#قسمت_پانزدهم°°°
مهسا
سوالاش برام جالب بود. خیلی دلم می خواست بدونم که چرا این فکر به سرش زده. حقیقتا بچه های هم سن و سال المیرا اصلا دنبال این موضوع نبودن و همین ، باعث میشد کنجکاو بشم که چرا بهش فکر کرده. از اونجایی که دوستای ماهان اومده بودن ملاقاتش ، نمیشد که برم تو حال و ازش بپرسم. المیرا هم برای سوالش عجله داشت. یه جورایی قوز بالا قوز شده بود. تصمیم گرفتم بزنم تو اینترنت اما از کجا معلوم که اون کتابا بر اساس تعالیم اسلامی باشه؟! خب این پروژه هم مختومه اعلام می شود! از سر ناچاری به المیرا همه چیو گفتم. اونم موافقت کرد که صبر کنه.
_:(( تو کتابخونه ی مسجد تون نداره چیزی؟ از متولی پرسیدی؟!))
المیرا:(( مسجد و متولیش که با هم رفتن رو هوا. حواست کجاست خواهر؟!))
_:(( اوه اره! حالا حالش خوبه؟!))
المیرا:(( میگن دیروز به هوش اومده و وضعیتش پایدار شده اما هنوز به مراقبت نیاز داره. بنده ی خدا خیلی سوختگی داره.))
_:(( الهی که زود تر خوب میشه. حالا میگم چی شد که به فکر خودشناسی افتادی؟!))
المیرا:(( دوستم فاطمه تو انتخاب رشته مشکل پیدا کرده. بیشتر سوالم برای اون بود تا درست راهنمایی بشه، وگرنه من که از انتخابم راضیم.))
_:(( میگم وقتی فهمیدی خودتم مطالعه کن شاید به چیز های بیشتری در مورد خودت پی ببری. اخه همه چیز که رشته ی دانشگاه و دبیرستان نیست. اگه خودتو خوب بشناسی ادم موفق تری در ارتباطاتت و جامعه میشی. ))
المیرا:(( اره حتما. راستش فاطمه با سوالش یه تلنگری زد بهم تا در مورد خودمم تحقیق کنم... . ظاهرا امیر اومد. میرم ازش بپرسم شاید بدونه.))
_:(( به منم بگو باشه؟ برای منم جالب شده.))
المیرا:(( حتما!))
بعد از اینکه المیرا قطع کرد، برای پر کردن وقتم رفتم سراغ کتابی که اولین ماموریت رویداد بود. یعنی کتاب { سخنان حسین ابن علی (ع) از مدینه تا کربلا} . تا اینجا که مطالعه کردم به نظرم قشنگ و جالب اومد. کلی نکته و درس می شد از سخنان امام (ع) و زندگی شون یاد گرفت و استفاده کرد. الکی نیست که میگن ائمه (ع) برای ما بهترین الگو هستن. اونم چه الگو های نابی ! طوری که بعد از 1400 سال هنوزم که هنوزه اموزه هاشون کاربردیه و یه جورایی ، درمانیه برای دنیای تب دار و حال مریض ادما. یه حسی بهم میگه اگه ادما برای خوب شدن دنیا از همینا استفاده کنن همه چی خیلی زود درست میشه. الهی که زودتر این اتفاقا بیفته.
عکس نوشته های تازه و قشنگی که از بقیه ی دانش اموزای رویداد تو کانال بود رو هم نگاه کردم. دلم میخواد تا نوبت کار ما برسه و منم یه دونه از اینا درست کنم. می خوام تمام ذوق هنری و سلیقه ی دخترونمو خالی کنم روش! باشه که خوب در بیاد. همون موقع المیرا پیام داد.
المیرا:(( امیر نیس که رئیس کتابخونه مرکزیه! راسته میگن اب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم! فعلا اسم یه سری از کتابا رو گفت. اگه چیز بیشتری یادش اومد و گفت بهت میگم. اسم کتابا: ))
لبخند زدم و ازش تشکر کردم. خوشحال بودم که به جواب سوالش رسید.
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
#المیرا #قسمت_چهاردهم تو ماشین بابا نشسته بودم و به سمت مدرسه حرکت میکردیم. فکرم مشغول برنامه ایی
#ماهان
#قسمت_پانزدهم
تو راه برگشت از دانشگاه با سهیل، که تازه با هم آشنا شده بودیم، یهو یادم افتاد که امشب تولد مهسا هست و من هیچی براش نخریدم.
_:(( سهیل داداش شرمنده! باید برم بازار. از این جا به بعد مسیر مون عوض میشه.))
سهیل:(( اگه دلت بخواد میتونم باهات بیام، کاری ندارم. حالا قراره بری چی بخری؟))
_:(( راستش امشب تولد خواهرمه. نمیدونم باید براش چی بگیرم، گفتم برم بازار یکمی دور بزنم شاید یه چیز خوب پیدا کردم. البته خواهر من هم از آنهایی نیست که خیلی حساس باشه رو کادوی تولدش!))
سهیل:(( اشکال نداره اگه منم باهات باشم؟))
_:(( نه بیا. راحت باش.))
همراه سهیل وارد بازار شدیم. تک تک مغازه های شال و روسری فروشی رو گشتیم اما یه چیز مناسب که پولم بهش برسه پیدا نکردیم. دیگه کم مونده بود سهیل هم پول بزاره وسط! فروشنده ها هم نمی تونستن خیلی تخفیف بدن.
سهیل:(( بیا اینم وضع بازار! نمیدونم چرا آقای بالایی اون روز این همه اصرار داشت که از موفقیت های انقلاب بگه! داداش مردم یه شال نمیتونن بخرن! کدوم موفقیت؟!))
_:(( منظورش حتما انرژی هستهای و امنیت و سلاح و موشک و کلی اختراع دیگه بوده.))
سهیل:(( اینا چه فایده داره وقتی نمیشه شکم مردم رو سیر کرد؟! با این وضع قیمت ها و دلار ، الان یه کارگر روزمزد که مستاجره، از کجا بیاره شکم زن و بچه رو سیر کنه؟!))
_:(( به خاطر تحریم هم هست... چه میشه کرد؟!))
سهیل قانع نمیشد. جوره هیچ چیز را قبول نداشت. من واقعا نمیدونستم که باید چه جوابی بهش بدم. راستش تا حالا اصلا به مسائل فکر نکرده بودم. دلیلی نداشتم که بخوام بهشون فکر کنم! هیچ وقت هم برام سوال نشده بود. همیشه فکر میکردم همه چیز خیلی درسته. هر کاری که ما انجام میدیم تو این کشور درسته و بیشتر مشکلات تقصیر دشمن خارجیه. همین کمبود اطلاعات باعث شد بحثو ادامه ندم.
از اونجایی که مهسا خیلی رو کادو حساس نبود رفتیم براش چندتا گیره سر و لاک خریدیم.
سهیل:(( ماهان میگم تو چه جوری بچه انقلابی هستی که این جور چیزها را نمی دونی؟! الحق و الانصاف تا حالا برای خودت سوال پیش نیومده؟! نکنه همه اینها تعصب الکیه ؟!))
#قهرمانان_نسل_نو 💪
#رمان_نسل_نو 💥
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan