eitaa logo
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
5.5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
975 ویدیو
66 فایل
🔥مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🔺آیدی رزرو اردویی @fasle_no1400 09114439470 🔺ادمین و تبلیغات کانال @admin_fasle_no
مشاهده در ایتا
دانلود
صورت ساده و بی روح مهسا با یه لبخند کوتاه از بی روحی کامل در اومد.🙂 نگاهش از صورت من به سمت ستاره ها چرخید و شروع کرد به فکر کردن.🤔 مهسا:(( تقابل اشک ها و لبخند ها خوبه؟!))🥲 _:(( قشنگه. تقابل اشک ها و لبخند ها! تو با این روحیه باید میرفتی انسانی تا شاعر میشدی نه اینکه بری ریاضی و مهندسی پزشکی قبول شی!))😜 مهسا:(( چه ربطی داره؟! همه میتونن از خودشون احساسات بروز بدن، فقط اینکه تا عقلت هنوز اظهار نظر نکرده ، احساساتو بذاری تو کمد! ))😏 صدامو شبیه مجری ها کردم🎙️:(( میشه خواهش کنم که برای مخاطبین رمان محرم امسال رو از دیدگاه ریاضی تعریف کنید؟!))🧮 مهسا صداشو صاف کرد:(( خب امسال کرونا در نقش عدد صفر متاسفانه در تعداد زیادی از مراسمات و موکب هامون ضرب شد و باعث شد که برپا نشن.🧮 بنابراین ما هم نتونستیم زیر رادیکال همین هیئت ها بریم تا از بار غصه و گناهان مون جذر گرفته بشه و کم بشه. بغض ها مون هم به توان دو رسید 🥺و چون تو دل مون جا برای نگه داریش کم اومد ، زاویه های دلمون عوض شد و همه چی به هم ریخت.📐 احوال مون شبیه نمودار سینوس شده. امیدواریم که با واکسیناسون به یک اشتراک با مجموعه ی مادر (همه ی مردم) برسیم و همگی مشرف شیم سال بعد کربلا!))☺️ _:(( الهی امین! خدا از دهنت بشنوه! مهسا عالی بودی! خدا نکشتت! میخوام برات دست بزنم. البته باشه برای بعد از محرم امشب نمیشه!))😅 مهسا:(( خب تو از لحاظ روان شناسی بگو.))😌 _:(( هنوز که دانشگاه شروع نشده. بزار برم یه کم یاد بگیرم بعدش برات میگم.))🙃 مهسا:(( الهی که تا اون موقع این بدبختی ها تموم میشه و در مورد حال خوب مون میگی.))😇 _:(( الهی امین!))🤲🏻 دوباره سکوت کرد و به اسمون خیره شد.✨ منتها این دفعه لبخند میزد که همین حالمو خوب می کرد.😁🥰 انگار از فکر غم و غصه اومده بود بیرون. ✌️😉 مهسا:(( میگم ماهان حاضری برای چهل و هشتم شعله زرد بپزیم؟! نذر امام رضا کنیم که کرونا نابود بشه.))🤔 _:(( فکر خوبیه. نظرت چیه که کیک و ابمیوه بخریم و پخش بیرون؟! اینطوری خیالمون راحت تره.))🙂😌 مهسا:(( یادته شعله زردای مادرجونو تو شب تاسوعا؟!😌 چقدر مزه میداد! شیرین با بوی گلاب و عطر کره که حس زندگی میداد به ادم!😋 از وقتی کرونا اومد اینم جاشو داد به کیک و ابمیوه.😒 حیف نیست؟! کرونا چی میخواد دقیقا از جون مون؟!))😒😒😒😞 _:(( اخ! یادته بچگی سر اینکه کی روی کاسه ها دارچین و خلال بادوم و خلال پسته بریزه دعوا می کردیم؟! 😌بعد می رفتیم زنگ خونه ها رو دونه دونه می زدیم و پخش می کردیم بین همسایه ها.))🥺 مهسا:(( فعلا باید با یاد اونا خودمونو زنده نگه داریم. الان ابمیوه ی غیر طبیعی پاکتی میک بزن و فرض کن داری شعله زرد میخوری!))😒 _:(( کرونا! تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟!))😞😢 مهسا:(( بیا یه کمی از پول شعله زرد رو بدیم کیک و ابمیوه بخریم بقیه اگه اضافه اومد بدیم مسجد امیر اینا. راستی کارشون به کجا رسید؟!))🤔 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
تماس تصویری بهترین راه ارتباط و جلسه بود.📱😑 باید سریع تر به یه اجماع درست و حسابی می رسیدیم.😎 _:(( بروبچ! داداشیا! با این برنامه ایی که گفتم نظرتون چیه؟! خیلی سنگینه!🙄 میدونم بهتون فشار میاد. نظرات خودتونو بگین که یه چیزی از دل همینا در بیاریم و کار بزنیم.))😐 پژمان:(( من موافقم.🙃 ببینین ما تا اذان مغرب کار کنیم هم خوبه.👍 میشه روزی 2 یا 3 ساعت چون روز داره کوتاه تر میشه.🌥️ بعدش هم اگه خیلی خیلی خسته بودیم میخوابیم اگه هم نه که بهتر. درس میخونیم!))🤓📚 حامد:(( حالا تکلیف رویداد رو چیکار کنیم؟ پیاده روی ، شنا ، دراز و نشست!))😕🤔 سجاد:(( میگم با مربی ها حرف بزنیم ببینیم نظر شون چیه. شرایط ما رو اگه بدونن درک می کنن.))☺️🙃 _:((مطمئنین که خسته نمی شین؟! وسط اینا یهو جا نزنین و برین؟! اصلا خانواده هاتون موافقن؟!))😳🤔 سجاد:(( نه عاقا نه! خیالت راحت!))😇 آرمان:(( امیر نکنه میخوای هر جوری شده نذاری ما بیایم سر کار اره؟!))🤨 حامد:(( راست میگه! داری شبیه شیطان رجیم بهونه میاریا!))🤨🧐 پژمان:(( بروبچ یه دقیقه تنفس! حمله نکنین بهش! شاید خودش مشکل داره و نمیتونه بیاد و روش نمیشه که بگه!))😒🙄 _:((نه اقا! میگم الان که این همه فاز گرفتین یه کمی هم از این جهت ها به قضیه نگاه کنین!))🙄 سجاد:(( ببین دادا یه سری کارا هست که سخته اما سختیش می ارزه به نتیجه ی اخرش.🙃 این چیزا رو اگه بخوای با عقلت تصمیم بگیری ممکنه تهش پشیمون بشی اما دل میگه انجامش بده.))🙂🫀 پژمان:(( مثل علی لندی!🤩 عقلش میگفت برو🧠 اما دلش میگفت اونایی که تو اتیش موندن گناه دارن.🫀 به قول خودش دلش میخواست تو دسته ی امام حسین باشه نه یزید. اگه به حرف عقلش گوش میداد و دلش نمی سوخت برای همسایه هاش ، الان شهید نبود و به بالاترین درجه نمی رسید.))😇😁 _:(( تازه هم سن ما هم بود.🤔 خوب تونست تو بد ترین شرایط بهترین تصمیم رو بگیره.))🤩 سجاد:(( ما شرایط مون مثل الان اون سخت نیست اما بازم باید یه تصمیم مهم بگیریم چون بیشتر از نصف سال تحصیلی رو درگیر این موضوع میشیم.))😕 حامد:(( تازه خدا هم هست کمک میکنه.😊 به این فکر کن که این کار میتونه یه تمرین برای خودسازی باشه یا اینکه یه ویژگی جدید رو تو خودت ایجاد کنی.😎✌️ مثلا اینکه برنامه ریزی داشته باشی، صبحا زودتر بیدار شی، با سختی هایی که هست بازم برای این کار جهادی تلاش کنی و خیلی چیزای دیگه!))😁💪 _:(( ممنون بچه ها که اینقدر دید تون بازه و اینقدر کله هاتون کار میکنه.))😍 ارمان:(( حالا علی لندی یه مثال خوب بود چون هم سن و سال ما بود. اما اونطوری همه ی شهدا این شرایط سخت رو داشتن. هر کدوم به یه نحوی این امتحان رو پس دادن. چرا تو این کار جهادی مون ازشون الگو نگیریم؟!))😊🤔 پژمان:(( میگم تا تموم شدن این کارا عکس علی لندی رو بزاریم صفحه زمینه ی گوشی هامون تا هر وقت که دیدیمش ، کاری که کرد برامون یاد اوری بشه و انرژی بگیریم! چطوره؟!))📱📸 _:(( عالی! بریم که بترکونیم!))😎✌️💪 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
در حد فیل از قحطي برگشته ناهار خوردم که جون کار کردن داشته باشم. 😄 قیافه ی مامانم دیدنی بود!😆 آخرش هم تاب نیاورد و به روم آورد. مامان:((بچه اینقدر زیاد نخور معدت مگه چقدر جا داره؟ یهو میترکه کار دستمون میدیا!))😬😳 غذا رو قورت دادم و گفتم:(( مامان دارم میرم کار کنم. وسطش ضعف کنم چی؟ کارا همینجوری هم کند پیش میره!)) مامان:(( داری میری کار کنی، اونجا یه چیزی هم برات میزارم که بخوری.))😑😐 _:((مامان همین جوری هم وقت مون در روز کمه. حالا من بشینم بخورم؟!))🙄😬 مامان:(( بچه تو که شتر نیستی همه چیو بتونی ذخیره کنی! عه! گوش بده دیگه!)) _:((باشه مامان باشه اصلا هر چی تو بگی!)) آخرش هم مامانم یه بقچه داد زیر بغلم و ما رو با یه کامیون سفارش و لباس گرم فرستاد سر کوچه.😑 امیدوار بودم بقیه بهم نخندن و نگن که سجاد سوسول و بچه ننه ست.😬😶 تا اینکه پام رسید به پروژه و دیدم همه همین جورین!😳😆 انگار همه ی مامانا فکر میکنن که این کار خطرناکه و بیخود و بی جهت نگرانن. امیر:(( وای بچه ها خیلی خوشحالم که شما ها هم با دست پر اومدین وگرنه از خجالت آب می شدم.))😓😉 ارمان:(( مامانا همینن دیگه. کی می خوان دست از این الکی نگران بودن بردارن؟!))🙄😒 حامد:(( انگار بهشون پول میدن که نگران بشن!))😒 وارد زمین مسجد شدیم و به سمت نزدیک ترین کارگری که اونجا بود رفتیم. امیر:((آقا سلام خسته نباشید. سر کارگر اینجا کیه؟!))🙂 آقای کارگر:(( شما ها؟!)) 🧐😮 پژمان:(( حقیقتش اینکه ما کارگر جدید هستیم. اومدیم کمک شما که زودتر همچی تموم شه.))😊😊 آقای کارگر:(( شما ها که بچه این! نکنه پدر و مادر تون فرستادن تون اینجا که ببینید اگه درس نخونین چی کاره میشین؟!😒😑 خب به اندازه ی کافی دیدین دیگه برین سر درس و مشق تون!))😒 ارمان:(( نه اصلا! شغل شما خیلی هم شریفه! نیومدیم که توهین کنیم اومدیم کمک کنیم!))😮😬 حامد:(( به خدا!))🙄🙄🙄 همون لحظه بود که یکی از داخل ساختمون نیمه کاره بیرون اومد و به نظر می اومد که سر کارگر خودش باشه.🤔 +:(( چه خبره اینجا؟! عا! آقا امیر و آقا سجاد و بقیه ی بچه ها ی این محل! خوب شد اومدین. منتظر تون بودم.))🤩 ارمان:(( شما؟!))🤔 +:(( من شریفی هستم. مهندس و سر کارگر اینجا. از دوستان خانوادگی حاج آقا احمدی.))😊 امیر:(( خوشبختیم! چه خوب شد که شما رو دیدیم. برای این دوست عزیز مون سوءتفاهم  شده بود.))🤩 آقای شریفی:(( ایشون امروز اومدن پیش ما و از ماجرا های اینجا خبر ندارن. اگه چیزی شده حق بدین و دلخور نشین.))😊😁 امیر:(( اختیار دارین آقا!)) شریفی :(( خب آماده این آقایون!؟))😁 _:((بله اوستا! از کجا شروع کنیم؟ چی کار کنیم؟!))🧑‍🔧 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° پیمسهلاد نگو بلا بگو! عاشق کربلا بگو!😅 میدونم ربطی به این قسمت نداره اما همین جوری یهو حس شاعریم اومد گفتم شما رو هم در جریان بزارم.😆 اخر این قسمت رمان دوباره بیاین این شعر رو بخونین ، کاملا متوجه میشین که تنها ربطش حضور پیمسهلاد هست! بگذریم. منو برو بچه های محل مون دیدیم که کار خیر به این خوشگلی جلومونه چرا توش سهیم نباشیم و ازش بهره نبریم؟! 🤔🤩همگی گشتیم و لباس هایی که کهنه ی و پاره شده بودن رو پیدا کردیم. البته اگه از مامانا مون می پرسیدیم که لباس گردگیری عید کجاست، اصلا نیازی به گشتن نبود.😐😉 همه سر یه ساعتی که میدونستیم امیر و دوستاش الان مشغول کار هستن ، به پارک محله مون رفتیم و منتظر تاکسی انلاین شدیم. 🕒 مسعود:(( میلاد دادا! خیلی پیشرفت داشتی از عید به این طرف. یه کم پسرفت کنی برای سلامتی خودت بهتره! کدوم لحظه ست که پیراهنت پاره بشه.))😳 میلاد:(( میگی چیکار کنم؟! کرونا نمیزاره ورزش کنیم.))😟😔 _:(( الان میام!))😊 پیمان:(( کجا؟ الان ماشین میاد!))😕😳 _:(( اومدم الان.))😊 با تمام قوا دویدم سمت خونه و بین راه زنگ زدم به مهسا. 📱مهسا به سرعت موشک ژاکت شل و ولم رو اورد جلوی در خداحافظی کردیم. همزمان با رسیدن من به پارک ماشین هم رسید. بعد از سوار شدن ژاکتمو انداختم رو شونه های میلاد. _:(( بپوش یه وقت یخ نکنی.))🙃 میلاد:(( گرمم نیس داداش خوبم!))🙂 _:(( لباست زیاد تنگه برات خوب نیست برای تو خیابون.🤫 این بهتره!)) مسعود:(( اتفاقا باعث میشه بیشتر عرق بکنی و زودتر چربی های دور شکمت برن سیزده بدر!))😅😉 میلاد:(( اگه کثیف یا پاره شه چی؟!))😬😬 _:(( این شل و ول ظاهرا قسمتش بوده که تو کار جهادی استفاده بشه. مطمئنم به خاطر همین ازت تشکر می کرد اگه زبون داشت.))😌🙃 مسعود:(( اگه برای میلاد تنگ باشه بعید نیست. میلاد با همه فرق داره!))😆😅 وقتی رسیدیم امیر و دوستاش سخت مشغول کار بودن. دو تا شون بیل میزدن ، ملات درست می کرد ، یکی هم با فرغون مواد رو جا به جا میکرد. پیاده شدیم و به سمت شون رفتیم. _:(( اقایون کارگر نمی خواین؟!))😎 امیر سرش رو بالا اورد و کلاهش رو در اورد. نفس نفس زنان سمت مون اومد.🥴 امیر:(( ماهان! بچه ها! شما اینجا چیکار می کنین؟!))😳 پیمان:(( اومدیم کنار شما یه کمی مردونه کار کنیم!))💪🏻😉 امیر:(( ولی اخه....))😕 میلاد :(( نه زحمت مون میشه و نه خانواده هامون ناراحت میشن. مسئله ی بعدی؟))😎😌 امیر:(( خب پس حرفی نیست. خوش اومدین!☺️☺️ باز خدا رو شکر کنین که مادراتون مثل مادرای ما با تدارکات و تجهیزات شما ها رو راهی نکردن!))🙄 مسعود:(( شکایت الکی نکن! 🤨این دل نگرانی های مامانا خیلی قشنگه. معلوم میشه که چقدر دوستت داره و براش مهمی!))🤫 _:(( تو کل این جهان بعید میدونم کسی مثل مامانای ایرانی هارو داشته باشه.🤔 حیف خاله ی دلسوزم که تو قدرش رو نمی دونی!😒 البته اینو با همه تون بودم!))😑🙄 میلاد:(( به کجا داره میره نسل جدید!))🙄 پیمان:(( با کیا شدیم 83 میلیون؟!😑 نگران اینده ی مملکتم شدم اصلا!))😬☹️ مسعود یهو زد تو خط مداحی :(( سلطان غم! چشم و چراغم مااادر! ماااادر پرستار دلم...))🤧😢 _:(( بسه برین سر کارتون شب شد!))🤣😅 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° مهسا نزدیک ساعت هفت اومد خونه. خستگی از وجودش می بارید اما چیز عجیبی که وجود داشت کلافگی بود که سعی داشت پشت لبخند ساختگیش قایمش کنه. بعد از سلام و حوالپرسی اروم و مختصری رفت تو حمام و منم به پروین اعتصامی خوندنم ادامه دادم. وقتی صدای در حموم اومد مامان بهم اشاره زد:(( مهسا مادر بیا این سینی چایی رو براش ببر خستگیش در بره. الهی بمیرم! بچم خیلی خسته میشه در روز!)) _:(( خوب به اقا پسرت میرسی مهدیه خانوم!)) مامان:(( از دست زبون تو دختر! ندیدی قیافشو مگه؟! )) _:(( شوخی کردم! منم بودم براش چایی می بردم! به به! دستم درد نکنه چه چایی خوش رنگی.)) مامان:(( چند روز دیگه دانشگاه ها شروع میشه. امیدوارم این کار به درسش لطمه نزنه!)) _:(( باید برنامه ریزی خوبی برای خودش بکنه! اما بیشتر از خستگی انگار فکرش درگیر بود.)) مامان:(( نمیدونم والا!)) ماهان داشت موهاشو با حوله خشک میکرد اومد و روی مبل ولو شد و زل زد به چایی. ماهان اروم گفت:((دستت درد نکنه.)) _:(( همینقدر ممنونی؟!)) ماهان:(( میخوای زانو بزنم تشکر کنم؟!)) _:((نه بابا شرمنده نکنین ماهی خان!)) روی مبل نشستم و دوباره لای کتاب پروین رو باز کردم. ماهان همونطور که چایی شو فوت میکرد ، خیره به نقطه ایی نا معلوم ، تو افکارش غرق شده بود. صورت بی حال و فکر درگیرش به این حسو میداد که اتفاقی افتاده. نمیدونم! شاید هم چون زیاد خسته بود اینجوری بود! _:(( راستی خسته نباشی دلاور خداهم قوتت پهلوان. دوست داری برات بخونم؟!)) ماهان:(( هر جور که دوست داری.)) _:(( جز دانش و حکمت نبود میوه ی انسان/ ای میوه فروش هنر این دکه و بازار کز گفته ی ناکرده و بیهوده چه حاصل/ کردار نکو کن که نه سودیست ز گفتار ...)) ماهان خیلی اروم زیر لب گفت:(( هی خدا!)) _:(( چیزی شده؟! به قول عمه یه ککی به جونته!)) ماهان:(( چطور؟!)) _:((صدا و سیمات کمی آشفته است چخبره؟! کار و بار ردیفه اوستا؟!)) ماهان:((یه کمی سرم شلوغه. طوری نیس.)) _:((امروز همه چیز مرتب بود؟ همه ی ادما سر کار مشکل نداشتن؟!)) ماهان:(( امروز یکی از دوستای امیر رفته بود واکسن کرونا بزنه، تا دو روز نمی تونه بیاد. پیمان محدودیت زمانی داره و همیشه کم می مونه چون پشت کنکور مونده امسالو. به غیر از این همه چیز خوبه. بقیه هم رفتن پول جمع کنن اما هر چی زنگ میزنم خبری ازشون نیس!)) _:(( خب خدا رو شکر. بد به دلت راه نده!)) ماهان:(( من میرم دراز بکشم. برای شام صدام کن.)) ماهان رفت و با سوالی که برای منو مامان ایجاد کرده بود، ما رو تنها گذاشت. داشتیم به ماهان فکر می‌کردیم که تلفن خونه مون زنگ خورد. مامان:(( کیه؟)) ((! نمیدونم! ناشناسه):( _ مامان تلفن رو جواب داد. صدای جیغ جیغ یه خانومی از پشت تلفن کماکان به گوش می‌رسید. مامان:(( خودمم بله.... چی شده خانوم؟!.... یه کمی آروم تر بگو منم بفهمم... ماهان چیکار کرده؟!.... یا فاطمه ی زهرا!...)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° امیر بعد از تماس تلفنی که با دوست بابام داشتم ، تونستم ازش اجازه ی اجر هاشونو بگیرم. شانسی که اوردیم این بود که همون موقع داشتن خونه ی پدری شونو تخریب میکردن و اجر ها رو میخواستن بریزن دور. اینقدر که بیل زده بودم کف دستام درد می کرد اما حالا از اینجا به بعد کار ما سبک تر میشد. به جای اینکه یه تعداد مون کارگر اضافه باشیم میشینیم و اجر تمیز میکنیم. اینطوری تو پول مون هم صرفه جویی میشد. البته برای بحث پول هر چی ادم دست به خیر می شناختیم رو در جریان گذاشتیم. تو مزار ها هم با یه صندوق بچه ها می رفتن و نذورات مردم رو جمع می کردن. این مدیریت کردن پول رو مدیون بابامم. اگه کمکم نمی کرد تا حالا 10 بار فلج اقتصادی شده بودیم. البته باید بازم فکر کنیم که چجوری میتونیم پول دربیاریم یا هزینه ها رو کم کنیم. مطمئن بودم که اگه الان برو بچ این موضوع رو بدونن حسابی ذوق میکنن! مخصوصا میلاد که دیگه مجبور نیست راه بره و کار کنه. سری به گروه مون تو واتساپ زدم. همه از خودشون و کارا شون تو امروز خبر داده بودن به جز مسعود. تا اونجایی که یادم می اومد مسعود قرار بود بره یه قسمتی از بهشت زهرا و پول جمع کنه. به شوخی نوشتم:(( خداقوت به همه تون داداشیا. دم همگی گرم! فقط مونده مسعود بگه که امروز چی کار کرده. اقا مسعود نکنه میلیونی کاسب شدی همه رو زدی به جیب و ما رو دیگه نمیشناسی؟!)) دو تا استیکر خنده هم فرستادم که متوجه ی شوخی بودن حرفم بشن و سوءتفاهم نشه براشون. کسی ظاهرا انلاین نبود. تقریبا ساعت 7 شب بود و بهشون نمی اومد خوابیده باشن. بیخیال همه چیز نگاهی به درس هام انداختم. این چند وقتی که شروع به کار کرده بودم ، با اینکه اول سال تحصیلی بود اما داشتم عقب می افتادم. راستش اولش اصلا فکر نمی کردم که کار کردن و درس خوندن با هم اینقدر کار سختی باشه. یه جورایی انگار اولش اصلا به سختی هاش فکر نکرده بودم و الان اون سختی ها به خوبی حس میشد. واقعا دم بچه های کار و بی بضاعت گرم! این روزا بیشتر احوال اونا رو درک میکردیم. درک میکردیم که وقتی بی تفاوت از کنارشون رد میشیم چقدر خستگی شون بیشتر میشه. صدای گوشیم افکارمو یهویی پروند. ظاهرا پیام از همون گروه خودمون بود. میلاد:(( فک کنم مسعود با همه ی اون پولا رفته خوراکی خریده. الان سرش یه جا با اونا گرمه!)) سجاد:(( داداش چرا همه چیز و به شکم ربط میدی!؟)) پژمان:(( مطمئنم رفته خارج!)) _:(( خخخخخخخخخخ! دیوونه ها!)) یهو سر و کله ی پیمان پیدا شد. پیمان:(( چی شده؟ چی میگین؟!)) پژمان:(( مسعود ظاهرا اختلاس کرده ازمون و فرار کرده خارج!)) پیمان:(( بچه ها وقتی خبر ندارین هیچی نگین!.....)) _:(( مگه چی شده؟!)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° ماهان صداش و کاراش تو سرم پخش میشد و این حالمو بدتر میکرد. نکنه خیلی اسیب دیده؟ نکنه اتفاق بدی براش افتاده باشه؟ نکنه... نکنه...نکنه...! هزاران نکنه تو سرم جمع شده بود و داشت کلافم میکرد. کم کم داشتم به گریه می افتادم از ترس. راهروی 10 متری بیمارستان برام 1000 متر شده بود. لحظات سخت و نفس گیری بود. صدای ضربان قلبم رو راحت می شنیدم! با همه ی ترس و استرسم بالاخره رسیدیم دم یه اتاق که یه کمی شلوغ هم بود. به پاهام جرئت دادم و وارد اتاق شدم. چی دیدم جز مادرش که با دلخوری و گریه می گفت:(( ماهان اینه رسم رفاقت؟ مسعود تو رو مثل برادرش دوست داشت! چجوری دلت اومد باهاش این کار رو بکنی؟!)) و پدرش که سعی می کرد مادرشو اروم کنه. به هر زوری که بود بردش بیرون و من تازه تونستم از شوک دربیام و مسعود رو ببینم. یه گوشه روی تخت خوابیده بود و به دستش سرم وصل بود. سر و بینی باند پیچی شدش داغونم کرد. واقعا برام سوال بود که چی شده؟ چجوری این بلا سرش اومده؟ کی این کار رو باهاش کرده؟! مامان:(( ماهان نگو که این وضع بچه ی مردم کار توئه!)) با زحمت به علامت تکذیب سر تکون دادم. مامان اه بلندی کشید :(( اگه طوریش بشه؟!...)) اون لحظه با تمام وجودم از خدا میخواستم که مسعود چشماشو باز کنه و دوباره حرف بزنه. از پشت سرم صدای دکتر که با والدینش حرف میزد توجهمو جلب کرد:(( نگران نباشین حالش تقریبا خوبه. اما ممکن بود اتفاقای بد تری بیفته. شانس اوردین که فقط سرش و بینیش شکسته. ضربه ی سر هم جای خطرناکی نبوده اما به هر حال باید مراقب باشین.)) بعد از نفس راحتی که کشیدم و احساس میکردم سبک تر شدم. از ته دلم خدا رو شکر می کردم که اتفاق بدی براش نیفتاده. _:(( عمو... میشه بگین چی شده؟!)) پدر مسعود:(( تو گفتی بره بهش زهرا؟!)) _:(( تصمیم همه بود. تقسیم بندی مکانی کرده بودیم. امروز نوبت مسعود بود که بره یه قطعه ی خاص از اونجا تا نذورات مردم رو جمع کنه.)) پدر مسعود:(( میدونی چقدر اونجا گدا زیاده؟! نباید هیچ کدوم تون تنها برین! چند نفر ریختن سرش و تا میخورده کتکش زدن. چون رفته بوده تو محل اونا و ممکن بود کاسبی شونو کساد کنه!)) _:(( من شرمندم! اصلا به اینجاش فکر نکرده بودیم! روزای قبل اینطوری نمی شد.)) پدر مسعود:(( بچه ی من الان جای اینکه بره کارای خوابگاهشو ردیف کنه پیگیر ثبت نام دانشگاهش باشه رو تخت بیمارستانه! نمی خوام بگم تقصیر توئه اما این کار پیشنهاد تو بود.)) میدونستم الان عصبیه و شاید داره جلوی خودشو میگیره که خیلی چیز ها رو نگه! بهش حق میدادم. پدر مسعود:(( دعا کن طوریش نباشه. بعد از این ماجرا باید یه تصمیم گیری اساسی برای این مسئله بکنم! یعنی چه؟ من نمی فهمم! اصلا به شما ها چه ربطی داره که تو همه چیز و همه جا دخالت می کنین؟! ان مسجد مگه خودش متولی نداره؟! مگه اون منطقه ساکن نداره که شما ها بلند شدین رفتین اونجا؟! این حرفا که کار خیره و اینا رو کی فرو کرده تو مغز تون؟! شماها پدر و مادر تونو دق ندین ، لازم نکرده کار خیر کنین!)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
سلام به همه مضماری های عزیز و دوست داشتنی ✋ صبحتون بخیر☺️ 🔸همونطور که میدونید فاز اول رویداد برگزارشد و سه ماموریت شیرین رو باهمراهی مربی ها ، انجام دادند، خداقوت حسابی😉 🔸تولیدات دوماه اخیر تو بخش شناخت ویژگی های فردی شما در بخش برنامه ریزی بارگذاری شد که امیدواریم براتون مفید بوده باشه☺️ 🔸نظرات و پیشنهادات خودتون درباره تولیدات با هشتگ , رو به آیدی زیر بفرستید لطفا و مارو تو بهتر شدن تولیدات کمک و همراهی کنید😎🤓 @mezmar_nojavan_rabet راستی منتظر اتفاقات خوب ومهم باشید☺️😎 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° المیرا مثل برق گرفته ها خشک شده بود و تو شوک بود. حالشو تا حدی درک میکردم. لابد خودشو مقصر میدونست و احساس گناه میکرد. _:(( امیر یه دقیقه اروم باش ببینیم چی کار میشه کرد؟!)) امیر با تعجب گفت:(( چی کار میشه کرد؟! تازه داری میگی چیکار میشه کرد؟! زدن بچه ی مردم رو ناقص کردن! جلوبندی صورتشو اوردن پایین و کله شو کوبیدن به اسفالت حالا میگی چی کار میشه کرد؟! اصلا میشه کاری کرد؟!)) _:(( یه دقیقه اروم باش! عصبی باشیی که حل نمیشه چیزی!)) امیر:(( مغزم کار نمی کنه الی! نگران مسعودم، نگران واکنش خانوادشم، نگران ماهانم، نگران مسجدم!)) _:(( امتحان عربی هم داری فردا! خب پاشو برو درس بخون اینجا نشستی که چی؟! الهی که چیزی نمیشه! امیر ، میخوای با هم عربی بخونیم اگه تمرکز نداری؟!)) بابا برای اینکه امیر رو اروم کنه بهش گفت:(( پسر جان درست میشه. الان برو توکل به خدا کن و درستو بخون. مطمئن باش مشکل رو به خدا بدی خدا خوب حلش میکنه.)) اروم رفتم تو اتاق و یواشکی زنگ زدم به مهسا. مهسا هم حالش زیاد خوب نبود و انگار خونه ی اونا خیلی اوضاع به هم ریخته تر از خونه ی ما بود. مهسا:(( الان اینجا هیچ کس حرف نمی زنه. تو بیمارستان مامان مسعود کلی باهاش بحث کرد و اون هیچی نداشت بگه. ماهان میگفت از داد و بیداد مادر مسعود همه صداشون در اومده بود. مامان اینقدر عصبیه که به زبون اوردن اسم مسجد و کار خیر رو کلا ممنوع کرده. رفتن ماهان هم منتفی شده.)) _:(( تقصیر اونا نیست که! اصلا تقصیر هیچ کس نیست. یه حادثه بوده فقط!)) مهسا:(( اره ولی این حادثه میتونست اسیب کمتری برای یه نفر داشته باشه. خانوادش که خیلی قاطی کرده بودن. ماهان الان از همه حال بد تری داره. فقط از طرف اون و من از امیر عذر خواهی کن. پیشش بد قول شدیم!)) _:(( الان ماهان نمیاد بقیه ی دوستاشم نمیان؟)) مهسا:(( به احتمال 80 درصد اونا هم نمیان دیگه. یکی شون که دانشگاهش راه دوره، یکی دیگه پشت کنکور مونده ،یکی شونم مصدوم شده! خلاصه اینکه خانواده ها به احتمال زیاد نمیزارن که بچه هاشون بیان. البته بازم معلوم نیست.)) _:(( باشه. تا همین جا هم دست همه تون درد نکنه. ببینیم که چی پیش میاد.)) بعد از خداحافظی رفتم از تو حال به امیر نگاه کردم. روی تختش نشسته بود و سعی میکرد تمرکز کنه و عربی رو تمرین کنه برای فردا. _:(( خب بیا یه کم باهم عربی بخونیم.)) امیر:(( اره! ذهبوا!)) _:(( چی؟)) امیر:(( رفتند! خیلی از دوستامون دیگه نمیتونن کمکمون کنن... نکنه همه کارامون بی فایده بوده؟! اره اصلا حق با بابای مسعود بود! به ما چه که چی سر مسجد اومده؟! مگه ما چیکاره ایم؟! المیرا! نکنه کلا راهو اشتباه رفتیم؟! ولی من به حاجی قول دادم. مرده و حرفش!)) _:(( اگه ما پی کمک بودیم این همه راه بود واسه کمک! کمک به هم کلاسیامون تو درساشون..اصن تو کارای خونه و بقیه چیزا... واقعا نکنه کمک به مسجد و اینا کار بزرگتراس؟!)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
با ما همراه باشید با یک شروع جذاب و چالشی در فصل جدید رمان نسل نو😁👇 چیزی مثل سیخ فرو رفت در پهلویم. سر برگرداندم به سمت راست. سجاد را دیدم که از صندلی خودش به سمت من افقی شده و با زحمت خودکارش را از سمت جوهری در پهلویم فرو کرده بود. پیس پیس هم می کرد که نگاهش کنم. می خواستم بیخیال لکه ی جوهر روی لباسم بشم که واکنش مامان از ذهنم رد شد. کمی ابروهایم درهم رفت. ظاهرا نمی شد بیخیال باشم و باید خودم یک طوری تمیزش می کردم.پوفی کشیدم. رو به سجاد ، دستم را تکان دادم و لب هایم را کج کردم که:(( چته بابا؟!)) با قیافه درهم و حالت زار پرسید:(( تو میفهمی چی میگه؟!)) دهن باز کردم که بگویم :(( به جان خودم اگه یه کلمه بفهمم . . )) _ :((اقایون چه خبر اون آخر کلاس؟ دو سال از زیر پتو درس خوندین آداب کلاس یادتون رفته آره؟!)) صدای اقای مختاری شوکه ام کرد. اولش فکر کردم مخاطبش فقط منو سجاد هستیم. از شرمندگی اب شدم! سرم را کمی چرخاندم و قیافه‌ی آرمان و پژمان و بقیه را که دیدم فهمیدم انگار روی صحبتش فقط ما دوتا نبودیم! قیافه های زار بقیه را که دیدم فهمیدم مخ کل کلاس تعطیل است انگار و هیچ کس چیزی نمیفهمد. ماژیک را ول کرد روی میز و با آستین های بالا داده آمد سمت ما! کش ماسک را پشت گوشش جا به کرد و به سجاد اشاره کرد. اقای مختاری:(( بیا پای تخته برا همه تعریف کن.)) سجاد انگار برق گرفته بودش:(( چیو اقا؟)) حق هم داشت شبیه برق گرفته ها شود. خنده ام گرفت. خیلی از عربی خوشش می آمد، حالا برود پای تخته توضیح هم بدهد. دبیر عربی:(( همونی که بیشتر از من بلدیش ! اگه بلد نبودی که موقع تدریس من با دوستت حرف نمی زدی! بیا بذار کل کلاس از علمت استفاده کنه!)) به اندازه ی جلبک اطلاعات نداشت اما پا شد که برود جلو! طوری ژست گرفته بود که انگار فوق لیسانس عربی دارد. مثلا میخواست بگوید کم نیاورده و بلد است. این حالات کاملا نشانگر این بود که باز میخواهد کرمی بریزد، وگرنه عمرا اگر پا میشد و میرفت پای تخته. دبیر عربی که رویش را برگرداند ، پایین لباسش را کشیدم که بیخیال داداش ، بگیر بنشین سر جدت ، بگذار خر شیطان هم با بار سبک تر به مسیرش ادامه بدهد ، پیاده شو! با اخم دستم را کنار زد. بچه ها که انگار از کلاس خسته شده بودند ، دنبال سوژه میگشتند که برای بقیه کلاس ها تعریف کنند و پزش را بدهند که روی فلان معلم را کم کرده ایم! سجاد وقتی بچه ها را دید شیطنتش دو برابر شد و اراده‌اش محکم تر! گام هایش استوار تر ، و قلبش مطمئن تر! گردنم را کج کردم و دستی روی صورتم کشیدم ، که تو رو ریش نداشتت بیخیال شو! بینی اش را برایم چین داد و رو برگردوند! تنش واقعا میخارید! کرم های وجودش ول ول میخوردند. نمیخواستم جو کلاس متشنج شود و میدانستم سجاد که کرمش بگیرد ، تا خالی نکندشان بیخیال نمیشود که نمیشود! برای حامد ابرو تکون دادم که او جلوی کرمولک بازی سجاد را بگیرد و شر را بخواباند؛ اما زهی خیال باطل که حامد پایه تر بود! کرم های درونش بیشتر از مال سجاد بود، فقط فرصت نداشته خالی کندشان . که الحمدلله بستر هم برایش فراهم شده بود! حامد خندید و لب زد:(( بذار ببینیم چیکار میکنه.یکم شاد شیم!)) سجاد پای تخته ایستاد. رفت تا دهن باز کند و درسی که کلمه ای از آن را نفهمیده تعریف کند. اصلا معلوم نبود میخواهد چی بگوید! تمام شهدایی که میشناختم را صدا زدم ، به تک تک امامزاده ها دخیل بستم و دعا کردم خدا به جوانیمان رحم کنه. ظاهرا یک شیطنت ساده و فقط برای تغییر فضای کلاس بود ، ولی قطعا عواقب سختی داشت. مخصوصا برای معلمی که شخصیتش زیر سوال میرفت. آن هم در این بساط بعد از کرونا که هیچ کس اعصاب ندارد و بگویی بالای چشمت دو جفت کمان ابرو قرار دارد جد و آبادت را مورد عنایت قرار میدهد. سجاد دهانش راکه باز کرد ، در دل بسم الله گفتم . ایستادم و صدایم را بلند کردم:(( اقای مختاری... )) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
یه قسمت جذاب دیگه😅 ادامه ماجرای این قوم رو میخونید😄👇 آقای مختاری روشو برگردوند و دنبال صدا گشت. با اینکه ایستاده بودم باز دستمو بلند کردم که بگم صدای منه. غیر از من کی خبردار وایستاده اخه مرد مومن؟! سجاد که پای تخته ایستاده بود با صدای من لبخندش مثل ماست رو صورتش ماسید! یه بگیر بشین سر جات خاصی تو صورتش بود! عین رادار نامحسوس چشامو چرخوندم بین بچه ها. انگار پشت ترافیک گیر کرده بودن. مجددا امام ها و امام زاده ها و هر چی جد و سید میشناختم رو صدا زدم. گلومو صاف کردم:(( آقا شرمنده تقصیر من بود. یه سوال درسی پیش اومده بود ، نمی خواستیم به شما توهین کنیم.)) بعدش هم سرم رو انداختم پایین نشستم سر جام. قیافه ها رو ندیدم اما حتما برزخی بودن و اماده ی حمله. اقای مختاری سری تکون داد و با اخم سمت تخته رفت. سجاد که اصلا توقع این حرکت رو از من نداشت، با اشاره اقای مختاری بدن وا رفته شو به زور جمع کرد و سر جاش برگشت. سرم پایین بود اما حس میکردم از چشماش اتیش می باره. ظاهرا قرار بود در اینده از افق و عمود تیکه پارم کنه و تیکه هامو شب جمعه نذری بده به گربه ها! ارمان که کنار دستم بود افتاد با نیشگون به جونم ؛ به جان جد نداشته ی سجاد تو این چندسال زندگیم چنین دردی تو پهلوم حس نکرده بودم. اگه با یه لشگر 35 نفره رو به رو شدم باید بدونم که همه اومدن برای مورد عنایت قرار دادن من! حرکتای مرحوم مغفور جومونگ و خدابیامرز پاندای کنگ فو کار رو مرور کردم تو مخم. به جای زره فولادی ساخته ی چوسان قدیم، کاپشن پوشیدم! ساده، نرم ، مستحکم و ساخت وطن! صدای زنگ که اومد، اقای مختاری دوتا پیس الکل صنعتی به دستاش زد و با چشای از کاسه در اومده نگامون کرد. حقم داشت! صدای زنگ بیاد و عربده و دادهای چاله میدونی از کلاس ما بلند نشه؟! مگه میشه ؟! مگه داریم؟! نمیدونم کارگردان ((فرار از زندان)) ایده اشو از کجا گرفت ولی قطعا میتونه برای فصل ۶ سریالش رو ما حساب کنه. موقع رد شدن از در هر سری مجروح میدیم ؛ یه بار که المیرا داشت راجب یه کتاب باهام صحبت میکرد و میگفت اسمش " پایی که جا ماند" هست. حقیقتا و بدون هیچ اغراقی فکر میکردم از کلاس ما داستان نوشتن! پایی که هنگام خروج از کلاس جا ماند و گم شد! معلوم نیس کی برداشته؟! هنوز از قبل کرونا داره طرف دنبال پاش می گرده! کاش میشد به اقای مختاری بگم دلخوش نشه که تذکرش جواب داد و داریم ادم میشیم! سایه اقای مختاری از راهرو محو شد، و نیم ثانیه بعد زانوی یکی تو شکمم بود و سجاد هم مدام می زد رو پشتم. دهنشونم مثل گاراژ باز بود و ازش کلمات گوهر بار میبارید رو سر و صورت من. صدای داد ردیف دومی ها می اومد:(( چرا سست نمک بازی در میاری؟!)) +:(( مرض داری عشق و حال ما رو می کنی تو گونی؟! ماست پاستوریزه!)) +:(( می ترسی و جنم نداری نیا تو جمعمون! برگرد مهد کودک!)) +:(( بابا اینا تو دفتر میشینن برا ما نقشه میکشن ، ی بار ما میریم سر و تهشون کنیم نمیذاری؟!)) حامد به نمایندگی از جمع زد پس کلم و گفت:(( نمکدون! دو دقیقه فکتو می بستی الان داشتیم تو شادی بعد ضایع کردن مختاری غرق میشدیم جمیعا!)) روشو برگردوند ازم. حقیقتا پشتم درد گرفته بود. انگار بعثی رو می زدن! صدای ناظم اومد:(( اقایون ناهار چی سفارش بدم؟!)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
خواهی نشوی همرنگ، رسوای جماعت شو؟😂🤔 چه میییکنن این بچه ها👇💪 با شتاب برگشتم سمت در و انگار ناجیمو پیدا کرده باشم با نیش باز شروع کردم به حرف زدن : عع سلام اقای احمدی . خوبین شما؟ اتفاقا همین الان داشتم میپرسیدم دوغ میخوان یا نوشابه برا ناهار. خوب شد خودتون تشریف اوردین، مستقیم سر شماری میکنین.)) کتاب عربی رو بستم و گذاشتم تو کیف ، به لبه ی برگشته اشم توجهی نکردم.خودکارم گذاشتم ور دلش و خواستم برم سمت آقای احمدی که سجاد دستم و آرمان گوشه کاپشنمو از دو جهت کشیدن.سجاد آروم زیر گوشم گفت: شما حسابت تموم نشده ، وایسا باهم میریم.)) آقای احمدی:(( مزه نریز پسر. اقایون جمع کنین وسایلو کلاس زودتر تخلیه شه میخوایم ضدعفونی کنیم.عجله کن آقا.)) و هنرمان که میرفت زیر لب زمزمه میکرد:(( یه روز باید توجیحشون کنیم یکی یکی از در رد شن ، ی روز ب زور باید بکشونیمشون بیرون. خدا عاقلشون کنه)) دست سجاد رو محکم فشردم و اون دستمو انداختم رو دوش آرمان همزمان که هدایتشون میکردم سمت در شروع کردم:((حقیقتش اینه که دمتون گرم این تصمیم جمعیتون به دلم نشست. ینی واقعا جا داره من سجده ی شکر به جا بیارم که بعد از عمری مدرسه اومدن تونستیم تصمیمی بگیریم که کل جمع پاش بمونه ؛ خوشحالم که بعد از قرار های دسته جمعی نفله شده امون به این نقطه رسیدیم.))آرمان ارنجشو کرد تو شکمم و گفت:(( از رو نمیری نه؟ بعد دوسال اومدیم یکم هیجان وارد کنیما.اگه تویِ بچه مثبت گذاشتی.)) دیگه به راهرو رسیده بودیم .چند تایی از بچه ها تو کلاس مونده بودن ، صدامو بلند کردم:(( بیرون نیاین جای ناهار باس فلک نوش جان کنینا)) و رو به آرمان ادامه دادم:(( نمره انضباطتمون رو میکردن صفر و مامان بابای این خرس گنده ی ۱۸ ساله رو میکشوندن مدرسه تعهد بدن مهیج ترم میشد اصلا. مگه نه سجاد؟)) سجاد برام قیافه چین داد وبا دست ازادش گوشمو پیچوند. یه چند تایی از بچه ها از کنارمون رد شدن ، یکی شون زد رو دوش سجاد و گفت :(( داداش این منافق رو سپردیم دست خودت ، تا خونه از خجالتش دربیاین.ما دیرمون شده. گزارش کارشو واتساپ بفرس برام.فعلا)) آرمان اشاره کرد خیالشون راحت باشه. از جلوی اتاق معاونت که رد شدیم تکونی به خودم دادم و دستاشون رو از روم ورداشتن. سجاد((کجا؟ همین الان ب رضا قول دادم جای اونم بزنمت!)) _(( به جون خودم نباشه ، به جون تو این مدتی که میرفتیم‌مسجد برا کمک انقدر آسیب ندیدم من. دل و روده ام پیچید تو هم انقدر زدین. بذارین سانس بعدی ، الان دیگه ظرفیت پره. به جوونیم رحم کنین.)) آرمان:(( خب حالا ، حرف حسابت چی بود که پا برهنه پریدی وسط سور و سازمون؟)) سجاد رو بیشتر کشیدم سمت خودم که عابری که از جلو به سمتمون میاد راهش بند نیاد. _((اخه بشر تو این اوضاع بی اعصابی ملت که بگی بالا چشات ابروئه انگار فحش چیز دار دادی بهشون ، حالیته با شخصیت یه معلم بازی کردن وسط کلاس چه عواقبی داره؟ میزنه شتگمون میکنه!)) سجاد :(( جونشووو نداره بابا ، این مختاری نی‌قلیون عینکشو نمیتونه صاف کنه رو دماغش پسر!چی میگی تو؟)) اخم ریزی کردم و ادامه دادم:(( احترام و بزرگتر کوچیکتری رم بذاریم کنار ، باید یاد آوری کنم شما امسال یه چیزی میخوای تو کارنامت بش میگن نمره مستمر ؛ زحمتشم با همین داآشمون مختاریه. گرفتی الان یا بازم ادامه بدم؟!)) آرمان ابرو بالا انداخت و گفت:(( خب حالا ، چی هس انگار . چند نمره میخواست کم و زیاد شه دیگه!)) رسیدیم سر کوچمون وایستادیم که خداحافظی کنم. لبامو برا ارمان کج کردم:(( پارسال مه‌لقا خانوم رو برده بودیم فست فودی غم مستمر زبان یادش بره؟ )) سجاد زد زیر خنده و یکی هم پس کله من زد:(( اون نوشابه هه که پاچید رو لباست یادته؟)) خنده ام گرفت. یاسین در گوش خر میخوندم زودتر نتیجه میگرفتم. زدم رو شونه اشون و خداحافظی کردیم. چند قدم جلوتر زنگ آیفون رو زدم.برا پسر کوچولوی همسایه رو به رویی که از پنجره کوچه رو دید میزد دست تکون دادم.زنگ رو محکم تر فشار دادم و همزمان کلیدم رو از کوله درآوردم. در رو چرا باز نمی‌کردن؟ کلیدو انداختم و وارد شدم. 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
دستمو  پس زد :(( بابا خوبم من. دهع! نکن بچه!)) میدونست وقتی بهم میگن بچه عصبی میشم و باز میگفت. یخ رو پرت کردم بغلش خودش نگهداره و با حرص نگاش نکردم. امیر:(( حمله داعش نبوده که خواهر من ، یه شوخی پسرونه بوده! تموم شد رفت.)) دلم میخواست کیسه یخو بکوبم تو سرش! به اینا میگفت یه شوخی پسرونه. _:(( چرا به ناظمتون نگفتی؟ گوش اینا رو می کشید خب!)) چشاشو برام گرد کرد:(( همین مونده فقط با ۱۷ سال سن برم شلوار ناظممونو بچسبم که اینا دعوام کردن ! الیمرا میخوای باور کنی من دختر نیستم؟ )) حرفشو با کمی مسخره بازی ادامه داد:(( خانوم اجازههه زهرا موی منو کشید! خانوم مریم دستمو خط داد! اجازههههه این به من گفت بی ادب! خانوممم این بدون اجازه ی من پاک کن گرفت!.... بابا اینا کار شماس ،ما از این سوسول بازیا بلد نیستیم)) تکیه دادم به مبل .کوسنو پرت کردم تو صورتش که دستاشو حائل کرد و به صورتش نخورد . _(( حقت بود اصلا نمی شنیدم درو وا نمی کردم برات! )) به خندیدنش ادامه داد:((نه اینکه خیلی زود شنیدی؟! من موندم تو چجوری میخوابی؟! اصلا مگه چی کار کردی تو مدرسه که اینقدر عمیق خوابیدی؟!بیل زدی؟)) چشمامو مالیدم و با خمیازه گفتم:(( کلید می بردی با خودت! خوابمو زهرمارم کردی.ولی به خاطر شادی این روز فرخنده از اشتباهت میگذرم.)) چشاشو گرد کرد و لباشو کج:(( روزِ چی کشک چی؟)) و با برق کوچیکی توی چشماش ادامه داد:(( بالاخره روز پسر شده؟ خدایا باورم نمیشه ، بگو که درست حدس زدم و با عقده ی تبریک روز پسر نمی‌میرم.)) خنده ام را قورت دادم:(( نه خنگول خان . اصلا بهت امید نداشتم بتونی چنین کاری کنی. تویی که پایه ی همه ی کرم ریزیایی ، نصف جمعیت کرم های دنیا و حتی گونه های کشف نشده ی کرم تو وجودت هست ، بیخیال یه عملیات خفن شی . حتی خودتم بری بمب هایی که میخوان کار بندازن رو خنثی کنی خیلی حرفه!)) قیافش مثل ماست وا رفته شد:(( همین مونده تویی که دهنت بوی شیر میده بیای به من اصول دین یاد بدی . ممنون که بهم امیدواری دادی ، انگیزه گرفتم برای ادامه ی راه استاد! حالا میشه دقیق تر بگی این مدال افتخار چرا نصیبم شد؟ زیر دیپلم حرف بزن ماهم بفهمیم سرکارِ خانم!)) لحن مسخره کننده اش باعث میشه چند لحظه مکث کنم و با حرص ادامه بدم:(( تونستی تشخیص بدی همراهی با یه جمع رو تا کجا باید پیش برد. این کار رو معمولا کسایی میتونن انجام بدن که مغز دارن تو جمجمه اشون. اینکه بدون مغز تونستی اینکارو کنی قطعا جزو معجزات عالمِ.)) صدای پیامک گوشیم بلند شد.دستمو بردم گوشیو بردارم که زودتر از من دستشو گذاشت روش و نذاشت بردارمش ، بی حوصله نگاش کردم که بگه چی میخواد. امیر(( فکر کردی با مخ فرو میرم تو جمع بچه ها و بدون فکر هر کاری خواستم میکنم و چیزایی که برام مهمه رو هم بیخیال میشم؟ خان داداشتو نشناختیا. حالا درسته ما مثل شما کتاب خون نیستیم ، ولی حالیمونه ارزشامونو فدای هر چیزی نکنیم بچه.)) گوشیمو از زیر دستش کشیدم:(( اصلا چنین فکری نکردم. وقتی مخ نداری ، نمیتونی باهاش فرود بیای .)) براش شکلکی در آوردم و پیامک رو باز کردم. از طرف مامان بود. گفت که بابا رفته دنبالش و دارن میان خونه ، سفره رو پهن کنم. ابرو هام بالا پرید ، چه عجب امروز زود تشریف میارن. افتاب از کدوم ور دراومده. با کشیده شدن اون دستم که تکیه داده بودم بهش داشتم با سر می رفتم پایین که خودمو کنترل کردم. امیر :(( که من مخ ندارم ها؟)) چشای گشاد شده امو با خشم انداختم رو امیر :((بزنم کبودیاتو کبود تر کنمممممم؟ پاشو ببینم تو هیچیت نیست ادا در میاری فقط. پاشو سفره رو پهن کنیم مامان اینا تو راهن.)) کرمای وجودش فروکش کرد و نگاهش یکم نگران شد. امیر :(( ععع دارن میان؟ دستم ب دامنت. مامان الان بیاد این گوجه ی پای چشامو ببینه نگران میشه ها... چیکارش کنیم؟)) راست می‌گفت. بیخیال سفره ای که باید پهن میکردیم شدم. جرقه ای تو ذهنم خورد. با شتاب بلند شدم و سمت اتاق رفتم. امیر :(( کجا بابا ؟ بیا دست ب دست هم دهیم ی مادر مهربان رو از نگرانی در بیاریم!)) _(( پاشو بیا دنبالم. ردیفش میکنم الان.)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
#قسمت_چهارم #المیرا دستمو  پس زد :(( بابا خوبم من. دهع! نکن بچه!)) میدونست وقتی بهم میگن بچه عصبی م
اقاهه:((گفتی رنگی میخوای دیگه؟)) یه کمی مکث کردم:((بله. رنگی بهتره.)) برای هزارمین بار طرح پوسترمونو از ذهنم گذروندم و خرکیف شدم. دلم میخواست طرحی که زهرا درست کرده بود رو به عالم و آدم نشون بدم. کی باورش میشه طراحی این کار با چند تا دهه هشتادی به قول اونا گودزیلا بوده؟ آقاهه: (( چند تا میخوای دخترم؟)) قرار شده بود پوستر رو تو راهرو و در ورودی و اتاق پرورشی بزنیم. جایی که بیشترین رفت و امد بچه هاست. _ ((سه تا لطفا بزنین از روش برام)) خدا میدونه چقدر ذوق زده شدم وقتی دیدم ماموریت دوم راه انداختن مسابقه کتابخوانیه! بهترین راه بود برا تشویق امیر و بقیه که کتاب بخونن. به نظرم خیلی از مشکلای ما از اینه که فکر نمیکنیم و کتابخوندن باعث روشن شدن فکرمون میشه. چیزی که هزاران بار خواستم تو مخ امیر فرو کنم و هیچ وقت نتیجه نداد. تنها چیزی که از تلاشام بیرون اومد ، این بود که امیر دیگه بابت کتاب به دست بودن مسخره ام نمیکنه!! با یاد اوری چند روز پیش اخمی ریزی میشینه رو صورتم . خب درست ترش اینه که بگم کمتر مسخره میکنه. اقاهه:(( بفرما دخترم ، اماده شده.)) پوسترا رو گرفتم و نگاهشون کردم: مسابقه کتابخوانی مخصوص نسل نویی ها "طاها ستاره شمالی " با اهدا جوایز . . . _((ممنونم. چقدر تقدیمتون کنم؟)) مبلغ رو پرداخت کردم و از مغازه رفتم بیرون. تا مدرسه دو سه قدم راه بود. ماسکمو کشیدم پایین ، یه نفس عمیق کشیدم و دوباره دادمش بالا. نگاه کردن به سردر مدرسه قیافه امو کج و کوله کرد . ی نفس عمیق تر کشیدم و از خدا صبر طلب کردم ، برای رد شدن از در ورودی. خانم وفایی جارو به دست و دست به کمر دم حیاط ایستاده بود و عین همیشه با اخم نگام میکرد. لبخندمو بزرگتر کردم ک بلند گفتم :(( سلام خانوم وفایی ، خسته نباشی.)) هرکس دیگه بود اخماش باز میشد ولی خب اون خانوم وفایی بود و کلا یه نمونه نادر ، قلب مهربونی داشت ولی همیشه اخم میکرد و کلی ازمون مینالید. _علیک سلام ، میموندی یهو ظهر میومدی ، این پلاستیک چیه دستت باز ، دوباره بخوای آشغال پاشغال بریزی تو مدرسه من میدونم و تو ها.)) لحن طلبکارش خنده ام انداخت. هنوز زنگ نخورده بود و میگفت دیر کردی.مثل همیشه. _((نه آشغال چیه بابا. چشم حواسم هست زحمت شمارو زیاد نکنم. اجازه میدین رد شم الان؟)) چپکی نگام کرد، ی دور از بالا تا پایین با چشاش اسکنم کرد و سرشو تکون داد ک رد شم. انگار میخواستم وارد ساختمون پنتاگونی ، موسادی چیزی بشم... دسته پلاستیکو محکم تر گرفتم و بسم الله گفتم که بتونم کارو خوب اننجامش بدم. بیشتر ذوقم واسه این بود که میخواستم آدمارو دعوت کنم سمت فکر کردن و کار انداختن ذهنشون. امیر اینجور وقتا میگفت ولش کنم و میخواد مغزشو آکبند ببره اون دنیا تحویل خدا بده! اون تیکه از کتاب که به عنوان نمونه رو پوستر نوشته بودیم اونقدری جذابیت داشت که مطمئن باشم همکلاسیام با دیدنش مشتاق مسابقه بشن و بخوان دست دوستی بدن بهش. به محض اینکه وارد سالن شدم مهدیس و معصومه رو دیدم که گوشه سالن ، پشت به من وایستاده بودن. بلند صداشون کردم: _ ((سلام پت و مت عزیززززز.)) برگشتن ؛ دیدنم با خنده سلام کردن. نیش من هم باز شد. مهدیس-:(( سلام بر شفتک اعظم!)) معصومه :(( سلام علیکم! شنگولی امروز! چی شده کبکت خروس میخونه؟! خبریه؟؟؟)) _:((براتون یه چیز خفن آوردممممم اصلا اصل جنسه.)) مهدیس:((باز تو کنار داداشت زیاد نشستی ادبیاتت تغییر کرد؟!)) معصومه خندید و ارنجشو زد به پهلوی مهدیس ک بییخیال شه. و چشاش بهم فهموند منتظره ببینه براشون چی اوردم. کیف مو روی صندلی کنار سالن گذاشتم . پوستر رو یواشکی و آروم از توی پلاستیک تو دستم در آوردم و تا خواستم نشونش بدم، صدای ناظم که از بلندگوی مدرسه پخش می شد و منو صدا میزد اجازه این کار رو بهم نداد... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
💥 آرمان:(( اخه یکی نیست بگه مرد مومن دبیر ریاضی نیم ساعتشو داده ما بیایم تمرین ، ده دقیقه ای که با منت دادی به درد کی میخوره اخه!)) بعد چپکی نگام کرد و گفت :(( جلو اینیم نمیشه چیزی گفت ، باز منبر جیبی‌شو در میاره اخلاق پهلونیش بالا میزنه و "پوریای ولی" میشه که غیبت نکنین ، گوشت داداش مرده اتونه و فلان ...)) از حرص خوردنش خنده ام گرفت . بچه های کلاس بغلی هم رسیدن بهمون . زدم رو شونه آرمان :(( داداش از الان حرص بخوری که گوشت نمیونه تو تنت تا روز مسابقه؛ کلی تمرین باید بکنیم ، الکی وقتو واسه این حرفای بی‌نتیجه تلف نکن. )) دو تا انگشتامو کردم تو دهنمو و سوت زدم ، رو به سجاد که دنبال توپ رفته بود داد زدم:(( شوت کن اینجا حاجی )) توپ و پرت کرد سمتم و بی مقدمه شوت کردمش سمت پارسا ، یکه خورد ولی خودشو نباخت و توپ و جمع کرد ، پاس داد به آرمان. و طلبکار رو به من ادامه داد:(( امیر تو اهل این مدرسه ای؟ خوابنمایی چیزی شدی تیم راه انداختی اینجا؟ داداش بچه های مدرسه حافظ رشته اشون تربیت بدنیه ! اصلا خوراکشونه این کار ، همه ورزشکارن ، یکیشون عضو تیم ملی نوجوانانه! با این ده دقیقه تمرینا میخوایم ببریم اونا رو؟)) اخم کردم و با کله به بچه ها گفتم تو زمین وایستن که بازی رو شروع کنیم. آرمان:(( تا ضایعگی بار نیاریم امیر دلش خوش نمیشه! حالیش نی ما چارتا جوجه ریاضی فیزیک و تجربی خونده ایم و اونا اینکاره ان!)) دلم میخواست چسب رو میز آقای احمدی رو بگیرم و دو تا تیکه بکنم ازش بچسبونم رو لبی ارمان و پارسا که هی آیه یاس میومدن. خودشون هیچی بقیه رو هم دلسرد میکردن. _(( حالا یه مسابقه فوتبال بین مدارس منطقه ای اونقدر ناراحتی و غصه خوردن نداره. اصلا ما هدفمون بردن نیست که. گفتیم دور هم بیایم تورو مجبور کنیم ۴ کیلو کم کنی از بار اون شکم ستون فقراتت اذیت نشه تو حمل نقلت!)) سجاد بلند خندید و ادامه داد:(( فاز نا امیدی ندین وسط ، خدا بزرگه ، اومدیم بازی کنیم و اگه شد ببریم ؛ یه صفایی میکنیم تو این‌مسیر. اجباری هم ورزش میکنیم. دیگه منتظر نیست منتظر یه شنبه ای بمونیم که بیاد و بریم سراغ ورزش‌.)) آرمان داد زد:(( از این لحظه به بعد هرکی فاز نا امیدی بده پس گردنی میخوره ، خوبه؟ هرچی شما بگین اصلا. شوت کن تا این زنگ نخورده. توپ و شوت کرد و دو تا تیم کوجیکی که تشکل داده بودیم با هم مسابقه دادیم. زنگ تفریح خورد ، زنگ کلاسم بعدش خورد ، ول کن نبودن بچه ها. حیاط که خالی شد بازی رو جمع کردیم و رفتیم دستامونو بشوریم. عرق از سر و رومون میریخت. شیر آب رو باز کردم و دستامو بردم زیرش ، یه مشت آی ریختم رو صورتم. سجاد اومد کنارم و دستاشو مایع زد و زیر شیر گرفت. مونده بودم راز دلم رو به سجاد بگم یا نه سجاد بهترین دوست و همچنین قدیمی ترین دوستم بود این مسئله هم مسئله کمی نبود پای آبروی مدرسه و کلی وقت و تمرین بچه‌ها وسط بود نمی تونستم ریسک کنم شاید اگه به سجاد میگفتم سجاد راه حل خوبی به ذهنش می رسید بنابراین دلمو به دریا زدم. _ :((سجاد راستش رو بخوای حس می کنم چشمام یکمی ضعیف شده. باید برم دکتر اما میترسم بهم عینک بده .)) سجاد:((خب عینک بده میشی امیر چهار چشم. لقب جدید تو دوست داری؟)) _:(( سجاد شوخی نکن! اگه عینکی بشم کی وایسه دروازه؟! اون وقت شاید نذارن تو مسابقه شرکت کنم! تکلیفمون چی میشه؟!)... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
از بالای عینک ظریفش نگاهی به پوستر ها انداخت و من دل تو دلم نبود تا نظر مثبتش رو بشنوم. یکمی روشون دقیق شد و بعد گفت:(( نمیتونم بهت اجازه بدم. درسته که می‌گی مسابقه کتابخوانیه . من حتی کتابشم نخوندم ؛ اگه مربوط به مدرسه خودمون بود آره، اما نیست.)) لب و لوچم حسابی آویزون شد. اصلا توقع نداشتم که به مسئله به این صورت نگاه کنه. _(( من که گفتم خانوم کتابش خیلی خوبه ، اصلا میارم خودتون نگاه کنین .)) سرشو تکون داد و چیزی نگفت. همون موقع معلم ریاضیمون وارد دفتر شد و بهش سلام کردم. بر عکس قیافه پنچر من ایشون با ذوق و انرژی به هم سلام کرد و گفت:(( المیرا خانوم چی شده که اومدی دفتر مدرسه؟! همین اول سالی برات مشکل پیش اومده؟!)) خیلی دلم میخواست راز نشاط معلمایی که سر صبح انقدر شادن رو بدونم. _:((نه خانوم. اومدم تا در مورد موضوعی با خانوم اصلانی مشورت کنم.)) معلم ریاضی:(( چه کاری هست حالا؟!)) _:(( مسابقه کتابخوانی که منو چند تا از دوستام به مناسبت روز کتابخوانی داریم برگزار می‌کنیم. اومده بودم که اجازه شو از خانم اصلانی برای اطلاع رسانی تو مدرسه بین بچه ها بگیرم، ظاهراً میگن که نمیشه.)) ناراحت زل زدم بهش و قیافمم یکم مظلوم کردم که دلش بسوزه بره پادرمیونی کنه. شاید اگه خانم اصلانی صحبت نمیکرد مظلومیتم جواب میداد و کارم راه میوفتاد. خانم اصلانی:(( برای کاندید شدنت تو شورای دانش آموزی موافقم، اما نمی تونم برای این مسابقه بهت اجازه بدم. میتونی از دوستای دورو بر خودت، دوستای صمیمی ، استفاده کنی.)) خانم اصلانی اینو گفت و بعد از این که برگه ها رو دستم داد، رفت تا به کاراش برسه. معلم ریاضیمون اومد جلو نگاهی به ورقهای انداخت. معلم ریاضی:(( چه پوستر خوشگلیه! اما به نظر من بهتره درستو بخونی و خیلی خودتو درگیر کارهای این چنین نکنی. برای این کار ها کلی فرصت داری! بهتر از امسال شروع کنی به درس خوندن و کم کم برای کنکور آماده بشی. این توصیه من به عنوان یک معلم به توئه. بعد کنکورت کلیی فرصت داری ، آزاده آزادی اون موقع.)) نفس عمیقی کشیدم که عصبانیتم بالا نیاد. درس ، درس ، درس. یه جوری میگن انگار تنبل ترین ادم دنیا جلوشونه. خودم میدونم باید درس بخونم. خوبه باز من درسم خوب بود و برام مهم بود. پوسترا رو جمع کردم ، لبخندی زدم و با لحن آروم گفتم:(( ممنونم از اینکه راهنماییم کردین ؛ ولی خانم من واقعا فکر نمیکنم یه مسابقه ی کتابخوانی جلوی کنکورمو بگیره! هنوز ۳ سال مونده تا کنکور. اگه قرار باشه کل نوجوونیمو درس بخونم ، کی تفریح کنم و چیزای جدید یاد بگیرم و تجربه کنم؟شما خودتون تو نوجوونی فقط درس میخوندین؟)) دبیر ریاضی:(( الان که اینجایی اینو میگی ؛ همسن من که شدی میفهمی چی میگم. تو مو بینی و من پیچش مو.)) بزرگترا همیشه فکر میکنن خودشون فقط بلدن. ما هم یه عده آدم آهنی خنگیم که باید فقط درس بخونیم و حرفشونو گوش کنیم. با همه اینها چیزی به روی خودم نیاوردم. آروم گفتم با اجازه و از دفتر خارج شدم و به سمت کلاس رفتم. مامان همیشه میگفت ادب رو رعایت کنم . میگفت معلمت حتی اگه آدم خوبی نباشه ، چارتا چیز که بهت یاد داده ، بزرگتر که هست؛ نباید بهش بی احترامی کنی. امیر هم با اینکه زلزله ای بیش نبود تو مدرسه ، همیشه میرفت با ادب حقشو از حلقوم ملت بیرون می کشید. درسته که بهم اجازه ندادن ولی به این سادگی کوتاه نمی اومدم. هرجور شده بچه هارو میارم سمت اینکار .یه راهی پیدا میکنم براش . مغز دارم واسه چی؟ کار میندازمش بالاخره یه چیزی میاد به ذهنم. حس میکردم دوستام ناامیدم نمی کنن. بچه های با شور و انگیزه ایی بودن. درسته یه مقدار از هم متفاوت بودیم اما مطمئن بودم اهل مسابقه و مطالعه بودن. از پله ها به سرعت بالا رفتم و وارد کلاس شدم. معصومه و مهدیس بحثشون رو از سالن به کلاس منتقل کرده بودن و داشتن بلند بلند می گفتند و می خندیدند. معصومه با دیدن من گفت :((چی شده الی؟! چرا چهار چرخ پنجره؟! با کدوم کامیون تصادف کردی؟!)) فوری ناراحتیم رو پنهون کردم و هر چی شده بود در مورد مسابقه با ذوق و شوق براشون تعریف کردم و پوستر ها رو نشونشون دادم. نمیخواستم انرژی منفی بگیرن و اول کاری زده شن. تقریباً یک دقیقه ای به پوسترها خیره شدن. مهدیس گفت:(( ببین الی... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
پارسا:(( دمت گرم پسر ، اون توپی که آرمان شوت کرد و چطوری گرفتی خدا وکیلی؟ کل زورشو ریخته بود توش!)) _(( مخلصیم. آرمان کارش خفن تر بود، برو ازش بپرس اون همه زور رو از کجا اورد!ملوان زبل هم اسفناج میخورد انقدر زور نمیومد تو تنش)) آرمان سر رسید و از مقایسه اش با ملوان زبل قیافه اشو چین داد. آرمان:((پاشین بریم تو کلاس تا باز نیومدن بگن به بهونه فوتبال کلاس رو میپیچونیم.پاشین.)) یکی نمیدونست میگفت اخی آرمان طفلکی بهش تهمت و افترا زدن! دیگه نمیگن مارمولکیه برا خودش داره مظلوم نمایی میکنه. _((نه که اصلانم به بهونه فوتبال اینجا پهن نمیشین ؟ همین نیم ساعت پیش داشتم با کاردک جمعتون میکردم از زمین که وایستین چارتا توپ شوت کنین!)) سجاد سر رسید دستشو بالابرد که محکم بزنه پس گردنم ، خودمو کنار کشیدم و دستش کوبیده شد به کتفم. زدم پشت دستش و گفتم :(( چته بابا ، مسابقه فوتبال داریم. مسابقه بوکس و کاراته نمیخوایم بریم که!! زور دستاتو بریزی تو پاهات به نتایج جالب تری میرسیما!)) برو بابایی نثارم کرد و رفت کوبید پس گردن پارسا...بعدش آرمان و سراغ بعدی ها نشد که بره. آرمان یقه اشو جمع کرد و اتمام حجت میکرد باهاش. پوفی کشیدم و از جا بلند شدم. ماجرای عینکی شدنم رو باید یه کاریش میکردم. سجاد متوجه بی تمرکزیم شده بود ؛ گل های بیشتری امروز زدن بهم. بعد بازی هم بهم روحیه میدادن که کم نیارم. میدونستن من همیشه آرزو داشتم تو مسابقات فوتبال مدال بیارم. خودمم دلم میخواست هرجور شده باشم . دیروز به شوخی بهشون گفتم من به عنوان پیشکسوت کناره گیری میکنم و رضا بیاد جام وایسته. دادشون دراومده بود که یه جوجه ی سال دهمی چرا باید بیاد وسط بازی ما وقتی تو هستی و مهارتت بیشتره. چیزی محکم خورد پس کله ام و صدا داد. برگشتم که دست سجاد رو رو هوا بگیرم که جا خالی داد. سجاد:(( چطوری امیر پا طلا ، تو لکی حاجی؟ چیزی شده؟ میزونی؟ چت بود وسط بازی خل میزدی؟ گفتم الان دیگه گل به خودی میزنی بهمون. ردیفی؟)) چشم‌غره‌ای رفتم:(( تو هنوز یاد نگرفتی نزنی پس کله ی مردم؟ سجاد من مثل پارسا نیستما، یهو موجی میشم از میله ی همین پرچم تو حیاط آویزت میکنم. زمین بازی هم که.. چی بگم ...راستش...)) موندم بین گفتن و نگفتن. بچه ها بهم امید داشتن. نمیدونستم چی میشه اگه راستشو بگم. میتونستم پنهون کنم قضیه چشمامو بعد مسابقه بهشون بگم. نزدیک تر اومد و گفت :(( راستش چی؟ زیر لفظی میخوای؟ بگو دردت چیه؟)) آهی کشیدم:(( بین خودمون بمونه فعلا ؛ بچه ها ندونن بهتره. رفتم چشم‌پزشکی دکتر گفت باید عینک بذارم ، یه چشمم ۱ و یکی دیگه ۷۵ صدم ضعیفه. واسه همینه چند وقته مشنگ میزنم تو دیدن. میبینی که ردیف جلو هم میشینم تو کلاس. این ۲ سال گوشی ب دست بودن کار خودشو کردم. نمیدونم چیکار کنم.)) کمی بهت برش داشت ، خودش رو جمع و جور کرد و گفت:(( بیخیال! خل و چل شدی؟! سرت به جایی نخورده؟! نکنه از بس تمرین کردیم مخت تاب برداشته؟! یعنی چی که نمیدونم چیکارش کنم؟! تر نزن به فاز خوبمون دیگه! مسابقه به کری خوندن و انرژی دادنشه که بدکن تو نمیشه! به کسی چیزی نمیگیم ، غیر از تو کسی نیست که بیاد.مگه ارزو نداشتی مسابقه فوتبال رو ببری؟ فکر کن بعدش چقدر بهت افتخار میکنن و اسمت میوفته رو زبون بچه ها.یه چیزی میگی برای خودت ها)) راست میگفت ، واقعا نمیشد ازش گذشت. اینجوری کل بچه های مدرسه میشناختنم. چقدر مدیر و معاون تحویلم میگرفتن. حرفم برو پیدا میکرد تو مدرسه. پارسا و آرمان و بقیه هم رسیدن بهمون. سجاد چشم و ابرو اومد که صداشو در نیارم. پوفی کشیدم ، نمیدونستم باید چیکار کنم. اگه میموندم و ادامه میدادم تیممون ضربه میخورد. اگه میرفتمم ، خودم و دلم رو باید بیخیال میشدم. به سمت کلاس رفتم و همچنان فکر میکردم که کدوم الویت داره ، خواسته ی خودم؟ یا بهتر درخشیدن تیم؟ 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
امیر سجاد روی شونم کوبیدو گفت :((اگه موقعیتم اضطراری نبود میمونم پیشت و تنهات نمیذاشتم جون تو.موفق باشی!)) بعد هم با سرعت جت سمت سرویس بهداشتی رفت ؛ رفیق روزهای سخت که تا تهش همراهی میکنه خودشه قشنگ!!! از وقتی بهش گفتم بس که زدی پس سرم نمره چشام همچین شد داره سعی میکنه کرماشو کنترل کنه و دیگه نمی‌زنه پس سرم. جلوی دفتر مدیر منتظر موندم ؛ انگار جلسه داشتن. هیشکیم نبود بهش بگیم من در میزنم تو حرف بزن این‌چند روز بس که قکر کرده بودم مخم تاب برداشته بود. هیچ وقت تو عمرم انقدد فسفر نسوزونده بودم ، ذخائر فسفر مغزم با کمبود مواجه شد. دیگه مغزم میخواست بیاد بزنه رو دوشم بگه " داداش تا دوروز پیش نمیدونستی چیزی به اسم مغز وجود داره ، الان که خداروشکر فهمیدی منو داری نیاز نیست انقدر کار بکشی ازم ، بخدا راضی به زحمت نیستیم." خیلی فکر کردم که اصلا مرام ورزشکاری این نیست که وسط کار بچه ها رو بذارم برم و بی معرفتی کنم. حالا مرام پهلونی و این فاز روشنفکری رم بذاریم کنار حقیقتا به فکر خودمم بودم. ینی اصلا منصفانه نبود! وقتی میتونستم باشم و برنده بشم و همه بهم افتخار کنن، چرا باید یهو همه چیز و بزارم کنار؟! این بازی حقم بود، سهمم بود ، زندگیم بود.هیچ جوری تو کتم نمیرفت که این همه تمرین و اون همه تلاش، حالا که موقع عمل کردنش رسیده بی نتیجه شده! به این فکر میکردم که میتونم لنز بزارم یا اصلاً عینک و با کش ببندم به سرم! اما خیلی خطرناک بود. مگه اینکه بدون عینک میرفتم. البته دکتر توصیه کرده بود اگه به مدت طولانی عینک به چشم نداشته باشم ، ممکنه چشمام بدتر بشه ! بالاخره در دفتر باز شد و دبیر ورزش مون نفر اول بود که از اتاق مدیر اومد بیرون. بعد از دیدن من گل از گلش شکفت و بدون معطلی گفت:(( آقای مدیر ایشون امیر نیکزاد هست یکی از اونایی که بهتون گفته بودم خیلی کارش درسته! بهتون قول میدم که ما بازی هفته بعد اول میشیم یا اینکه رتبه خیلی خوبی کسب می‌کنیم. خلاصه اینکه جایزه بچه ها رو  از همین الان آماده کنید!)) بنده خدا یه جوری ازم‌تعریف میکرد حس کردم محمد صلاحی چیزی هستم و نمیدونم. صحبتشون که باهم تموم شد اومد سمتم. مربی ورزش:(( چطور  شده امیرجان؟! چرا نرفتی سر تمرین؟! زنگ تفریح خورده!)) همون لحظه تو دلم بسم الله بسم الله گفتم و توکل کردم:(( راستش آقای مرزبان... من فکر می کنم نتونم تو مسابقه همراهیتون کنم...)) دبیر ورزش با تعجب زیاد گفت:(( چرا؟! چی شده؟! مشکلی پیش اومده؟! اگه مشکلی هست بگو؟تو خودت اومدی گفتی تیم راه بندازیم بریم‌مسابقه ، چی‌شد جا زدی؟)) همچی بگی نگی‌به غرورم‌برخورد. جا زدی چیه مرد مومن. بچه ها مثل چی دارن‌تمرین‌میکنن تو حیاط ، دیگه چقدر میتونم بی مرام باشم به خاطر خواسته ی خودم، مانع موفقیت بچه ها شم؟ مارو باش اومدیم جوونمردی کنیم مثلا ، پوریای‌ِولی بازی دربیاریم که خودم مهم نیستم و این چیزا. _:(( راستیتش اینکه. من نمره چشمم بالاست. همچین بگین نگین الانم شمارو دو سه نفر میبنیم. با عینک هم‌نمیتونم وایستم دروازه ، یهو توپ میاد تو صورتم شیشه میره تو چشام ، همینقدر بینایی رو هم از دست میدم. بخاطر همین هم نمیتونم دروازه بایستم. نمیخوام باعث افت گروه باشم. لطفاً هر طوری که خودتون فکر می کنید بهتره به بچه ها بگید. هر کمکی که از دستم بر بیاد برای تیم انجام میدم تا جبران کنم! فقط نمیخوام روحیه بچه‌ها آسیب ببینه. ببخشید که یهو بدقولی کردم...)) معلممون انگار پنچر شد. اخم ریزی کرد. آقای مرزبان:(( الان چیکار کنیم خب؟ تیممون‌ناقص میشه. حالا که میگی نمیتونی ، باشه یه کاریش میکنیم. اما اگه تو بودی خیلی خیلی خوب بود.)) نیشم واشد وگفتم:(( لطف دارین شما. حتماً هر کاری که از دستم بر بیاد انجام میدم! اتفاقا یکی رو در نظر دارم بیاد دروازه بایسته. بهتون قول میدم که خودم راش بندازم. تو بازی شاید نتونم باشم ، ولی میدون رو خالی نمیکنم!)) روی شونم زد و گفت:(( باریکلا! خوبه که به ایناشم فکر کردی.ببینم چه می کنی!)) وارد حیاط شدم و کنار زمین فوتبال رضا رو دیدم که به میله تور بستکتبال تکیه داده بود و مثل همیشه تماشاچی بازیمون بود. همینجور عشق و علاقه به فوتبال از چشاش میبارید بچه. رفتم کنارش و دستمو انداختم دور گردنش. _:(( به داش رضا .چطوری یا نه؟ بچه ها میگفتن مشتی ای. اونقدر مشتی هستی که واسم یه کار خفن بکنی؟!)) رضا شوکه و بهت زده گفت:(( سلام. چه کاری داداش؟!)) گلومو صاف کردم . با ابرو دروازه ی خالی رو نشون دادم و گفتم:(( تو را می طلبد؛ پایه ای وایستی جام اونجا؟! ما پیر شدیم ، دیگه شما جوونا باید بیاین روی‌کار!)) لبخندی زد و چشاش ستاره بارون شد. به تقلید از سجاد زدم پس سرش:(( مرامتو عشقه!)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مامانبزرگ نشسته بود رو صندلی و از دورهم بودن بچه ها و نوه هاش لذت میبرد.صدا به صدا نمی رسید. زندایی زهرا:(( ببخشید من برم سراغ این بچه ، دوباره لج کرده. ساکتش کردم میام دوباره )) بعد از بغل کردن مانی کوچولو به اتاق رفت تا اون رو بخوابونه. سمت خاله رفتم و به ظرفی که داشت کشک و دوغ رو توش قاطی میکرد اشاره زدم و گفتم:(( خاله بدین و من انجام میدم. زن دایی رفته تا بیاد من کمکتون می کنم. هر کاری که دارین به من بگین.)) صدای مادر جون بلند شد:(( نه نه! عزیزم آشپزخونه جای تو نیست! برو اونور با بچه ها بازی کن.)) _:(( خوب من می خوام کمک کنم.)) خاله:(( المیراجان تو نمیتونی. این کار تو نیست. همون که مادر جون گفت، بهتره بری تو حیاط پیش بچه ها. فقط حواست باشه تو حیاط رفتی نزدیک دیگ نشی ممکنه بسوزی.)) دست از پا دراز تر از آشپزخونه بیرون اومدم و وارد اتاق دوران مجردی دایی شدم. جای خلوت که کسی نباشه! فکر میکردم اگه فاطمیه بیایم خونه مادرجون خیلی بهم خوش میگذره و امسال برخلاف سال های قبل میذارن کنکشون کنم. ولی انگار هنوزم تو چشمشون بزرگ نشدم. حتی صبح دلم نمی خواست از در خونه بیام بیرون! هندزفری رو تو گوشم گذاشتم و طبق معمول سکوت محض. هیچ موزیک پلی نکردم، حتی حوصله شنیدن موزیک های مورد علاقم که غمگین هم بودن رو نداشتم. مهسا گفت امتحان داره و دیر تر میاد ، اگه بود شاید کنار دستش یکم میتونستم ناخونک بزنم به کارا.تو حال خودم بودم که همون لحظه در باز شد و ساره بچه دختر خاله مامانم وارد اتاق شد. باهمون انرژی همیشگیش . همیشه به این فکر میکردم منم ۲۴ ۵ ساله شم همینجور پرانرژی میشم؟ امروز به نظرم خیلی تو اعصاب بود گفت:(( اینجا چیکار می کنی؟! چرا اینجا تنهایی؟! چرا نمیایی بیرون؟!)) لبخندی زورکی زدم_:(( حوصله ندارم. باشه حالم بهتر شد میام بیرون.)) ساره:(( خوب حوصله نداشتی میموندی خونتون اصلاً چرا اومدی مهمونی.پاشو پاشو افسردگی میگیزی اینها تنها)) دلم میخواست بهش بگم:(( خونه مادربزرگ خودمه! برای اومدنش باید از تو اجازه بگیرم؟!)) یه لحظه به خودم اومدم و با خودم گفتم:(( چرا یهو انقدر عصبانی شدم؟! دلیلی نداره یهو از کوره در برم که. ساره همیشه همینجوره ، قصدی نداره که.)) فقط به این بسنده کردم:(( ساره جان ، امروز اصلا حالم خوب نیست!)) سارهبا شیطنت ادامه داد :(( داری اهنگ گوش میدی؟! بده ببینم چی گوش میدی!)) _:(( هیچی گوش نمیدم. هندزفری خالیه.)) ساره:(( وا! پس چرا کردی تو گوشت؟!)) اصلاً حوصله حرف‌هایش را نداشتم از اتاق زدم بیرون. ساره پشت سرم اومد:(( دارم باهات حرف میزنم. چرا جواب نمیدی؟!)) پوفی کشیدم. واقعا انقدری ناراحت بودم از دیده نشدنم که تضمینی نبود از ناراحتی چیزی نگم بهش :(( ساره جان یه چیزی وجود داره به اسم حریم شخصی. دلم میخواد الان آهنگ خالی گوش کنم چرا میپرسی؟)) ساره خنده ی کوتاهی کرد ، لپمو کشید و گفت:(( المیرا ، یکم زیر دیپلم حرف بزن بابا. حریم شخصی و این چیزا چیه ... من واسه خودت گفتم. هرطور راحتی.)) لبخند زدم. چیزی نگفتم و برگشتم سمت حیاط. واقعا انقدر بچه بودم و خودم نمیفهمیدم؟ یا بقیه نمیخواستن قبول کنن بزرگ شدنم رو؟ دمپایی مامانبزرگو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین. صدای سوت بلبلی زنگ در اومد؛ قدم های رفته رو سریع برگشتم داخل خونه که چادرمو بردارم ، معلوم نبود کی پشت دره . . . ساره:(( تو افسرده ای! کاملا مشخصه!)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
سالن سراسر قرار سکوت بود. رضا آماده در دروازه ایستاده بود و در مقابلش کاپیتان تیم مدرسه حافظ پشت توپ انتظار سوت داور رو میکشید. همگی دل تو دلمون نبود و صدای تپش محکم قلب هامون گواه از استرس و هیجان وجودمون رو میداد. زیر لب فقط صلوات می فرستادم تا این بازی ختم به خیر بشه. این پنالتی آخر تعیین کننده سرنوشت بازی ما با تیم قدرتمند حافظ بود. وقتی سوت داور به صدا در اومد چشمامو بستم اما راحت میتونستم صدای کنده شدن توپ از روی زمین رو بشنوم. و لحظه ای دیگر.... صدای تشویق و هورا کشیدن تماشاچی‌ها کل سالن رو پر کرده بود. نمی تونستم تو این همه سر و صدا تشخیص بدم که کدوم تیم پیروز شده. بالاخره چشمامو باز کردم. رضا روی زمین افتاده بود و با مشت به زمین می کوبید. داشت اشک میریخت؛ مثل بچه ای که شکلات شو ازش گرفته باشن. توپ وارد دروازه شده بود و دقیقه آخر با آغوش رضا آشتی نکرد. اولین نفر به سمت رضا دویدم و از روی زمین بلندش کردم. خودشو تو بغلم انداخت و گریه می کرد:(( داداش امیر شرمنده ام! اگه تو بودی اینطوری نمی شد... ببخشید ...شرمندم!)) _:(( شرمنده که دشمنته! اگه من بودم که بد تر می باختیم.)) رضا:(( اما... اما من نتونستم...)) _:((خدایی ایول الله داریا! تمام تکنیک ها و چیزهایی که بهت گفته بودم را مو به مو و حتی بهتر از اون چیزی که انتظار داشتم، انجامش دادی! چهارتا بچه رشته نظری جلوی بازیکن تیم ملی بازی کردیم و با یه اختلاف یه پنالتی باختیم! داداش این خودش پیروزیه! پاشو قهرمان! با سیس عقابی برو پیش طرفدارات!)) اشک هایش را پاک کرد:(( راست هم میگیا! هر کی بود اصلا بازی نمیکرد.)) _:((قهرمان! حالا یه امضا به ما میدی؟!)) تیم دوم شده بودیم و به همه مون مدال نقره ای رنگ دادند. همین هم جای شکر داشت! تو مدرسه آقای مدیر سر صف به همه مون جایزه داد و از تلاش‌های دبیر ورزش مون و ما کلی تشکر کرد. در نهایت گفت:(( تلاش و استعداد شما بی نظیر بود! با پشتکار تونستید در مقابل حریف قدر خودتون بایستید. امیدوارم همیشه در زندگی با همین پشتکار و انگیزه و همینطور سرسخت به سمت اهداف خودتون حرکت کنید و پیروز باشید!)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مهسارو تو اتاق کنار خودم نشونده بودم و گفته بودم کارش دارم، ولی حرف نمیزدم.باهاش رودربایستی نداشتم، ولی انقدر دلم گرفته بود انگار حرفم نمی‌اومد. مهسا:(( المیرا ، میخوای ایستگاه کنی منو؟! بابا ده دقیقه است تو اتاقیم . چی میخوای بگی دختر؟ خجالت نکش ، راحت باش.)) سعی کردم آروم حرف بزنم:((ببین... من جدیدا خیلی یه جوریم... به هم ریخته‌ام انگار.)) مهسا:((همین؟ دورت بگردم اینکه چیزی نیست! ترسوندیم بابا. تو سن بلوغ معمولا آدما اینطوری میشن. اتفاقی افتاده مگه؟)) شاید اگه قرار بود دلمو خالی کنم گریم میگرفت ولی اصلا نمیخواستم ضعف نشون بدم. من همون المیرایی بودم که از نظر همه فقط منطق بلد بود و حرفای بزرگتر از سنش میزد و احساسی نداشت. نمیدونم چرا یهو بغض کردم:((خیلی...خیلی تنهام... هیچ کس نمیخواد منو ببینه،نمیخواد منو بفهمه، نمیخواد بهم اعتماد کنه...)) مهسا اخمی کرد. دستامو گرفت و فشرد:(( کی گفته؟!)) _:(( همه، از کاراشون مشخصه. تو مدرسه که اصلا زیر بار نمیرن کار فرهنگی ای رو بدن دستم!.. همکلاسیام تو ظاهر باهام می‌خندن اما پشت سر شنیدم که داشتن کارای من، کتاب خوندنم و اعتقادامو مسخره میکنن!...مامان اینا فکر میکنن من خرابکاری میکنم و بلد نیستم تو کارا کمک شون کنم!... کسی منو نمی‌فهمه !)) مهسا با بهت نگاهم کرد. رگباری هرچی بود و نبود رو گفتم بهش... مهسا:(( المیرا یکم زیادی حساس نشدی؟)) بغضم بیشتر شد. واقعا از مهسا انتظار نداشتم. خواستم بلند شم برم که دستمو گرفت. مهسا:((خب حالاااااا. چه زودم بهش بر میخوره. ببین من دقیق نمیدونم چی شده ؛ولی بزرگترا مثلا ممکنه فکر کنن که شاید بازیگوشی کنی و از رو کنجکاویت باشه فقط این خواسته هایی که داری ، بهت مسئولیتی نمیسپرن چون حس میکنن زوده برات. نه که بحث دوست نداشتنت باشه، یا بگن چیزی بلد نباشی ، رو مسئولیت پذیریت مطمئن نیستن. متوجه ای؟ اونم به خاطر اینه که خیلی از بچه ها تو این سن اینطوری هستن واقعا.)) نگاه دلخورمو دادم بهش:(( خب الان تقصیر منه که با اونا فرق دارم؟ منی که میخوام مسئولیت قبول کنمم و میدونم باید وظیفه شناس باشم باید تنبیه بشم یا تشویق؟این چه رفتاریه اخه؟ من واقعا دارم دیوونه میشم مهسا!!حتی ...یه وقتایی... به این فکر میکنم دیگه نرم مدرسه .از مدرسه بدم میاد!!)) چشم هاش لحظه به لحظه بیشتر در میومد ، در اتاق تقی زده شد. زندایی مریم اومد داخل. مهسا نگاهش به زندایی افتاد و بلند شد از جاش.هلاک ادبشم اصلا. هزار بارم یه نفر بیاد رد شه از اتاق بلند میشه این دختر. زندایی:(( عع تو کی اومدیییی ، خوبی ؟ عزاداریت قبول .)) مهسا دست داد به زندایی و خنده ی ریزی کرد:(( سلام. ممنون شما خوبین؟ دایی چطوره؟ مادرجون گفت تو اتاق دارین مانی رو میخوابونین ، گفتم بیام داخل بیدار میشه ، دیگه وایستادم تا خودتون بیاین بیرون ببینمتون.)) زندایی لبخندی زد ملافه تو دستشو نشون داد :(( آها. خوب کردی مرسی.برم اینو بدم رو مانی ، میام الان پیشتون.ببخشید)) مهسا لبخندی در جوابش زد و نشست کنارم. مهسا:(( خب میگفتی... مدرسه نمیخوای بری؟ بابا تو کلاس اول بودی همه بچه ها گریه میکردن که مارو از مامانمون جدا نکنین ، تو گریه میکردی ، من نمیخوام برگردم خونه. میخوام مدرسه بمونم. چی شده حالا این حرفا رو میزنی؟ به خاطر چهار تا حرف شنیدن کم اوردی؟ المیرایی که من میشناختم قوی تر از اینا بود ، مگه از درستی کارت مطمئن نیستی؟)) نگاهش کردم. مطمئن بودم. مثل روز برام روشن بود کارم اشتباه نیست. فقط همه میگفتن حرفام بزرگتر از دهنمه. رفتم جوابشو بدم که در اتاق زده شد. ساره:(( میبینم که دوتایی خوب خلوت کردیناااا . . .)) نگاهش چرخید روی ساره... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
دستی زد رو شونم و کنارم نشست. امیر:(( آقااااای دانشجوووو؟ خوش گذشت؟ دیدی همکلاسیا تو؟! چطوریه فضاش؟ یکم از دانشگاه بگو ما هم آشنا بشیم رفتیم اونجا مشنگ نزنیم.)) نگاهی به لیوان چایی تو دستاش کردم.لبخند نسبتاً کمرنگی زدم و گفتم:(( خبر خاصی نبود. در حد یک معارفه ساده.)) لبخند امیر هم خشکید:(( ببینمت ماهان !دلخور اون قضیه ایی؟! مسجد مال چند وقت پیش بود! تو که نمی خواستی اینطوری بشه؛ مسعودم که از من سرحال تره به جان تو. مسجدم که ردیف شده دیگه. چرا هنوز ناراحتی؟! دیگه بهش فکر نکن!)) اونقدری باهم بودیم که با یه نگاه بزنه تو هدف و بفهمه داستان چیه.با یه لبخند مصنوعی گفتم:((راستش دلم هنوز از این قضیه گرفته! میدونی امیر، من کلی ایده و آرزو برای اون داشتم! دلم میخواست وقتی که همه چی انجام شد بگم آره ما این کار را انجام دادیم ،ما نوجوان های دهه هشتادی! ما یه مسجد و ساختیم! ما این مشکلو حل کردیم!)) امیر ابرو هاشو بالا انداخت :(( یعنی این کار رو برای رضای خدا نکردی؟! برای این کرده بودی که قدرت خودتو دوستاتو به نمایش بگذاری؟! پرچم هم نسلیهان تو ببری بالا؟! من که بعید میدونم تو همچین کاری بکنی!)) حرف امیر تکونم داد. خوب ذهنم را جمع کردم و بردم به چند ماه قبل. _:(( اول از همه برای رضای خدا بود. در ادامه هم بودا! نمیگم نبود. اما گاهی اوقات این فکر به سرم می زد که اگه بشه چی میشه! همه جا می ترکه از خبرش! چقدر بعد از این بیشتر به همون اعتماد می‌کنن، کمتر مارو بچه فرض می‌کنن، و بیشتر بهمون از این کارهای مهم می‌سپارن.)) سکوت کردم و خیره شدم به کرسی کوچیکی که مهسا از صبح طبع شاعریش زده بود بالا و دیوونمون کرده بود سر درست کردنش. المیرا رو هم با خودش هم پیمان کرده بود . من واقعا اون کارو برای بالا بردن اسم خودمون کردم یا بزرگ شدن تو چشم حاجی یا واسه خدا؟ امیر پاشو کوبید به ساق پام و گفت :(( خوب باشه تموم شد و رفت. امشب بی خیال شو! شب یلدا رو از دماغمون در نیار. داداش اگه تو دلت گرفته باشه که قلبمون میگیره که!)) لبخند زدم و ذهنمو پرت کردم. پذیرایی خونه مادرجون برعکس حال سرد بود، اما این سردی رو دوست داشتم. امیر:(( خوب داشتی دانشگاهو میگفتی. چه جوری براتون امروز جشن گرفتن؟ کیا رو دیدی؟ چی شنیدی؟ چیکار کردن؟! زیر لفظی میخوای؟!)) _:(( هیچی بابا ، یه سالنی داشت به چه عظمت ، صندلی چیده بودن توش نشتیم اونجا.چندتا از دوستای جدیدم و دیدم و با هم حرف زدیم. بعد مسئول فرهنگی دانشگاهمون آقای قد بلندی بود به نام... فکر می کنم فامیلیش " بالایی" بود. اومد و برامون از شب یلدا و فاطمیه و ماجرای ۹ دی و خیلی چیزهای دیگه صحبت کرد. بعد هم قرار شد هرکی دوست داره خودشو به انجمن هایی مثل انجمن اسلامی و بسیج و انجمن علمی معرفی کنه.)) امیر:(( پس حسابی سرتون گرم شد. حالا راستشو بگو! بیشتر سرتونو گرم کرد یا سرتونو درد اورد؟!)) تک خنده ای کردم و گفتم:(( گزینه دو. )) دوتایی زدیم زیر خنده. امیر :(( چایی میخوری؟)) نگاهش کردم ، لیوان چاییشو گرفته بود سمت من. چپکی نگاش کردم. خندید و گفت :(( جان تو هنو دهنی نکردمش ، میدونم خوش نداری .)) خندیدم :(( نوش جونت پسر.)) به نظرم اومد به امیر درمورد مسئله ی امروز چیزی نگم. اینکه امروز موقعی که آقای بالایی داشت در مورد ۹ دی صحبت می کرد از دوستان و چند تا دانشجوی دیگه حرف های عجیب شنیدم چیز های عجیب و غریبی که یه خورده باورش برام سخت بود اما سعی کردم جواب ندم... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
#ماهان #قسمت_سیزدهم دستی زد رو شونم و کنارم نشست. امیر:(( آقااااای دانشجوووو؟ خوش گذشت؟ دیدی همکلا
تو ماشین بابا نشسته بودم و به سمت مدرسه حرکت میکردیم. فکرم مشغول برنامه ایی که برای از اینجا به بعد داشتم بود. نتیجه حرف زدن با مهسا و عمل کردن به حرف هاش این شد که الان حالم بهتره و فهمیدم که باید از نو شروع کنم. حق با مهسا بود... من باید بیشتر به خودم توجه میکردم اما هنوز هم دیر نشده بود. باید یه تکونی به خودم و زندگیم می دادم تا بتونم این وضع رو جمع کنم. یادمه اون روز مهسا گفته بود:((اول از همه باید خودتو بشناسی، خوب و کامل، که مطمئنم این کارو کردی. قدم بعدی اینه که سعی کنی ضعف هاتو کم کم از بین ببری و خودتو به بهترینِ خودت تبدیل کنی. اما مهم اینه که خودتو همانطور که هستی، با تمام ویژگی های ظاهری و اعتقادی و... سعی کنی خودتو دوست داشته باشی. عاشق خودت باشی!)) _:(( نتیجه چی میشه؟!)) مهسا:(( اونوقت دیگه منتظر تعریف دیگران از خودت نمیشی. حرف بقیه برات مهم نیست و کمتر خودتو درگیر این میکنی که بقیه چی راجع بهت فکر میکنن.)) _:(( ولی اگه مثل همکلاسی هام نباشم نمیتونم برم تو جمع شون!)) مهسا:(( به قول ماهان با کسی باش که تو رو هر طوری که هستی دوست داشته باشه.)) _:((حس میکنم اینطوری میتونم دوست های بهتری انتخاب کنم یا حداقل این که، رفتار کردن با آدم های مختلف رو یاد بگیرم و کمتر غصه بخورم.)) مهسا:(( درستش هم همینه!)) تقریبا موقع رسیدن به مدرسه مرور حرفامون تموم شد. احساس آمادگی بیشتری میکردم. بعد از خداحافظی از بابا وارد کلاس شدم. کلاس همون کلاس همیشگی بود... میز و صندلی ها هم تغییر نکرده بودن... حتی بچه ها هم همون بچه های دیروز ، پریروز، و اول سال بودند! اما این المیرا یه المیرای دیگه بود... تغییر کرده بود... بزرگ شده بود... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
#المیرا #قسمت_چهاردهم تو ماشین بابا نشسته بودم و به سمت مدرسه حرکت میکردیم. فکرم مشغول برنامه ایی
تو راه برگشت از دانشگاه با سهیل، که تازه با هم آشنا شده بودیم، یهو یادم افتاد که امشب تولد مهسا هست و من هیچی براش نخریدم. _:(( سهیل داداش شرمنده! باید برم بازار. از این جا به بعد مسیر مون عوض میشه.)) سهیل:(( اگه دلت بخواد میتونم باهات بیام، کاری ندارم. حالا قراره بری چی بخری؟)) _:(( راستش امشب تولد خواهرمه. نمیدونم باید براش چی بگیرم، گفتم برم بازار یکمی دور بزنم شاید یه چیز خوب پیدا کردم. البته خواهر من هم از آنهایی نیست که خیلی حساس باشه رو کادوی تولدش!)) سهیل:(( اشکال نداره اگه منم باهات باشم؟)) _:(( نه بیا. راحت باش.)) همراه سهیل وارد بازار شدیم. تک تک مغازه های شال و روسری فروشی رو گشتیم اما یه چیز مناسب که پولم بهش برسه پیدا نکردیم. دیگه کم مونده بود سهیل هم پول بزاره وسط! فروشنده ها هم نمی تونستن خیلی تخفیف بدن. سهیل:(( بیا اینم وضع بازار! نمیدونم چرا آقای بالایی اون روز این همه اصرار داشت که از موفقیت های انقلاب بگه! داداش مردم یه شال نمیتونن بخرن! کدوم موفقیت؟!)) _:(( منظورش حتما انرژی هسته‌ای و امنیت و سلاح و موشک و کلی اختراع دیگه بوده.)) سهیل:(( اینا چه فایده داره وقتی نمیشه شکم مردم رو سیر کرد؟! با این وضع قیمت ها و دلار ، الان یه کارگر روزمزد که مستاجره، از کجا بیاره شکم زن و بچه رو سیر کنه؟!)) _:(( به خاطر تحریم هم هست... چه میشه کرد؟!)) سهیل قانع نمیشد. جوره هیچ چیز را قبول نداشت. من واقعا نمیدونستم که باید چه جوابی بهش بدم. راستش تا حالا اصلا به مسائل فکر نکرده بودم. دلیلی نداشتم که بخوام بهشون فکر کنم! هیچ وقت هم برام سوال نشده بود. همیشه فکر میکردم همه چیز خیلی درسته. هر کاری که ما انجام میدیم تو این کشور درسته و بیشتر مشکلات تقصیر دشمن خارجیه. همین کمبود اطلاعات باعث شد بحثو ادامه ندم. از اونجایی که مهسا خیلی رو کادو حساس نبود رفتیم براش چندتا گیره سر و لاک خریدیم. سهیل:(( ماهان میگم تو چه جوری بچه انقلابی هستی که این جور چیزها را نمی دونی؟! الحق و الانصاف تا حالا برای خودت سوال پیش نیومده؟! نکنه همه اینها تعصب الکیه ؟!)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مهدیس با لحن خاصی گفت:(( چی شده الی؟ زیادی شوخ و شنگ به نظر می‌رسی! امروز آفتاب از کدوم ور در اومده ؟!)) لبخندی زدم و گفتم:((آفتاب از همون طرف در اومده که من میخواستم.)) معصومه:(( اوه! خوشحالم برات. چه خبر شده؟!)) _:((حالا میفهمی.)) مهدیس :((اون کارتون به کجا رسید؟! مسابقه کتابخوانی تعطیلش کر‌دی دیگه؟)) لبخند زدم:(( به هیچ عنوان! یه راه بهتر براش پیدا میکنیم.)) معصومه ابرو بالا انداخت:(( باریکلا!)) از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. مهدیس:((کجا داری میری ؟)) _:((می خوام تا قبل از اینکه دبیر ریاضی بیاد برم و به خانم اصلانی بگم که حاضرم تو کارای انجمن و شورا و بسیج کمک دستش باشم. حالا هر کاری که شده مهم نیست.)) معصومه:(( دلت خوشه ها! خب تهش ک چی؟! بشین درستو بخون بابا.)) _:((درسمم میخونم خب. نمیخونم مگه؟ میخوام مهارت هم یاد بگیرم و فقط رشد علمی نداشته باشم. اینجوری حالم بهتره ، حس میکنم لازمه استعدادامو بریزم بیرون)) معصومه:(( باشه هرجور که راحتی. مهدیس میگم پس فردا میای دوتایی بریم سینما؟!)) مهدیس به سمت من با چشم اشاره زد که جلوی من چیزی نگه، اما خب حرکتش تابلو بود و من فهمیدم که دلشون نمی خواد من باهاشون برم. مهدیس گفت:((الی تو هم میایی؟ خوش میگذره ها!)) گفتم:(( نه من باید به درسم برسم. ناسلامتی امتحانای ترم نزدیکه! نمیتونم بیخیالی طی کنم که!)) از کلاس خارج شدم. از ته دل ناراحت بودم از اینکه چرا با من به کسی خوش نمیگذره، اما به قول مهسا آدم باید خودش با خودش حال کنه... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan