#قسمت_بیست و یکم°°°
مهسا
نمیدونم رو چه حسابی مدام از من می پرسید چی کار کنه؟! خب من مگه درسشو خوندم؟ من مگه معلمم؟ روانشناسم؟ چیم دقیقا؟! دلیلشم این بود که چون من تو بچگی خیلی با المیرا بازی کردم پس باید بدونم. یا اینکه دلش میخواد اسم منم پای این کار باشه. به ناچار زنگ زدم به هر کی که فکر میکردم میتونه کمک کنه. یه چیزایی دستم اومد اما مطمئن بودم که اگه از خلاقیت خودم استفاده نکنم ، ما و پروژه با هم میریم به فنا! ماهان که کلا از خوشی لای ابر ها سیر می کرد. مثل همیشه خوش بین و پر انرژی، انگار میدونه که همه چی قراره عالی پیش بره! داداش یه کم سرتو بچرخون و به ما زمینیا یه نیم نگا بنداز!
امروز داشتم برای دوستای کوچولوی ماهان کاردستی درست میکردم. پیام قرانی اخلاقی مناسب برای سن شون که هم 4 تا کلمه یاد بگیرن و هم ترقیب بشن به سمت قران و هم بازی کنن. مامانمم سرش گرم شده بود. موقع هایی هم که پیش مادرجون میرفت ماهان کمکم می کرد.
ماهان و دوستاش پول جمع میکردن و مسئول تدارکات شون وسیله ها رو میخرید و یاورد اینجا. فرمانده گروه محتوا درمیاورد. عضو ساده مسئول ایده دادن برای طرح کاردستی ها و یا قالب ارائه ی محتوا بود. ماهان رهبری میکرد. منم که هیچ کاره ی گروه شون بودم باید تولید میکردم. ماهان و مامان یه کم کمک می کردن .
مثلا یه شیر کشیده بودیم و روی بدنش نوشته بودیم:( و بالوالدین احسانا= به پدر و مادر خود نیکی کنید.)
یا مثلا روی یه دایناسور که مسواک تو دهنش بود نوشتیم:( النضافت من الایمان = رعایت نضافت از ایمان است.)
کلی هم شعر بچه گونه برای هر موضوع داشتیم که روش می نوشتیم یا ماهان و دوستاش باهاشون کار میکردن. بازی و درس با هم بود و هر دو طرف ازش لذت می بردن.
حیاط حاج اقا هم شده بود پاتوق شون. انگار مهد کودک قرانی راه انداخته بودن. خود حاج خانوم با کمال میل ازشون پذیرایی می کرد و هواشونو داشت. گاهی هم انگار میومد و رو سرشون دست می کشید و بهشون خوراکی میداد. خلاصه اینکه خیلی حال می کردن.
یه شب که ماهان اومد خونه یه طوری بود. یه حال غریبی داشت! رفت رو بالکن و منم با یه سینی چایی پشت سرش رفتم تا باهاش حرف بزنم.
ماهان می گفت:(( با اینکه خیلی کوچیکن اما گاهی بزرگ ترین درس ها رو بهمون میدن. میدونی مهسا ، الان تو یه سنی هستیم که داریم وارد دنیای ادم بزرگا میشیم. اما من میخوام همینجا بین دنیای اینا خودمو جا بزارم. میخوام قلبم و روحم مثل اینا باشه. دنیای ادم بزرگا جای خطرناکیه! جایی که همه به نبال پول، شهرت ، ثروت و کلا مادیات هستن و خودشونو بقیه رو فدای خواسته های کوتاه مدت شون میکنن. دنیاشونو بوی دروغ و ریا و بی رحمی پر کرده و تو خشم و نامهربونی خلاصه میشه. اونا از ته دل نمی خندن ، از چیزای کوچیک اذت نمی برن ، به دنبال انتقامن و فقط خودشونو میبینن. اونایی هم که یه ذره خوب موندن ، سعی کردن قلب شونو مثل قلب یه بچه، پاک نگه دارن ، سعی کردن خوبی و زیبایی رو تو وجودشون تو هر شرایطی به جریان بندازن. تو هم نرو تو دنیای اونا! حیف میشی.))
_:(( منم باهات می مونم تو دنیای بچه ها. اما ماهان یه قولی بده. بیا با هم و با دوستامون دنیای ادم بزرگا رو حداقل یه ذره عوض کنیم. بیا قشنگ ترش کنیم. ادم بزرگ باشیم و مثل اونا تصمیم بگیریم ، اما قلب مونو به فطرت مون نزدیک نگه داریم که همون تقوا میشه. اینطوری بهتر میشه تو دنیای ادم بزرگا دووم اورد و زندگی کرد.))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
#قسمت_بیست و دوم°°°
المیرا
بهش گفتم:(( بیا منطقی فکر کنیم و حرف بزنیم در مورد خودم و خودت. اول با من شروع می کنیم. اولین چیز مهم اینه که ادم منصفی باشیم.یعنی هم خوبی و هم بدی رو به یک اندازه بنویسیم و روش زوم کنیم. مثلا من ادم مهربونیم اما زود عصبی میشم. یا مثلا اشپزیم خوبه اما خیاطیم افتضاحه. نباید به خاطر اینکه نمی تونم خیاط خوبی باشم خودمو سرزنش کنم. باید تا حد توان تمرن کنم اما برای اشپزی خودمو تشویق کنم و تلاشمو ببرم بالا تر تا حرفه ایی تر بشم. اما اگه مثل تو فقط بگم من نمی تونم پس خنگ و ناتوانم، فقط حال خودم بد میشه و از خودم متنفر میشم.))
فاطمه:(( اما من فقط خیاطیم خوبه نه چیز دیگه! اما تو یا دختر خالم چندتا استعداد دیگه هم دارین.))
_:(( اگه بگردی تو خودت پیدا می کنی. حتما تو هم داری و تا حالا بهش توجه نکردی. انسان سرشار از انواع استعداد هاست! فقط باید با اعتماد داشتن به خودش به سمت کشف این استعداد ها بره و از شکست یا هر چیز بدی نترسه!))
فاطمه:(( وقتی گفتی برو سراغ خود شناسی ، اول از شناخت خدا شروع کردم و چیز هایی مثل اینایی که گفتی توش بود. این یعنی وقتی ادم خدا رو بشناسه ، چون افریده ی خداست ، سعی می کنه اون ویژگی ها رو تو خودش پیدا کنه. بعدش بهتر میتونه تصمیم بگیره. من حس می کنم تصمیم درستی گرفتم اما هنوز خودمو ناقص میبینم انگار که خیلی چیزا کم دارم.))
با لبخند نگاهش کردم. مثل یک موج تو عصر تابستونی اروم بود اما نیاز هایی قلقلکش میداد. نیاز هایی مثل شناخت کامل و رسیدن به تکامل. اگه به اونا میرسید قطعا اروم تر از این می شد اما راکد نه.
_:(( ببین اگه دخترخالت همه فن حریفه تو هم هستی! کافیه همون طور که به اون انرژی مثبت میفرستی به خودت هم انرژی بدی. هر روز بگی که من میتونم و من توانمندم. اگه دختر خالت حافظه ی خوبی داره تو هم عوضش هوش ریاضی خوبی داری! اگه اون نقاش خوبیه، تو خیاط خوبی هستی یا دست پختت عالیه. خودتو دست کم نگیر. اشتباهاتتو بپذیر اما خوبی هاتو هم با چشمای باز تر نگاه کن.))
تو فکر فرو رفته بود که در خونه زده شد. امیر از پیش دوستاش بر گشته بود. یه سره یا الله می گفت و داخل نمی اومد. لابد کفشای فاطمه رو دم در دیده بود و فهمیده بود مهمون داریم. میخواست مطمئن شه که همه چیز مرتبه بعد بیاد داخل. فاطمه چادرشو سرش کرد.
امیر از پشت در صدا زد:(( المیرا خانوم...))
رفتم پیش در:(( جانم داداش بیا تو.))
امیر:(( مشکلی نیست؟))
_:(( نه دوستمه. بیا مشکلی نیست.))
امیر یه یا الله دیگه گفت و داخل شد. همون طور که سرش پایین بود به فاطمه سلام کوتاهی کرد و خوش امد گفت. بعد هم از بی موقع اومدنش عذرخواهی کرد و رفت تو اتاقش. فاطمه یه کمی موذب شده بود اما بهش اطمینان دادم که امیر بیرون نمیاد. قرار شد تو یه فرصت مناسب تر دوباره صحبت کنیم.
فاطمه:(( خانوم مشاور ویزیتتون چقدر میشه؟))
_:(( بی مزه! خوب رو حرفام فکر کن.))
فاطمه:(( حتما!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan