#قسمت_سی_و_هفتم°°°
مهسا
نزدیک ساعت هفت اومد خونه. خستگی از وجودش می بارید اما چیز عجیبی که وجود داشت کلافگی بود که سعی داشت پشت لبخند ساختگیش قایمش کنه. بعد از سلام و حوالپرسی اروم و مختصری رفت تو حمام و منم به پروین اعتصامی خوندنم ادامه دادم. وقتی صدای در حموم اومد مامان بهم اشاره زد:(( مهسا مادر بیا این سینی چایی رو براش ببر خستگیش در بره. الهی بمیرم! بچم خیلی خسته میشه در روز!))
_:(( خوب به اقا پسرت میرسی مهدیه خانوم!))
مامان:(( از دست زبون تو دختر! ندیدی قیافشو مگه؟! ))
_:(( شوخی کردم! منم بودم براش چایی می بردم! به به! دستم درد نکنه چه چایی خوش رنگی.))
مامان:(( چند روز دیگه دانشگاه ها شروع میشه. امیدوارم این کار به درسش لطمه نزنه!))
_:(( باید برنامه ریزی خوبی برای خودش بکنه! اما بیشتر از خستگی انگار فکرش درگیر بود.))
مامان:(( نمیدونم والا!))
ماهان داشت موهاشو با حوله خشک میکرد اومد و روی مبل ولو شد و زل زد به چایی.
ماهان اروم گفت:((دستت درد نکنه.))
_:(( همینقدر ممنونی؟!))
ماهان:(( میخوای زانو بزنم تشکر کنم؟!))
_:((نه بابا شرمنده نکنین ماهی خان!))
روی مبل نشستم و دوباره لای کتاب پروین رو باز کردم. ماهان همونطور که چایی شو فوت میکرد ، خیره به نقطه ایی نا معلوم ، تو افکارش غرق شده بود. صورت بی حال و فکر درگیرش به این حسو میداد که اتفاقی افتاده. نمیدونم! شاید هم چون زیاد خسته بود اینجوری بود!
_:(( راستی خسته نباشی دلاور خداهم قوتت پهلوان. دوست داری برات بخونم؟!))
ماهان:(( هر جور که دوست داری.))
_:(( جز دانش و حکمت نبود میوه ی انسان/ ای میوه فروش هنر این دکه و بازار
کز گفته ی ناکرده و بیهوده چه حاصل/ کردار نکو کن که نه سودیست ز گفتار ...))
ماهان خیلی اروم زیر لب گفت:(( هی خدا!))
_:(( چیزی شده؟! به قول عمه یه ککی به جونته!))
ماهان:(( چطور؟!))
_:((صدا و سیمات کمی آشفته است چخبره؟! کار و بار ردیفه اوستا؟!))
ماهان:((یه کمی سرم شلوغه. طوری نیس.))
_:((امروز همه چیز مرتب بود؟ همه ی ادما سر کار مشکل نداشتن؟!))
ماهان:(( امروز یکی از دوستای امیر رفته بود واکسن کرونا بزنه، تا دو روز نمی تونه بیاد. پیمان محدودیت زمانی داره و همیشه کم می مونه چون پشت کنکور مونده امسالو. به غیر از این همه چیز خوبه. بقیه هم رفتن پول جمع کنن اما هر چی زنگ میزنم خبری ازشون نیس!))
_:(( خب خدا رو شکر. بد به دلت راه نده!))
ماهان:(( من میرم دراز بکشم. برای شام صدام کن.))
ماهان رفت و با سوالی که برای منو مامان ایجاد کرده بود، ما رو تنها گذاشت. داشتیم به ماهان فکر میکردیم که تلفن خونه مون زنگ خورد.
مامان:(( کیه؟))
((! نمیدونم! ناشناسه):( _
مامان تلفن رو جواب داد. صدای جیغ جیغ یه خانومی از پشت تلفن کماکان به گوش میرسید.
مامان:(( خودمم بله.... چی شده خانوم؟!.... یه کمی آروم تر بگو منم بفهمم... ماهان چیکار کرده؟!.... یا فاطمه ی زهرا!...))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan