#قسمت_هجدهم°°°
ماهان
عین 4 تفنگ دار وارد کوچه شون شدیم. مسعود ریز ریز صدای کارتون لوک خوش شانس رو در میاورد.
یهو میلاد جلومونو گرفت:(( دست نگه دارید! دسسسست نگه دارید!))
_:(( چیه؟!))
میلاد:(( به حکم مشاور مخصوص مدیر گروه یه سوال دارم!))
_:(( بپرس. به حکم حاکم گروه پاسخگو خواهم بود!))
میلاد:(( یا حاکم! برنامه چیه؟))
پیمان:(( به حکم سر لشکر گروه میگم: از جلو میریم قیچی شون میکنیم. خب دادا! اول میریم میشناسیم شون که شامل استعداد و توانایی ها میشه. بعد نیاز سنجی می کنیم. سپس از همون در وارد میشیم.))
جلوی مسجد رسیدیم. اونا داشتن کنار خرابه های مسجد بازی می کردن و ، امیر و سجاد هم داشتن با هم صحبت می کردن.
پیمان:(( حملههههههه!))
اروم وارد حیاط شدیم و بهشون سلام کردیم و با تک تک شون دست دادیم. چون امیر رو می شناختن و دوسش داشتن ، با ما زود صمیمی شدن.
مسعود به حکم تدارکاتچی گفت:(( آی کلوچه دارم! کلوچه! کی دلش کلوچه و ابمیوه میخواد؟!))
خود جوش براشون خرید کرد ،هر چند از ما پولشو گرفت! بعد از اینکه دور هم ابمیوه و کلوچه خوردیم اسم تک تک شونو پرسیدم و مسعود به سرعت صوت نوشت. باهاشون یه کمی وسطی و والیبال بازی کردیم. تو زمان استراحت هم گفت و گو کردیم. وقتی باهاشون حرف میزدیم و پیمان تمامی گفت و گو ها رو ضبط میکرد. چون اگه قرار بود مسعود اینا رو هم بنویسه که سیم های دستش اتصالی می کرد! پیمان و میلاد طوری قیافه گرفته بودن که انگار وسط عملیات خنثی سازی بمب اتم نشستن. تمرکز بیش از حد شون منو می خندوند. با دست پر رفتیم پارک که سه تا خیابون بالاتر بود. همه ی اطلاعات رو گذاشتیم روی میز و مذاکرات 3 +1 شروع شد.
مسعود:(( شایان 8 ساله، از اون شیطونا که دیوار راستو بالا میره. ))
پیمان:((بچه ی باهوش اما شیطونیه. خیلی هم خوش سر و زبونه. به گفته ی امیر این همه بیش فعالی باعث میشه کارای عجیب بکنه مثل همون بادکنکا با گاز شهری!))
مسعود:(( جواد 5ساله ، همونی که تی شرت ابی پوشیده بود.))
پیمان:(( بچه اییه که خیلی به تمیزی و مرتب بودن اهمیت میده. بالای 10 بار گفت کی قراره این اشغالا جمع بشه. حتی می گفت توپ رو به لباسم نزن کثیف میشه.))
مسعود:(( علی 7 ساله. همونی که یه دندون بالاش افتاده بود.))
پیمان:(( خیلی معصوم و نازه. حرف گوش کنه و بسیار اروم. کاملا بر خلاف شایان.))
_:(( با تشکر از پیمسود عزیز! اقا میلاد حرفی؟ نظری؟))
میلاد:(( یه کم فکر میکنم. الان اطلاعات تو سرم قاطی پاتیه. بهتون میگم تا امشب.))
پیمان:(( باس حسابی بترکونیم.))
میلاد:(( فک کنم سر لشکر مون باید یه بمب خوب اماده کنه. بووووم!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan