eitaa logo
مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🏕
5هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.1هزار ویدیو
69 فایل
✨مجموعه اردویی تربیتی فصل نو نسل نو✨ 🔺آیدی رزرو اردویی @fasle_no1400 09114439470 🔺ادمین و تبلیغات کانال @admin_fasle_no
مشاهده در ایتا
دانلود
°°° المیرا امیدوار بودم که زودتر امیر جواب بده ولی انگار تو هیئت بود و گوشیش پیشش نبود. بالاخره خودش بعد از نیم ساعت زنگ زد. با مقدمه چینی جوری که هول نکنه گفتم مسجد منفجر شده. از شوک زیاد نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. بهش گفتم که از کوچه پایینی میانبر بزنه و بیاد چون ، خرابی مسجد یه کم به خیابون رسیده و به خاطر امبولانس و اینا ترافیک هم هست. حاج اقا احمدی فورا به بیمارستان منتقل شد. بابا و امیر بالاخره رسیدن خونه اما با تاخیر اومدن بالا. بابا مدام خدا رو شکر می کرد که برای منو مامان مشکلی پیش نیومده. البته اگه مامان سر درد نداشت ما هم می رفتیم ولی ، اینکه طوری بشه یا نه دست خدا بود. خونه مون مثل محله مون تو سکوت عجیبی فرو رفته بود. همه متعجب بودن و نمی تونستن باور کنن. امیر خیلی به هم ریخته بود و حتی سر سری شام خورد و رفت تو اتاقش. نیاز به خلوت داشت، درکش میکردم و اجازه دادم راحت باشه. اون شب یه غم عجیبی رو احساس می کردم. هر کاری می کردم که حالم خوب شه نمی شد. انگار از همه جهت اون غم محاصرم کرده بود و نمی شد ازش خلاص شد. از لای در نگاهی به حال انداختم. عقربه ها ساعت یک و نیم شب رو نشون می دادن اما برق اتاق امیر همچنان روشن بود. یعنی تا این حد به هم ریخته بود؟! رفتم اشپزخونه و دوتا لیوان شیر اماده کردم بعد هم اروم در اتاقشو زدم. امیر:(( بله؟)) _:(( منم. بیام؟)) در که باز شد با قیافه ی به هم ریختش مواجه شدم که یه لبخند زورکی داشت. مثلا میخواست بگه که حالش خوبه ، اما بازیگر خوبی نبود. _:(( شیر قبل از خواب برای بدن مفیده. نمیخوای؟)) تایید کرد و اومدم داخل. سجاده ی ابی و مفاتیح مخصوصش وسط اتاق بود. سینی رو روی میز کامپیوترش گذاشتم و روی صندلی میز تحریرش نشستم. خیلی از درون مضطرب بود. امیری که همیشه می خندید و شوخی می کرد این بار نگران بود. _:(( امیر باید بخنده و شاد باشه. استرس و غصه به صورتش نمیاد. البته محرمه کم بخند... یعنی از درون خوشحال باش. بگو چی شده فرزندم! البته اگه دوست داری.)) امیر:(( چرا نخوابیدی ابجی کوچیکه؟!)) صداش گرفته بود. _:((چون تو حالت خوب نیست. انگار همه ی شهر رو غم گرفته.)) نگاهی به سجادش انداختم و با لبخندبه سمت در رفتم. _:(( دعاهات مستجاب. مزاحم نمیشم. شیرتو بخور و سعی کن زود بخوابی. گناه داری!)) امیر:(( میشه دعا کنی برای حاجی و همه ی اونایی که حتی یه کوچولو صدمه دیدن؟ دعا کنی که زود خوب شن؟)) ظاهرا معلوم بود نگران چیه و چرا نخوابیده. حق میدادم که نگران باشه. حاجی دست کمی از معلم برامون نداشت. امیر:(( باورم نمیشه 4 تا بچه...)) _:(( نمیدونم چرا اما حسم میگه همش تقصیر اونا نبوده. میدونی؟ انگار ماجرا بیشتر از این حرفاست. نمی دونم شایدم دارم اشتباه می کنم.)) ابرو های امیر بالا رفت و هیچی نگفت. بهش شب بخیر گفتم و به اتاق خودم اومدم. یه کمی برای همه مخصوصا حاجی دعا کردم و سراغ گوشیم رفتم. چیزایی که دیدم باعث شد فکرم عوض بشه. احتمالا این پیام برای امیر هم اومده بود. خواستم به بهش بگم که گوشی شو چک کنه بلکه از این حال در بیاد، اما چراغ اتاقش خاموش بود. 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مهسارو تو اتاق کنار خودم نشونده بودم و گفته بودم کارش دارم، ولی حرف نمیزدم.باهاش رودربایستی نداشتم، ولی انقدر دلم گرفته بود انگار حرفم نمی‌اومد. مهسا:(( المیرا ، میخوای ایستگاه کنی منو؟! بابا ده دقیقه است تو اتاقیم . چی میخوای بگی دختر؟ خجالت نکش ، راحت باش.)) سعی کردم آروم حرف بزنم:((ببین... من جدیدا خیلی یه جوریم... به هم ریخته‌ام انگار.)) مهسا:((همین؟ دورت بگردم اینکه چیزی نیست! ترسوندیم بابا. تو سن بلوغ معمولا آدما اینطوری میشن. اتفاقی افتاده مگه؟)) شاید اگه قرار بود دلمو خالی کنم گریم میگرفت ولی اصلا نمیخواستم ضعف نشون بدم. من همون المیرایی بودم که از نظر همه فقط منطق بلد بود و حرفای بزرگتر از سنش میزد و احساسی نداشت. نمیدونم چرا یهو بغض کردم:((خیلی...خیلی تنهام... هیچ کس نمیخواد منو ببینه،نمیخواد منو بفهمه، نمیخواد بهم اعتماد کنه...)) مهسا اخمی کرد. دستامو گرفت و فشرد:(( کی گفته؟!)) _:(( همه، از کاراشون مشخصه. تو مدرسه که اصلا زیر بار نمیرن کار فرهنگی ای رو بدن دستم!.. همکلاسیام تو ظاهر باهام می‌خندن اما پشت سر شنیدم که داشتن کارای من، کتاب خوندنم و اعتقادامو مسخره میکنن!...مامان اینا فکر میکنن من خرابکاری میکنم و بلد نیستم تو کارا کمک شون کنم!... کسی منو نمی‌فهمه !)) مهسا با بهت نگاهم کرد. رگباری هرچی بود و نبود رو گفتم بهش... مهسا:(( المیرا یکم زیادی حساس نشدی؟)) بغضم بیشتر شد. واقعا از مهسا انتظار نداشتم. خواستم بلند شم برم که دستمو گرفت. مهسا:((خب حالاااااا. چه زودم بهش بر میخوره. ببین من دقیق نمیدونم چی شده ؛ولی بزرگترا مثلا ممکنه فکر کنن که شاید بازیگوشی کنی و از رو کنجکاویت باشه فقط این خواسته هایی که داری ، بهت مسئولیتی نمیسپرن چون حس میکنن زوده برات. نه که بحث دوست نداشتنت باشه، یا بگن چیزی بلد نباشی ، رو مسئولیت پذیریت مطمئن نیستن. متوجه ای؟ اونم به خاطر اینه که خیلی از بچه ها تو این سن اینطوری هستن واقعا.)) نگاه دلخورمو دادم بهش:(( خب الان تقصیر منه که با اونا فرق دارم؟ منی که میخوام مسئولیت قبول کنمم و میدونم باید وظیفه شناس باشم باید تنبیه بشم یا تشویق؟این چه رفتاریه اخه؟ من واقعا دارم دیوونه میشم مهسا!!حتی ...یه وقتایی... به این فکر میکنم دیگه نرم مدرسه .از مدرسه بدم میاد!!)) چشم هاش لحظه به لحظه بیشتر در میومد ، در اتاق تقی زده شد. زندایی مریم اومد داخل. مهسا نگاهش به زندایی افتاد و بلند شد از جاش.هلاک ادبشم اصلا. هزار بارم یه نفر بیاد رد شه از اتاق بلند میشه این دختر. زندایی:(( عع تو کی اومدیییی ، خوبی ؟ عزاداریت قبول .)) مهسا دست داد به زندایی و خنده ی ریزی کرد:(( سلام. ممنون شما خوبین؟ دایی چطوره؟ مادرجون گفت تو اتاق دارین مانی رو میخوابونین ، گفتم بیام داخل بیدار میشه ، دیگه وایستادم تا خودتون بیاین بیرون ببینمتون.)) زندایی لبخندی زد ملافه تو دستشو نشون داد :(( آها. خوب کردی مرسی.برم اینو بدم رو مانی ، میام الان پیشتون.ببخشید)) مهسا لبخندی در جوابش زد و نشست کنارم. مهسا:(( خب میگفتی... مدرسه نمیخوای بری؟ بابا تو کلاس اول بودی همه بچه ها گریه میکردن که مارو از مامانمون جدا نکنین ، تو گریه میکردی ، من نمیخوام برگردم خونه. میخوام مدرسه بمونم. چی شده حالا این حرفا رو میزنی؟ به خاطر چهار تا حرف شنیدن کم اوردی؟ المیرایی که من میشناختم قوی تر از اینا بود ، مگه از درستی کارت مطمئن نیستی؟)) نگاهش کردم. مطمئن بودم. مثل روز برام روشن بود کارم اشتباه نیست. فقط همه میگفتن حرفام بزرگتر از دهنمه. رفتم جوابشو بدم که در اتاق زده شد. ساره:(( میبینم که دوتایی خوب خلوت کردیناااا . . .)) نگاهش چرخید روی ساره... 💪 💥 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan