دکتر محمدی_اهمیت ۵.mp3
زمان:
حجم:
1.22M
📻 ویژه برنامه #رادیو_مضمار_نوجوان 🌙
🔖 "مبحث اهمیت تربیت تشکیلاتی "
#قسمت_پنجم
استاد : دکتر محمدی
📌 (نشر با منبع جایز است )
🔻 مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
❇️ https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
قرار بی قرار ۵.mp3
زمان:
حجم:
2.63M
📻 ویژه برنامه #رادیو_مضمار_نوجوان 🌙
🔶کتاب خوب تشکیلاتی چی بخونیم؟
⬅️ #قسمت_پنجم
✔️ کتاب #قرار_بی_قرار
🎙روایتی شنیدنی از زندگی #شهید_مصطفی_صدرزاده
(نشر با منبع جایز است )
🔻 مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
❇️ https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🏕
#قهرمان_من #داستان عطر شان میماند اما خودشان نه؛ آدم ها را میگویم🍃🍂 رادین: به لطف ذهن فعال دختر ها
#قهرمان_من
خاطراتت میزند اتش به قلب و جان من
حامد
با شادی از اتاق بیرون امد و شروع کرد به دور زدن در طول اتاق. من هم با لبخند نگاهش میکردم. تمام که شد از خستگی روی زمین ولو شد و نفس نفس میزد. به سمتش رفتم و با لبخند و مهر موهایی که توی صورتش ریخته بود را کنار زدم. همانطور که نگاهش میکردم پرسیدم:《چی شده که ابجی من اینقدر خوشحاله؟!》 😍
حانیه:《اگه بدونی چی شد! امروز امتحان ریاضی داشتیم، بعد اون دختره که بهت گفته بودم همیشه قلدری میکنه، اومد پی وی که الا و بلا برسون جوابا رو.
منم گفتم نمیخوام.
گفتش که فکر میکنی کی هستی که میگی نه؟ مگه ارث باباته که میگی نه؟!
گفتم همینه که هست...》
چشمانم از حدقه زده بود بیرون. حانیه کلا دختر مهربان و بی سر و زبانی بود. همیشه همه به او در مدرسه و هر جایی به جز مسجد محل ، زور می گفتند و حقش را میخوردند. یادم می آید که هر وقت به خانه ی مادربزرگم میرفتیم، من مسئول حفاظت و مراقبت از حانیه بودم. درواقع آن لحظه داشتم حس میکردم که خواهر کوچک نازنازی من دارد بزرگ میشود.😊
حانیه:《بعدش هم کلی تهدید کرد که تو محل و با بچه ها میدونیم چی کارت کنیم. تو گروه و پیش معلم ها هم که بماند. اما من اصلا نترسیدم و گفتم که منو نترسون که برای این حرفا بچه ایی.》
حامد:《تو داشتی امتحان می دادی یا دعوا میکردی؟! امتحان دادی اصلا؟!》
حانیه:《اره که امتحان دادم این مال ۱۰ دقیقه ی اخر بود. اخرشم دیدم بحث فایده نداره ، زدم بلاک کردم و خلاص! می دونی حامد، این اولین بار بود که خودم از خودم دفاع کردم. نه تو کنارم بودی و نه ساجده. بدون کمک هیچ کس از پس خودم براومدم و این یعنی پیشرفت!😁😁》
حامد:《الان به خاطر همین داشتی می دوییدی؟!》
حانیه:《دوییدن معمولی که نبود ، دور پیروزی بود!》
لبخندم را به رویش پاشیدم و بعد خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم. او توانسته بود روی پاهای خودش بایستد و از حق خود دفاع کند. این میتوانست مقدمه ایی کوچک برای کارهای بزرگ باشد. برای دستیابی به هدف های بلند این اقتدار لازم بود. بنابراین این شور و حال نباید رفته رفته سرد شود ؛ باید قوت بگیرد، باید رشد کند. دستش را گرفتم و بلندش کردم.
حامد:《آبجی، اگه بدونی چقدر خوشحالم کردی!》😊✌️
حانیه:《دیگه خیالت از من راحت شده. اره؟》
حامد:《هم این و هم یه چیز دیگه. اگه گفتی؟》
چشمانش پر از سوال بود. مثل همیشه که میخواست در فکر فرو رود ، موهایش را پشت سرش بست.
حانیه:《نمیدونم!》
حامد:《الان تازه اول راهی اما... به داری یکی از ویژگی های حاج قاسم رو بدست میاری.》
چشمانش گرد شد و ناباوری در چشمانش موج میزد. برای اینکه بیشتر از این منتظرش نگذارم، به سمت اتاق هدایتش کردم و همچنان گفتم:《 اول بگو اقتدار یعنی چی؟》
حانیه:《یعنی توانا شدن ... قدرت داشتن.》
حامد:《عالی . لازمه ی قدرتمند شدن چیه؟》
دوتایی روی تختش نشستیم و دستم را روی شانه هایش انداختم.
حانیه:《فکر کنم تلاش ، پشتکار ، توکل... 》
حامد:《اره ولی یه چیز مهم دیگه هم هست به اسم شجاعت.》
ابروهایش بالا رفت. داشت در ذهنش پردازش میکرد.
حامد :《 فرض کن تو مثل یه سرباز صفر هستی و حاج قاسم یک فرمانده یا ارتش دار. خب؟ اون سرباز صفر هم میتونه روزی ارتش دار بشه؟ خب معلومه! فقط باید شجاعت داشته باشه ؛ هم در مقابل دشمن و هم در برابر سختی هایی که در مسیر پیشرفتش وجود داره!》
حانیه:《میفهمم حرفاتو. ولی نمیتونم بفهمم چه ربطی به ماجرای امروز داره؟ اصلا از کجا به این نتیجه رسیدی؟!》
حامد:《تو امروز نشون دادی که میخوای از مرتبه ی سرباز صفر بیای بالاتر. وقتی شنیدم که امروز جلوی کسی که سه سال راهنمایی در برابرش سکوت کرده بودی ایستادی، فهمیدم که داری رشد میکنی. امروز بهش نه گفتی و نترسیدی و همین باعث شد تقلب ندی و شریک گناه اون نباشی. هر چی بزرگتر بشی مشکلات و مسائل زندگیت هم بزرگتر میشن و تو باید از پس اون ها بر بیای ، اگه جا بزنی از بین میری!》
سکوت کرد و چند بار پشت هم پلک زد. از این زاویه به ماجرا نگاه نکرده بود.
حامد:《اولین تلاش ها کوچیکن اما درس های بزرگی برای آدم هستن. بعد ها با اراده ی بیشتر جلوی خیلی چیزهای بزرگ تر می ایستی و به اهداف بزرگی میرسی. باید اونقدر بزرگ بشی که سختی خود به خود در مقابلت به زانو در بیان و برای خیلی ها الگو بشی. تشیع جنازه ی سردار خودش گواه این ماجراست. 》
حانیه:《فکر کنم یه داستان هم در این مورد خوندم.... اره تو کتاب "سلیمانی عزیز" بود! خوندم که چه جوری داعش با شنیدن اسمش خودشو تسلیم کرد. واقعا محشر بود. از این همه قدرت و شکوه بغضم گرفت!》
لبخند زدم. احساسات و عواطف پاکش را صادقانه ابراز میکرد. محکم بغلش کردم و سرش را بوسیدم.
حانیه:《قربونت برم داداش.》
حامد:《زنده باشی عشق داداش.》
🔰 #قسمت_پنجم
___
🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
#قسمت_پنجم°°°
امیر
صندلی ها رو مرتب کرده بودن اما من با یه متر افتاده بودم بین اونا که فاطه بین شونو چک کنم. حاج اقا احمدی مثل هر شب برنامه های امشبو 10 بار دوره کرد.
_:(( حاجی درسته خیالت راحت.))
حاج اقا:(( خدا کنه مشکلی پیش نیاد. برنامه ی امام حسینه باید بی نقص باشه.))
_:(( خدا بزرگه حاجی. میگم حاجی دلت با خداست ، میشه برای پسرخاله ی ما دعا کنی زودتر خوب شه؟!))
حاج اقا:(( خدا همه ی مریضا رو شفا بده. شماها که دلتون پاکه باید دعا کنین. حالا خدایی نکرده کروناست؟!))
_:(( مام دعا میکنیم. نه کرونا نیس. پاش شکسته. همین دیشب اورده بودمش اینجا و داشت سینه میزد.))
حاج اقا:(( انشاءالله زود خوب میشه.))
_:(( انشاءالله.))
حاج اقا:(( امیر بابا! بلدی با اینسپا مینسپا کار کنی؟))
_:(( اره چطور؟))
حاج اقا:(( یکی از همسایه ها بیماری خاص داره و نمیتونه بیاد هیئت. سفارش کرد براش فیلم زنده بگیریم. چجوریه؟ من بلد نیستم. تو میتونی امشب انجام بدی؟))
_:(( میشه ببینم؟))
گوشیو داد و خیلی سریع یه صفحه به اسم هیئت مون یعنی هیئت ثارالله ، باز کردم و تو استوری پیج حاجی اونو معرفی کردم. چند دقیقه نشد که چندتا از بچه ها و هم محلی ها واردش شدن و فالو کردن. تو استوری صفحه ی هیئت اعلام کردم که هر شب از این صفحه از عزاداری ها لایو گذاشته میشه. استقبال شد از این ایده! برای حاجی هم به زبون ساده همه چیزو توضیح دادم. این یه راه مطمئن بود که بشه اخبار و مراسمات رو اعلام کرد تا بقیه هم شرکت کنن. البته اگه اینترنت ما رو در فراق خودش تو پوست گردو نمیزاشت! تازه دیگه لازم به توضیح حضوری یا تابلو اعلانات محله نبود و تو مصرف کاغذ صرفه جویی می شد. حاجی کلی استقبال کرد و خوشحال شد. هرچند فکر نمی کنم خوب یاد گرفته باشه. این یعنی اینکه دیگه لایو گرفتن کار خودم بود. بعد از انجام این کارا تقریبا هوا تاریک شده بود.
دلم رفت سمت ماهان و پای سیمان گرفتش! اصلا از دیروز ظهر که مامان به المیرا زنگ زد و خبر داد، دلم برای ماهان می سوخت. کل سال دمام تمرین کرده بود برای این ده شب و حالا زمین گیر شده بود. یهو انگار یه سطل اب ریخته باشن روم، ذهنم بیدار شد! پسر حواست تو کدوم جاده مونده؟! گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به ماهان. سریع جواب داد. معلوم بود از بیکاری داره کپک میزنه و گوشی عضوی از بدنش شده!
_:(( سلام علیکم خوبی؟ بهتر شدی؟ پات چطوره؟!))
ماهان:(( سلام تو خوبی؟ از زیر گچ همش می خاره! احساس میکنم عرق سوز شده!))
_:(( خوب میشه. حالا ولش کن. الان برات یه ایدی می فرستم سریع فالو کن مال هیئت مونه که داداش امیرت راه انداخته! امشب لایو میگیریم از مراسم بیا تو هم.))
ماهان:(( ینی این علم و صنعتت داره کمرمو خم میکنه!))
_:(( ماهان! یاد دیشب افتادم که اینجا سینه میزدی و الان نمی تونی بیای. همین الان یهو یاد تو افتادم. فک کنم امام حسین دلش میخواد که تو هر جایی و با هر شرایطی که هستی براش سینه بزنی. میای دیگه؟!))
صدای ماهان رنگ و بوی بغض و تلخی به خودش گرفت.
ماهان: باشه میام دمت گرم که گفتی. دم امام حسینم گرم که یادم بود
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🏕
#قسمت_چهارم #المیرا دستمو پس زد :(( بابا خوبم من. دهع! نکن بچه!)) میدونست وقتی بهم میگن بچه عصبی م
#المیرا
#قسمت_پنجم
اقاهه:((گفتی رنگی میخوای دیگه؟))
یه کمی مکث کردم:((بله. رنگی بهتره.))
برای هزارمین بار طرح پوسترمونو از ذهنم گذروندم و خرکیف شدم. دلم میخواست طرحی که زهرا درست کرده بود رو به عالم و آدم نشون بدم. کی باورش میشه طراحی این کار با چند تا دهه هشتادی به قول اونا گودزیلا بوده؟
آقاهه: (( چند تا میخوای دخترم؟))
قرار شده بود پوستر رو تو راهرو و در ورودی و اتاق پرورشی بزنیم. جایی که بیشترین رفت و امد بچه هاست.
_ ((سه تا لطفا بزنین از روش برام))
خدا میدونه چقدر ذوق زده شدم وقتی دیدم ماموریت دوم راه انداختن مسابقه کتابخوانیه!
بهترین راه بود برا تشویق امیر و بقیه که کتاب بخونن. به نظرم خیلی از مشکلای ما از اینه که فکر نمیکنیم و کتابخوندن باعث روشن شدن فکرمون میشه.
چیزی که هزاران بار خواستم تو مخ امیر فرو کنم و هیچ وقت نتیجه نداد. تنها چیزی که از تلاشام بیرون اومد ، این بود که امیر دیگه بابت کتاب به دست بودن مسخره ام نمیکنه!!
با یاد اوری چند روز پیش اخمی ریزی میشینه رو صورتم . خب درست ترش اینه که بگم کمتر مسخره میکنه.
اقاهه:(( بفرما دخترم ، اماده شده.))
پوسترا رو گرفتم و نگاهشون کردم:
مسابقه کتابخوانی مخصوص نسل نویی ها
"طاها ستاره شمالی "
با اهدا جوایز . . .
_((ممنونم. چقدر تقدیمتون کنم؟))
مبلغ رو پرداخت کردم و از مغازه رفتم بیرون.
تا مدرسه دو سه قدم راه بود. ماسکمو کشیدم پایین ، یه نفس عمیق کشیدم و دوباره دادمش بالا. نگاه کردن به سردر مدرسه قیافه امو کج و کوله کرد . ی نفس عمیق تر کشیدم و از خدا صبر طلب کردم ، برای رد شدن از در ورودی.
خانم وفایی جارو به دست و دست به کمر دم حیاط ایستاده بود و عین همیشه با اخم نگام میکرد. لبخندمو بزرگتر کردم ک بلند گفتم :(( سلام خانوم وفایی ، خسته نباشی.))
هرکس دیگه بود اخماش باز میشد ولی خب اون خانوم وفایی بود و کلا یه نمونه نادر ، قلب مهربونی داشت ولی همیشه اخم میکرد و کلی ازمون مینالید.
_علیک سلام ، میموندی یهو ظهر میومدی ، این پلاستیک چیه دستت باز ، دوباره بخوای آشغال پاشغال بریزی تو مدرسه من میدونم و تو ها.))
لحن طلبکارش خنده ام انداخت. هنوز زنگ نخورده بود و میگفت دیر کردی.مثل همیشه.
_((نه آشغال چیه بابا. چشم حواسم هست زحمت شمارو زیاد نکنم. اجازه میدین رد شم الان؟))
چپکی نگام کرد، ی دور از بالا تا پایین با چشاش اسکنم کرد و سرشو تکون داد ک رد شم. انگار میخواستم وارد ساختمون پنتاگونی ، موسادی چیزی بشم...
