• سفر رفتن یه باگ داره. اونم اینکه وقتی برگشتی، خیلی زمان میبره تا به زندگی عادی دوباره عادت کنی. هرچی سفر بیشتر خوش بگذره، دیرتر به روتین برمیگردی.
دو ساعته میخوام یه تاریخ برای فلان جلسه پیدا کنم؛ اما هی برمیگردم تو باغ ارم شیراز، یخدربهشت آلبالویی میخورم و با زهرا به لاکپشتها نگاه میکنم و به یواش بودنشون میخندم. بعد پیتزا ایتالیایی رو تا میکنم که خوردنش راحتتر باشه و با اسپرایت پایین میدمش. حتی صرفا نشستن توی ماشین با زهرا و دیدن خیابونهای پردرخت شیراز جذابتر از نشستن توی اتاق عزیزم شده.
خلاصه که سفر خوش نگذره یه دردسره، خوش بگذره هزار دردسر!
#زندگی
#اسفند_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• روی فرش رنگورو رفتۀ اتاق بسیج دراز کشیده بودم و از درد به خودم میپیچیدم. از آن دردها که آدم را از زن بودن متنفر میکند. دیگر کلاس نداشتم و میتوانستم بروم خانه؛ اما عصرش شورای مرکزی جلسه داشتیم. قرار بود برویم حاجآقا برایمان صحبت کند. نمیخواستم از دستش بدهم. چنگ انداخته بودم به مانتو. کیفم را گذاشته بودم زیر سرم. شکل جنینها خوابیده بودم که درد کمتر شلوغش کند. منتظر بودم تا آن چند ساعت هم بگذرد و وقت جلسه بشود. نرسیدم به وقتش. درد کمی بعدش بهزور بلندم کرد و فرستاد خانه.
بچهها رفتند پیش حاجآقا و بعد از صحبتها، ازشان هدیه گرفتند. هدیه برای هرکس کتابی بود مناسب سلیقه خودش. یکی تاریخی گرفته بود، یکی مطالعات زنانی و محض رضای خدا، جای خالی من به چشم یک نفر هم نیامده بود! حتی آنها که میدانستند حالم خوب نیست و مجبور بودم که نباشم. غصهدار شدم؛ اما بیشتر از آن، کنجکاویاش توی ذهنم ماند که اگر بودم، حاجآقا چه کتابی را برایم انتخاب میکرد؟ مرا چطور میدید؟
*
نزدیک به تابستان مسئول مصاحبه شدم برای ورودیهای دوره آموزشی صافات. روزها میرفتیم توی همان اتاق بسیج، با ثبتنامکنندهها مصاحبه میکردیم و بعد میرفتیم سراغ ارزیابی فرمهایشان. همزمان با کارهای من، دوتا از بچهها که مسئول بخشهای دیگری بودند، چند بار برای مشورت رفتند سراغ حاجآقا. تقریبا هر بار با کتاب برمیگشتند. حاجآقا متناسب با موضوعاتی که دربارهاش صحبت میکردند -که از سرفصلهای دورهمان بود- به آنها کتاب هدیه میدادند. من هنوز توی اتاق بسیج پای فرمها بودم و سعی میکردم به روی خودم نیاورم که چقدر حسودیام میشود. که چقدر ناراحتم که کسی آنجا اسمی از من پیش حاجآقا نمیآورد. بحث اسم نبود، من واقعا کتاب هدیه از حاجآقا میخواستم!
*
امروز اولین سالگرد حاجآقا بود. معصومه سادات، دخترش، نشست کنارم. «دوراهی» را گرفت طرفم و گفت این هدیهایست برای آنها که نقشی توی سالگرد داشتهاند. نقشم بازنویسی چند خاطره از حاجآقا بود که وظیفه خودم میدانستم. بعد از مراسم، انتظاری طولانی در ترافیک روز بارانی کشیدم به خانه رسیدم. کتاب را با احتیاط باز کردم تا کاغذی که تویش گذاشته شده بود زمین نیفتد. دستخط چاپشدهای از حاجآقا بود: «این کتاب را به رسم یادگار به این عزیز اهدا کردم.» نمیدانم آن موقع میدانست شعر دوست دارم یا نه؛ اما الان حتما میداند. یک سال بعد از نبودنش هدیهام را داد، دقیقا طبق سلیقهام.
#حاجآقا
#سیدمحسن_شفیعی
#زندگی
#اسفند_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
گفتم: تو نیز مثل من از خویش خستهای؟
پلکی به هم زدی و گرفتم جواب را...
• فاضل نظری
#زندگی
#اسفند_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• کارم با یازدهمین سری از هنرجوهای نویسندگی تموم شد. باورم نمیشه دارم به سومین سالگرد بودنم توی مبنا جان نزدیک میشم!
جدا شدن از هنرجوهای این سری، یهطور دیگهای بود واسم. اونا همزمان با ترم آخر دانشگاه و فارغالتحصیلی باهام بودن، زمستون پارسال چندباری با صدای کروناییم باهاشون گفتگوی خلاق رو انجام دادم، وقتی اولین بار پیادهروی اربعین رفتم ازشون حلالیت گرفتم، باهم مجبور به کوچ اجباری از تلگرام به ایتا شدیم، در جریان عملم باهام صبوری کردن و همه تلاشم رو کردم تا متوجه نشن دارم از چه روزای چسبناک و لزجی رد میشم، مجموعه بهم اعتماد کرد و مدیر اجرایی شدم و تبدیل شدم به شاغل تماموقت.
بالاتر و بهتر از همه این ماجراها، توی این حدود یک سال همراهی با هنرجوهای آخر، من به نسخه بهتری از خودم تبدیل شدم و تونستم با شجاعت بیشتری خیلی از موارد بالا رو باهاشون در میون بذارم، ازشون همدلی بگیرم و به هم نزدیکتر بشیم.
شاید بعد از چند سال و اومدن هنرجوهای جدید، دیگه اسمشون یادم نمونه؛ اما قطعا اثر انگشتشون روی روحم تا ابد باقیه.
امیدوارم یه روزی به جایی برسیم همدیگه رو با ذوق به بقیه نشون بدیم و از آشناییمون توی مبنا بگیم و به هم افتخار کنیم!🌱
#مبنا
#زندگی
#فروردین_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
🎵 Don't know what to do with,
Am I living this right?
Why am I the only one in a different spacetime?
...
Let me know
Can I someday find my time?
🎼 My time/ Jungkook
#زندگی
#تفاوتبدهیاخوبه
#فروردین_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
- فاطمه، عصبانیت تو بدنت خودش رو چطور نشون میده؟
سوال سحر برایم آسان نبود. سعی کردم نفس عمیق بکشم و به واکنشهای بدنم فکر کنم.
- همش دلم میخواد دستام رو مشت کنم. قفسه سینهم سنگینه. دلم میخواد... دلم میخواد...
شک داشتم جملهام را کامل کنم یا نه. مثل الان که شک دارم بنویسمش یا نه. نگران بودم نگاه سحر به من عوض شود، مثل نگاه شما.
- دلم میخواد یه نفر رو بزنم. خیلی محکم. اونایی که کارشون رو درست انجام نمیدن و باعث میشن کار من سختتر بشه. اما... اما فکر نکنم حتی با این کار هم حالم خوب بشه...
دی ماه بود که با سحر درباره کلافگی و سردرگمی حرف میزدیم. پرسید که چرا خستگیام این بار شکل دیگری به خودش گرفته. خودم هم از حس عجیبی که سراغم آمده بود، مات بودم. احساس عصبانیت حسی بود که تا آن موقع آنقدر خالص تجربهاش نکرده بودم.
