eitaa logo
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
5.5هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
975 ویدیو
66 فایل
🔥مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🔺آیدی رزرو اردویی @fasle_no1400 09114439470 🔺ادمین و تبلیغات کانال @admin_fasle_no
مشاهده در ایتا
دانلود
°°° امیر جلوی خرابه هایی که تا دیشب اسمش مسجد بود ایستادم و بهشون خیره شده بودم. تک تک خاطرات بچگی خودمو دوستام و البته المیرا تو ذهنم جون گرفتن. چقدر دور حوض ابی وسط حیاط دویدیم و همدیگه رو خیس کردیم! تو همون حوض برای اولین بار حاجی اب ریخت رو دستم و وضو گرفتن رو یادم داد. ظهرای تابستون به جای ولو شدن جلوی تلویزیون یا ول چرخیدن تو کوچه، ما رو میبرد داخل و بهمون اذان و قران یاد میداد. اخرشم برامون بستنی میخرید و تشویق مون میکرد. حاجی اولین معلمم بود. معلمی که با تمام وجودش به ما راه زندگی رو نشون داد. شناخت این مسیر سبز رو حسابی مدیونشم. اه کشیدم، بی اختیار! اصلا این موضوع تو ذهنم جا نمی شد که این خاطرات با خاک یکسان شدن. حاجی... اگه خوب نمی شد چی؟ نه! به خودم نهیب زدم که امید شمشیر ادم تو روزای سخته. نباید جا میزدم! دستی رو شونم نشست. سجاد بود. همبازی بچگی و رفیق قدیمیم که با هم بزرگ شدیم. سجاد:(( به! سلام هم گروهی.)) _:(( سلام. هم گروهی؟ تو چی؟)) سجاد:(( تو رویداد قرن نو دیگه! دیشب گروه بندی کردن و اعلام شد که با همیم. اره داش! دیدم اسمتو خوشحال شدم و یه کم حالم بهتر شد.)) _:(( اصلا از دیشب نمی دونم گوشیم کجاست!)) سجاد:(( رو به راه نیستی ظاهرا؟! نه! تو هم خوب نیستی... نگران نباش توکل کن به خدا.)) _:(( یا طبیب من له الطبیب! خودت به داد حاجی برس!)) سجاد:(( دیشب کلی دعای توسل خوندم. حاجی برام مثل پدرمه، پدری که هیچ وقت ندیدم. یه کاری کرد که فهمیدم بابا داشتن چجوریه!)) هر دوتا ساکت بودیم و هیچی برای گفتن نداشتیم. خیلی دلم میخواست حالشو بهتر کنم اما اون لحظه هیچی به ذهنم نمی رسید. وقتی میدیدم سجاد که حاجی رو خیلی دوست داره اما تو این شرایط امیدواره ، ناراحتی و نا امیدی برام مثل ضعیف بودن و جا زدن می شد. _:(( میدونم حتما خیلی از دست اون بچه ها عصبی هستی اما...)) سجاد:(( اصلا می دونی دیشب چی شد؟ تقصیر بچه ها نیست.)) _:(( پس چرا اشپزخونه ترکید؟!)) سجاد:(( کار بچه ها برای دیروز غروب بود. من خودم بعد از چیدن صندلی دوباره رفتم و شیرای گاز رو چک کردم. حاجی موقع رفت برای مداح ابجوش درست کنه. وقتی مداح تموم کرد تازه یادش اومد که کتری روی گازه و زیرش روشنه. یه چیزی حدود یک ساعت بعد از روشن کردن. من خواستم برم خاموش کنم که نذاشت. همینکه رفت تو اشپز خونه و کلید رو زد همه جا ترکید. مامانم میگه لابد اب سر رفته بود و شعله رو خاموش کرد ولی گاز باز بود که اینطوری شده.)) یاد حرف دیشب المیرا افتادم. زود قضاوت کرده بودم! اه! برای اینکه فضا روعوض کنم گفتم:(( انشاءالله حاجی زودتر خوب بشه. حالا دیشب تو گروه رویداد چی گفتن؟)) سجاد:(( سلام علیک و اشنایی. بعدش قرار شد که یه کتاب معرفی کنن و ماموریت اول در مورد اون هست. حالا میگن فردا یا پس فردا. برو خونه نگاه بنداز.)) سر تکون دادم و تایید کردم. همون لحظه ماشین دختر حاجی و همسرش از جلومون رد شد و داماد حاجی ، اقا میثم ، برامون بوق زد. لابد از بیمارستان میومدن! سجاد هیجان زده دنبالش دوید و اونا ایستادن. سجاد مشغول احوال پرسی از حاجی شد. 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
