مردانی این طرف، از شب قبل دست از زندگی شستند. داستان از شب قبل شروع شده؛ از تاریکی بیابان و جمعیتی لاغری که بازهم کم شده. شب قبل خودش کیفیتی دارد که در فلاش بک انتهای پرده دوم میگویم اما همین حالا هم در شروع، داستان یک پل به گذشته دارد. به روزهای قبل که فرستادهای، مهمانی، رسیده و نرسیده، بیحرمت شده. مردی که آمده بود خبر رسیدن شخصیت اصلی را بدهد، حالا خودش داستان مستقلی دارد؛ یک پیرنگ فرعی جاندار. داستان از بغض و گریه برای پسرعمو، مسلم، شروع شده و رسیده به روشنایی روز دهم.
#حسینیه
#پرده_اول
ما بدين در نه پی حشمت و جاه آمدهايم
از بد حادثه اين جا به پناه آمدهايم
زنان شهادت پدران را از فرزندان خردسال پنهان میداشتند و میگفتند «پدرانتان به سفر رفتهاند» و هم چنین بود یزید آنان را به سرای خویش درآورد.
و حسین را دخترکی خردسال بود، چهارساله. شبی از خواب برخاست سخت پریشان، و گفت «پدرم کجاست؟ که من اکنون او را دیدم.»
چون زمان این سخن بشنیدند، بگریستند و کودکان دیگر هم.
یزید بیدار شد و پرسید «چه خبر است؟»
تفحص کردند و قضیه بازگفتند.
یزید گفت «سر پدرش را نزد او برید.»
دخترک را دل از جای برکنده شد...
کتاب آه
یاسین حجازی
#شهادتحضرترقیه
مانع اول، حر بود. شاید هم ذوالجناح. آنجایی که سوارش هرکاری کرد، جلوتر نرفت. ذوالجناح اسب معمولی نبود، گاهی بیشتر از آدمها میفهمید. پایش که به کربلا رسید، دیگر حرکت نکرد. آنقدر مقاومت کرد تا سوارش پرسید اینجا کجاست؟ و گفتند کربلا. گفت اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلاء. این، مانع اول بود، که شخصیت اصلی را، امام را، در کربلا ماندگار کرد. همانجایی که دربارهش گفت اینجا همان قتلگاه ماست. کم قصهای است که شخصیت اصلی، بداند انتهایش چیست و با این حال قصه را ادامه بدهد، و کم شخصیتی است همچون حسینبنعلی. مانع بعدی حر بود. وقتی سپاهش را جلوی امام چید و گفت نمیگذارم از اینجا حرکت کنی. حر، مانع کوچکی نبود، امام خواست از او بگذرد، نصیحت کرد، روایت گفت، گفت مادرت به عزایت بنشیند. اما حر گفت مادر تو بهترین زن عالم است، من جسارت نمیکنم. حر خودش مانع بود، اما همینجا یک پیرنگ فرعی جذاب را باز کرد و داستان را به یک مضمون بینظیر رساند. حر، در داستان نماد ادب شد و بعدها، از مانع شدنش پشیمان بود. اما داستان، تقابل مانعها و خواستههاست و تردیدها هم همینجا خودشان را نشان میدهند. پیرنگ فرعی همیشه پایانش بسته نیست اما داستان حر، پایان بندی درجه یکی داشت، ختم راه یک مانع اولیه در داستان، به شهادت شد، اما پرده دوم، جای مانعهای بسیاری است...
#حسینیه
#پرده_دوم
دیشب گفتم که حر مانع دوم بود. وقتی که ذوالجناح در کربلا ایستاد و خیمهها همانجا برپا شدند، حر با آدمهایش هم آنجا ایستاد. جلوی امام را گرفت. شد مانعی در برابر میل شخصیت به ادامه دادن مسیر اصلی خودش. داستان حر یک پیرنگ فرعی درجه یک است که امشب کاملش را میگویم. توی این داستان، وقتی حر جلوی امام ایستاد، فکر میکرد به وظیفهاش عمل کرده. نامه حاکم به او گفته بود راه را ببندد. نگذارد امام، که خارجی بود و از دین بیرون بود، جلوتر برود. حر فکر میکرد توی مسیر درست داستان است. وقتی امام به او گفت مادرت به عزایت بنشیند، میتوانست از مسیر درست خارج شود. اهانت کند. نکرد. میخواست هنوز توی مسیر درست بماند. گفت مادر شما زهراست. ادب کرد. توی داستان نویسی میگوییم شخصیت باید یک ویژگی پررنگ داشته باشد؛ چیزی که پایان بندی داستانش، واکنشش در دوراهیها به آن ربط داشته باشد. ویژگی حر ادبش بود و همین پایان داستانش را عوض کرد. او را از توالی اتفاقات اشتباه، کشاند به یک برگشت معجزه گونه. توی داستان اصلی نیست، ولی حتما حر در پیرنگ فرعیاش یک جایی با خودش کلنجار رفته، طاقتش طاق شده. از فکرها و تردیدهای توی سرش به ستوه آمده. توی داستان اصلی فقط آمده که حر، یک قدم با اسبش سمت امام میآمده و باز عقب میرفته. اینجا اوج داستان حر است؛ جایی است که بالاخره شخصیت تصمیمش را میگیرد. دل به دریا میزند. میآید سمت امام. میگوید اشتباه کردم، میبخشی؟ حتما امام در آغوشش گرفته. یا با جشن یا با کلمه. ولی حر بالاخره احساس امنیت کرده. آنقدر همه چیز امن بوده که بگوید:«من اولین نفر راهت را بستم. اجازه میدهی اولین نفر برایت بجنگم؟» داستان حر اینجا تمام میشود. یک پایان بندی سینمایی، کلوزآپ روی صورتش، لحظه آخر زندگی، با لبخند رضایت.