قبلش، بارها توی صحبتهایم با سحر به این نتیجه رسیده بودیم که من اجازه نمیدهم عصبانیت در وجودم بالا بیاید و همیشه رویش را با غم میپوشانم. برای همین وقتی در موقعیتی قرار میگرفتم که قاعدتا باید عصبانی میشدم، غم را جایگزین میکردم و توی خودم میرفتم. بعد از چند سال تمرین، بالاخره موفق شده بودم غم را کنار بزنم و با عصبانیت چشمدرچشم شوم. نتیجه؟ دیماه که برای اولین بار آنقدر بیواسطه روبهرو شدیم نمیشناختمش.
نمیدانستم باید چه کنم. دلم میخواست از هر کس که میبینم بپرسم موقع عصبانیت چه میکند. نمیتوانستم روی کارهایم تمرکز کنم. حتی گریهام نمیگرفت که مغزم سبک شود. کلی حرف داشتم که به آدمهایی که از دستشان عصبانی بودم بزنم؛ اما وسط کار وقتش نبود. حرفهای بیچاره هم گیر کرده بودند جایی بین قفسه سینه و حنجرهام. حس خفگی دست از سرم برنمیداشت. دلدردهای عصبی چندباری وسط خواب بیدارم کردند. این اصلا کمکی به کم کردن عصبانیتم نمیکرد. وقتی کار تمام شد و دلخوریِ نمگرفتهام را گذاشتم لای کلمهها و به آن آدمها دادم. باز هم هم گرهی از رگهای پیچدرپیچ قلبم باز نشد. آن موقع بود که بالاخره متوجه شدم کنار آمدن با این حس جدید، قرار است زمان زیادی ببرد. باید خیلی بیشتر دربارهاش از سحر میپرسیدم.
*
باز اول فصل جدید است و من بهجای لذت بردن از بهار کوتاه اهواز و سال نو، عصبانی و مضطربم. باز هم سردرگمم و نمیدانم چه باید کنم. توی سرم دعواست که لابد این حسهای درهم و لبهتیز از خواستههایم میآیند که میخواهم دائما قدم را بلندتر کنم. شاید از این میآید که به پیشرفت مداوم اعتقاد دارم و از یک جا ماندن بیزارم. همه آدمها همین طوریاند که در عوض بلندپروازی، سوزن زیر ناخنهای روحشان میرود؟ یا تقصیر من است و هنوز قلق زندگی دستم نیامده؟
چند روز پیش دور میز افطار از احتمال شروع پروژه جدیدی در زندگیام گفتم. خانواده نگران شدند که نکند خستهتر شوم و سرشلوغتر. گفتم که میدانم که میشوم؛ اما آدم یکجا نشستن توی همین یکبار زندگی نیستم.
آن موقع که اینها را گفتم، درباره تصمیمم یکدله بودم. کلی برایش مشورت کرده بودم. الان مطمئن نیستم. تاثیر منفی عصبانیت است یا تازه دارم واقعیت را میبینم؟ نمیدانم. کانال مغزم بیش از حد برفکی شده. فکر میکنم همین الان هم از خط اصلی روایت خارج شدهام و حوصلهتان را سر بردهام. باید زودتر متن را تمام کنم. در اولین فرصت با سحر قرار میگذارم. کاش لااقل او بداند باید چه کار کنم.
#زندگی
#اول_هر_فصل
#فروردین_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
• مود
با این تفاوت که اتاق من پنجرهای با منظره آسمون نداره :(
🎬 Documentary: Road to D-day
#زندگی
#اردیبهشت_هزاروچهارصدودو
• هر جور فکر میکردم حرف معلم نباید درست میبود. شاید هم همه واقعیت را نمیدانست. خانم علوم داشت از استخوانها میگفت که با بالا رفتن سن ضعیف میشوند. دستم را بالا بردم و پرسیدم: «چطور میشه جلوش رو گرفت؟» توی همان دهسالگی آنقدر ایدهآلگرا بودم که پیری و ضعف هیچجوره توی کتم نمیرفت. گفت نمیشود و حتما اتفاق میافتد. سکوت کردم. به خودم دلداری دادم حتما راهی هست؛ اما این معلم نمیداند.
بخشی از ترس دائمیام از پیری به همین ایدهآلگرایی شدیدی برمیگشت که با آن بزرگ شده بودم. بخش دیگرش به رفتار پیرهای دوروبرم برمیگشت یا رفتار بقیه پشتسر آنها. آدمهایی که از سالها قبل از مرگشان مدام میگفتند یا میگویند که منتظر مرگند. آدمهایی که باور دارند همه وظیفهشان است مثل پروانه دورشان بچرخند، چون پیرند. پیری را میشناختم که سالمِ سالم بود؛ اما فقط بهخاطر سن بالایش پشتسرش میگفتند اگر بمیرد راحت میشود. حرفهای پشت پیرهای مریض که دیگر به کنار.
چند سال است که روی خودم کار کرده و ایدهآلگراییام خیلی متعادل شده؛ اما هنوز هم از پیری میترسم. البته دیگر قبول کردهام که نمیتوانم جلویش را بگیرم. اما به این معنی نیست که آغوشم را برایش باز کردهام. تنها کاری که از دستم برمیآید این است که لااقل تلاش کنم شبیه پیرهایی که دوست دارم بشوم. فرق موهایم را طوری باز میکنم که موهای سفید شقیقه راستم را بپوشاند. صابون جوانی از مارک معتبری خریدهام و چند هفتهایست مرتب صورتم را میشورم تا افزایش سن را بشورد و ببرد. کتاب میخوانم و فیلم میبینم و موسیقی میشنوم. هر کار میکنم تا قصه جمع کنم برای تعریف کردن برای نوههای احتمالی. حالا دیگر میدانم معلمم راست میگفت. نمیشود جلویش را گرفت. فقط باید بتوانم برای آن زمان احتمالی آماده بشوم.
#زندگی
#اردیبهشت_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobatak
• واقعا چرا؟!
#زندگی
#آخ_زندگی
#هعی_زندگی
#اردیبهشت_هزاروچهارصدودو
🎬 Documentary: Road to D-day
@fateme_alemobarak
• حس میکردم باید به اندازه کافی ازش فاصله بگیرم تا بتونم در موردش حرف بزنم. مثل نگاه کردن به یه ساختمون بلند که باید چند قدم ازش دور بشم تا ابهتش رو بهتر درک کنم.
اولین دورهمی رسمی مبنا، اتفاقی بود که بارها توی ذهنم سناریوش رو چیده بودم. بارها توی خیالم روسری و ساق ست کرده بودم و تمرین کرده بودم طوری لبخند بزنم که مهربونتر به نظر برسم. بارها با هنرجوهای خیالی صحبت کرده بودم و از خاطره دورهها باهم گفته بودیم. اتفاق جمعه، ۲۲ اردیبهشت، گرچه برام شبیه خواب به نظر میرسه؛ اما از تمام اون رویاها بیشتر به دهنم مزه کرد.
برای فعلا کافیه. برای بیشتر گفتن هنوز باید چند قدم دورتر بشم.
#زندگی
#مبناجان
#وانیکادبخوانیدودرفرازکنید
#اردیبهشت_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
🎵 The same day
It flows again
How long do I have to endure it?
Can I go back to where I am from?
This cold and lonely night
Without thinking
I walk in my dark room alone
I said it was okay
I feel like I'm losing myself slowly...
🎼 Alone/ Jimin
#زندگی
#پارانویا
#خرداد_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
• لابد یک جایی از مغزم اتصالی کرده. هفتههاست که خواب آشفته میبینم. آشفته نه اینکه از بلندی بیفتم یا کسی دنبالم کرده باشد؛ آشفتهای از جنس دنیاهای موازی. همان آدمها و همان ماجراهای زندگی واقعی، با چند تغییر. بیدار که میشوم، هم خستهام از زندگی کردن توی خواب، هم گاهی فراموش میکنم کدامش واقعی بوده و کدام توی دنیاهای دیگر.
