@خاطره ای با فرمانده دلها شهید حاج قاسم سلیمانی @
#دی ماه سال ٩۴ه ش ودر روزهای پایانی ماموریت به هنگام ظهر روز چهارم دی ماه بود که توفیق حضور ودیدار حاج قاسم سلیمانی فرمانده دلها درموقعیت استقراری یگان ویژه ٢۵کربلا درشهر الحاضر حلب نصیبمان گردید .
#پس ازاقامه نماز ظهر و عصر،
خیرمقدم گفته وگزارش یگانی داده شد.
#یکی از مداحان همراه کاروان زینبی (س) درخواست مداحی کوتاه راکرد.
گفتم اگر فرمانده قبول کند حرفی نیست تعدادی از دوستان، ازجمله شهید رحیم کابلی اصرار کرد که خوانده شود.
#از فرمانده عزیزحاج قاسم درخواست کردم اگر اجازه بدهید برای لحظاتی مداح عزیزمان اشعاری را بخوانند.
##شهید حاج قاسم سلیمانی گفت :
فرصتم کم هست وباید چند جای دیگر بروم خیلی کوتاه و خلاصه بخوانید.
#به مداح که برادر حسین قنبری بود گفتم خیلی خلاصه بخوانید که وقت فرمانده عزیز را کمتر بگیریم.
@مداح عزیز اینگونه خواند :@
#مارا بنویسید فدای سر زینب
آماده ترین افسر رزم آور زینب
باید به مسلمانی خود شک کند آنکه
یک لحظه کوتاه شود او کافر زینب
کافیست که با گوشه ابرو بدهد اِذن
فرماندهی کل قوا مادر زینب
رهبر بدهد رخصت میدان بگذاریم
مرحم به سر زخم دل مضطر زینب
از بیخ درآورده و خواهیم درآورد
چشمی که چپ افتد به دور و بر زینب
آن کشور سوریه و این کشور ایران
مجموع دو کشور بشود کشور زینب
با لطف خدا مملکت شیعه پر است از
سلمان ابالفضل و علی اکبر زینب
باید که به گور پدر خویش بخندد
هرکس بشود باعث درد سر زینب.
##هنگامی که مداح عزیز، بیت به بیت میخواند اشک ازچشمان فرمانده دلها جاری میشد.
ماهم بواسطه اشک چشمان پاک فرمانده دلها غمگین واشکی میریختم،
اما آن اشک کجا واین اشک کجا!!!!
##درپایان بیان اشعار حماسی فوق، شهید حاج قاسم رو به مداح کرد گفت :
احسنت، عالی بود،
این اشعار سروده خودت هست؟
مداح گفت :نه بنده فقط خواندم.
##حاج قاسم سلیمانی، تشکر کرد واشکهایش راپاک کرد وشروع به سخنرانی دربین رزمندگان یگان ویژه ٢۵کربلا نمود.
#یاد وخاطره وحماسه ها ی او ویاران شهیدش گرامی باد..
("انصار الولایه)
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@بسم الله الرحمن الرحیم @
#خاطره ای از جبهه مقاومت اسلامی #
##دی ماه سال ٩۴ ه ش بود که حدودا پس از پنجاه وپنج روز حضور درجبهه مقاومت اسلامی قصد برگشت به وطن اسلامی ایران راداشتیم.
#شکل نبرد درمنطقه جنوب غربی حلب سوریه، اکثرا جنگ روستا به روستا وخانه به خانه بود.
طبیعی بود که خانه های درروستاها وشهرها تبدیل به سنگرهای دفاعی طرفین میشدند.
مدتی را در خانه های شهرالحاضر درجنوب غربی حلب بودیم.
درروزهای اخرحضورمان، یک خانواده سوری به ساختمان استقرار مون مراجعه کرد ودرخواست ورود به ساختمان رابااصرارزیادداشت.
#به نگهبانان گفتم که این خانواده را متوجه کنید اینجا ، منطقه نظامی محسوب میشه ونباید غیر وارد این محوطه بشوند.
ولی اصرار زیاد خانواده سوری ماراوادارکرد که برای لحظاتی مجبورا به محل استقرار مان وارد شوند.
(چندنفرداخل ساختمان بودیم)
به حاج آقا (شیخ) گفتم ببین چه میگوید؟
اتاق به اتاق را رفت وبه وسایل شخصی داخل کشوها، کمدها و...... نگاهی انداخت ودرزیرلبانش مطالبی رامیگفت.
#به شیخ گفتم، حاج آقا چی میگوید؟
حاج آقا گفت :داره تشکر میکنه ومیگه این خونه با وسایلش امانت دست شماست
به شیخ که مترجم زبان عربی بود گفتم بهش بگین که مانماز میخونیم راضی باشن.
شیخ بهشون پیام را رسوند.
گفتن، راضی هستیم، علی الراسی، ولی امانت مارو حفظ کنید.
خداحافظی کردند و رفتن.
#دو، سه روزبعد همون خانواده با نفرات بیشتری دوباره امدند.
#به دوستان گفتم چرااینهامارو ول نمیکنند؟
دوباره اصرارزیاد که بیاییم داخل خونه.
متاسفانه زن بودند وتوانایی بازرسی آنها رانداشتیم نکنه که انتحاری باشن وهمه مارو یکدفعه آسمونی کنند.!!!!!
مجبورا گفتیم بیایند
دونفر زن بودندودوباره اتاق به اتاق وسایل داخل کمدها، کشوها، و..... را چک میکردند.
یکی از آن خانوم هاخوشحال ودیگری ناراحت بود.
ظاهرا، همسایه هم بودند،
صاحب خونه ای که مادران مستقر بودیم به آن خانوم همسایه اشاره میکرد و میگفت ببین تمام وسایل بنده همه سرجایش هست وهیچ چیزی کم وکسر نشده وخوش حال بود که ما توی ساختمانشون هستیم.
#یکهو، صدایی از اون خانوم دیگری بلندشد وجملاتی رابه عربی میگفت والفاظ تندی بکارمیبرد.
#به حاج آقا گفتم، این خانوم چی میگه؟
ظاهرا خطابش به ماهاست وداره فحش می دهد؟
گفت، بله درسته.
#داره میگه چرا شما ایرانیها توی ساختمان ما که بغل دستی بود نرفتید؟ ومواظب اموال بنده هم میشدید!!!
#به حاج آقا، یطوری توجیه اش کن که ما به دلخواه توی این خونه ها نیآمدیم.
براساس اضطرار ونیاز دفاعی مستقرشدیم.
#ان زن برسروصورت خودش میزد واشک میریخت که این خونه همه چیزش سرجایش هست وخونه بغلی که مربوط به خودش بود خرابه شده.
#عذرخواهی کردند وموقع خداحافظی گفتن، امانت، امانت راحفظ کنیدوموقع خروج به کسی ندهید ماقراربرای زندگی مجددا به خونه خودمون بیاییم.
#جند روز بعد آمدند ومادر حال تخلیه ساختمان بودیم.
#مبلغی بالغ بر دوازده هزار لیر که جزئی ازمخارج یگان مون بود رابه شیخ دادم گفتم به صاحب منزل تقدیم کن.
بهش بگو، هم ازما راضی باشه واگر هم اشکالاتی وخرابی هایی پیش آمده را درست کنه.
#خانوم منزل که نامش خدوج(خدیجه) بود.خیلی خوشحال شد.
پول هاراگرفت ودایما بازبانش تشکرمیکرد.
#ان برخوردورفتار اسلامی وخوب ما وسایر عزیزان درجاهای دیگرباعث شده بود که ما ایرانیها را سمبل انسانیت وبزرگی بدانند.
#یادوخاطره ان روزهای طلایی دفاع از حرم وحریم اهل بیت علیهم السلام گرامی باد.
(انصار الولایه)