#قسمت_چهلم°°°
المیرا
مثل برق گرفته ها خشک شده بود و تو شوک بود. حالشو تا حدی درک میکردم. لابد خودشو مقصر میدونست و احساس گناه میکرد.
_:(( امیر یه دقیقه اروم باش ببینیم چی کار میشه کرد؟!))
امیر با تعجب گفت:(( چی کار میشه کرد؟! تازه داری میگی چیکار میشه کرد؟! زدن بچه ی مردم رو ناقص کردن! جلوبندی صورتشو اوردن پایین و کله شو کوبیدن به اسفالت حالا میگی چی کار میشه کرد؟! اصلا میشه کاری کرد؟!))
_:(( یه دقیقه اروم باش! عصبی باشیی که حل نمیشه چیزی!))
امیر:(( مغزم کار نمی کنه الی! نگران مسعودم، نگران واکنش خانوادشم، نگران ماهانم، نگران مسجدم!))
_:(( امتحان عربی هم داری فردا! خب پاشو برو درس بخون اینجا نشستی که چی؟! الهی که چیزی نمیشه! امیر ، میخوای با هم عربی بخونیم اگه تمرکز نداری؟!))
بابا برای اینکه امیر رو اروم کنه بهش گفت:(( پسر جان درست میشه. الان برو توکل به خدا کن و درستو بخون. مطمئن باش مشکل رو به خدا بدی خدا خوب حلش میکنه.))
اروم رفتم تو اتاق و یواشکی زنگ زدم به مهسا. مهسا هم حالش زیاد خوب نبود و انگار خونه ی اونا خیلی اوضاع به هم ریخته تر از خونه ی ما بود.
مهسا:(( الان اینجا هیچ کس حرف نمی زنه. تو بیمارستان مامان مسعود کلی باهاش بحث کرد و اون هیچی نداشت بگه. ماهان میگفت از داد و بیداد مادر مسعود همه صداشون در اومده بود. مامان اینقدر عصبیه که به زبون اوردن اسم مسجد و کار خیر رو کلا ممنوع کرده. رفتن ماهان هم منتفی شده.))
_:(( تقصیر اونا نیست که! اصلا تقصیر هیچ کس نیست. یه حادثه بوده فقط!))
مهسا:(( اره ولی این حادثه میتونست اسیب کمتری برای یه نفر داشته باشه. خانوادش که خیلی قاطی کرده بودن. ماهان الان از همه حال بد تری داره. فقط از طرف اون و من از امیر عذر خواهی کن. پیشش بد قول شدیم!))
_:(( الان ماهان نمیاد بقیه ی دوستاشم نمیان؟))
مهسا:(( به احتمال 80 درصد اونا هم نمیان دیگه. یکی شون که دانشگاهش راه دوره، یکی دیگه پشت کنکور مونده ،یکی شونم مصدوم شده! خلاصه اینکه خانواده ها به احتمال زیاد نمیزارن که بچه هاشون بیان. البته بازم معلوم نیست.))
_:(( باشه. تا همین جا هم دست همه تون درد نکنه. ببینیم که چی پیش میاد.))
بعد از خداحافظی رفتم از تو حال به امیر نگاه کردم. روی تختش نشسته بود و سعی میکرد تمرکز کنه و عربی رو تمرین کنه برای فردا.
_:(( خب بیا یه کم باهم عربی بخونیم.))
امیر:(( اره! ذهبوا!))
_:(( چی؟))
امیر:(( رفتند! خیلی از دوستامون دیگه نمیتونن کمکمون کنن... نکنه همه کارامون بی فایده بوده؟! اره اصلا حق با بابای مسعود بود! به ما چه که چی سر مسجد اومده؟!
مگه ما چیکاره ایم؟! المیرا! نکنه کلا راهو اشتباه رفتیم؟! ولی من به حاجی قول دادم. مرده و حرفش!))
_:(( اگه ما پی کمک بودیم این همه راه بود واسه کمک! کمک به هم کلاسیامون تو درساشون..اصن تو کارای خونه و بقیه چیزا... واقعا نکنه کمک به مسجد و اینا کار بزرگتراس؟!))
#رمان_نسل_نو 🇮🇷
#قرن_نو_نسل_نو
بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان
مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━
@mezmar_nojavan