eitaa logo
دویست‌وشصت‌وهشت
371 دنبال‌کننده
109 عکس
5 ویدیو
2 فایل
«سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند!» روزگارنویسیِ یک عدد فاطمه آل‌مبارک :) اینجایم: @Alemobarak_fateme
مشاهده در ایتا
دانلود
•‌ بخشی از ماجرای مراقبت که بیشتر ناتوانم کرده بود، حل شدن من و باقی آدم‌ها در ماجرای مادربزرگ بود. همه چیز در اولویت‌های بعدی قرار می‌گرفت. در نگاه اول هم البته طبیعی بود مرگ و زندگی عزیزی از باقی مسائل مهم‌تر باشد؛ اما بلاتکلیفی خیلی طول کشید. انگار زندگی به بعد از خوب شدن او موکول شده بود. خودش هم همکاری نمی‌کرد یا نمی‌توانست. مدتی زبانش تندوتیزتر شده بود و نمی‌دید آدم‌ها زندگی‌شان سر او متوقف شده. همه وظیفه‌شان بود که آن‌جا باشند، که درست؛ اما هیچ‌وقت نفهمیدم چرا آن‌هایی را که کمتر به او رسیدگی می‌کردند همیشه بیشتر احترام می‌کرد! سعی می‌کردم زندگی را ادامه دهم؛ اما اتفاق پشت اتفاق می‌آمد. آقای رئیسی تازه شهید شده بود و توی شوک بودم. چند وقت بعدش میثاق رحمانی، رفیق عزیزم توی کما رفت و فوت کرد. دوستی که روزهای سخت کاری را به کمک و دلگرمی گذرانده بودم. عید نوروز آن سال هم مشغول کار بودم و خستگی پارسال هم مانده بود به تنم. حس می‌کردم برای کسی اهمیتی ندارد که توی عید هم مدام درگیر بوده‌ام. این حسِ مهم نبودن در آن موقعیتی که مادربزرگ اولویت بود، پررنگ‌تر خودش را نشان می‌داد. حتی به ذهنم نرسیده بود درست بروم با رئیسم و همکارها حرف بزنم و ناراحتی‌ام را ابراز کنم. وقتش نبود انگار. مدتی بعد که سعی کردم فرمان زندگی را محکم‌تر دست بگیرم، متنی که دوست داشتم به سرانجام برسد قبول نشد. گفتند امید ندارد. این ماجرا در آن روزها ناخواسته این پیام را داد که اگر امید ندارم یا نمی‌توانم جور کنم، پس پذیرفته نمی‌شوم. به کیسه ادرار مادربزرگ و بوی کثافت و دوست مُرده و بابای پریشانم فکر می‌کردم و نمی‌دانستم امید را از کدامشان بگیرم که پس زده نشوم. هر طور شده رسیدم به تیرماه و جدی شدن فکر استعفا از مدیریت اجرایی. تصمیم البته احساسی نبود و با مشورت و منطق پیش رفت. چیزی که کم بود، آدم‌هایی بود که بتوانم برایشان درددل کنم. میثاق جانم که مرده بود، خانواده که حواسشان پیش مادربزرگ بود و طفلک‌ها روزهایشان قاتی شده بود، دوست‌ها و همکارها را هم نمی‌شد خیلی در جریان بگذارم. نمی‌خواستم حال بد آن روزهایم باعث شود درباره مجموعه و کارم ذهنیت منفی پیدا کنند. فقط مانده بود چند نفر همکارِ نزدیکتر که مجبور شدند جورم را بکشند و انصافا هنوز بابت باری که آن روزها ناخواسته روی دوششان رفت شرمنده‌ام. روند استعفا تلخ‌تر از چیزی که انتظار داشتم پیش رفت. وقتی جلسه نهایی تمام شد و در اتاقم را بستم و بلندبلند گریه کردم، کسی صدایم را نشنید. @fateme_alemobarak