eitaa logo
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
5.4هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
977 ویدیو
69 فایل
🔥مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🔺آیدی رزرو اردویی @fasle_no1400 09114439470 🔺ادمین و تبلیغات کانال @admin_fasle_no
مشاهده در ایتا
دانلود
°°° مهسا _:(( اره اگه خدا بخواد... . فک کنم بشه طرفای ساعت 4 یا 5 ... . می بینمت پس... قربانت... سلام برسون... فدات... خداحافظ.)) مامان:(( گفتی بهش؟)) _:(( اره. اون ساعت مشکی ندارن.)) مامان:(( نمیدونم چی شده که ماهان پیله کرده به بچه های محله ی خالت اینا؟!)) _:(( یه فکرایی داره که به منم کامل نگفته ولی ، می تونم حدس بزنم. فک کنم میخواد... )) مامان:(( میخواد چی؟!)) _:(( ولش کن. بزار خودش بیاد بهت میگه.)) مامان:(( از دست شما خواهر و برادر!)) به اتاقم رفتم و سعی کردم افکارمو متمرکز کنم. نگاهی به یادداشتایی که رو میزم بود انداختمو سعی کردم ، یه طرح خوب تو ذهنم ترسیم کنم. دو مادر شهید در کربلا بودن ،که یکی شون مادر عبدالله ابن وهب و یکی دیگه مادر عمر بود. برای عکس نوشته ی خودم تصمیم گرفتم اون دوتا رو سوژه قرار بدم. واقعا برام جالب بود! لقب شیر زن براشون خیلی خیلی کمه. چقدر خوب تونستن برای امام حاضر شون سرباز تربیت کنن و مشتاقانه اونا رو به جنگ بفرستن. بعد از شهادت فرزندشون قطعا ناراحت شدن ، اما بیشتر از اون احساس غرور و افتخار می کردن که برای امام شون بچه شونو فدا کردن. عمر فقط 11 ساله بود و به اصرار مادرش میره جنگ! وهب هم تازه داماد بود. خانواده وهب با اینکه تازه مسلمون شده بودن اما اعتقاد و ایمان شون به امام حاضر شون از شمر که 20 بار پیاده رفته بود حج بیشتر بود. اسلام پایداری خودشو بعد از لطف خدا و تلاش فرستاده های خدا ، مدیون همچین مادراییه! جالب تر از همه ی اینا اینه که هر دو مادر بعد از شهادت بچه هاشون، به سمت دشمن حمله می کنن و خودشون وارد میدون جنگ میشن! و امام (ع) اونا رو بر می گردونه! بعد از خوندن این مطالب واقعا احساس خوبی بهم دست داده بود! با این حجم از شجاعت و دلاوری که در این مادر ها بود، چطور بهشون می گفتن ضعیفه؟! وسط همه ی این افکار شنای غورباقه می رفتم که صدای ایفون بلند شد و مامان هم بلند صدام کرد. مامان:(( بیا مهسا! اسپند دود کن که اومدن!)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مهدیس با لحن خاصی گفت:(( چی شده الی؟ زیادی شوخ و شنگ به نظر می‌رسی! امروز آفتاب از کدوم ور در اومده ؟!)) لبخندی زدم و گفتم:((آفتاب از همون طرف در اومده که من میخواستم.)) معصومه:(( اوه! خوشحالم برات. چه خبر شده؟!)) _:((حالا میفهمی.)) مهدیس :((اون کارتون به کجا رسید؟! مسابقه کتابخوانی تعطیلش کر‌دی دیگه؟)) لبخند زدم:(( به هیچ عنوان! یه راه بهتر براش پیدا میکنیم.)) معصومه ابرو بالا انداخت:(( باریکلا!)) از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. مهدیس:((کجا داری میری ؟)) _:((می خوام تا قبل از اینکه دبیر ریاضی بیاد برم و به خانم اصلانی بگم که حاضرم تو کارای انجمن و شورا و بسیج کمک دستش باشم. حالا هر کاری که شده مهم نیست.)) معصومه:(( دلت خوشه ها! خب تهش ک چی؟! بشین درستو بخون بابا.)) _:((درسمم میخونم خب. نمیخونم مگه؟ میخوام مهارت هم یاد بگیرم و فقط رشد علمی نداشته باشم. اینجوری حالم بهتره ، حس میکنم لازمه استعدادامو بریزم بیرون)) معصومه:(( باشه هرجور که راحتی. مهدیس میگم پس فردا میای دوتایی بریم سینما؟!)) مهدیس به سمت من با چشم اشاره زد که جلوی من چیزی نگه، اما خب حرکتش تابلو بود و من فهمیدم که دلشون نمی خواد من باهاشون برم. مهدیس گفت:((الی تو هم میایی؟ خوش میگذره ها!)) گفتم:(( نه من باید به درسم برسم. ناسلامتی امتحانای ترم نزدیکه! نمیتونم بیخیالی طی کنم که!)) از کلاس خارج شدم. از ته دل ناراحت بودم از اینکه چرا با من به کسی خوش نمیگذره، اما به قول مهسا آدم باید خودش با خودش حال کنه... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan