#قسمت_سی_و_نهم°°°
ماهان
صداش و کاراش تو سرم پخش میشد و این حالمو بدتر میکرد. نکنه خیلی اسیب دیده؟ نکنه اتفاق بدی براش افتاده باشه؟ نکنه... نکنه...نکنه...! هزاران نکنه تو سرم جمع شده بود و داشت کلافم میکرد. کم کم داشتم به گریه می افتادم از ترس. راهروی 10 متری بیمارستان برام 1000 متر شده بود. لحظات سخت و نفس گیری بود. صدای ضربان قلبم رو راحت می شنیدم! با همه ی ترس و استرسم بالاخره رسیدیم دم یه اتاق که یه کمی شلوغ هم بود. به پاهام جرئت دادم و وارد اتاق شدم. چی دیدم جز مادرش که با دلخوری و گریه می گفت:(( ماهان اینه رسم رفاقت؟ مسعود تو رو مثل برادرش دوست داشت! چجوری دلت اومد باهاش این کار رو بکنی؟!))
و پدرش که سعی می کرد مادرشو اروم کنه. به هر زوری که بود بردش بیرون و من تازه تونستم از شوک دربیام و مسعود رو ببینم. یه گوشه روی تخت خوابیده بود و به دستش سرم وصل بود. سر و بینی باند پیچی شدش داغونم کرد. واقعا برام سوال بود که چی شده؟ چجوری این بلا سرش اومده؟ کی این کار رو باهاش کرده؟!
مامان:(( ماهان نگو که این وضع بچه ی مردم کار توئه!))
با زحمت به علامت تکذیب سر تکون دادم. مامان اه بلندی کشید :(( اگه طوریش بشه؟!...))
اون لحظه با تمام وجودم از خدا میخواستم که مسعود چشماشو باز کنه و دوباره حرف بزنه. از پشت سرم صدای دکتر که با والدینش حرف میزد توجهمو جلب کرد:(( نگران نباشین حالش تقریبا خوبه. اما ممکن بود اتفاقای بد تری بیفته. شانس اوردین که فقط سرش و بینیش شکسته. ضربه ی سر هم جای خطرناکی نبوده اما به هر حال باید مراقب باشین.))
بعد از نفس راحتی که کشیدم و احساس میکردم سبک تر شدم. از ته دلم خدا رو شکر می کردم که اتفاق بدی براش نیفتاده.
_:(( عمو... میشه بگین چی شده؟!))
پدر مسعود:(( تو گفتی بره بهش زهرا؟!))
_:(( تصمیم همه بود. تقسیم بندی مکانی کرده بودیم. امروز نوبت مسعود بود که بره یه قطعه ی خاص از اونجا تا نذورات مردم رو جمع کنه.))
پدر مسعود:(( میدونی چقدر اونجا گدا زیاده؟! نباید هیچ کدوم تون تنها برین! چند نفر ریختن سرش و تا میخورده کتکش زدن. چون رفته بوده تو محل اونا و ممکن بود کاسبی شونو کساد کنه!))
_:(( من شرمندم! اصلا به اینجاش فکر نکرده بودیم! روزای قبل اینطوری نمی شد.))
پدر مسعود:(( بچه ی من الان جای اینکه بره کارای خوابگاهشو ردیف کنه پیگیر ثبت نام دانشگاهش باشه رو تخت بیمارستانه! نمی خوام بگم تقصیر توئه اما این کار پیشنهاد تو بود.))
میدونستم الان عصبیه و شاید داره جلوی خودشو میگیره که خیلی چیز ها رو نگه! بهش حق میدادم.
پدر مسعود:(( دعا کن طوریش نباشه. بعد از این ماجرا باید یه تصمیم گیری اساسی برای این مسئله بکنم! یعنی چه؟ من نمی فهمم! اصلا به شما ها چه ربطی داره که تو همه چیز و همه جا دخالت می کنین؟! ان مسجد مگه خودش متولی نداره؟! مگه اون منطقه ساکن نداره که شما ها بلند شدین رفتین اونجا؟! این حرفا که کار خیره و اینا رو کی فرو کرده تو مغز تون؟! شماها پدر و مادر تونو دق ندین ، لازم نکرده کار خیر کنین!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan