eitaa logo
دویست‌وشصت‌وهشت
351 دنبال‌کننده
96 عکس
3 ویدیو
2 فایل
«سوگند به قلم و آنچه می‌نویسند!» روزگارنویسیِ یک عدد فاطمه آل‌مبارک :) اینجایم: @Alemobarak_fateme
مشاهده در ایتا
دانلود
• در ستایش مبنا جان 🌱/ ۱ استاد جوان کنار یکی از اعضای باسلام.👌🏻 @mabnaschoole @fateme_alemobarak
• در ستایش مبنا جان 🌱/ ۲ در محضر سید حسن نصرالله عزیز. برعکس اینستا، لااقل اینجا می‌تونم راحت اسمش رو بنویسم! :) @mabnaschoole @fateme_alemobarak
• در محضر سردسته دختران «نامرغوب»!💚
امشب با رفیقم رفتیم حرم❤️ برای گرم تر شدن زندگی همه ی زن و شوهرا دعا کردم و برای مجردها که انتخاب مناسبی داشته باشند💕 یه سری به چایخونه هم زدیم😉😇
اسما از اون مشاورهای متعهد، کاربلد و آینده‌داره. پیشنهاد میدم حتما توصیه‌هاش رو دنبال کنید.👌🏻😌😍 @zojasmasaki
•‌حین فرستادن دخل تابستان برای دستیار امور مالی، بی‌هوا بغض می‌کنم. البته هیچ‌چیز بی‌دلیلی که وجود ندارد؛ اما خب علتش لااقل توی خودآگاهم نیست. نماز صبح می‌خوانم و برمی‌گردم به ادامۀ کار. لیست ایمیلی که از پنجشنبه شب خواسته بودم، هنوز کامل نشده. آلبالوی گیرکرده توی گلویم می‌شود قد یک گردو. ورِ ناامیدم لب‌های کبودش را می‌آورد کنار گوشم و می‌گوید: «حالا تو هی بشین به انتظار افق‌های دور و بهتر شدن اوضاع. یه لیست ایمیل توی ۲۴ ساعت کامل نشده، اون وقت خرمشهرها در پیش است؟!» ندیده از صدایش می‌فهمم دارد پوزخند می‌زند. گروه بعدی را باز می‌کنم و از دلخوری صدای همکارم می‌فهمم باز باید حرفم را توی هزار لفافه می‌پیچیده‌ام. باید بیشتر توضیح می‌دادم و فضا را روشن‌تر می‌کردم. ورِ نامیدم یادآوری می‌کند که گند زده‌ام. گردو حالا هلو انجیری شده. بلند می‌شوم یک کاسه بادوم‌زمینی از آشپزخانه برمی‌دارم. خانواده را برای نماز صدا می‌زنم. می‌نشینم پای باقی پیام‌ها. همیشه بدم می‌آمده با پول سروکار داشته باشم و حالا بخش مهمی از کارم است. مانده‌ام بین دستور مدیر دپارتمان و نظر مسئول ارتباط با مشتری. برایش فقط می‌نویسم «دیگه نمی‌دونم» و تصمیم را می‌گذارم برای وقتی که چیزی راه گلویم را نبسته باشد. می‌روم عکس کوتاهی مو می‌بینم. از بس که ماه‌هاست روی سرم سنگینی می‌کنند. گرچه می‌دانم مامان و مامان‌بزرگ قرار است بگویند حیف است و بعد مامان‌بزرگ قرار است تاکید کند پسرها و مادرهایشان موی بلند دوست دارند. مثل آن دفعه که گفت اصلا به خواستگارها نگویم تنهایی مسافرت رفته‌ام؛ چون مردها دوست ندارند. یا آن پسری که با لحنی که تنم را مورمور می‌کرد پرسید حالا که مدیرم، یعنی رفتارهای مدیریتی دارم؟ و هنوز جواب نداده، خوشش نیامده بود. به آدم‌هایی فکر می‌کنم که تلاش‌ها و آرزوها و آزادی‌ام برایشان زنگ خطر است. حالا دیگر هیچ چیز توی گلویم نیست. آب شده و آمده توی چشمم و جلوی دیدم را گرفته. باید متن را تمام کنم. هنوز کلی پیام نخوانده دارم. @fateme_alemobarak
• می‌دانستم قرار است برای شام مهمان بیاید؛ اما حریف پلک‌های سنگینم نشدم. بعد از جلسه‌ای پنج ساعته و خوردن کله‌گنجشکی، هیچ لذتی بالاتر از خزیدن زیر پتو و گذاشتن سرم روی بالشت خنک به نظر نمی‌رسید. چشم‌هایم که به زور باز شدند، صدای بیست و سی می‌آمد. این یعنی هنوز سر شب بود و مهمان‌ها حتما هنوز توی خانه‌ بودند. اما نه صدای عمو می‌آمد، نه زن‌عمو و دخترعمو. بی‌حرکت روی تخت ماندم و گوش دادم که ببینم هنوز هستند. باید می‌فهمیدم لازم است برای رفتن به هال لباس عوض کنم یا نه. هیچ صدای جدیدی نمی‌آمد. آخرش صدای مادر خودم را شنیدم که بدون لهجه دزفولی داشت فارسی حرف می‌زد و این یعنی داشت چیزی را برای زن‌عمو که اهل قم است تعریف می‌کرد. آماده شدم و رفتم توی مهمانی. بعد رفتنشان انگار به کشف بزرگی رسیده بودم! قبل از این، هر بار که مامان‌بزرگ می‌گفت آرام‌تر حرف بزنم یا بلند نخندم، ته دلم به این فکر می‌کردم که شاید حق با او باشد. اما این مهمانی پاییزی رساندم به نگاهی جدید! فهمیدم که آدم‌هایی که با صدای آرام و کلمات شمرده حرف می‌زنند، موقع خندیدن چشم‌هایشان میخ زمین می‌شود و صدایی ازشان درنمی‌آید، وقت سلام و خداحافظی دستشان را شل‌وول توی دستم جا می‌دهند، توی جهان من مثل مدادرنگیِ کم‌رنگند. هرچقدر هم که خوش‌رنگ باشند، به چشم نمی‌آیند. نه که بد باشند، نه. سلیقه من نیستند. درست مثل مهمان‌هایی که نمی‌فهمیدم توی خانه‌مان هستند یا نه، بود و نبود آن‌ها هم فرقی ندارد. کمتر دلی برای صدای خنده یا سلام گرمشان تنگ می‌شود. حالا خیالم راحت است که دفعه دیگر که مامان‌بزرگ بگوید آرام‌تر حرف بزنم یا اینقدر ذوق و شوق سرریز نکنم توی صدایم، قرار نیست فاطمه درونم زانوی غم بغل بگیرد. به جایش سرش را بالا می‌گیرد، بلند می‌خندد و با ذوق می‌گوید: «توی جهان من، تعریف زندگی همینه. من می‌خوام یه مدادرنگی پررنگ باشم!» @fateme_alemobarak پ.ن. طبیعتا همیشه پرانرژی نیستم. تصویر غلط نسازم یه وقت :)
هدایت شده از کانال حسین دارابی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پاسخ خوب کورش علیانی به صحبت‌های مغرضانه صادق زیباکلام در مناظره‌ای درمورد جنگ اسرائیل و فلسطین
هر دفعه که این کلیپ رو می‌بینم روحم تازه میشه :)
هدایت شده از دختر دریا
نوشته بود: «هميشه در من ‏اندوهى بود ‏به جا مانده از حرف‌هايى ‏كه نتوانسته‌ بودم به تمامى آن‌ها را بر زبان بياورم.» امان از دردهای نگفته... @dokhtar_e_daryaa
• این چند روز که مریضم، تحمل درد و بی‌قراری معده، تهوع و خستگی دائم یه طرف، فکر و نگرانی کارهایی که باید انجام بدم و مجبور شدم یه سریاشون رو موقتا کنسلشون کنم یه طرف دیگه :/ اون کیه که خوشی بهش نیومده؟ من من من🙋🏼‍♀
• خواب و بیدارم که دستی می‌آید روی پیشانی‌ام. - بیداری؟ تب داری. غلت می‌زنم و رویم را از دیوار برمی‌گردانم سمت مامان. - بازم داشتم ناله می‌کردم؟ شرمنده می‌شوم. نمی‌دانم بار چندم است مریضی روی خوابم هم اثر گذاشته؛ آنقدر که مامان -مثل همه مامان‌ها که کار اصلیشان نگرانیست- دیگر برایش نصرفیده بخوابد و گوش به زنگ مانده. کسی زیر تمام پوستم کبریت گرفته. از این کبریت‌های فانتزی بلند که به این زودی‌ها تمام نمی‌شوند. یاد دیروز صبح و شروع هفته می‌افتم. بعد از دو هفته مریضی بالاخره بهتر شده بودم. رو کردم به سحر و از آن لبخندهای خسته زدم که آدم بعد از رد شدن از جهنم می‌زند. - الان بالاخره حالم خوبه. روحی هم حتی. اما خب زندگی رو نمیشه پیش‌بینی کرد. حتی نمیشه گفت شب هنوز حالم خوبه یا نه. به شب نکشید! رفتن برای دیدن سحر توی هوای آلوده و چند دقیقه پیاده‌روی اجباری، همه زهرمارهای هوا را فرستاد توی سینه‌ام. به خانه که برگشتم، انگار تیزاب خورده بودم. اول سرفه، بعد تب، بعدش استخوان‌درد و آخرش هم معده‌ام به این نتیجه رسید که دلش نمی‌خواهد چیزی را توی خودش نگه دارد. مامان کمی آب‌عسل می‌آورد. بلکه جان بگیرم و بتوانم قرص بخورم. نگرانم که معده عزیز سر دنده چپش است یا راست. شام را که کوفتم کرده بود. نگران‌ترم برای پیام‌های کاری که از صبح چکشان نکرده‌ام. هی توی سرم فکر می‌کنم مریضی آخر ترمی چی بود دیگر. باید نتیجه هنرجوها را فردا بهشان اعلام کنم. یک قلپ دیگر از آب عسل می‌خورم. گرمای رد شدنش از توی بدنم را حس می‌کنم. می‌ترسم مثل آن دفعه هفت صبح جلسه داشته باشیم و من کلندر را چک نکرده باشم. هنوز حتی با میثاق برای تقسیم کار ثبت‌نام حرف نزده‌ام. یک قلپ دیگر می‌خورم و دلم می‌خواهد چشم‌هایم را دربیاورم بس دردشان بی‌طاقتم کرده. مدام حس می‌کنم یکی از کارهای جمع‌بندی ترم را انجام نداده‌ام و قرار است احمق به نظر برسم. آب عسل که تمام می‌شود، استامینوفن ۵۰۰ را می‌خورم. کاش کدئین داشت. پتو را می‌کشم تا بیخ گردنم. یادم می‌آید هنوز مسئول بعدی جلسات انجمن مشخص نشده است و جلسه واکاوی پروژه جدید زیادی به تاخیر افتاده. بخشی از من هنوز بهم حق نمی‌دهد که چرا با وجود مریضی کار مجموعه را جلو نبرده‌ام. عذاب وجدان می‌گیرم. صدای استاد را توی جلسه اتاق فروش می‌شنوم: «خانم آل‌مبارک خیلی خودشون رو اذیت می‌کنن. من نگران سلامتیشونم.» پهلوی چپم سِر می‌شود و غلت می‌زنم روی سمت راست. سمیه می‌گوید: «مجبور نیستی از جوونی اینقدر کار کنی. اونم اجرایی.» برای همین‌ چیزهاست که از تب بدم می‌آید. از جلسه‌های تراپی سخت‌تر است بس عمیق خاطره‌ها و افکار را هم می‌زند و گندها را رو می‌آورد. سعی می‌کنم به روضه امروز فکر نکنم که بی‌حالی‌ام جلوی همسایه‌ها تبدیلم کرد به دختری دست‌وپاچلفتی. کاش زودتر خوابم ببرد. فردا هر طور شده باید بشینم پشت میز و پیام‌ها را جواب بدهم. چیزی به ثبت‌نام بعدی نمانده. نباید کسی معطل من بماند. @fateme_alemobarak
🔸با نویسندگی، زندگی کن😊 🔹یه خیاط، یه پلیس، یه معمار، یه پزشک، یه دانشجو، یه مادر، نیاز داره به اینکه بتونه با کمک ادبیات و نوشتن، خودش رو بهتر بشناسه؛ و البته ما هم نیاز داریم که روایت زندگی رو از نگاه یه خیاط، یه پلیس، یه معمار، یه پزشک، یه دانشجو و یه مادر بخونیم و بشنویم. ▫️ما اعتقاد داریم که نویسندگی فراتر از یک شغل و حرفه است؛ می‌تونه به هر کس در هر جایگاهی کمک کنه که بهتر زندگی کنه. به همین خاطر این شعار رو برای ثبت‌نام دوره جدید نویسندگی خلاق انتخاب کردیم؛ 📅 دوره‌ای که ثبت‌نامش از جمعه ۱ دی، ساعت ۸ شب شروع می‌شه: 📝 «با نویسندگی، زندگی کن!» 🔻نظرتون درباره این شعار چیه؟ شما بگید که کنار چه شغل و حرفه و کار و مشغله‌ای، نویسندگی می‌کنید؟ 📮@adm_mabna | @mabnaschoole |
آماده‌اید؟😎✌️
• این روزها زیاد با خدا بحثم شده. درد آدم را می‌تواند به اینجا برساند. البته آدم‌های قوی و محکم را نه؛ من را چرا. مریضی که از یک ماه گذشت، دیگر پوسته طاقتم نازک نازک شده بود. اواخر ثبت‌نام بود که جر خورد و طاقت‌ها شرّه کردند روی موکت کرم رنگ اتاق. تا به حال شیشه بتادین از دستتان افتاده روی کاشی؟ چیزی شبیه همان. دیگر نتوانستم طاقت‌ها را جمع کنم. اصلا باید کاری می‌کردم؟ نمی‌شد فقط خسته باشم و زانوهایم را بغل کنم؟ نمی‌شد از تصمیم آدم‌هایی که پوسته طاقتم را نازک کرده بودند عصبانی باشم و با همه جَر کنم؟ نمی‌شد. درد داشتم و تمرکز نه. کار داشتم و وقت نه. مدام عکس پدربزرگ می‌آید جلوی چشمم که با هوشیاری پایین خوابیده روی تخت آی‌سی‌یو. لوله کرده‌اند توی دهنش که کمک نفس کشیدنش باشد. دستش را هم بسته‌اند به میله تخت که لابد توی گیجی یکهو لوله را بیرون نکشد. ترسناک است که آدم یک عمر راست ایستاده باشد و حتی توی هشتاد و اندی سالگی قد بلندش توی چشم باشد، بعد با یک مریضی این‌طور علیل بیفتد گوشه بیمارستان. جدای از حال ناخوش خودم، کلا جرئت نکرده‌ام بروم بیمارستان. به عکس‌ها کفایت کرده‌ام. همین‌ها هم برای حال الانم زیادی‌اند. لطفا برای پدربزرگم دعا کنید. برای من هم. برای همه آدم‌هایی که شیشه بتادین از دستشان افتاده روی کاشی هم. @fateme_alemobarak
انا لله و انا الیه راجعون...
• حواسم هست این چند وقت همه‌ش کانالم توی فاز غم بوده: از ۱۵ آذر که مریض شدم، دور اول مریضی، دور دوم و دور سومش که همزمان شد با کمپین نویسندگی، کمپینی که حالاحالاها جاش درد می‌کنه، بعد هنوز اون تموم نشده بابابزرگم تموم شد! دوست دارم زودتر برگردم به زندگی؛ حتی اگه چند کیلو کم کرده باشم و لپ‌هایی که بعد چند سال دراورده بودم، آب شده باشن. نمی‌تونم صبر کنم تا زودتر باز با شوق بنویسم؛ حتی اگه مدت‌هاست کتاب خوندن و فیلم دیدن برام عین کوه کندن می‌مونن. یعنی میشه مثل قبل با حداکثر پشتکار کار کنم؛ حتی اگه انگار باز کردن هر پیامِ کاری داره از عمرم کم می‌کنه؟ نمی‌دونم، شاید هم دلم نمی‌خواد. شاید دوست دارم یه مدت از همه‌چیز فاصله بگیرم. گرچه می‌دونم که شدنی نیست. این پست رو گذاشتم که بگم ممنون که هستید. اونم توی روزهایی که شادی موقت و غم دائمی به نظر می‌رسه. ممنون که وسط روزای عجیب و چسبناک نگفتید: «وای این دختره چه رواعصابه! چقدر تاریکه!» خدا براتون جبران کنه. ایشالا توی شادی‌هاتون براتون پیام تبریک بفرستم.🌻 @fateme_alemobarak
• این چند وقت همه معرفی‌ها رو فقط توی اینستا گذاشته بودم و حس مادری رو داشتم که داره بین بچه‌هاش فرق می‌ذاره!😂 برای جبران این یکی رو اینجا می‌ذارم. «قاتلان ماه کامل» که واقعا دوستش داشتم و می‌خوام کمی مفصل‌تر در موردش صحبت کنم. 🎬 Killers of the Flowermoon @fateme_alemobarak
• بین همه ویژگی‌های مثبت سینمای مارتین اسکورسیزی، یکی رو از همه بیشتر می‌پسندم: اجرای کم‌نقص تکنیک نگو نشان بده. توی فیلم‌هایی مثل این یا مثلا اثر قبلی همین کارگردان (فیلم آیریش‌من) که بازه‌ای طولانی رو روایت می‌کنن، این مسئله اهمیت بیشتری پیدا می‌کنه. سازنده باید بدونه از این خط زمانی طولانی، کدوم لحظه‌ها رو گلچین کنه و مفصل نشون بده و کدوم‌ها رو صرفا گذرا ازشون عبور کنه. حتی می‌تونه از یه سری ماجراها بگذره و بعد اون‌ها رو در قالب فلش‌بک نشون بده یا اطلاعاتش رو از طریق دیگه‌ای مثل گفت‌وگو به مخاطب برسونه. تشخیص درست هر دسته واقعا هنره و اثر مستقیمی روی کیفیت اثر داره. به نظرم اسکورسیزی توی این زمینه واقعا درست و جذاب عمل می‌کنه.👌🏻 خیلی دوست دارم موقعیتش پیش بیاد و یه متن کامل در مورد این اثر بنویسم. مخصوصا تفاوت تمرکز روی شخصیت‌ها و ماجرا. فعلا فقط بگم که فیلم سه ساعته و اگر مجبور شدید قسمت‌قسمت ببینیدش، طبیعیه. نذارید زمان طولانی فیلم شما رو بترسونه و از دیدنش محروم کنه.😌 @fateme_alemobarak