#حسینیه
#پرده_سوم
ذوالجناح که ایستاد، حر که راه را بست، کاروان که در کربلا ماندگار شد، تازه اضطرابها خودشان را نشان دادند. پچپچها شروع شد. همه از هم میپرسیدند:اینجا کجاست؟ چرا اینجا ماندیم؟ تا کی میمانیم؟ این آدمهای روبرو که برق شمشیرشان جلوتر از خودشان آمده، کی هستند؟ کسی چیزی نگفت، فقط همه شنیده بودند که امام فرموده اینجا قتلگاه ماست.
پرده دوم محل موانع است؛ چه خارجی و چه درونی. چه حر باشد و جلوی امام بایستد و چه حفره خالی تردید توی قلب باشد و پای آدم را سست کند. خیلیها همینجا سست شدند. ترسیدند. کاروان امام مثل یخ زیر آفتاب، لحظه لحظه آب میشد. کوچک میشد. زور ترسهای آدمها از ایمانشان بیشتر شد. این میان یکی بود که جنس ترسهایش فرق داشت.
در داستان، شخصیتهای همراه شخصیت اصلی، او را در رسیدن به هدفش یاری میکنند. یک تیم میشوند علیه مانع اصلی، و شخصیت را به هر شکل میرسانند به منزل مقصود. اینجای داستان، یکی از این همراهان ایستاد کنار شخصیت اصلی. حضرت زینب، خواهر امام، ایستاد کنارش و گفت از این مردم میترسم. از اینکه لحظه اصلی جنگ، وقتی دشمنان تیغ کشیدند، پشتت را خالی کنند میترسم. داستان اینجا برای امام دیالوگی ننوشته؛ شاید چون میخواسته یک صحنه طلایی را به تصویر بکشد.
امام و خواهرشان توی خیمه گفتگو میکردند. داستان میگوید همان لحظه که خواهر، تکیه داده به شانه برادر و از ترسهایش گفته، یکی دیگر از همراهان امام، صدای خواهرش را شنیده. بعد یکهو به خودش آمده، چانهاش لرزیده و با خودش فکر کرده چرا حضرت زینب باید بترسد، وقتی آنها هنوز زنده هستند؟
بعد به جای اینکه برود دعوا، به جای اینکه با خودش فکر کند، می.رود سراغ بقیه نزدیکان و جمع میشوند جلوی خیمه امام و خواهرش. شروع میکنند به رجز خوانی، به اعلام پیمان مجدد و قرص کردن دل خواهر. سنگین و مردانه، در یک فرم فولکوریک جذاب، همراه بودنشان را نشان میدهند. یک سکانس طلایی که تا سالها میشود بهش اشاره کرد.
پرده دوم داستان جای مانعها و برطرف شدنشان است.
#حسینیه
#پرده_چهارم
هدایت شده از [ هُرنو ]
لطفا امشب و فردا برای همهٔ کنکوریا مخصوصا خواهر عزیز من دعا کنید. 🌱
نیاز دارم برای یک ساعت هم که شده مغزم رو در بیارم و بذارم تو آب نمک و نفس بکشم. 🧠
فلشبکها در داستان هم، جایشان در پرده دوم است. فلشبک یعنی گریز زدن به گذشته، و این کار در داستان باید خیلی ظریف باشد، که مخاطب گیج نشود و زمان و مکان و مسئله داستان را گم نکند. در فلشبکها اصطلاحاً نویسنده باید پل بزند، مفصل بسازد و خلاصه یکجور درستی اتفاق زمان حال را به اتفاقی در زمان ب پیوند بزند. مثلا وثتی داشتان میگوید امام حسین با دو پسر امام حسن آمده بودند به کربلا، میشود گریزی زد به قبل که چرا پدر این دو پسر بالای سرشان نیست؟ بعد داستان اتفاق در اتفاق میآورد و میگوید که اصلا این سفر، این حرکت اعتراضی پیش آمد چون پدر این دو پسر تنها مانده بود. داستان دیگر در گذشته نمیماند؛ آخر داستان است، تاریخ که نیست. میرود جلوتر و میرسد به لحظهای در پرده سوم، که فلشبک اصلی آنجاست. آن لحظه آخری که امام حسین، شخصیت اصلی، در مقابل آخرین مانع است و داستان به «سر» میرسد... شرحش بماند برای پرده آخر اما آنجا که لحظه طلایی است. لحظهای که پسر کوچک امام حسن، دستش را از میان دست عمهاش بیرون میکشد و میدود به سمت امام حسین. این سکانس را همه میشناسند اما، فلش بکی که اینجا ساخته میشود زیادی درد دارد. پسر در همان سن و سالی است که پدرش، وقتی بچه بود، دستش از میام دست مادر در آمد... فلشبک، فقط یک لحظه است. زنی جایی میان کوچه زمین خورده، به زمین زده شده، پسر بچه دستش رها شده و دیده و دیده و دیده...
پرده دوم لحظه یادآوری هاست. نویسنده اگر هوشمند باشد، فلشبکها را در همین پرده طوری میچیند که مخاطب وقتی پرده آخر را، دویدن عبدالله به سمت امام را، میبیند، ذهنش گریز بزند به کوچه و سکانس تلخ ماجرای سالهای کودکی پدر. پرده دوم جای فلشبکهاست، اما گاهی نویسنده جوری داستان را نقل میکند که مخاطب ناخودآگاه یک فلشفوروارد یا رفتن به آینده را هم خودش تصور میکند. مثلا، نویسنده نشان میدهد که پسر بزرگتر امام حسن بین مردهای جنگی نشسته، جثهاش کوچکتر است، صورتش هنوز حالت بچگانه دارد، صدایش تازه دورگه شده، اما میپرسد من هم فردا میجنگم؟ من هم شهید میشوم؟ مخاطب ذهنش میرود به آینده، به آیندههای موازی، به زمانهای نیامدنی، به اینکه این پسر چه جنگجوی بزرگی میشد. آخر، از حسنبنعلی و حسینبن علی، و از عمویی چون عباسبنعلی، جز شیر انتظار نمیرود. اصلا، از نسل علی جز این انتظار نمیرود که...
#حسینیه
#پرده_پنجم
در پرده دوم، شخصیت با هر آنچه دارد به میدان میآید. هر آنچه هست، از مال و جان و آبرو و زن و بچه. بله، بچه. یعنی شاید برای شخصیت، همین کافی نباشد که مالش را بدهد و زمینهای کربلا و اطرافش را بخرد و به صاحبانش پس بدهد و بگوید از زوار من پذیرایی کنید. شاید همین بس نباشد که آبرویش را بگذارد وسط، هی بگوید من شفاعتتان میکنمها، ببینید این راه درستی نیست، برگردید، من ضامنم. یا اگر بگوید من میدانم که تو از گندم ری نخواهی خورد، باز کسی به حرفش گوش نمیدهد. میگوید من نوه پیامبرم، ولی نه. کار به جایی میرسد که باید از همه توانش استفاده کند؛ از بچههایش. از سختترینها، از بچهای که شش ماه بیشتر ندارد. آخ که نویسندهها میفهمند اینجور جاها، خالق اثر چقدر سختی میکشد، چقدر نفسش تنگ میشود، چقدر سینهاش سنگین میشود وقتی شخصیت اصلی را در این موقعیت میگذارد. ولی خالق اثر میداند که همین موقعیتهاست که دل مخاطب را بدجوری میلرزاند. امام حسین میدانست که همین خون طفل شش ماهه اگر به آسمان برسد، امتی با توسل به آن هدایت میشوند. زمین هم میدانست اگر خون علیاصغر رویش بریزد، چیزی ازش نمیماند.
گاهی شخصیت باید با همه چیزش به میدان بیاید، مثلا با بچههایش؛ چه علیاصغر باشند و چه علیاکبر.
#حسینیه
#پرده_ششم
اواخر پرده دوم، لحظه نزدیک شدن به اوج سختیهاست.
#حسینیه
#پرده_هفتم
گاهی همه توان شخصیت میشود جوانی، که حروف اسمش زمین کربلا را پر کرده...
گاهی نشان دادن سختیهای شخصیت میشود یک جمله: علی الدنیا بعدک العفا...
#حسینیه
#پرده_هفتم
کدام نخلی است که بیفتد و کودکانی که در حسرت صعود از آن بودهاند، دورهاش نکنند و شاخ و برگ هایش را به لجاجت نشکنند؟
سقای آب و ادب
آخرین اتفاق پرده دوم، سختترین لحظه برای شخصیت است.
#حسینیه
#پرده_هشتم
آخر پرده دوم است که شخصیت را به مرز ناامیدی از دنیا میکشاند؛ آنچنان که بگوید «أَلانَ إنکَسَرَ ظَهرِي
وَ قَلَّت حِيلَتِي
وَ انقَطَعَ رَجائِي ...
#حسینیه
#پرده_هشتم
لب تشنه ز علقمه گذشتی، آری
دریا که به رودخانهها رو نزند...
بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کنی
خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی