eitaa logo
ماهی‌تنهای‌تنگ | فرزانه زینلی
347 دنبال‌کننده
223 عکس
15 ویدیو
1 فایل
ماهیِ‌تنهایِ‌تنگ‌ام، کاش دست سرنوشت برکه‌ای کوچک به من می‌داد، دریا پیشکش! ‌ خواندن کیش من و نوشتن آیین من است:) بیشتر تلگرام و کمتر اینجا فرزانه زینلی حرفی داری؟👇🏻 @Farzane_zeinali 📱insta: farzane_zeinalii
مشاهده در ایتا
دانلود
مانع اول، حر بود. شاید هم ذوالجناح. آن‌جایی که سوارش هرکاری کرد، جلوتر نرفت. ذوالجناح اسب معمولی نبود، گاهی بیشتر از آدم‌ها می‌فهمید. پایش که به کربلا رسید، دیگر حرکت نکرد. آنقدر مقاومت کرد تا سوارش پرسید اینجا کجاست؟ و گفتند کربلا. گفت اللهم انی اعوذ بک من الکرب و البلاء. این، مانع اول بود، که شخصیت اصلی را، امام را، در کربلا ماندگار کرد. همانجایی که درباره‌ش گفت اینجا همان قتلگاه ماست. کم قصه‌ای است که شخصیت اصلی، بداند انتهایش چیست و با این حال قصه را ادامه بدهد، و کم شخصیتی است همچون حسین‌بن‌علی. مانع بعدی حر بود. وقتی سپاهش را جلوی امام چید و گفت نمی‌گذارم از اینجا حرکت کنی. حر، مانع کوچکی نبود، امام خواست از او بگذرد، نصیحت کرد، روایت گفت، گفت مادرت به عزایت بنشیند. اما حر گفت مادر تو بهترین زن عالم است، من جسارت نمی‌کنم. حر خودش مانع بود، اما همینجا یک پی‌رنگ فرعی جذاب را باز کرد و داستان را به یک مضمون بی‌نظیر رساند. حر، در داستان نماد ادب شد و بعدها، از مانع شدنش پشیمان بود. اما داستان، تقابل مانع‌ها و خواسته‌هاست و تردیدها هم همینجا خودشان را نشان می‌دهند. پی‌رنگ فرعی همیشه پایانش بسته نیست اما داستان حر، پایان بندی درجه یکی داشت، ختم راه یک مانع اولیه در داستان، به شهادت شد، اما پرده دوم، جای مانع‌های بسیاری است...
پرده دوم بخش بزرگ داستان است و سر فرصت، به هر مانع می‌پردازد. سر فرصت هر پی‌رنگ فرعی را باز می‌کند و پایانش را می‌گذارد جلوی مخاطب. پرده دوم جای ظهور و بروز شخصیت اصلی است.
دیشب گفتم که حر مانع دوم بود. وقتی که ذوالجناح در کربلا ایستاد و خیمه‌ها همانجا برپا شدند، حر با آدم‌هایش هم آنجا ایستاد. جلوی امام را گرفت. شد مانعی در برابر میل شخصیت به ادامه دادن مسیر اصلی خودش. داستان حر یک پی‌رنگ فرعی درجه یک است که امشب کاملش را می‌گویم. توی این داستان، وقتی حر جلوی امام ایستاد، فکر می‌کرد به وظیفه‌اش عمل کرده. نامه حاکم به او گفته بود راه را ببندد. نگذارد امام، که خارجی بود و از دین بیرون بود، جلوتر برود‌. حر فکر می‌کرد توی مسیر درست داستان است. وقتی امام به او گفت مادرت به عزایت بنشیند، می‌توانست از مسیر درست خارج شود. اهانت کند. نکرد. می‌خواست هنوز توی مسیر درست بماند. گفت مادر شما زهراست. ادب کرد. توی داستان نویسی می‌گوییم شخصیت باید یک ویژگی پررنگ داشته باشد؛ چیزی که پایان بندی داستانش، واکنشش در دوراهی‌ها به آن ربط داشته باشد. ویژگی حر ادبش بود و همین پایان داستانش را عوض کرد. او را از توالی اتفاقات اشتباه، کشاند به یک برگشت معجزه گونه. توی داستان اصلی نیست، ولی حتما حر در پی‌رنگ فرعی‌اش یک جایی با خودش کلنجار رفته، طاقتش طاق شده‌. از فکرها و تردیدهای توی سرش به ستوه آمده. توی داستان اصلی فقط آمده که حر، یک قدم با اسبش سمت امام می‌آمده و باز عقب می‌رفته. اینجا اوج داستان حر است؛ جایی است که بالاخره شخصیت تصمیمش را می‌گیرد. دل به دریا می‌زند. می‌آید سمت امام. می‌گوید اشتباه کردم، می‌بخشی؟ حتما امام در آغوشش گرفته. یا با جشن یا با کلمه. ولی حر بالاخره احساس امنیت کرده. آنقدر همه چیز امن بوده که بگوید:«من اولین نفر راهت را بستم. اجازه می‌دهی اولین نفر برایت بجنگم؟» داستان حر اینجا تمام می‌شود. یک پایان بندی سینمایی، کلوزآپ روی صورتش، لحظه آخر زندگی، با لبخند رضایت.
پرده دوم محل تردیدها و ترس‌هاست.
ذوالجناح که ایستاد، حر که راه را بست، کاروان که در کربلا ماندگار شد، تازه اضطراب‌ها خودشان را نشان دادند. پچ‌پچ‌ها شروع شد. همه از هم می‌پرسیدند:اینجا کجاست؟ چرا اینجا ماندیم؟ تا کی می‌مانیم؟ این آدم‌های روبرو که برق شمشیرشان جلوتر از خودشان آمده، کی هستند؟ کسی چیزی نگفت، فقط همه شنیده بودند که امام فرموده اینجا قتلگاه ماست. پرده دوم محل موانع است؛ چه خارجی و چه درونی‌. چه حر باشد و جلوی امام بایستد و چه حفره خالی تردید توی قلب باشد و پای آدم را سست کند. خیلی‌ها همینجا سست شدند. ترسیدند. کاروان امام مثل یخ زیر آفتاب، لحظه لحظه آب می‌شد. کوچک می‌شد. زور ترس‌های آدم‌ها از ایمانشان بیشتر شد. این میان یکی بود که جنس ترس‌هایش فرق داشت. در داستان، شخصیت‌های همراه شخصیت اصلی، او را در رسیدن به هدفش یاری می‌کنند. یک تیم می‌شوند علیه مانع اصلی، و شخصیت را به هر شکل می‌رسانند به منزل مقصود. اینجای داستان، یکی از این همراهان ایستاد کنار شخصیت اصلی. حضرت زینب، خواهر امام، ایستاد کنارش و گفت از این مردم می‌ترسم. از اینکه لحظه اصلی جنگ، وقتی دشمنان تیغ کشیدند، پشتت را خالی کنند می‌ترسم. داستان اینجا برای امام دیالوگی ننوشته؛ شاید چون می‌خواسته یک صحنه طلایی را به تصویر بکشد. امام و خواهرشان توی خیمه گفتگو می‌کردند. داستان می‌گوید همان لحظه که خواهر، تکیه داده به شانه برادر و از ترس‌هایش گفته، یکی دیگر از همراهان امام، صدای خواهرش را شنیده. بعد یکهو به خودش آمده، چانه‌اش لرزیده و با خودش فکر کرده چرا حضرت زینب باید بترسد، وقتی آنها هنوز زنده هستند؟ بعد به جای اینکه برود دعوا، به جای اینکه با خودش فکر کند، می.رود سراغ بقیه نزدیکان و جمع می‌شوند جلوی خیمه امام و خواهرش. شروع می‌کنند به رجز خوانی، به اعلام پیمان مجدد و قرص کردن دل خواهر. سنگین و مردانه، در یک فرم فولکوریک جذاب، همراه بودنشان را نشان می‌دهند. یک سکانس طلایی که تا سالها می‌شود بهش اشاره کرد. پرده دوم داستان جای مانع‌ها و برطرف شدنشان است.
هدایت شده از [ هُرنو ]
لطفا امشب و فردا برای همهٔ کنکوریا مخصوصا خواهر عزیز من دعا کنید. 🌱
نیاز دارم برای یک ساعت هم که شده مغزم رو در بیارم و بذارم تو آب نمک و نفس بکشم. 🧠
پرده دوم جای یادآوری هاست.
فلش‌بک‌ها در داستان هم، جایشان در پرده دوم است. فلش‌بک‌ یعنی گریز زدن به گذشته، و این کار در داستان باید خیلی ظریف باشد، که مخاطب گیج نشود و زمان و مکان و مسئله داستان را گم نکند. در فلش‌بک‌ها اصطلاحاً نویسنده باید پل بزند، مفصل بسازد و خلاصه یک‌جور درستی اتفاق زمان حال را به اتفاقی در زمان ب پیوند بزند. مثلا وثتی داشتان می‌گوید امام حسین با دو پسر امام حسن آمده بودند به کربلا، می‌شود گریزی زد به قبل که چرا پدر این دو پسر بالای سرشان نیست؟ بعد داستان اتفاق در اتفاق می‌آورد و می‌گوید که اصلا این سفر، این حرکت اعتراضی پیش آمد چون پدر این دو پسر تنها مانده بود. داستان دیگر در گذشته نمی‌ماند؛ آخر داستان است، تاریخ که نیست. می‌رود جلوتر و می‌رسد به لحظه‌ای در پرده سوم، که فلش‌بک اصلی آنجاست. آن لحظه آخری که امام حسین، شخصیت اصلی، در مقابل آخرین مانع است و داستان به «سر» می‌رسد... شرحش بماند برای پرده آخر اما آنجا که لحظه طلایی است. لحظه‌ای که پسر کوچک امام حسن، دستش را از میان دست عمه‌اش بیرون می‌کشد و می‌دود به سمت امام حسین. این سکانس را همه می‌شناسند اما، فلش بکی که اینجا ساخته می‌شود زیادی درد دارد. پسر در همان سن و سالی است که پدرش، وقتی بچه بود، دستش از میام دست مادر در آمد... فلش‌بک، فقط یک لحظه است. زنی جایی میان کوچه زمین خورده، به زمین زده شده، پسر بچه‌ دستش رها شده و دیده و دیده و دیده... پرده دوم لحظه یادآوری هاست. نویسنده اگر هوشمند باشد، فلش‌بک‌ها را در همین پرده طوری می‌چیند که مخاطب وقتی پرده آخر را، دویدن عبدالله به سمت امام را، می‌بیند، ذهنش گریز بزند به کوچه و سکانس تلخ ماجرای سالهای کودکی پدر. پرده دوم جای فلش‌بک‌هاست، اما گاهی نویسنده جوری داستان را نقل می‌کند که مخاطب ناخودآگاه یک فلش‌فوروارد یا رفتن به آینده را هم خودش تصور می‌کند. مثلا، نویسنده نشان می‌دهد که پسر بزرگتر امام حسن بین مردهای جنگی نشسته، جثه‌اش کوچکتر است، صورتش هنوز حالت بچگانه دارد، صدایش تازه دورگه شده، اما می‌پرسد من هم فردا می‌جنگم؟ من هم شهید می‌شوم؟ مخاطب ذهنش می‌رود به آینده، به آینده‌های موازی، به زمان‌های نیامدنی، به اینکه این پسر چه جنگجوی بزرگی می‌شد. آخر، از حسن‌بن‌علی و حسین‌بن علی، و از عمویی چون عباس‌بن‌علی، جز شیر انتظار نمی‌رود. اصلا، از نسل علی جز این انتظار نمی‌رود که...
پرده دوم جای تلاش با همه توان است.
در پرده دوم، شخصیت با هر آنچه دارد به میدان می‌آید. هر آنچه هست، از مال و جان و آبرو و زن و بچه. بله، بچه. یعنی شاید برای شخصیت، همین کافی نباشد که مالش را بدهد و زمین‌های کربلا و اطرافش را بخرد و به صاحبانش پس بدهد و بگوید از زوار من پذیرایی کنید. شاید همین بس نباشد که آبرویش را بگذارد وسط، هی بگوید من شفاعتتان می‌کنم‌ها، ببینید این راه درستی نیست، برگردید، من ضامنم. یا اگر بگوید من می‌دانم که تو از گندم ری نخواهی خورد، باز کسی به حرفش گوش نمی‌دهد. می‌گوید من نوه پیامبرم، ولی نه. کار به جایی می‌رسد که باید از همه توانش استفاده کند؛ از بچه‌هایش. از سخت‌ترین‌ها، از بچه‌ای که شش ماه بیشتر ندارد. آخ که نویسنده‌ها می‌فهمند اینجور جاها، خالق اثر چقدر سختی می‌کشد، چقدر نفسش تنگ می‌شود، چقدر سینه‌اش سنگین می‌شود وقتی شخصیت اصلی را در این موقعیت می‌گذارد. ولی خالق اثر می‌داند که همین موقعیت‌هاست که دل مخاطب را بدجوری می‌لرزاند. امام حسین می‌دانست که همین خون طفل شش ماهه اگر به آسمان برسد، امتی با توسل به آن هدایت می‌شوند. زمین هم می‌دانست اگر خون علی‌اصغر رویش بریزد، چیزی ازش نمی‌ماند. گاهی شخصیت باید با همه چیزش به میدان بیاید، مثلا با بچه‌هایش؛ چه علی‌اصغر باشند و چه علی‌اکبر.
اواخر پرده دوم، لحظه نزدیک شدن به اوج سختی‌هاست‌.
گاهی همه توان شخصیت می‌شود جوانی، که حروف اسمش زمین کربلا را پر کرده... گاهی نشان دادن سختی‌های شخصیت می‌شود یک جمله: علی الدنیا بعدک العفا...
کدام نخلی است که بیفتد و کودکانی که در حسرت صعود از آن بوده‌اند، دوره‌اش نکنند و شاخ و برگ هایش را به لجاجت نشکنند؟ سقای آب و ادب
آخرین اتفاق پرده دوم، سخت‌ترین لحظه برای شخصیت است.‌
آخر پرده دوم است که شخصیت را به مرز ناامیدی از دنیا می‌کشاند؛ آن‌چنان که بگوید «أَلانَ إنکَسَرَ ظَهرِي وَ قَلَّت حِيلَتِي وَ انقَطَعَ رَجائِي ...
لب تشنه ز علقمه گذشتی، آری دریا که به رودخانه‌ها رو نزند...
بشنو اين نکته که خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
پرده سوم، رویارویی شخصیت با مسئله اصلی است.
در پرده سوم، نبرد آخر شخصیت برای هدفش شروع میشود. آنچه برایش تلاش کرده، هزینه داده و پیامی که خواسته برساند، در پرده سوم دیده میشود. اینجا پیروزی یا شکست شخصیت، پیرنگ داستانش را کامل میکند. آخرین لحظات امام و عبارات مقتل را خودتان بخوانید؛ اما زیباترین و نشان دادنیترین سکانس این پرده، آنجایی است که قبلترها امام در یکی از نامههایشان آورده بودند. اینجا، یکی از آن فلشبکهای درجه یک را میبینیم و امام را، که میگویند: «فَكَأَنَّ الدُّنيا لَم تَكُن وكَأَنَّ الآخِرَةَ لَم تَزَل، وَالسَّلامُ...»
هدایت شده از حُفره
اگر حقیقت را بخواهید هنوز روز به شب نرسیده است. @hofreee
هدایت شده از [ هُرنو ]
4_5832331452120828607.mp3
20.61M
«ای صبحدم، یک دَم مَدَم، یک امشبی بهر خدا، تا حسین کشته نگردد در زمین کربلا…» به رسم شب عاشورای هر سال... الان که دارم بهش فکر می‌کنم شاید گریه‌م بیاد، اگه گریه‌م اومد نترسیا، من زشت گریه می‌کنم... @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
پایان پرده سوم، پایان داستان است...
داستان به آخر رسید. شخصیت در اخرین نبرد خودش پیروز بود؛ چون نامش در تاریخ پیچید. قصه به «سر» رسید اما... آخرین پرده، آخرین سکانس، آخرین لحظه این داستان، خودش سرآغاز غمی بزرگتر است. پس از این است که داستان خیمه‌ها شروع می‌شود. این جمله بهترین پایان برای داستان و پرتعلیق‌ترین شروع برای داستان بعدی است؛ آن لحظه که امام سجاد فرمود:«عَلَیکُنَّ بِالفرار...»
حرم که می‌آیم، گاهی هیچ دعا و زیارت‌نامه‌ای نمی‌خوانم. فقط لیست چت‌ها، گروه‌ها و آدم‌هایی که باآنها در ارتباطم را بالا و پایین می‌کنم. یاد آن لحظاتی می‌افتم که گفته بودند التماس دعا برای فلان کار و مسئله و بیمار و... . حالا حرمم. کانال رفقا را می‌بینم. یاد پست‌های محرمی همگی‌مان می‌افتم. چراغ‌های حرم قرمزاند، مثل حرم امام حسین. یاد همگی هستم، یاد همه آنهایی که دوستشان دارم، آنهایی که ازشان رنجیدم، یا نمی‌دانم الان تر چه حالی هستند. یادتان هستم.