دسته پلاستیکو محکم تر گرفتم و بسم الله گفتم که بتونم کارو خوب اننجامش بدم.
بیشتر ذوقم واسه این بود که میخواستم آدمارو دعوت کنم سمت فکر کردن و کار انداختن ذهنشون. امیر اینجور وقتا میگفت ولش کنم و میخواد مغزشو آکبند ببره اون دنیا تحویل خدا بده!
اون تیکه از کتاب که به عنوان نمونه رو پوستر نوشته بودیم اونقدری جذابیت داشت که مطمئن باشم همکلاسیام با دیدنش مشتاق مسابقه بشن و بخوان دست دوستی بدن بهش.
به محض اینکه وارد سالن شدم مهدیس و معصومه رو دیدم که گوشه سالن ، پشت به من وایستاده بودن. بلند صداشون کردم:
_ ((سلام پت و مت عزیززززز.))
برگشتن ؛ دیدنم با خنده سلام کردن. نیش من هم باز شد.
مهدیس-:(( سلام بر شفتک اعظم!))
معصومه :(( سلام علیکم! شنگولی امروز! چی شده کبکت خروس میخونه؟! خبریه؟؟؟))
_:((براتون یه چیز خفن آوردممممم اصلا اصل جنسه.))
مهدیس:((باز تو کنار داداشت زیاد نشستی ادبیاتت تغییر کرد؟!))
معصومه خندید و ارنجشو زد به پهلوی مهدیس ک بییخیال شه. و چشاش بهم فهموند منتظره ببینه براشون چی اوردم.
کیف مو روی صندلی کنار سالن گذاشتم . پوستر رو یواشکی و آروم از توی پلاستیک تو دستم در آوردم و تا خواستم نشونش بدم، صدای ناظم که از بلندگوی مدرسه پخش می شد و منو صدا میزد اجازه این کار رو بهم نداد...
#قهرمانان_نسل_نو 💪
#رمان_نسل_نو 💥
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan
کاش مسئولین رسیدگی کنن...!
همه ی ما وقتی مشکلی رو میبینیم میگیم کاش! ، اما یادمون میره که اگه بخوایمم مسئولین رسیدگی کنند باید ماهم نقش خودمون رو درست انجام بدیم و #مطالبه گری کنیم! اما چه جور؟ ( عکس نوشت های قبلی رو بخون)😉
#قسمت_پنجم
#مطالبه_گری
ایتا| بله| روبیکا| تلگرام| اینستاگرام
☀️ @mezmar_nojavan ☀️
Khamenei.ir13971122_35332_192k.mp3
زمان:
حجم:
23.36M
#رادیو_لقمه 🎙
امید کلید همه ی قفلهاست ، پادکست شنیدنی و کاربردی 🔥
#بیانیه_گام_دوم #قسمت_پنجم
شنیدن این پادکست رو از دست ندید ⚠️
نشر بدید همه گوش بدن🎧
یه لقمه تشکیلات|مرکز تولید فرآورده های تربیتی تشکیلاتی لینک عضویت 👇👌
https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
پنجمین ویژگی مهم یه جوان انقلابی🔥🔥👇
انسانهای سست و کم همت نمیتونن، بار مسئولیتِ کارهای مهم رو به دوش بکشند! یه جوان باید احساس مسئولیت نسبت به آینده اسلام و کشورش داشته باشه و...
#جوان_مومن #قسمت_پنجم
یه لقمه تشکیلات|مرکز تولید فرآورده های تربیتی تشکیلاتی لینک عضویت 👇👌
https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
🔸به رسم مصطفی
الگوی فرماندهی شهید مصطفی صدرزاده
#قسمت_پنجم
#الگوی_فرماندهی
یه لقمه تشکیلات| لینک عضویت 🌱👌
https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e