دستی زد رو شونم و کنارم نشست. امیر:(( آقااااای دانشجوووو؟ خوش گذشت؟ دیدی همکلاسیا تو؟! چطوریه فضاش؟ یکم از دانشگاه بگو ما هم آشنا بشیم رفتیم اونجا مشنگ نزنیم.)) نگاهی به لیوان چایی تو دستاش کردم.لبخند نسبتاً کمرنگی زدم و گفتم:(( خبر خاصی نبود. در حد یک معارفه ساده.)) لبخند امیر هم خشکید:(( ببینمت ماهان !دلخور اون قضیه ایی؟! مسجد مال چند وقت پیش بود! تو که نمی خواستی اینطوری بشه؛ مسعودم که از من سرحال تره به جان تو. مسجدم که ردیف شده دیگه. چرا هنوز ناراحتی؟! دیگه بهش فکر نکن!)) اونقدری باهم بودیم که با یه نگاه بزنه تو هدف و بفهمه داستان چیه.با یه لبخند مصنوعی گفتم:((راستش دلم هنوز از این قضیه گرفته! میدونی امیر، من کلی ایده و آرزو برای اون داشتم! دلم میخواست وقتی که همه چی انجام شد بگم آره ما این کار را انجام دادیم ،ما نوجوان های دهه هشتادی! ما یه مسجد و ساختیم! ما این مشکلو حل کردیم!)) امیر ابرو هاشو بالا انداخت :(( یعنی این کار رو برای رضای خدا نکردی؟! برای این کرده بودی که قدرت خودتو دوستاتو به نمایش بگذاری؟! پرچم هم نسلیهان تو ببری بالا؟! من که بعید میدونم تو همچین کاری بکنی!)) حرف امیر تکونم داد. خوب ذهنم را جمع کردم و بردم به چند ماه قبل. _:(( اول از همه برای رضای خدا بود. در ادامه هم بودا! نمیگم نبود. اما گاهی اوقات این فکر به سرم می زد که اگه بشه چی میشه! همه جا می ترکه از خبرش! چقدر بعد از این بیشتر به همون اعتماد می‌کنن، کمتر مارو بچه فرض می‌کنن، و بیشتر بهمون از این کارهای مهم می‌سپارن.)) سکوت کردم و خیره شدم به کرسی کوچیکی که مهسا از صبح طبع شاعریش زده بود بالا و دیوونمون کرده بود سر درست کردنش. المیرا رو هم با خودش هم پیمان کرده بود . من واقعا اون کارو برای بالا بردن اسم خودمون کردم یا بزرگ شدن تو چشم حاجی یا واسه خدا؟ امیر پاشو کوبید به ساق پام و گفت :(( خوب باشه تموم شد و رفت. امشب بی خیال شو! شب یلدا رو از دماغمون در نیار. داداش اگه تو دلت گرفته باشه که قلبمون میگیره که!)) لبخند زدم و ذهنمو پرت کردم. پذیرایی خونه مادرجون برعکس حال سرد بود، اما این سردی رو دوست داشتم. امیر:(( خوب داشتی دانشگاهو میگفتی. چه جوری براتون امروز جشن گرفتن؟ کیا رو دیدی؟ چی شنیدی؟ چیکار کردن؟! زیر لفظی میخوای؟!)) _:(( هیچی بابا ، یه سالنی داشت به چه عظمت ، صندلی چیده بودن توش نشتیم اونجا.چندتا از دوستای جدیدم و دیدم و با هم حرف زدیم. بعد مسئول فرهنگی دانشگاهمون آقای قد بلندی بود به نام... فکر می کنم فامیلیش " بالایی" بود. اومد و برامون از شب یلدا و فاطمیه و ماجرای ۹ دی و خیلی چیزهای دیگه صحبت کرد. بعد هم قرار شد هرکی دوست داره خودشو به انجمن هایی مثل انجمن اسلامی و بسیج و انجمن علمی معرفی کنه.)) امیر:(( پس حسابی سرتون گرم شد. حالا راستشو بگو! بیشتر سرتونو گرم کرد یا سرتونو درد اورد؟!)) تک خنده ای کردم و گفتم:(( گزینه دو. )) دوتایی زدیم زیر خنده. امیر :(( چایی میخوری؟)) نگاهش کردم ، لیوان چاییشو گرفته بود سمت من. چپکی نگاش کردم. خندید و گفت :(( جان تو هنو دهنی نکردمش ، میدونم خوش نداری .)) خندیدم :(( نوش جونت پسر.)) به نظرم اومد به امیر درمورد مسئله ی امروز چیزی نگم. اینکه امروز موقعی که آقای بالایی داشت در مورد ۹ دی صحبت می کرد از دوستان و چند تا دانشجوی دیگه حرف های عجیب شنیدم چیز های عجیب و غریبی که یه خورده باورش برام سخت بود اما سعی کردم جواب ندم... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan