eitaa logo
مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🏕
5هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
69 فایل
✨مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو✨ 🔺آیدی رزرو اردویی @fasle_no1400 09114439470 🔺ادمین و تبلیغات کانال @admin_fasle_no
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🏕
#قسمت_چهارم #المیرا دستمو  پس زد :(( بابا خوبم من. دهع! نکن بچه!)) میدونست وقتی بهم میگن بچه عصبی م
اقاهه:((گفتی رنگی میخوای دیگه؟)) یه کمی مکث کردم:((بله. رنگی بهتره.)) برای هزارمین بار طرح پوسترمونو از ذهنم گذروندم و خرکیف شدم. دلم میخواست طرحی که زهرا درست کرده بود رو به عالم و آدم نشون بدم. کی باورش میشه طراحی این کار با چند تا دهه هشتادی به قول اونا گودزیلا بوده؟ آقاهه: (( چند تا میخوای دخترم؟)) قرار شده بود پوستر رو تو راهرو و در ورودی و اتاق پرورشی بزنیم. جایی که بیشترین رفت و امد بچه هاست. _ ((سه تا لطفا بزنین از روش برام)) خدا میدونه چقدر ذوق زده شدم وقتی دیدم ماموریت دوم راه انداختن مسابقه کتابخوانیه! بهترین راه بود برا تشویق امیر و بقیه که کتاب بخونن. به نظرم خیلی از مشکلای ما از اینه که فکر نمیکنیم و کتابخوندن باعث روشن شدن فکرمون میشه. چیزی که هزاران بار خواستم تو مخ امیر فرو کنم و هیچ وقت نتیجه نداد. تنها چیزی که از تلاشام بیرون اومد ، این بود که امیر دیگه بابت کتاب به دست بودن مسخره ام نمیکنه!! با یاد اوری چند روز پیش اخمی ریزی میشینه رو صورتم . خب درست ترش اینه که بگم کمتر مسخره میکنه. اقاهه:(( بفرما دخترم ، اماده شده.)) پوسترا رو گرفتم و نگاهشون کردم: مسابقه کتابخوانی مخصوص نسل نویی ها "طاها ستاره شمالی " با اهدا جوایز . . . _((ممنونم. چقدر تقدیمتون کنم؟)) مبلغ رو پرداخت کردم و از مغازه رفتم بیرون. تا مدرسه دو سه قدم راه بود. ماسکمو کشیدم پایین ، یه نفس عمیق کشیدم و دوباره دادمش بالا. نگاه کردن به سردر مدرسه قیافه امو کج و کوله کرد . ی نفس عمیق تر کشیدم و از خدا صبر طلب کردم ، برای رد شدن از در ورودی. خانم وفایی جارو به دست و دست به کمر دم حیاط ایستاده بود و عین همیشه با اخم نگام میکرد. لبخندمو بزرگتر کردم ک بلند گفتم :(( سلام خانوم وفایی ، خسته نباشی.)) هرکس دیگه بود اخماش باز میشد ولی خب اون خانوم وفایی بود و کلا یه نمونه نادر ، قلب مهربونی داشت ولی همیشه اخم میکرد و کلی ازمون مینالید. _علیک سلام ، میموندی یهو ظهر میومدی ، این پلاستیک چیه دستت باز ، دوباره بخوای آشغال پاشغال بریزی تو مدرسه من میدونم و تو ها.)) لحن طلبکارش خنده ام انداخت. هنوز زنگ نخورده بود و میگفت دیر کردی.مثل همیشه. _((نه آشغال چیه بابا. چشم حواسم هست زحمت شمارو زیاد نکنم. اجازه میدین رد شم الان؟)) چپکی نگام کرد، ی دور از بالا تا پایین با چشاش اسکنم کرد و سرشو تکون داد ک رد شم. انگار میخواستم وارد ساختمون پنتاگونی ، موسادی چیزی بشم... دسته پلاستیکو محکم تر گرفتم و بسم الله گفتم که بتونم کارو خوب اننجامش بدم. بیشتر ذوقم واسه این بود که میخواستم آدمارو دعوت کنم سمت فکر کردن و کار انداختن ذهنشون. امیر اینجور وقتا میگفت ولش کنم و میخواد مغزشو آکبند ببره اون دنیا تحویل خدا بده! اون تیکه از کتاب که به عنوان نمونه رو پوستر نوشته بودیم اونقدری جذابیت داشت که مطمئن باشم همکلاسیام با دیدنش مشتاق مسابقه بشن و بخوان دست دوستی بدن بهش. به محض اینکه وارد سالن شدم مهدیس و معصومه رو دیدم که گوشه سالن ، پشت به من وایستاده بودن. بلند صداشون کردم: _ ((سلام پت و مت عزیززززز.)) برگشتن ؛ دیدنم با خنده سلام کردن. نیش من هم باز شد. مهدیس-:(( سلام بر شفتک اعظم!)) معصومه :(( سلام علیکم! شنگولی امروز! چی شده کبکت خروس میخونه؟! خبریه؟؟؟)) _:((براتون یه چیز خفن آوردممممم اصلا اصل جنسه.)) مهدیس:((باز تو کنار داداشت زیاد نشستی ادبیاتت تغییر کرد؟!)) معصومه خندید و ارنجشو زد به پهلوی مهدیس ک بییخیال شه. و چشاش بهم فهموند منتظره ببینه براشون چی اوردم. کیف مو روی صندلی کنار سالن گذاشتم . پوستر رو یواشکی و آروم از توی پلاستیک تو دستم در آوردم و تا خواستم نشونش بدم، صدای ناظم که از بلندگوی مدرسه پخش می شد و منو صدا میزد اجازه این کار رو بهم نداد... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
💥 آرمان:(( اخه یکی نیست بگه مرد مومن دبیر ریاضی نیم ساعتشو داده ما بیایم تمرین ، ده دقیقه ای که با منت دادی به درد کی میخوره اخه!)) بعد چپکی نگام کرد و گفت :(( جلو اینیم نمیشه چیزی گفت ، باز منبر جیبی‌شو در میاره اخلاق پهلونیش بالا میزنه و "پوریای ولی" میشه که غیبت نکنین ، گوشت داداش مرده اتونه و فلان ...)) از حرص خوردنش خنده ام گرفت . بچه های کلاس بغلی هم رسیدن بهمون . زدم رو شونه آرمان :(( داداش از الان حرص بخوری که گوشت نمیونه تو تنت تا روز مسابقه؛ کلی تمرین باید بکنیم ، الکی وقتو واسه این حرفای بی‌نتیجه تلف نکن. )) دو تا انگشتامو کردم تو دهنمو و سوت زدم ، رو به سجاد که دنبال توپ رفته بود داد زدم:(( شوت کن اینجا حاجی )) توپ و پرت کرد سمتم و بی مقدمه شوت کردمش سمت پارسا ، یکه خورد ولی خودشو نباخت و توپ و جمع کرد ، پاس داد به آرمان. و طلبکار رو به من ادامه داد:(( امیر تو اهل این مدرسه ای؟ خوابنمایی چیزی شدی تیم راه انداختی اینجا؟ داداش بچه های مدرسه حافظ رشته اشون تربیت بدنیه ! اصلا خوراکشونه این کار ، همه ورزشکارن ، یکیشون عضو تیم ملی نوجوانانه! با این ده دقیقه تمرینا میخوایم ببریم اونا رو؟)) اخم کردم و با کله به بچه ها گفتم تو زمین وایستن که بازی رو شروع کنیم. آرمان:(( تا ضایعگی بار نیاریم امیر دلش خوش نمیشه! حالیش نی ما چارتا جوجه ریاضی فیزیک و تجربی خونده ایم و اونا اینکاره ان!)) دلم میخواست چسب رو میز آقای احمدی رو بگیرم و دو تا تیکه بکنم ازش بچسبونم رو لبی ارمان و پارسا که هی آیه یاس میومدن. خودشون هیچی بقیه رو هم دلسرد میکردن. _(( حالا یه مسابقه فوتبال بین مدارس منطقه ای اونقدر ناراحتی و غصه خوردن نداره. اصلا ما هدفمون بردن نیست که. گفتیم دور هم بیایم تورو مجبور کنیم ۴ کیلو کم کنی از بار اون شکم ستون فقراتت اذیت نشه تو حمل نقلت!)) سجاد بلند خندید و ادامه داد:(( فاز نا امیدی ندین وسط ، خدا بزرگه ، اومدیم بازی کنیم و اگه شد ببریم ؛ یه صفایی میکنیم تو این‌مسیر. اجباری هم ورزش میکنیم. دیگه منتظر نیست منتظر یه شنبه ای بمونیم که بیاد و بریم سراغ ورزش‌.)) آرمان داد زد:(( از این لحظه به بعد هرکی فاز نا امیدی بده پس گردنی میخوره ، خوبه؟ هرچی شما بگین اصلا. شوت کن تا این زنگ نخورده. توپ و شوت کرد و دو تا تیم کوجیکی که تشکل داده بودیم با هم مسابقه دادیم. زنگ تفریح خورد ، زنگ کلاسم بعدش خورد ، ول کن نبودن بچه ها. حیاط که خالی شد بازی رو جمع کردیم و رفتیم دستامونو بشوریم. عرق از سر و رومون میریخت. شیر آب رو باز کردم و دستامو بردم زیرش ، یه مشت آی ریختم رو صورتم. سجاد اومد کنارم و دستاشو مایع زد و زیر شیر گرفت. مونده بودم راز دلم رو به سجاد بگم یا نه سجاد بهترین دوست و همچنین قدیمی ترین دوستم بود این مسئله هم مسئله کمی نبود پای آبروی مدرسه و کلی وقت و تمرین بچه‌ها وسط بود نمی تونستم ریسک کنم شاید اگه به سجاد میگفتم سجاد راه حل خوبی به ذهنش می رسید بنابراین دلمو به دریا زدم. _ :((سجاد راستش رو بخوای حس می کنم چشمام یکمی ضعیف شده. باید برم دکتر اما میترسم بهم عینک بده .)) سجاد:((خب عینک بده میشی امیر چهار چشم. لقب جدید تو دوست داری؟)) _:(( سجاد شوخی نکن! اگه عینکی بشم کی وایسه دروازه؟! اون وقت شاید نذارن تو مسابقه شرکت کنم! تکلیفمون چی میشه؟!)... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
از بالای عینک ظریفش نگاهی به پوستر ها انداخت و من دل تو دلم نبود تا نظر مثبتش رو بشنوم. یکمی روشون دقیق شد و بعد گفت:(( نمیتونم بهت اجازه بدم. درسته که می‌گی مسابقه کتابخوانیه . من حتی کتابشم نخوندم ؛ اگه مربوط به مدرسه خودمون بود آره، اما نیست.)) لب و لوچم حسابی آویزون شد. اصلا توقع نداشتم که به مسئله به این صورت نگاه کنه. _(( من که گفتم خانوم کتابش خیلی خوبه ، اصلا میارم خودتون نگاه کنین .)) سرشو تکون داد و چیزی نگفت. همون موقع معلم ریاضیمون وارد دفتر شد و بهش سلام کردم. بر عکس قیافه پنچر من ایشون با ذوق و انرژی به هم سلام کرد و گفت:(( المیرا خانوم چی شده که اومدی دفتر مدرسه؟! همین اول سالی برات مشکل پیش اومده؟!)) خیلی دلم میخواست راز نشاط معلمایی که سر صبح انقدر شادن رو بدونم. _:((نه خانوم. اومدم تا در مورد موضوعی با خانوم اصلانی مشورت کنم.)) معلم ریاضی:(( چه کاری هست حالا؟!)) _:(( مسابقه کتابخوانی که منو چند تا از دوستام به مناسبت روز کتابخوانی داریم برگزار می‌کنیم. اومده بودم که اجازه شو از خانم اصلانی برای اطلاع رسانی تو مدرسه بین بچه ها بگیرم، ظاهراً میگن که نمیشه.)) ناراحت زل زدم بهش و قیافمم یکم مظلوم کردم که دلش بسوزه بره پادرمیونی کنه. شاید اگه خانم اصلانی صحبت نمیکرد مظلومیتم جواب میداد و کارم راه میوفتاد. خانم اصلانی:(( برای کاندید شدنت تو شورای دانش آموزی موافقم، اما نمی تونم برای این مسابقه بهت اجازه بدم. میتونی از دوستای دورو بر خودت، دوستای صمیمی ، استفاده کنی.)) خانم اصلانی اینو گفت و بعد از این که برگه ها رو دستم داد، رفت تا به کاراش برسه. معلم ریاضیمون اومد جلو نگاهی به ورقهای انداخت. معلم ریاضی:(( چه پوستر خوشگلیه! اما به نظر من بهتره درستو بخونی و خیلی خودتو درگیر کارهای این چنین نکنی. برای این کار ها کلی فرصت داری! بهتر از امسال شروع کنی به درس خوندن و کم کم برای کنکور آماده بشی. این توصیه من به عنوان یک معلم به توئه. بعد کنکورت کلیی فرصت داری ، آزاده آزادی اون موقع.)) نفس عمیقی کشیدم که عصبانیتم بالا نیاد. درس ، درس ، درس. یه جوری میگن انگار تنبل ترین ادم دنیا جلوشونه. خودم میدونم باید درس بخونم. خوبه باز من درسم خوب بود و برام مهم بود. پوسترا رو جمع کردم ، لبخندی زدم و با لحن آروم گفتم:(( ممنونم از اینکه راهنماییم کردین ؛ ولی خانم من واقعا فکر نمیکنم یه مسابقه ی کتابخوانی جلوی کنکورمو بگیره! هنوز ۳ سال مونده تا کنکور. اگه قرار باشه کل نوجوونیمو درس بخونم ، کی تفریح کنم و چیزای جدید یاد بگیرم و تجربه کنم؟شما خودتون تو نوجوونی فقط درس میخوندین؟)) دبیر ریاضی:(( الان که اینجایی اینو میگی ؛ همسن من که شدی میفهمی چی میگم. تو مو بینی و من پیچش مو.)) بزرگترا همیشه فکر میکنن خودشون فقط بلدن. ما هم یه عده آدم آهنی خنگیم که باید فقط درس بخونیم و حرفشونو گوش کنیم. با همه اینها چیزی به روی خودم نیاوردم. آروم گفتم با اجازه و از دفتر خارج شدم و به سمت کلاس رفتم. مامان همیشه میگفت ادب رو رعایت کنم . میگفت معلمت حتی اگه آدم خوبی نباشه ، چارتا چیز که بهت یاد داده ، بزرگتر که هست؛ نباید بهش بی احترامی کنی. امیر هم با اینکه زلزله ای بیش نبود تو مدرسه ، همیشه میرفت با ادب حقشو از حلقوم ملت بیرون می کشید. درسته که بهم اجازه ندادن ولی به این سادگی کوتاه نمی اومدم. هرجور شده بچه هارو میارم سمت اینکار .یه راهی پیدا میکنم براش . مغز دارم واسه چی؟ کار میندازمش بالاخره یه چیزی میاد به ذهنم. حس میکردم دوستام ناامیدم نمی کنن. بچه های با شور و انگیزه ایی بودن. درسته یه مقدار از هم متفاوت بودیم اما مطمئن بودم اهل مسابقه و مطالعه بودن. از پله ها به سرعت بالا رفتم و وارد کلاس شدم. معصومه و مهدیس بحثشون رو از سالن به کلاس منتقل کرده بودن و داشتن بلند بلند می گفتند و می خندیدند. معصومه با دیدن من گفت :((چی شده الی؟! چرا چهار چرخ پنجره؟! با کدوم کامیون تصادف کردی؟!)) فوری ناراحتیم رو پنهون کردم و هر چی شده بود در مورد مسابقه با ذوق و شوق براشون تعریف کردم و پوستر ها رو نشونشون دادم. نمیخواستم انرژی منفی بگیرن و اول کاری زده شن. تقریباً یک دقیقه ای به پوسترها خیره شدن. مهدیس گفت:(( ببین الی... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
پارسا:(( دمت گرم پسر ، اون توپی که آرمان شوت کرد و چطوری گرفتی خدا وکیلی؟ کل زورشو ریخته بود توش!)) _(( مخلصیم. آرمان کارش خفن تر بود، برو ازش بپرس اون همه زور رو از کجا اورد!ملوان زبل هم اسفناج میخورد انقدر زور نمیومد تو تنش)) آرمان سر رسید و از مقایسه اش با ملوان زبل قیافه اشو چین داد. آرمان:((پاشین بریم تو کلاس تا باز نیومدن بگن به بهونه فوتبال کلاس رو میپیچونیم.پاشین.)) یکی نمیدونست میگفت اخی آرمان طفلکی بهش تهمت و افترا زدن! دیگه نمیگن مارمولکیه برا خودش داره مظلوم نمایی میکنه. _((نه که اصلانم به بهونه فوتبال اینجا پهن نمیشین ؟ همین نیم ساعت پیش داشتم با کاردک جمعتون میکردم از زمین که وایستین چارتا توپ شوت کنین!)) سجاد سر رسید دستشو بالابرد که محکم بزنه پس گردنم ، خودمو کنار کشیدم و دستش کوبیده شد به کتفم. زدم پشت دستش و گفتم :(( چته بابا ، مسابقه فوتبال داریم. مسابقه بوکس و کاراته نمیخوایم بریم که!! زور دستاتو بریزی تو پاهات به نتایج جالب تری میرسیما!)) برو بابایی نثارم کرد و رفت کوبید پس گردن پارسا...بعدش آرمان و سراغ بعدی ها نشد که بره. آرمان یقه اشو جمع کرد و اتمام حجت میکرد باهاش. پوفی کشیدم و از جا بلند شدم. ماجرای عینکی شدنم رو باید یه کاریش میکردم. سجاد متوجه بی تمرکزیم شده بود ؛ گل های بیشتری امروز زدن بهم. بعد بازی هم بهم روحیه میدادن که کم نیارم. میدونستن من همیشه آرزو داشتم تو مسابقات فوتبال مدال بیارم. خودمم دلم میخواست هرجور شده باشم . دیروز به شوخی بهشون گفتم من به عنوان پیشکسوت کناره گیری میکنم و رضا بیاد جام وایسته. دادشون دراومده بود که یه جوجه ی سال دهمی چرا باید بیاد وسط بازی ما وقتی تو هستی و مهارتت بیشتره. چیزی محکم خورد پس کله ام و صدا داد. برگشتم که دست سجاد رو رو هوا بگیرم که جا خالی داد. سجاد:(( چطوری امیر پا طلا ، تو لکی حاجی؟ چیزی شده؟ میزونی؟ چت بود وسط بازی خل میزدی؟ گفتم الان دیگه گل به خودی میزنی بهمون. ردیفی؟)) چشم‌غره‌ای رفتم:(( تو هنوز یاد نگرفتی نزنی پس کله ی مردم؟ سجاد من مثل پارسا نیستما، یهو موجی میشم از میله ی همین پرچم تو حیاط آویزت میکنم. زمین بازی هم که.. چی بگم ...راستش...)) موندم بین گفتن و نگفتن. بچه ها بهم امید داشتن. نمیدونستم چی میشه اگه راستشو بگم. میتونستم پنهون کنم قضیه چشمامو بعد مسابقه بهشون بگم. نزدیک تر اومد و گفت :(( راستش چی؟ زیر لفظی میخوای؟ بگو دردت چیه؟)) آهی کشیدم:(( بین خودمون بمونه فعلا ؛ بچه ها ندونن بهتره. رفتم چشم‌پزشکی دکتر گفت باید عینک بذارم ، یه چشمم ۱ و یکی دیگه ۷۵ صدم ضعیفه. واسه همینه چند وقته مشنگ میزنم تو دیدن. میبینی که ردیف جلو هم میشینم تو کلاس. این ۲ سال گوشی ب دست بودن کار خودشو کردم. نمیدونم چیکار کنم.)) کمی بهت برش داشت ، خودش رو جمع و جور کرد و گفت:(( بیخیال! خل و چل شدی؟! سرت به جایی نخورده؟! نکنه از بس تمرین کردیم مخت تاب برداشته؟! یعنی چی که نمیدونم چیکارش کنم؟! تر نزن به فاز خوبمون دیگه! مسابقه به کری خوندن و انرژی دادنشه که بدکن تو نمیشه! به کسی چیزی نمیگیم ، غیر از تو کسی نیست که بیاد.مگه ارزو نداشتی مسابقه فوتبال رو ببری؟ فکر کن بعدش چقدر بهت افتخار میکنن و اسمت میوفته رو زبون بچه ها.یه چیزی میگی برای خودت ها)) راست میگفت ، واقعا نمیشد ازش گذشت. اینجوری کل بچه های مدرسه میشناختنم. چقدر مدیر و معاون تحویلم میگرفتن. حرفم برو پیدا میکرد تو مدرسه. پارسا و آرمان و بقیه هم رسیدن بهمون. سجاد چشم و ابرو اومد که صداشو در نیارم. پوفی کشیدم ، نمیدونستم باید چیکار کنم. اگه میموندم و ادامه میدادم تیممون ضربه میخورد. اگه میرفتمم ، خودم و دلم رو باید بیخیال میشدم. به سمت کلاس رفتم و همچنان فکر میکردم که کدوم الویت داره ، خواسته ی خودم؟ یا بهتر درخشیدن تیم؟ 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
امیر سجاد روی شونم کوبیدو گفت :((اگه موقعیتم اضطراری نبود میمونم پیشت و تنهات نمیذاشتم جون تو.موفق باشی!)) بعد هم با سرعت جت سمت سرویس بهداشتی رفت ؛ رفیق روزهای سخت که تا تهش همراهی میکنه خودشه قشنگ!!! از وقتی بهش گفتم بس که زدی پس سرم نمره چشام همچین شد داره سعی میکنه کرماشو کنترل کنه و دیگه نمی‌زنه پس سرم. جلوی دفتر مدیر منتظر موندم ؛ انگار جلسه داشتن. هیشکیم نبود بهش بگیم من در میزنم تو حرف بزن این‌چند روز بس که قکر کرده بودم مخم تاب برداشته بود. هیچ وقت تو عمرم انقدد فسفر نسوزونده بودم ، ذخائر فسفر مغزم با کمبود مواجه شد. دیگه مغزم میخواست بیاد بزنه رو دوشم بگه " داداش تا دوروز پیش نمیدونستی چیزی به اسم مغز وجود داره ، الان که خداروشکر فهمیدی منو داری نیاز نیست انقدر کار بکشی ازم ، بخدا راضی به زحمت نیستیم." خیلی فکر کردم که اصلا مرام ورزشکاری این نیست که وسط کار بچه ها رو بذارم برم و بی معرفتی کنم. حالا مرام پهلونی و این فاز روشنفکری رم بذاریم کنار حقیقتا به فکر خودمم بودم. ینی اصلا منصفانه نبود! وقتی میتونستم باشم و برنده بشم و همه بهم افتخار کنن، چرا باید یهو همه چیز و بزارم کنار؟! این بازی حقم بود، سهمم بود ، زندگیم بود.هیچ جوری تو کتم نمیرفت که این همه تمرین و اون همه تلاش، حالا که موقع عمل کردنش رسیده بی نتیجه شده! به این فکر میکردم که میتونم لنز بزارم یا اصلاً عینک و با کش ببندم به سرم! اما خیلی خطرناک بود. مگه اینکه بدون عینک میرفتم. البته دکتر توصیه کرده بود اگه به مدت طولانی عینک به چشم نداشته باشم ، ممکنه چشمام بدتر بشه ! بالاخره در دفتر باز شد و دبیر ورزش مون نفر اول بود که از اتاق مدیر اومد بیرون. بعد از دیدن من گل از گلش شکفت و بدون معطلی گفت:(( آقای مدیر ایشون امیر نیکزاد هست یکی از اونایی که بهتون گفته بودم خیلی کارش درسته! بهتون قول میدم که ما بازی هفته بعد اول میشیم یا اینکه رتبه خیلی خوبی کسب می‌کنیم. خلاصه اینکه جایزه بچه ها رو  از همین الان آماده کنید!)) بنده خدا یه جوری ازم‌تعریف میکرد حس کردم محمد صلاحی چیزی هستم و نمیدونم. صحبتشون که باهم تموم شد اومد سمتم. مربی ورزش:(( چطور  شده امیرجان؟! چرا نرفتی سر تمرین؟! زنگ تفریح خورده!)) همون لحظه تو دلم بسم الله بسم الله گفتم و توکل کردم:(( راستش آقای مرزبان... من فکر می کنم نتونم تو مسابقه همراهیتون کنم...)) دبیر ورزش با تعجب زیاد گفت:(( چرا؟! چی شده؟! مشکلی پیش اومده؟! اگه مشکلی هست بگو؟تو خودت اومدی گفتی تیم راه بندازیم بریم‌مسابقه ، چی‌شد جا زدی؟)) همچی بگی نگی‌به غرورم‌برخورد. جا زدی چیه مرد مومن. بچه ها مثل چی دارن‌تمرین‌میکنن تو حیاط ، دیگه چقدر میتونم بی مرام باشم به خاطر خواسته ی خودم، مانع موفقیت بچه ها شم؟ مارو باش اومدیم جوونمردی کنیم مثلا ، پوریای‌ِولی بازی دربیاریم که خودم مهم نیستم و این چیزا. _:(( راستیتش اینکه. من نمره چشمم بالاست. همچین بگین نگین الانم شمارو دو سه نفر میبنیم. با عینک هم‌نمیتونم وایستم دروازه ، یهو توپ میاد تو صورتم شیشه میره تو چشام ، همینقدر بینایی رو هم از دست میدم. بخاطر همین هم نمیتونم دروازه بایستم. نمیخوام باعث افت گروه باشم. لطفاً هر طوری که خودتون فکر می کنید بهتره به بچه ها بگید. هر کمکی که از دستم بر بیاد برای تیم انجام میدم تا جبران کنم! فقط نمیخوام روحیه بچه‌ها آسیب ببینه. ببخشید که یهو بدقولی کردم...)) معلممون انگار پنچر شد. اخم ریزی کرد. آقای مرزبان:(( الان چیکار کنیم خب؟ تیممون‌ناقص میشه. حالا که میگی نمیتونی ، باشه یه کاریش میکنیم. اما اگه تو بودی خیلی خیلی خوب بود.)) نیشم واشد وگفتم:(( لطف دارین شما. حتماً هر کاری که از دستم بر بیاد انجام میدم! اتفاقا یکی رو در نظر دارم بیاد دروازه بایسته. بهتون قول میدم که خودم راش بندازم. تو بازی شاید نتونم باشم ، ولی میدون رو خالی نمیکنم!)) روی شونم زد و گفت:(( باریکلا! خوبه که به ایناشم فکر کردی.ببینم چه می کنی!)) وارد حیاط شدم و کنار زمین فوتبال رضا رو دیدم که به میله تور بستکتبال تکیه داده بود و مثل همیشه تماشاچی بازیمون بود. همینجور عشق و علاقه به فوتبال از چشاش میبارید بچه. رفتم کنارش و دستمو انداختم دور گردنش. _:(( به داش رضا .چطوری یا نه؟ بچه ها میگفتن مشتی ای. اونقدر مشتی هستی که واسم یه کار خفن بکنی؟!)) رضا شوکه و بهت زده گفت:(( سلام. چه کاری داداش؟!)) گلومو صاف کردم . با ابرو دروازه ی خالی رو نشون دادم و گفتم:(( تو را می طلبد؛ پایه ای وایستی جام اونجا؟! ما پیر شدیم ، دیگه شما جوونا باید بیاین روی‌کار!)) لبخندی زد و چشاش ستاره بارون شد. به تقلید از سجاد زدم پس سرش:(( مرامتو عشقه!)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مامانبزرگ نشسته بود رو صندلی و از دورهم بودن بچه ها و نوه هاش لذت میبرد.صدا به صدا نمی رسید. زندایی زهرا:(( ببخشید من برم سراغ این بچه ، دوباره لج کرده. ساکتش کردم میام دوباره )) بعد از بغل کردن مانی کوچولو به اتاق رفت تا اون رو بخوابونه. سمت خاله رفتم و به ظرفی که داشت کشک و دوغ رو توش قاطی میکرد اشاره زدم و گفتم:(( خاله بدین و من انجام میدم. زن دایی رفته تا بیاد من کمکتون می کنم. هر کاری که دارین به من بگین.)) صدای مادر جون بلند شد:(( نه نه! عزیزم آشپزخونه جای تو نیست! برو اونور با بچه ها بازی کن.)) _:(( خوب من می خوام کمک کنم.)) خاله:(( المیراجان تو نمیتونی. این کار تو نیست. همون که مادر جون گفت، بهتره بری تو حیاط پیش بچه ها. فقط حواست باشه تو حیاط رفتی نزدیک دیگ نشی ممکنه بسوزی.)) دست از پا دراز تر از آشپزخونه بیرون اومدم و وارد اتاق دوران مجردی دایی شدم. جای خلوت که کسی نباشه! فکر میکردم اگه فاطمیه بیایم خونه مادرجون خیلی بهم خوش میگذره و امسال برخلاف سال های قبل میذارن کنکشون کنم. ولی انگار هنوزم تو چشمشون بزرگ نشدم. حتی صبح دلم نمی خواست از در خونه بیام بیرون! هندزفری رو تو گوشم گذاشتم و طبق معمول سکوت محض. هیچ موزیک پلی نکردم، حتی حوصله شنیدن موزیک های مورد علاقم که غمگین هم بودن رو نداشتم. مهسا گفت امتحان داره و دیر تر میاد ، اگه بود شاید کنار دستش یکم میتونستم ناخونک بزنم به کارا.تو حال خودم بودم که همون لحظه در باز شد و ساره بچه دختر خاله مامانم وارد اتاق شد. باهمون انرژی همیشگیش . همیشه به این فکر میکردم منم ۲۴ ۵ ساله شم همینجور پرانرژی میشم؟ امروز به نظرم خیلی تو اعصاب بود گفت:(( اینجا چیکار می کنی؟! چرا اینجا تنهایی؟! چرا نمیایی بیرون؟!)) لبخندی زورکی زدم_:(( حوصله ندارم. باشه حالم بهتر شد میام بیرون.)) ساره:(( خوب حوصله نداشتی میموندی خونتون اصلاً چرا اومدی مهمونی.پاشو پاشو افسردگی میگیزی اینها تنها)) دلم میخواست بهش بگم:(( خونه مادربزرگ خودمه! برای اومدنش باید از تو اجازه بگیرم؟!)) یه لحظه به خودم اومدم و با خودم گفتم:(( چرا یهو انقدر عصبانی شدم؟! دلیلی نداره یهو از کوره در برم که. ساره همیشه همینجوره ، قصدی نداره که.)) فقط به این بسنده کردم:(( ساره جان ، امروز اصلا حالم خوب نیست!)) سارهبا شیطنت ادامه داد :(( داری اهنگ گوش میدی؟! بده ببینم چی گوش میدی!)) _:(( هیچی گوش نمیدم. هندزفری خالیه.)) ساره:(( وا! پس چرا کردی تو گوشت؟!)) اصلاً حوصله حرف‌هایش را نداشتم از اتاق زدم بیرون. ساره پشت سرم اومد:(( دارم باهات حرف میزنم. چرا جواب نمیدی؟!)) پوفی کشیدم. واقعا انقدری ناراحت بودم از دیده نشدنم که تضمینی نبود از ناراحتی چیزی نگم بهش :(( ساره جان یه چیزی وجود داره به اسم حریم شخصی. دلم میخواد الان آهنگ خالی گوش کنم چرا میپرسی؟)) ساره خنده ی کوتاهی کرد ، لپمو کشید و گفت:(( المیرا ، یکم زیر دیپلم حرف بزن بابا. حریم شخصی و این چیزا چیه ... من واسه خودت گفتم. هرطور راحتی.)) لبخند زدم. چیزی نگفتم و برگشتم سمت حیاط. واقعا انقدر بچه بودم و خودم نمیفهمیدم؟ یا بقیه نمیخواستن قبول کنن بزرگ شدنم رو؟ دمپایی مامانبزرگو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین. صدای سوت بلبلی زنگ در اومد؛ قدم های رفته رو سریع برگشتم داخل خونه که چادرمو بردارم ، معلوم نبود کی پشت دره . . . ساره:(( تو افسرده ای! کاملا مشخصه!)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
سالن سراسر قرار سکوت بود. رضا آماده در دروازه ایستاده بود و در مقابلش کاپیتان تیم مدرسه حافظ پشت توپ انتظار سوت داور رو میکشید. همگی دل تو دلمون نبود و صدای تپش محکم قلب هامون گواه از استرس و هیجان وجودمون رو میداد. زیر لب فقط صلوات می فرستادم تا این بازی ختم به خیر بشه. این پنالتی آخر تعیین کننده سرنوشت بازی ما با تیم قدرتمند حافظ بود. وقتی سوت داور به صدا در اومد چشمامو بستم اما راحت میتونستم صدای کنده شدن توپ از روی زمین رو بشنوم. و لحظه ای دیگر.... صدای تشویق و هورا کشیدن تماشاچی‌ها کل سالن رو پر کرده بود. نمی تونستم تو این همه سر و صدا تشخیص بدم که کدوم تیم پیروز شده. بالاخره چشمامو باز کردم. رضا روی زمین افتاده بود و با مشت به زمین می کوبید. داشت اشک میریخت؛ مثل بچه ای که شکلات شو ازش گرفته باشن. توپ وارد دروازه شده بود و دقیقه آخر با آغوش رضا آشتی نکرد. اولین نفر به سمت رضا دویدم و از روی زمین بلندش کردم. خودشو تو بغلم انداخت و گریه می کرد:(( داداش امیر شرمنده ام! اگه تو بودی اینطوری نمی شد... ببخشید ...شرمندم!)) _:(( شرمنده که دشمنته! اگه من بودم که بد تر می باختیم.)) رضا:(( اما... اما من نتونستم...)) _:((خدایی ایول الله داریا! تمام تکنیک ها و چیزهایی که بهت گفته بودم را مو به مو و حتی بهتر از اون چیزی که انتظار داشتم، انجامش دادی! چهارتا بچه رشته نظری جلوی بازیکن تیم ملی بازی کردیم و با یه اختلاف یه پنالتی باختیم! داداش این خودش پیروزیه! پاشو قهرمان! با سیس عقابی برو پیش طرفدارات!)) اشک هایش را پاک کرد:(( راست هم میگیا! هر کی بود اصلا بازی نمیکرد.)) _:((قهرمان! حالا یه امضا به ما میدی؟!)) تیم دوم شده بودیم و به همه مون مدال نقره ای رنگ دادند. همین هم جای شکر داشت! تو مدرسه آقای مدیر سر صف به همه مون جایزه داد و از تلاش‌های دبیر ورزش مون و ما کلی تشکر کرد. در نهایت گفت:(( تلاش و استعداد شما بی نظیر بود! با پشتکار تونستید در مقابل حریف قدر خودتون بایستید. امیدوارم همیشه در زندگی با همین پشتکار و انگیزه و همینطور سرسخت به سمت اهداف خودتون حرکت کنید و پیروز باشید!)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مهسارو تو اتاق کنار خودم نشونده بودم و گفته بودم کارش دارم، ولی حرف نمیزدم.باهاش رودربایستی نداشتم، ولی انقدر دلم گرفته بود انگار حرفم نمی‌اومد. مهسا:(( المیرا ، میخوای ایستگاه کنی منو؟! بابا ده دقیقه است تو اتاقیم . چی میخوای بگی دختر؟ خجالت نکش ، راحت باش.)) سعی کردم آروم حرف بزنم:((ببین... من جدیدا خیلی یه جوریم... به هم ریخته‌ام انگار.)) مهسا:((همین؟ دورت بگردم اینکه چیزی نیست! ترسوندیم بابا. تو سن بلوغ معمولا آدما اینطوری میشن. اتفاقی افتاده مگه؟)) شاید اگه قرار بود دلمو خالی کنم گریم میگرفت ولی اصلا نمیخواستم ضعف نشون بدم. من همون المیرایی بودم که از نظر همه فقط منطق بلد بود و حرفای بزرگتر از سنش میزد و احساسی نداشت. نمیدونم چرا یهو بغض کردم:((خیلی...خیلی تنهام... هیچ کس نمیخواد منو ببینه،نمیخواد منو بفهمه، نمیخواد بهم اعتماد کنه...)) مهسا اخمی کرد. دستامو گرفت و فشرد:(( کی گفته؟!)) _:(( همه، از کاراشون مشخصه. تو مدرسه که اصلا زیر بار نمیرن کار فرهنگی ای رو بدن دستم!.. همکلاسیام تو ظاهر باهام می‌خندن اما پشت سر شنیدم که داشتن کارای من، کتاب خوندنم و اعتقادامو مسخره میکنن!...مامان اینا فکر میکنن من خرابکاری میکنم و بلد نیستم تو کارا کمک شون کنم!... کسی منو نمی‌فهمه !)) مهسا با بهت نگاهم کرد. رگباری هرچی بود و نبود رو گفتم بهش... مهسا:(( المیرا یکم زیادی حساس نشدی؟)) بغضم بیشتر شد. واقعا از مهسا انتظار نداشتم. خواستم بلند شم برم که دستمو گرفت. مهسا:((خب حالاااااا. چه زودم بهش بر میخوره. ببین من دقیق نمیدونم چی شده ؛ولی بزرگترا مثلا ممکنه فکر کنن که شاید بازیگوشی کنی و از رو کنجکاویت باشه فقط این خواسته هایی که داری ، بهت مسئولیتی نمیسپرن چون حس میکنن زوده برات. نه که بحث دوست نداشتنت باشه، یا بگن چیزی بلد نباشی ، رو مسئولیت پذیریت مطمئن نیستن. متوجه ای؟ اونم به خاطر اینه که خیلی از بچه ها تو این سن اینطوری هستن واقعا.)) نگاه دلخورمو دادم بهش:(( خب الان تقصیر منه که با اونا فرق دارم؟ منی که میخوام مسئولیت قبول کنمم و میدونم باید وظیفه شناس باشم باید تنبیه بشم یا تشویق؟این چه رفتاریه اخه؟ من واقعا دارم دیوونه میشم مهسا!!حتی ...یه وقتایی... به این فکر میکنم دیگه نرم مدرسه .از مدرسه بدم میاد!!)) چشم هاش لحظه به لحظه بیشتر در میومد ، در اتاق تقی زده شد. زندایی مریم اومد داخل. مهسا نگاهش به زندایی افتاد و بلند شد از جاش.هلاک ادبشم اصلا. هزار بارم یه نفر بیاد رد شه از اتاق بلند میشه این دختر. زندایی:(( عع تو کی اومدیییی ، خوبی ؟ عزاداریت قبول .)) مهسا دست داد به زندایی و خنده ی ریزی کرد:(( سلام. ممنون شما خوبین؟ دایی چطوره؟ مادرجون گفت تو اتاق دارین مانی رو میخوابونین ، گفتم بیام داخل بیدار میشه ، دیگه وایستادم تا خودتون بیاین بیرون ببینمتون.)) زندایی لبخندی زد ملافه تو دستشو نشون داد :(( آها. خوب کردی مرسی.برم اینو بدم رو مانی ، میام الان پیشتون.ببخشید)) مهسا لبخندی در جوابش زد و نشست کنارم. مهسا:(( خب میگفتی... مدرسه نمیخوای بری؟ بابا تو کلاس اول بودی همه بچه ها گریه میکردن که مارو از مامانمون جدا نکنین ، تو گریه میکردی ، من نمیخوام برگردم خونه. میخوام مدرسه بمونم. چی شده حالا این حرفا رو میزنی؟ به خاطر چهار تا حرف شنیدن کم اوردی؟ المیرایی که من میشناختم قوی تر از اینا بود ، مگه از درستی کارت مطمئن نیستی؟)) نگاهش کردم. مطمئن بودم. مثل روز برام روشن بود کارم اشتباه نیست. فقط همه میگفتن حرفام بزرگتر از دهنمه. رفتم جوابشو بدم که در اتاق زده شد. ساره:(( میبینم که دوتایی خوب خلوت کردیناااا . . .)) نگاهش چرخید روی ساره... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
دستی زد رو شونم و کنارم نشست. امیر:(( آقااااای دانشجوووو؟ خوش گذشت؟ دیدی همکلاسیا تو؟! چطوریه فضاش؟ یکم از دانشگاه بگو ما هم آشنا بشیم رفتیم اونجا مشنگ نزنیم.)) نگاهی به لیوان چایی تو دستاش کردم.لبخند نسبتاً کمرنگی زدم و گفتم:(( خبر خاصی نبود. در حد یک معارفه ساده.)) لبخند امیر هم خشکید:(( ببینمت ماهان !دلخور اون قضیه ایی؟! مسجد مال چند وقت پیش بود! تو که نمی خواستی اینطوری بشه؛ مسعودم که از من سرحال تره به جان تو. مسجدم که ردیف شده دیگه. چرا هنوز ناراحتی؟! دیگه بهش فکر نکن!)) اونقدری باهم بودیم که با یه نگاه بزنه تو هدف و بفهمه داستان چیه.با یه لبخند مصنوعی گفتم:((راستش دلم هنوز از این قضیه گرفته! میدونی امیر، من کلی ایده و آرزو برای اون داشتم! دلم میخواست وقتی که همه چی انجام شد بگم آره ما این کار را انجام دادیم ،ما نوجوان های دهه هشتادی! ما یه مسجد و ساختیم! ما این مشکلو حل کردیم!)) امیر ابرو هاشو بالا انداخت :(( یعنی این کار رو برای رضای خدا نکردی؟! برای این کرده بودی که قدرت خودتو دوستاتو به نمایش بگذاری؟! پرچم هم نسلیهان تو ببری بالا؟! من که بعید میدونم تو همچین کاری بکنی!)) حرف امیر تکونم داد. خوب ذهنم را جمع کردم و بردم به چند ماه قبل. _:(( اول از همه برای رضای خدا بود. در ادامه هم بودا! نمیگم نبود. اما گاهی اوقات این فکر به سرم می زد که اگه بشه چی میشه! همه جا می ترکه از خبرش! چقدر بعد از این بیشتر به همون اعتماد می‌کنن، کمتر مارو بچه فرض می‌کنن، و بیشتر بهمون از این کارهای مهم می‌سپارن.)) سکوت کردم و خیره شدم به کرسی کوچیکی که مهسا از صبح طبع شاعریش زده بود بالا و دیوونمون کرده بود سر درست کردنش. المیرا رو هم با خودش هم پیمان کرده بود . من واقعا اون کارو برای بالا بردن اسم خودمون کردم یا بزرگ شدن تو چشم حاجی یا واسه خدا؟ امیر پاشو کوبید به ساق پام و گفت :(( خوب باشه تموم شد و رفت. امشب بی خیال شو! شب یلدا رو از دماغمون در نیار. داداش اگه تو دلت گرفته باشه که قلبمون میگیره که!)) لبخند زدم و ذهنمو پرت کردم. پذیرایی خونه مادرجون برعکس حال سرد بود، اما این سردی رو دوست داشتم. امیر:(( خوب داشتی دانشگاهو میگفتی. چه جوری براتون امروز جشن گرفتن؟ کیا رو دیدی؟ چی شنیدی؟ چیکار کردن؟! زیر لفظی میخوای؟!)) _:(( هیچی بابا ، یه سالنی داشت به چه عظمت ، صندلی چیده بودن توش نشتیم اونجا.چندتا از دوستای جدیدم و دیدم و با هم حرف زدیم. بعد مسئول فرهنگی دانشگاهمون آقای قد بلندی بود به نام... فکر می کنم فامیلیش " بالایی" بود. اومد و برامون از شب یلدا و فاطمیه و ماجرای ۹ دی و خیلی چیزهای دیگه صحبت کرد. بعد هم قرار شد هرکی دوست داره خودشو به انجمن هایی مثل انجمن اسلامی و بسیج و انجمن علمی معرفی کنه.)) امیر:(( پس حسابی سرتون گرم شد. حالا راستشو بگو! بیشتر سرتونو گرم کرد یا سرتونو درد اورد؟!)) تک خنده ای کردم و گفتم:(( گزینه دو. )) دوتایی زدیم زیر خنده. امیر :(( چایی میخوری؟)) نگاهش کردم ، لیوان چاییشو گرفته بود سمت من. چپکی نگاش کردم. خندید و گفت :(( جان تو هنو دهنی نکردمش ، میدونم خوش نداری .)) خندیدم :(( نوش جونت پسر.)) به نظرم اومد به امیر درمورد مسئله ی امروز چیزی نگم. اینکه امروز موقعی که آقای بالایی داشت در مورد ۹ دی صحبت می کرد از دوستان و چند تا دانشجوی دیگه حرف های عجیب شنیدم چیز های عجیب و غریبی که یه خورده باورش برام سخت بود اما سعی کردم جواب ندم... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🏕
#ماهان #قسمت_سیزدهم دستی زد رو شونم و کنارم نشست. امیر:(( آقااااای دانشجوووو؟ خوش گذشت؟ دیدی همکلا
تو ماشین بابا نشسته بودم و به سمت مدرسه حرکت میکردیم. فکرم مشغول برنامه ایی که برای از اینجا به بعد داشتم بود. نتیجه حرف زدن با مهسا و عمل کردن به حرف هاش این شد که الان حالم بهتره و فهمیدم که باید از نو شروع کنم. حق با مهسا بود... من باید بیشتر به خودم توجه میکردم اما هنوز هم دیر نشده بود. باید یه تکونی به خودم و زندگیم می دادم تا بتونم این وضع رو جمع کنم. یادمه اون روز مهسا گفته بود:((اول از همه باید خودتو بشناسی، خوب و کامل، که مطمئنم این کارو کردی. قدم بعدی اینه که سعی کنی ضعف هاتو کم کم از بین ببری و خودتو به بهترینِ خودت تبدیل کنی. اما مهم اینه که خودتو همانطور که هستی، با تمام ویژگی های ظاهری و اعتقادی و... سعی کنی خودتو دوست داشته باشی. عاشق خودت باشی!)) _:(( نتیجه چی میشه؟!)) مهسا:(( اونوقت دیگه منتظر تعریف دیگران از خودت نمیشی. حرف بقیه برات مهم نیست و کمتر خودتو درگیر این میکنی که بقیه چی راجع بهت فکر میکنن.)) _:(( ولی اگه مثل همکلاسی هام نباشم نمیتونم برم تو جمع شون!)) مهسا:(( به قول ماهان با کسی باش که تو رو هر طوری که هستی دوست داشته باشه.)) _:((حس میکنم اینطوری میتونم دوست های بهتری انتخاب کنم یا حداقل این که، رفتار کردن با آدم های مختلف رو یاد بگیرم و کمتر غصه بخورم.)) مهسا:(( درستش هم همینه!)) تقریبا موقع رسیدن به مدرسه مرور حرفامون تموم شد. احساس آمادگی بیشتری میکردم. بعد از خداحافظی از بابا وارد کلاس شدم. کلاس همون کلاس همیشگی بود... میز و صندلی ها هم تغییر نکرده بودن... حتی بچه ها هم همون بچه های دیروز ، پریروز، و اول سال بودند! اما این المیرا یه المیرای دیگه بود... تغییر کرده بود... بزرگ شده بود... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🏕
#المیرا #قسمت_چهاردهم تو ماشین بابا نشسته بودم و به سمت مدرسه حرکت میکردیم. فکرم مشغول برنامه ایی
تو راه برگشت از دانشگاه با سهیل، که تازه با هم آشنا شده بودیم، یهو یادم افتاد که امشب تولد مهسا هست و من هیچی براش نخریدم. _:(( سهیل داداش شرمنده! باید برم بازار. از این جا به بعد مسیر مون عوض میشه.)) سهیل:(( اگه دلت بخواد میتونم باهات بیام، کاری ندارم. حالا قراره بری چی بخری؟)) _:(( راستش امشب تولد خواهرمه. نمیدونم باید براش چی بگیرم، گفتم برم بازار یکمی دور بزنم شاید یه چیز خوب پیدا کردم. البته خواهر من هم از آنهایی نیست که خیلی حساس باشه رو کادوی تولدش!)) سهیل:(( اشکال نداره اگه منم باهات باشم؟)) _:(( نه بیا. راحت باش.)) همراه سهیل وارد بازار شدیم. تک تک مغازه های شال و روسری فروشی رو گشتیم اما یه چیز مناسب که پولم بهش برسه پیدا نکردیم. دیگه کم مونده بود سهیل هم پول بزاره وسط! فروشنده ها هم نمی تونستن خیلی تخفیف بدن. سهیل:(( بیا اینم وضع بازار! نمیدونم چرا آقای بالایی اون روز این همه اصرار داشت که از موفقیت های انقلاب بگه! داداش مردم یه شال نمیتونن بخرن! کدوم موفقیت؟!)) _:(( منظورش حتما انرژی هسته‌ای و امنیت و سلاح و موشک و کلی اختراع دیگه بوده.)) سهیل:(( اینا چه فایده داره وقتی نمیشه شکم مردم رو سیر کرد؟! با این وضع قیمت ها و دلار ، الان یه کارگر روزمزد که مستاجره، از کجا بیاره شکم زن و بچه رو سیر کنه؟!)) _:(( به خاطر تحریم هم هست... چه میشه کرد؟!)) سهیل قانع نمیشد. جوره هیچ چیز را قبول نداشت. من واقعا نمیدونستم که باید چه جوابی بهش بدم. راستش تا حالا اصلا به مسائل فکر نکرده بودم. دلیلی نداشتم که بخوام بهشون فکر کنم! هیچ وقت هم برام سوال نشده بود. همیشه فکر میکردم همه چیز خیلی درسته. هر کاری که ما انجام میدیم تو این کشور درسته و بیشتر مشکلات تقصیر دشمن خارجیه. همین کمبود اطلاعات باعث شد بحثو ادامه ندم. از اونجایی که مهسا خیلی رو کادو حساس نبود رفتیم براش چندتا گیره سر و لاک خریدیم. سهیل:(( ماهان میگم تو چه جوری بچه انقلابی هستی که این جور چیزها را نمی دونی؟! الحق و الانصاف تا حالا برای خودت سوال پیش نیومده؟! نکنه همه اینها تعصب الکیه ؟!)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مهدیس با لحن خاصی گفت:(( چی شده الی؟ زیادی شوخ و شنگ به نظر می‌رسی! امروز آفتاب از کدوم ور در اومده ؟!)) لبخندی زدم و گفتم:((آفتاب از همون طرف در اومده که من میخواستم.)) معصومه:(( اوه! خوشحالم برات. چه خبر شده؟!)) _:((حالا میفهمی.)) مهدیس :((اون کارتون به کجا رسید؟! مسابقه کتابخوانی تعطیلش کر‌دی دیگه؟)) لبخند زدم:(( به هیچ عنوان! یه راه بهتر براش پیدا میکنیم.)) معصومه ابرو بالا انداخت:(( باریکلا!)) از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. مهدیس:((کجا داری میری ؟)) _:((می خوام تا قبل از اینکه دبیر ریاضی بیاد برم و به خانم اصلانی بگم که حاضرم تو کارای انجمن و شورا و بسیج کمک دستش باشم. حالا هر کاری که شده مهم نیست.)) معصومه:(( دلت خوشه ها! خب تهش ک چی؟! بشین درستو بخون بابا.)) _:((درسمم میخونم خب. نمیخونم مگه؟ میخوام مهارت هم یاد بگیرم و فقط رشد علمی نداشته باشم. اینجوری حالم بهتره ، حس میکنم لازمه استعدادامو بریزم بیرون)) معصومه:(( باشه هرجور که راحتی. مهدیس میگم پس فردا میای دوتایی بریم سینما؟!)) مهدیس به سمت من با چشم اشاره زد که جلوی من چیزی نگه، اما خب حرکتش تابلو بود و من فهمیدم که دلشون نمی خواد من باهاشون برم. مهدیس گفت:((الی تو هم میایی؟ خوش میگذره ها!)) گفتم:(( نه من باید به درسم برسم. ناسلامتی امتحانای ترم نزدیکه! نمیتونم بیخیالی طی کنم که!)) از کلاس خارج شدم. از ته دل ناراحت بودم از اینکه چرا با من به کسی خوش نمیگذره، اما به قول مهسا آدم باید خودش با خودش حال کنه... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan