• دلم برای مادربزرگ میسوخت. هیچ آدمی نباید اینطور زجر میکشید. از طرف دیگر، نمیدانستم چطور این وضعیت را با اتفاقهای تمامنشدنی آن روزهای خودم همراه کنم. تا پیدا شدن نفر جدید نباید به همکارها میگفتم استعفا دادهام تا خللی توی کارها ایجاد نشود. حرفها گلولهای شده بودند سر راه نفس کشیدنم. ور منفیباف مغزم مدام میگفت این مهمتر بودن کار از احساسات درهمپیچیده من، نشانه این است که کسی حوصله شنیدن حرفم را ندارد و چیزهای مهمتری توی دنیا هست.
این وضعیت ۳۹ روز طول کشید و وقتی رسما اعلام شد، انگار که مدت طولانی قوی بوده باشم، دوباره افتادم. گریه پشت گریه، بیحالی، پرخوابی و هلههولهخوری. طول کشید تا بتوانم کیک بخرم و مثلا جشن بگیرم که یعنی آنقدرها هم درد نداشته. مادربزرگ البته هنوز توی اولویت بود.
از طرف دیگر انگار او به آرامش رسیده بود. دیگر لازم نبود توی تخت بیمارستانی باشد. با وجود دیابت، هر وعدهاش حتما نوشابه میخورد. عفونت پایش هم رفع شده بود. دیگر هم نتوانست که برای دستشویی رفتن بلند شود. تقریبا هشت ماه است که حتی ننشسته. دیدن این که مادربزرگ به هر قیمتی با وضعیتش کنار آمده، باعث شد جدیتر به روال جدید فکر کنم.
کمکم التهابهای اولیه ماجرا هم خوابید. بابا هنوز آشفته و نگران مادرش هست؛ اما پنهانش میکند. هر خانواده هفتهای ۲۴ ساعت نوبت مراقبت دارد. اگر کسی از نزدیک اوضاع را ندیده باشد، باورش نمیشود همین یک روز چقدر روح و جسم را خسته میکند.
بعضی وقتها با خانواده نمیروم. وقتی میروم که حال روحیام قوی باشد و زورم به خاطرات و احساسات ناخوشایند گذشته بچربد. حالا اما بهتر بلدم زندگی خودم و ماجرای مادربزرگ را باهم جلو ببرم.
وقتی میروم، بیشتر از حد لازم کتاب با خودم میبرم که سرم دائم گرم باشد و کمتر فکر کنم. کلاس فرانسویام را هم همان روز نوبتمان گذاشتهام. انگار که بخواهم به خودم بگویم زندگی حتی با دیدن وضعیت مادربزرگ باید در جریان باشد. من عمرا ایوب نیستم؛ اما شاید بتوانم کمی ادایش را دربیاورم.
#قسمت_چهارم_و_آخر
#من_ایوب_نبودم
@fateme_alemobarak