eitaa logo
مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🏕
5هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
69 فایل
✨مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو✨ 🔺آیدی رزرو اردویی @fasle_no1400 09114439470 🔺ادمین و تبلیغات کانال @admin_fasle_no
مشاهده در ایتا
دانلود
°°° با امیر و بچه ها داشتیم بستنی می خوردیم که یهو امیر پرسید:(( بچه ها سی دی از کجا پیدا کردین؟! الان که همه سرشون تو گوشی و تبلته! اپلیکیشن میدونم که داریم اما سی دی واقعا پیدا کردنش سخته!)) پیمان:(( کار نشد نداره. اگه اپلیکیشن بود که باید براشون دانلود و نصب میکردیم ، اما ما که گوشی شونو ندیدیم! رفتیم سازمان تبلیغات و انبارشو زیر و رو کردیم تا بالاخره پیدا شد.)) میلاد:(( راستی ماموریت دوم رو چی کار کنیم؟!من میام تحویل میدم به همسایه ماهان اینا. حیف که از این جمع فقط منو ماهان تو یه گروهیم. با شما ها قطعا یه جور خاصی خوش میگذشت.)) مسعود:(( اره چون ما کلا خاصیم!)) پیمان:(( ولی دم همگی گرم که به واسطه ی رویداد داریم کار خفن میکنیم!)) _:(( دم خدا گرم که ما رو گذاشت وسط یه کار خیر و اینجوری بهمون یه حال معنوی حسابی داد!)) امیر:(( راستی گفتین رویداد! دو روز پیش که کنار همین بچه کوچولو ها بودم داشتم با هم گروهیم در مورد این خرید و اینا حرف میزدم که منم از وسایل خودم میزارم وسط. بعد از حرفم شایان اومده میگه:(( میخوای دفتر بخری؟)) _:(( داریم برای بچه هایی که نمیتونن لوازم التحریر داشته باشن ، با دوستام پول جمع میکنیم و وسیله می خریم.)) دیدم از تو جیبش 10 هزار تومن در اورد و گفت:(( عمو اینو هم بگیر لازمت میشه. من الان فقط همینقدر پول همراهمه.)) هر کاری کردم پس نگرفت. غروب مجبور شدم بگم مامانم بره خونه شون به مادرش توضیح بده. مادرش هم 50 تومن بهمون پول داد و خواست تو این کار شریک بشه.)) _:(( این شایان خیلی بچه ی گلیه! خیلی دلش پاکه! خیلی مهربونه!)) مسعود:(( کلا این نسل جدید خیلی دست و دل باز و مهربونن. بیشتر هم درک میکنن مسائل رو. خواهر کوچولوی منم سر این ماموریت رویداد وقتی فهمید ، با اینکه 5 سالشه رفت دفتر نقاشی و مداد رنگی هاشو اورد و داد بهم. مامانم یادش داد که باید حتما استفاده نکرده باشه. رفت قلکشو اورد!)) میلاد:(( نسل جدید، هم مهربونه ، هم دست و دل بازه، هم از خود گذشتس ، هم درکش بالاست ، هم خاک تو سر بچگی های من که به خاطر یه چیز کوچک دعوا و زد و خورد راه مینداختم!)) _:(( دور از جون داداش! بچه بودی دیگه! ماهیت بچه اینه که از روی نادونی کارای خوبی انجام نده.)) مسعود:(( البته کافیه سمت غذا و خوراکیای داداش میلاد بری تا تبدیلش کنی به میلاد 5 ساله!)) پیمان:(( بسه دیگه! پاشین به این فکر کنین که حالا چیکار کنیم؟!)) _:(( چیو؟!)) پیمان:(( تو مدیری ولی من بیشتر حواسم هست!)) _:(( خب فرمانده باید حواسش باشه که ترور نشیم! حالا بگو چی؟!)) پیمان:(( الان حاجی تون داره استراحت میکنه. کجا به این بچه ها درس بدیم؟ تا کی قراره ببمونن تو خونه و همه جا سکوت باشه؟! اصلا حاجی اجازه میده برن تو حیاط خونش دوباره؟!)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
صورت ساده و بی روح مهسا با یه لبخند کوتاه از بی روحی کامل در اومد.🙂 نگاهش از صورت من به سمت ستاره ها چرخید و شروع کرد به فکر کردن.🤔 مهسا:(( تقابل اشک ها و لبخند ها خوبه؟!))🥲 _:(( قشنگه. تقابل اشک ها و لبخند ها! تو با این روحیه باید میرفتی انسانی تا شاعر میشدی نه اینکه بری ریاضی و مهندسی پزشکی قبول شی!))😜 مهسا:(( چه ربطی داره؟! همه میتونن از خودشون احساسات بروز بدن، فقط اینکه تا عقلت هنوز اظهار نظر نکرده ، احساساتو بذاری تو کمد! ))😏 صدامو شبیه مجری ها کردم🎙️:(( میشه خواهش کنم که برای مخاطبین رمان محرم امسال رو از دیدگاه ریاضی تعریف کنید؟!))🧮 مهسا صداشو صاف کرد:(( خب امسال کرونا در نقش عدد صفر متاسفانه در تعداد زیادی از مراسمات و موکب هامون ضرب شد و باعث شد که برپا نشن.🧮 بنابراین ما هم نتونستیم زیر رادیکال همین هیئت ها بریم تا از بار غصه و گناهان مون جذر گرفته بشه و کم بشه. بغض ها مون هم به توان دو رسید 🥺و چون تو دل مون جا برای نگه داریش کم اومد ، زاویه های دلمون عوض شد و همه چی به هم ریخت.📐 احوال مون شبیه نمودار سینوس شده. امیدواریم که با واکسیناسون به یک اشتراک با مجموعه ی مادر (همه ی مردم) برسیم و همگی مشرف شیم سال بعد کربلا!))☺️ _:(( الهی امین! خدا از دهنت بشنوه! مهسا عالی بودی! خدا نکشتت! میخوام برات دست بزنم. البته باشه برای بعد از محرم امشب نمیشه!))😅 مهسا:(( خب تو از لحاظ روان شناسی بگو.))😌 _:(( هنوز که دانشگاه شروع نشده. بزار برم یه کم یاد بگیرم بعدش برات میگم.))🙃 مهسا:(( الهی که تا اون موقع این بدبختی ها تموم میشه و در مورد حال خوب مون میگی.))😇 _:(( الهی امین!))🤲🏻 دوباره سکوت کرد و به اسمون خیره شد.✨ منتها این دفعه لبخند میزد که همین حالمو خوب می کرد.😁🥰 انگار از فکر غم و غصه اومده بود بیرون. ✌️😉 مهسا:(( میگم ماهان حاضری برای چهل و هشتم شعله زرد بپزیم؟! نذر امام رضا کنیم که کرونا نابود بشه.))🤔 _:(( فکر خوبیه. نظرت چیه که کیک و ابمیوه بخریم و پخش بیرون؟! اینطوری خیالمون راحت تره.))🙂😌 مهسا:(( یادته شعله زردای مادرجونو تو شب تاسوعا؟!😌 چقدر مزه میداد! شیرین با بوی گلاب و عطر کره که حس زندگی میداد به ادم!😋 از وقتی کرونا اومد اینم جاشو داد به کیک و ابمیوه.😒 حیف نیست؟! کرونا چی میخواد دقیقا از جون مون؟!))😒😒😒😞 _:(( اخ! یادته بچگی سر اینکه کی روی کاسه ها دارچین و خلال بادوم و خلال پسته بریزه دعوا می کردیم؟! 😌بعد می رفتیم زنگ خونه ها رو دونه دونه می زدیم و پخش می کردیم بین همسایه ها.))🥺 مهسا:(( فعلا باید با یاد اونا خودمونو زنده نگه داریم. الان ابمیوه ی غیر طبیعی پاکتی میک بزن و فرض کن داری شعله زرد میخوری!))😒 _:(( کرونا! تو با قلب ویرانه ی من چه کردی؟!))😞😢 مهسا:(( بیا یه کمی از پول شعله زرد رو بدیم کیک و ابمیوه بخریم بقیه اگه اضافه اومد بدیم مسجد امیر اینا. راستی کارشون به کجا رسید؟!))🤔 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° پیمسهلاد نگو بلا بگو! عاشق کربلا بگو!😅 میدونم ربطی به این قسمت نداره اما همین جوری یهو حس شاعریم اومد گفتم شما رو هم در جریان بزارم.😆 اخر این قسمت رمان دوباره بیاین این شعر رو بخونین ، کاملا متوجه میشین که تنها ربطش حضور پیمسهلاد هست! بگذریم. منو برو بچه های محل مون دیدیم که کار خیر به این خوشگلی جلومونه چرا توش سهیم نباشیم و ازش بهره نبریم؟! 🤔🤩همگی گشتیم و لباس هایی که کهنه ی و پاره شده بودن رو پیدا کردیم. البته اگه از مامانا مون می پرسیدیم که لباس گردگیری عید کجاست، اصلا نیازی به گشتن نبود.😐😉 همه سر یه ساعتی که میدونستیم امیر و دوستاش الان مشغول کار هستن ، به پارک محله مون رفتیم و منتظر تاکسی انلاین شدیم. 🕒 مسعود:(( میلاد دادا! خیلی پیشرفت داشتی از عید به این طرف. یه کم پسرفت کنی برای سلامتی خودت بهتره! کدوم لحظه ست که پیراهنت پاره بشه.))😳 میلاد:(( میگی چیکار کنم؟! کرونا نمیزاره ورزش کنیم.))😟😔 _:(( الان میام!))😊 پیمان:(( کجا؟ الان ماشین میاد!))😕😳 _:(( اومدم الان.))😊 با تمام قوا دویدم سمت خونه و بین راه زنگ زدم به مهسا. 📱مهسا به سرعت موشک ژاکت شل و ولم رو اورد جلوی در خداحافظی کردیم. همزمان با رسیدن من به پارک ماشین هم رسید. بعد از سوار شدن ژاکتمو انداختم رو شونه های میلاد. _:(( بپوش یه وقت یخ نکنی.))🙃 میلاد:(( گرمم نیس داداش خوبم!))🙂 _:(( لباست زیاد تنگه برات خوب نیست برای تو خیابون.🤫 این بهتره!)) مسعود:(( اتفاقا باعث میشه بیشتر عرق بکنی و زودتر چربی های دور شکمت برن سیزده بدر!))😅😉 میلاد:(( اگه کثیف یا پاره شه چی؟!))😬😬 _:(( این شل و ول ظاهرا قسمتش بوده که تو کار جهادی استفاده بشه. مطمئنم به خاطر همین ازت تشکر می کرد اگه زبون داشت.))😌🙃 مسعود:(( اگه برای میلاد تنگ باشه بعید نیست. میلاد با همه فرق داره!))😆😅 وقتی رسیدیم امیر و دوستاش سخت مشغول کار بودن. دو تا شون بیل میزدن ، ملات درست می کرد ، یکی هم با فرغون مواد رو جا به جا میکرد. پیاده شدیم و به سمت شون رفتیم. _:(( اقایون کارگر نمی خواین؟!))😎 امیر سرش رو بالا اورد و کلاهش رو در اورد. نفس نفس زنان سمت مون اومد.🥴 امیر:(( ماهان! بچه ها! شما اینجا چیکار می کنین؟!))😳 پیمان:(( اومدیم کنار شما یه کمی مردونه کار کنیم!))💪🏻😉 امیر:(( ولی اخه....))😕 میلاد :(( نه زحمت مون میشه و نه خانواده هامون ناراحت میشن. مسئله ی بعدی؟))😎😌 امیر:(( خب پس حرفی نیست. خوش اومدین!☺️☺️ باز خدا رو شکر کنین که مادراتون مثل مادرای ما با تدارکات و تجهیزات شما ها رو راهی نکردن!))🙄 مسعود:(( شکایت الکی نکن! 🤨این دل نگرانی های مامانا خیلی قشنگه. معلوم میشه که چقدر دوستت داره و براش مهمی!))🤫 _:(( تو کل این جهان بعید میدونم کسی مثل مامانای ایرانی هارو داشته باشه.🤔 حیف خاله ی دلسوزم که تو قدرش رو نمی دونی!😒 البته اینو با همه تون بودم!))😑🙄 میلاد:(( به کجا داره میره نسل جدید!))🙄 پیمان:(( با کیا شدیم 83 میلیون؟!😑 نگران اینده ی مملکتم شدم اصلا!))😬☹️ مسعود یهو زد تو خط مداحی :(( سلطان غم! چشم و چراغم مااادر! ماااادر پرستار دلم...))🤧😢 _:(( بسه برین سر کارتون شب شد!))🤣😅 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
دستی زد رو شونم و کنارم نشست. امیر:(( آقااااای دانشجوووو؟ خوش گذشت؟ دیدی همکلاسیا تو؟! چطوریه فضاش؟ یکم از دانشگاه بگو ما هم آشنا بشیم رفتیم اونجا مشنگ نزنیم.)) نگاهی به لیوان چایی تو دستاش کردم.لبخند نسبتاً کمرنگی زدم و گفتم:(( خبر خاصی نبود. در حد یک معارفه ساده.)) لبخند امیر هم خشکید:(( ببینمت ماهان !دلخور اون قضیه ایی؟! مسجد مال چند وقت پیش بود! تو که نمی خواستی اینطوری بشه؛ مسعودم که از من سرحال تره به جان تو. مسجدم که ردیف شده دیگه. چرا هنوز ناراحتی؟! دیگه بهش فکر نکن!)) اونقدری باهم بودیم که با یه نگاه بزنه تو هدف و بفهمه داستان چیه.با یه لبخند مصنوعی گفتم:((راستش دلم هنوز از این قضیه گرفته! میدونی امیر، من کلی ایده و آرزو برای اون داشتم! دلم میخواست وقتی که همه چی انجام شد بگم آره ما این کار را انجام دادیم ،ما نوجوان های دهه هشتادی! ما یه مسجد و ساختیم! ما این مشکلو حل کردیم!)) امیر ابرو هاشو بالا انداخت :(( یعنی این کار رو برای رضای خدا نکردی؟! برای این کرده بودی که قدرت خودتو دوستاتو به نمایش بگذاری؟! پرچم هم نسلیهان تو ببری بالا؟! من که بعید میدونم تو همچین کاری بکنی!)) حرف امیر تکونم داد. خوب ذهنم را جمع کردم و بردم به چند ماه قبل. _:(( اول از همه برای رضای خدا بود. در ادامه هم بودا! نمیگم نبود. اما گاهی اوقات این فکر به سرم می زد که اگه بشه چی میشه! همه جا می ترکه از خبرش! چقدر بعد از این بیشتر به همون اعتماد می‌کنن، کمتر مارو بچه فرض می‌کنن، و بیشتر بهمون از این کارهای مهم می‌سپارن.)) سکوت کردم و خیره شدم به کرسی کوچیکی که مهسا از صبح طبع شاعریش زده بود بالا و دیوونمون کرده بود سر درست کردنش. المیرا رو هم با خودش هم پیمان کرده بود . من واقعا اون کارو برای بالا بردن اسم خودمون کردم یا بزرگ شدن تو چشم حاجی یا واسه خدا؟ امیر پاشو کوبید به ساق پام و گفت :(( خوب باشه تموم شد و رفت. امشب بی خیال شو! شب یلدا رو از دماغمون در نیار. داداش اگه تو دلت گرفته باشه که قلبمون میگیره که!)) لبخند زدم و ذهنمو پرت کردم. پذیرایی خونه مادرجون برعکس حال سرد بود، اما این سردی رو دوست داشتم. امیر:(( خوب داشتی دانشگاهو میگفتی. چه جوری براتون امروز جشن گرفتن؟ کیا رو دیدی؟ چی شنیدی؟ چیکار کردن؟! زیر لفظی میخوای؟!)) _:(( هیچی بابا ، یه سالنی داشت به چه عظمت ، صندلی چیده بودن توش نشتیم اونجا.چندتا از دوستای جدیدم و دیدم و با هم حرف زدیم. بعد مسئول فرهنگی دانشگاهمون آقای قد بلندی بود به نام... فکر می کنم فامیلیش " بالایی" بود. اومد و برامون از شب یلدا و فاطمیه و ماجرای ۹ دی و خیلی چیزهای دیگه صحبت کرد. بعد هم قرار شد هرکی دوست داره خودشو به انجمن هایی مثل انجمن اسلامی و بسیج و انجمن علمی معرفی کنه.)) امیر:(( پس حسابی سرتون گرم شد. حالا راستشو بگو! بیشتر سرتونو گرم کرد یا سرتونو درد اورد؟!)) تک خنده ای کردم و گفتم:(( گزینه دو. )) دوتایی زدیم زیر خنده. امیر :(( چایی میخوری؟)) نگاهش کردم ، لیوان چاییشو گرفته بود سمت من. چپکی نگاش کردم. خندید و گفت :(( جان تو هنو دهنی نکردمش ، میدونم خوش نداری .)) خندیدم :(( نوش جونت پسر.)) به نظرم اومد به امیر درمورد مسئله ی امروز چیزی نگم. اینکه امروز موقعی که آقای بالایی داشت در مورد ۹ دی صحبت می کرد از دوستان و چند تا دانشجوی دیگه حرف های عجیب شنیدم چیز های عجیب و غریبی که یه خورده باورش برام سخت بود اما سعی کردم جواب ندم... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🏕
#المیرا #قسمت_چهاردهم تو ماشین بابا نشسته بودم و به سمت مدرسه حرکت میکردیم. فکرم مشغول برنامه ایی
تو راه برگشت از دانشگاه با سهیل، که تازه با هم آشنا شده بودیم، یهو یادم افتاد که امشب تولد مهسا هست و من هیچی براش نخریدم. _:(( سهیل داداش شرمنده! باید برم بازار. از این جا به بعد مسیر مون عوض میشه.)) سهیل:(( اگه دلت بخواد میتونم باهات بیام، کاری ندارم. حالا قراره بری چی بخری؟)) _:(( راستش امشب تولد خواهرمه. نمیدونم باید براش چی بگیرم، گفتم برم بازار یکمی دور بزنم شاید یه چیز خوب پیدا کردم. البته خواهر من هم از آنهایی نیست که خیلی حساس باشه رو کادوی تولدش!)) سهیل:(( اشکال نداره اگه منم باهات باشم؟)) _:(( نه بیا. راحت باش.)) همراه سهیل وارد بازار شدیم. تک تک مغازه های شال و روسری فروشی رو گشتیم اما یه چیز مناسب که پولم بهش برسه پیدا نکردیم. دیگه کم مونده بود سهیل هم پول بزاره وسط! فروشنده ها هم نمی تونستن خیلی تخفیف بدن. سهیل:(( بیا اینم وضع بازار! نمیدونم چرا آقای بالایی اون روز این همه اصرار داشت که از موفقیت های انقلاب بگه! داداش مردم یه شال نمیتونن بخرن! کدوم موفقیت؟!)) _:(( منظورش حتما انرژی هسته‌ای و امنیت و سلاح و موشک و کلی اختراع دیگه بوده.)) سهیل:(( اینا چه فایده داره وقتی نمیشه شکم مردم رو سیر کرد؟! با این وضع قیمت ها و دلار ، الان یه کارگر روزمزد که مستاجره، از کجا بیاره شکم زن و بچه رو سیر کنه؟!)) _:(( به خاطر تحریم هم هست... چه میشه کرد؟!)) سهیل قانع نمیشد. جوره هیچ چیز را قبول نداشت. من واقعا نمیدونستم که باید چه جوابی بهش بدم. راستش تا حالا اصلا به مسائل فکر نکرده بودم. دلیلی نداشتم که بخوام بهشون فکر کنم! هیچ وقت هم برام سوال نشده بود. همیشه فکر میکردم همه چیز خیلی درسته. هر کاری که ما انجام میدیم تو این کشور درسته و بیشتر مشکلات تقصیر دشمن خارجیه. همین کمبود اطلاعات باعث شد بحثو ادامه ندم. از اونجایی که مهسا خیلی رو کادو حساس نبود رفتیم براش چندتا گیره سر و لاک خریدیم. سهیل:(( ماهان میگم تو چه جوری بچه انقلابی هستی که این جور چیزها را نمی دونی؟! الحق و الانصاف تا حالا برای خودت سوال پیش نیومده؟! نکنه همه اینها تعصب الکیه ؟!)) 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan