eitaa logo
🌷سیما و سیره فرزانگان🌷
136 دنبال‌کننده
67 عکس
18 ویدیو
3 فایل
✨ا ﷽ ا✨ ✅ داستانهایی از زندگی بزرگان ✅ آشنائی با سیما و سیره اولیاء خدا ✅ انتخاب بهترین الگوهای زندگی کانال حدیث https://eitaa.com/hadis_eitaa
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم با عرض سلام و ادب خدمت شما بزرگواران 🌱 به لطف خداوند متعال کانال 🌷سیما و سیره فرزانگان🌷 در ایتا راه اندازی شد 🌱 انشاء الله با عنایت امام زمان عج الله فرجه برای همه عزیزان مفید واقع شود 👇 🌷@farzanegan313🌷
چرا عضو این کانال هستم: 🌺این کانال به هدف آشنایی با سیره ی نخبگان، فرهیختگان و اولیاء الهی و انشاءالله عمل به سیره آنها تأسیس شده است. 🌸سعی بر آن است تا حد ممکن از کپی کردن مطالب تکراری و بی سند خودداری شود و مطالب جدیدتر و از منابع معتبر نقل شود. 🌼مطالب متنوع از زندگی ائمه، علما، شهدا و نخبگان بارگذاری خواهد شد. 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
🌸🌱🌺 در روزهای آغازین سال جدید فعالیت کانال را شروع می کنیم به امید خدا و با توکل به او لاحول و لاقوة الا بالله العلی العظیم 🌹
در اولین روز هفته که به نام پیامبر رحمت متبرک است با داستانی از ایشان شروع می کنیم 🌱شنبه با نام محمد سرفراز 🌱باب رحمت هم به نامش باز باز ✍️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🦋🌺 ✅امانتداری 🌱در جنگ خيبر، مسلمانان به شدّت دچار كمبود غذا شدند، بطوریكه گوشت برخی از حيوانات مکروه را می خوردند؛ مسلمانان چند دژ از دژهای خيبر را فتح کرده بودند ولی دژ مواد غذايی هنوز به دست آنان نيفتاده بود. 👳🏿‍♂️"اسود خزاعی" چوپان سياهپوست حبشی كه براي يهوديان خيبر گله داری می كرد، به حضور پیامبر شرفياب شد و درخواست كرد كه اسلام را برای او بیان کند؛ بر اثر گفتار مستدل و منطقی پيامبر در همان جلسه اول ايمان آورد. 🤗 🌱اسود به پیامبر گفت همه ی اين گوسفندان متعلق به يهوديان خيبر و در دست من امانت است؛ حالا كه بخاطر مسلمان شدنم رابطه ی من با صاحبانشان قطع شده است، تكليف من چيست؟ 🐑🐏 پیامبر در برابر چشم صدها سرباز گرسنه، با كمال صراحت فرمود: در دین ما، خيانت به امانت، يكی از بزرگترين گناهان است؛ باید همه ی گوسفندان را به صاحبانشان برگردانی.👌 اسود در جنگ عليه يهود به شهادت رسید.❤️ 📚 سیره نبوی ابن هشام؛ ترجمه سید‌هاشم رسولی ج۲ ص۲۳۶ 📚 سیرت رسول الله قاضی ابرقوه؛ تحقیق اصغر مهدوی ج۲ ص۷۳۷ 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
🌺🦋🌸 ✅قضاوت حضرت علی علیه السلام در مورد مادر و پسر جوانش 🌱جوانی در كوچه های مدينه فرياد می زد: يا احكم الحاكمين ! بين من و مادرم به حق حكم فرما. عمر صدای او را شنيد و گفت: چرا به مادرت نفرين می كنی؟ جوان گفت: اين زن مادر من است؛ 9 ماه مرا در شكم حمل كرده، دو سال كامل مرا شير داده و اكنون كه من جوان شده ام فرزندی مرا انكار مي كند.😔 عمر از مادر خواست كه صحبت كند؛ او چهل نفر از فاميل خود را آورد كه همگی شهادت دادند كه اين زن فرزند ندارد و اين پسر دروغ می گويد و اين خانم دختر و باكره است. عمر گفت: دست اين جوان را بگيريد و به زندان ببريد تا حد دروغ را بر وی جاری سازيم.😓 🌱در حالی كه جوان را به سوی زندان می بردند، در بين راه اميرالمومنين آنها را مشاهده نمود؛ جوان تا چشمش به حضرت علی افتاد شروع به استغاثه كرد و جريان خود را برای حضرت نقل نمود. اميرالمومنين فرمود: او را به نزد عمر برگردانيد. حضرت در جلسه محاكمه شركت كرد، سخن پسر و مادر را شنيد و تمامی چهل فاميل زن ادعای مادر را تصديق كردند. 🌱اميرالمومنين فرمود: قضاوتی می كنم كه خدا و رسولش را خوشنود نمايد؛ پس آن حضرت به قنبر فرمود: چهار صد درهم از مال خودم بياور؛ هم اكنون اين جوان را به تزويج اين زن در می آورم و اين مبلغ را مهريه قرار می دهم.👌 قنبر پول ها را آورد؛ حضرت پول ها را به دست جوان داد و فرمود: اين ها را در دامن همسر خود بريز؛ او همسر رسمی توست؛ به خانه برو و نزد ما نيا مگر آنكه غسل جنابت كرده باشی. 🌱جوان پول ها را در دامن آن زن ريخت و دست او را گرفت و گفت: بلند شو برويم. ناگهان صدای آن زن بلند شد كه: الامان ! الامان ! اي پسر عم رسول خدا! می خواهی مرا به عقد پسرم در آوري! به خدا قسم اين فرزند من است. مرا به همسري مرد فرومايه ای در آوردند و اين پسر را از او به دنيا آوردم؛ وقتی به حد بلوغ رسيد فاميل مرا تحت فشار قرار دادند كه فرزندی او را انكار كنم؛ در حالی كه اين جوان فرزند من است و محبتش را در دل دارم.🥰 📚 قضاوتهای حضرت علی؛ آیت الله شوشتری؛ فصل اول داستان اول 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🦋🌷 همسر شهید برونسی: 🌷یه روز بهم گفت: در خواب بی بی دو عالم حضرت زهرا رو دیدم بهم فرمودند عبدالحسین تو در جزیره ای نزدیک دجله با لب تشنه شهید می شی. به خانم عرض کردم: میشه جنازم برنگرده؟ آخه من از شما خجالت می کشم. فرمودند: جنازت هم می مونه. 🌷بعدها یکی از دوستانش گفت: وقتی ترکش خورد به دوشم گرفتم تا برگردونمش. حاجی بهم گفت: نمی تونی منو ببری من باید اینجا بمونم. همون موقع هردو پام تیر خورد و دیگه نتونستم حاجی رو برگردونم. 📚 من شهید می شوم؛ روح الله باغیشینی ص42 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
🌸🦋🌺 ✅صبر بر مصیبت مرحوم سید هاشم حداد مادرزن سختگیری داشت و به بهانه های مختلف ایشان را اذیت می کرد. 🌱جناب حداد می گوید: روزی مادرزنم بخاطر اتفاقی که در خانه افتاده بود خیلی ناراحت شده بود و می خواست ما را از خانه بیرون کند؛ اتفاقا من در اوج فقر و فشار و گرفتاری بودم. 🌱در همین حال حالت معنوی عجیبی به من دست داد؛ حالت تجرد بود؛ روح از بدنم خارج شد؛ بدنم چیزی بود غیر از من؛ همه ی بلاها و آزارها به بدنم می خورد. 🌱از همین فشارها بود که برایم فتح باب شد و دریچه هایی از عالم معنا به رویم باز شد. 📚 اخلاق خانوادگی عارفان؛ حمزه کریم خانی ص76 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
🌱الحمد لله علی کل حال🌹 🌷@farzanegan313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🦋🌺 ✅عبادت آیت الله واعظ زاده خراسانی: امام خمینی از سالهای 1321 به بعد معمولا تابستانها به مشهد می آمدند؛ سالهایی که ماه مبارک در تابستان بود شبها تا سحر مسجد گوهرشاد پر از جمعیت بود. مکرر امام را می دیدم که عبایشان را روی زمین انداخته در میان جمعیت نشسته دعا و قرآن می خوانند. من به حرم می رفتم بعد از نماز و زیارت و مباحثه ی با طلبه ها حدود سه ساعت بعد برمی گشتم و می دیدم امام همچنان نشسته و مشغول عبادت هستند. خیلی از حوصله و صبر ایشان تعجب می کردم که اینقدر اهل دعا و عبادت هستند. 📚 درسهایی از امام (عبادت و خودسازی) رسول سعادتمند ص310 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
🌷🦋🌷 ✅آرزوی شهادت همسرشهید: 🌷در جلسه خواستگاری گفت: من تو زندگیم مسیری رو طی می کنم که همه ی دلخوشیم تو این دنیاست؛ می خوام ببینم شما می تونید تو این مسیر کمکم کنید؟ پرسیدم: چه مسیری؟ 🌷گفت: اوّل سعادت بعد هم شهادت. جا خوردم زبانم بند آمد؛ سرم را پائین انداختم و آرام گفتم: بله! گفت: پس مبارکه انشالله. 🌷سر سفره ی عقد هم که نشستیم بهم گفت: زهرا خانم الان هر دعایی بکنی مستجابه؛ یادت نره برا شهادتم دعا کنی. گفتم: چی می گی محسن؟! امشب بهترین شب زندگیمه دارم بهت می رسم؛ دعا کنم شهید بشی؟ مگه می تونم؟ ولی اون دست بردار نبود؛ آنقدر گفت تا راضی شدم. 🌷همون شب سر سفره عقد دعا کردم خدا شهادت نصیبش کنه. 📚 حجت خدا؛ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ص25 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🦋🌸 ✅حجاب حضرت علی علیه السلام: در یک روز ابری و بارانی در بقیع خدمت پیامبر نشسته بودیم. زنی سوار بر الاغ از آنجا رد می شد ناگهان پای الاغ در گودال فرو رفت و آن زن به زمین افتاد. پیامبر صورت مبارکش را برگرداند. به ایشان عرض کردند: یا رسول الله! این زن حجاب دارد. پیامبر رو به آسمان کرده سه بار فرمودند: خدایا زنان با حجاب را بیامرز!🤲 📚 مجموعه ورام ج2 ص162 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
🌸🦋🌺 ✅ باطن بینی استاد شالچی تبریزی شاگرد میرزا جواد آقا ملکی تبریزی: یک روز صبح پس از نماز برای شرکت در جلسه اخلاق استاد به فیضیه رفتم. ☘️استاد فرمودند: میرزا عبدالله چه می بینی؟ گویا این سؤال تصرّفی بود در وجود من؛ دیدم اشخاصی که در فیضیه هستند باطنشان را می بینم. 🍀دوباره پرسیدند چه می بینی؟ دیدم ارواح مؤمنین در صحن مدرسه دور هم نشسته اند و با هم صحبت می کنند. سپس استاد فرمود: میرزا عبدالله فکر نکنی اینها مقاماتی است و به جایی رسیده ای؛ اینها در برابر آنچه به سالک الی الله می دهند هیچ است. 📚طبیب دلها؛ صادق حسن زاده ص112 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
🌺🦋🌸 ✅لطیفه شخص بخیلی به کوزه گری ساخت کاسه و کوزه ای را سفارش داد. کوزه گر پرسید: بر کوزه ات چه بنویسم؟ بخیل گفت: بنویس: «فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَيْسَ مِنِّي» هر کس از آن بنوشد از من نیست. (بقره/249) پرسید: بر کاسه ات چه بنویسم؟ گفت: بنویس: «وَ مَنْ لَمْ يَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّي» هر کس از آن نخورد از من است. (بقره/249) 😂😂 🌷@farzanegan313🌷
🌷🦋🌷 ✅خدمت به مادر مادر سردار در بیمارستان بستری شد؛ یک شب سردار برای دیدنش به بیمارستان رفت؛ بعد به اطرافیانش گفت همه بروید خانه! امشب خودم کنار مادرم می مانم. 🌺سردار آن شب تا صبح کنار مادرش ماند؛ مادر خیلی ضعیف شده بود؛ سردار نگاهی به رنگ پریده ی مادرش انداخت و زد زیر گریه؛ پاهای مادرش را می بوسید و به چشمهایش می کشید. 🌸فردا که می خواست به سوریه برود مقداری پول به راننده اش داد و گفت من باید به سوریه بروم؛ خواهش می کنم تا وقتی مادرم اینجاست روزی سه بار آبمیوه بگیر و برایش ببر. 📚 عمو قاسم؛ محمد علی جابری ص10 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🦋🌷 ✅خبر از آینده خواهر شهید: سال 1390 قرار شد سنگ یادبودی برای ابراهیم روی قبر یکی از شهدای گمنام در بهشت زهرا ساخته شود؛ ابراهیم عاشق گمنامی بود حالا هم قبر یکی از شهدای گمنام مزار یادبود او می شد. 🌷روزی که اولین بار در مقابل سنگ مزار او ایستادم رنگم پرید! به خودم لرزیدم! با تعجب به اطراف نگاه کردم! چند نفر از بستگان هم همین حال را داشتند! یاد 30 سال قبل افتادیم. 🌷بعد از عملیات آزادسازی خرمشهر پسرعموی مادرم به شهادت رسید: شهید حسن سراجیان. 🌷وقتی او را دفن کردند، ابراهیم جلو آمد و گفت خوش به حالت حسن! چه جای خوبی هستی! قطعه 26 کنار خیابان اصلی! هرکی از اینجا رد بشه یه فاتحه برات میخونه و یادت می کنه. بعد گفت: من هم باید بیام پیش تو! دعا کن منم بیام همینجا! بعد با عصایی که تو دستش بود به زمین زد و چندتا قبر اون طرف تر رو نشون داد! 🌷چند سال بعد درست همون جایی که ابراهیم نشان داد یک شهید گمنام دفن شد و حالا سنگ یادبود ابراهیم بر روی همان قبر قرار داشت. 📚سلام بر ابراهیم؛ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی ج1 ص234 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🦋🌺 آیت الله بهجت رضوان الله تعالی علیه: 🌱ما باید با احادیث سروکار داشته باشیم چرا که شفا در اینهاست. 🌱چقدر زشت است که مثلا بگویند امام زمان در خیابان صفائیه قم منبر رفته اند و ما نرویم و در آن شرکت نکنیم و مشغول مطالعه روزنامه ها و مجلات و اینها شویم. 📚 معچزه محبت اهل بیت؛ حمزه کریم خانی ص38 🌷@farzanegan313🌷
🌸🦋🌺 ✅ داستان شیخ بهاء و امام رضا علیه السلام ☘️شیخ بهاء سفارش‌های لازم را به معمارانِ حرم كرد و گفت كار را متوقف نكنند و ساخت حرم را به اتمام برسانند بجز سردر دروازه اصلی حرم. رسم بود بر سردر اصلی یا دروازه ورودی به حرم ائمه و امامزادگان كتیبه‌ای نصب می‌شد و در شأن آن بزرگوار روایت، جمله یا شعری نوشته می‌شود. 🍀شیخ عازم سفر شد و مسافرتش طول کشید و دیرتر از زمان پیش بینی شده برگشت. بلافاصله بجهت سركشی كارهای ساخت و ساز به حرم مطهر می‌رود و در کمال تعجب می‌بیند كه ساخت حرم به پایان رسیده، سر در اصلی تمام شده و مردم در حال رفت و آمد به حرم مطهر هستند. شیخ با دیدن این صحنه بسیار ناراحت می‌شود و به معماران اعتراض می‌كند كه «چرا منتظر آمدن من نماندید؟ چرا صبر نكردید؟» ☘️مسؤل ساخت عرض می گوید: ما می‌خواستیم صبر كنیم تا شما بیایید، اما تولیت حرم نزد ما آمد و بسیار تأكید كرد كه باید ساخت حرم هر چه سریع‌تر به پایان برسد. هرچه به او گفتیم كه باید شیخ بیاید و خود بر ساخت سر در دروازه نظارت مستقیم داشته باشد، قبول نكرد. وقتی زیاد اصرار كردیم، گفت: كسی دستور اتمام كار را داده كه خیلی از شیخ بالا‌تر و بزرگ‌تر است. ما باز هم اصرار كردیم بالاخره او گفت: خود امام رضا (ع) دستور اتمام كار را داده‌اند. 🍀شیخ بهایی همراه مسؤل ساخت پروژه و معماران نزد تولیت حرم می‌روند و از تولیت در این مورد توضیح می‌خواهند، تولیت حرم نقل می‌كند: چند شب پی در پی حضرت به خواب من آمده و فرمودند: «كتیبه شیخ بهایی به در خانه ما زده نشود؛ خانه ما هیچگاه به روی كسی بسته نمی‌شود و هر كس بخواهد می‌تواند بیاید» شیخ با شنیدن این حرف، اشك از چشمانش جاری می‌شود و به سمت ضریح می‌رود و ذكر «یا ستار العیوب» بر لبانش جاری می‌شود. سپس در كنار ضریح آن قدر گریه می‌كند تا از هوش می‌رود. پس از به هوش آمدن چنین تعریف می‌كند: من می‌خواستم یكی از طلسمها را به صورت كتیبه‌ای بر سر در ورودی حرم بزنم، تا آدمهای گناهکار نتوانند وارد حرم مطهر و نزدیک ضریح مقدسِ شوند، اما خود آقا نپذیرفتند و در خواب به تولیت آستان از این اقدام ابراز نارضایتی فرمودند. 🌺دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت 🌸جایی ننوشته است گنهکار نیاید 🎁داستانهایی از زندگی اولیاء خدا 👇👇👇 🌷@farzanegan313🌷