این خوابها ربطی به روز استرسدار و آرام ندارند. هر روز (چون شبها خوابم نمیبرد!) اوضاع همین است. حتی سفرِ چند وقت پیش هم زورش به مغزم نرسید.
دیروز که خستگی خواب ترکیب شد با اضطراب بیدار شدن با تماسی کاری، حس کردم دیگر نمیتوانم تحمل کنم. میخواهم بخوابم و هیچ جای هیچ عالَمی نباشم.
#زندگی
#خرداد_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
• همه از جلسه ناراضیاند. دور تا دورم را گرفتهاند. دهانهای بزرگشان تندتند باز و بسته میشوند. من اما جملههای واضحی نمیشنوم. قدمقدم عقبتر میروم. صورتها بزرگتر و نزدیکتر میشوند. سرخ شدهاند. مطالبی که اخیرا توی کتابی مدیریتی خواندهام از یادم رفته. کاری از دستم برنمیآید.
همهمهها زیادتر میشود. قدم به قدم عقبتر میروم. آنها جلو میآیند. از پشت سر به در اتاق نزدیک میشوم. رو سمت در برمیگردانم. باز میشود. صورت بزرگ یک مرد نگاهم را پر میکند. نمیشناسمش. زیادی نزدیک است. میترساندم. معترضها پشت سرم ایستادهاند و مرد جلو. هیچکس قرار نیست دست از سرم بردارد.
چشمهایم را باز میکنم. توی اتاقم، روی تخت. قفسه سینهام به سختی بالا و پایین میشود. پتو را محکمتر میپیچم دور خودم. انگار که بخواهم به مغزم یادآوری کنم که الان دیگر بیدارم. دست بردار نیست. چشمهایم باز است و هنوز توی مغزم تصاویر واضح میبینم از ادامه ماجرای خواب. از جا بلند میشوم و میروم سمت آشپزخانه. آب که میخورم هنوز دارم به جلسه فکر میکنم.
سحر یادم داده است که چطور رد خوابهای درهم را بگیرم و برسم به احساسهای ناخودآگاه. اما تمرکز سخت است. هنوز ترس از روی سینهام بلند نشده. صدقه جدید میگذارم زیر بالشتم. اسکناس قبلی هم هنوز آنجاست. کاش زودتر اثر کنند. میخواهم بخوابم و هیچ جای هیچ عالَمی نباشم.
#زندگی
#خرداد_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
• دلم میخواد فاطمه این متن رو وسط راهروی منحنی شکل مکانیک بغل بگیرم. بعد در حالی که خیسی صورتش رو حس میکنم، در گوشش بگم:
«عزیز جان، فقط وایسا ببین چی منتظرته! تو فقط الان جای اشتباهی ایستادی!»
بعد از سه سال استادیاری مجازی، اولین کلاس حضوری نویسندگی خلاقم امروز برگزار شد. واقعا نوجوونها رو دوست دارم. خدا رو شکر. خدا رو شکر. خدا رو شکر.🌱
#زندگی
#نویسندگی_خلاق
#تیر_هزاروچهارصدودو
#وانیکادبخوانیدواینصحبتا
@fateme_alemobarak
تولد، تولد، تولدم مبارک :)
• دبیرستان که بودم، فکر میکردم توی این سن یک فیزیکدان باشم. حداقل ارشدم را گرفته باشم. توی شرکت نفت یا یک رآکتور کار کنم. یکی دوتا بچه هم داشته باشم و در حالی که مادری نمونهام، منتظر بعدیها هم باشم.
با علاقه و دید آن زمانم، همه برنامه منطقی به نظر میرسید: علاقه بیاندازهام به فیزیک، قانون استخدام بچههای شرکت نفتی و عشقم به مادری. الان لیسانس مترجمی زبان انگلیسی دارم و فعلا هم درگیرتر از آنم که بخواهم ادامه تحصیل بدهم. به جای غول شرکت نفت، توی استارتآپی کار میکنم که مثل بچهای که ندارم دوستش دارم.
من همان آدمیام که زمانی شنیده بودم دانشجوهای زبان خنگند و عمیقا باورش کرده بودم. همان آدمی که فکر میکردم هنر کاری برای وقتگذرانی است و نه مسیر زندگی. هرچه از آن دوری میکردم سرم آمد، من هم انتخابشان کردم و هر چند وقت یکبار بابتشان پروانههای توی دلم بالبال میزنند.
بیستوشش سالگی سال دویدنِ بیوقفه بود. سال انداختن خودم توی موقعیتهایی که حتی فکر کردن بهشان تپش قلبم را تندتر میکرد. غافلگیری هم کم نداشتم. بعضیهاشان مثل خوردن آخرین زردآلوی رسیده توی ظرف بودند و بعضیشان مثل گذاشتن دست روی جای چسبناک مربای روی میز. شیرین مثل گرفتن پیشنهاد مدیر اجراییِ دپارتمان شدن یا تصمیم گرفتن و رفتن به شیراز زیر ۲۴ ساعت. چسبناک مثل سربازی رفتن یکدانه برادرم به مرزبانی کرمانشاه و بعدترش بندرعباس یا بستری شدنم وسط ثبتنام پاییز.
با وجود راضی بودن از رشد درونی امسالم، هنوز هم دُز غم و عصبانیتم از حد انتظارم بیشتر بوده. زخم خیلیهاشان فراموشم شده و جای بعضی دیگر هنوز گزگز میکند. با وجود تضادشان، ترکیبی از هردو حس رضایت و کلافگی را تجربه میکنم. انگار که همزمان دستم روی جای چسبناک مربای روی میز است و دارم آخرین زردآلوی توی ظرف را آهسته زیر دندانهای مزه میکنم.
#زندگی
#هجدهمتیر
#سلامبربیستوهفت
#تیر_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
• خیلی برای جلسه دوم فیلم دیدن با نوجوونها نگران بودم. میترسیدم فیلم رو دوست نداشته باشن یا نتونن باهاش ارتباط برقرار کنن. همش توی ذهنم وول میخورد که اگه بعدش حرفی برای گفتن نداشته باشن چی؟
خدا رو شکر این دفعه هم ورِ منفیباف مغزم اشتباه میکرد. هم دوست داشتن، هم کلی حرف زدیم و خوش گذشت!😍
کار کردن با نوجوونها واقعا انرژی زیادی میطلبه؛ اما حس خوبش مثل خوردن یخ در بهشت پرتقالی توی یه روز شرجی وسط خیابون شلوغ نادریه!😌
#شکر
#زندگی
#تیر_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
🎵 She's in the rain
You wanna hurt yourself, I'll stay with you
You wanna make yourself go through the pain
It's better to be held than holding on,
no woah
We're in the rain...
🎼 She's in the rain/ The Rose
#زندگی
#تیر_هزاروچهارصدودو
•حین فرستادن دخل تابستان برای دستیار امور مالی، بیهوا بغض میکنم. البته هیچچیز بیدلیلی که وجود ندارد؛ اما خب علتش لااقل توی خودآگاهم نیست. نماز صبح میخوانم و برمیگردم به ادامۀ کار. لیست ایمیلی که از پنجشنبه شب خواسته بودم، هنوز کامل نشده. آلبالوی گیرکرده توی گلویم میشود قد یک گردو. ورِ ناامیدم لبهای کبودش را میآورد کنار گوشم و میگوید: «حالا تو هی بشین به انتظار افقهای دور و بهتر شدن اوضاع. یه لیست ایمیل توی ۲۴ ساعت کامل نشده، اون وقت خرمشهرها در پیش است؟!» ندیده از صدایش میفهمم دارد پوزخند میزند.
گروه بعدی را باز میکنم و از دلخوری صدای همکارم میفهمم باز باید حرفم را توی هزار لفافه میپیچیدهام. باید بیشتر توضیح میدادم و فضا را روشنتر میکردم. ورِ نامیدم یادآوری میکند که گند زدهام. گردو حالا هلو انجیری شده.
بلند میشوم یک کاسه بادومزمینی از آشپزخانه برمیدارم. خانواده را برای نماز صدا میزنم. مینشینم پای باقی پیامها.
همیشه بدم میآمده با پول سروکار داشته باشم و حالا بخش مهمی از کارم است. ماندهام بین دستور مدیر دپارتمان و نظر مسئول ارتباط با مشتری. برایش فقط مینویسم «دیگه نمیدونم» و تصمیم را میگذارم برای وقتی که چیزی راه گلویم را نبسته باشد.
میروم عکس کوتاهی مو میبینم. از بس که ماههاست روی سرم سنگینی میکنند. گرچه میدانم مامان و مامانبزرگ قرار است بگویند حیف است و بعد مامانبزرگ قرار است تاکید کند پسرها و مادرهایشان موی بلند دوست دارند. مثل آن دفعه که گفت اصلا به خواستگارها نگویم تنهایی مسافرت رفتهام؛ چون مردها دوست ندارند. یا آن پسری که با لحنی که تنم را مورمور میکرد پرسید حالا که مدیرم، یعنی رفتارهای مدیریتی دارم؟ و هنوز جواب نداده، خوشش نیامده بود. به آدمهایی فکر میکنم که تلاشها و آرزوها و آزادیام برایشان زنگ خطر است.
حالا دیگر هیچ چیز توی گلویم نیست. آب شده و آمده توی چشمم و جلوی دیدم را گرفته. باید متن را تمام کنم. هنوز کلی پیام نخوانده دارم.
#زندگی
#پارانویا
#برشیازصبحدلانگیزشنبه
#آبان_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
• میدانستم قرار است برای شام مهمان بیاید؛ اما حریف پلکهای سنگینم نشدم. بعد از جلسهای پنج ساعته و خوردن کلهگنجشکی، هیچ لذتی بالاتر از خزیدن زیر پتو و گذاشتن سرم روی بالشت خنک به نظر نمیرسید.
چشمهایم که به زور باز شدند، صدای بیست و سی میآمد. این یعنی هنوز سر شب بود و مهمانها حتما هنوز توی خانه بودند. اما نه صدای عمو میآمد، نه زنعمو و دخترعمو. بیحرکت روی تخت ماندم و گوش دادم که ببینم هنوز هستند. باید میفهمیدم لازم است برای رفتن به هال لباس عوض کنم یا نه. هیچ صدای جدیدی نمیآمد.
آخرش صدای مادر خودم را شنیدم که بدون لهجه دزفولی داشت فارسی حرف میزد و این یعنی داشت چیزی را برای زنعمو که اهل قم است تعریف میکرد. آماده شدم و رفتم توی مهمانی.
بعد رفتنشان انگار به کشف بزرگی رسیده بودم! قبل از این، هر بار که مامانبزرگ میگفت آرامتر حرف بزنم یا بلند نخندم، ته دلم به این فکر میکردم که شاید حق با او باشد. اما این مهمانی پاییزی رساندم به نگاهی جدید!
فهمیدم که آدمهایی که با صدای آرام و کلمات شمرده حرف میزنند، موقع خندیدن چشمهایشان میخ زمین میشود و صدایی ازشان درنمیآید، وقت سلام و خداحافظی دستشان را شلوول توی دستم جا میدهند، توی جهان من مثل مدادرنگیِ کمرنگند. هرچقدر هم که خوشرنگ باشند، به چشم نمیآیند.
نه که بد باشند، نه. سلیقه من نیستند. درست مثل مهمانهایی که نمیفهمیدم توی خانهمان هستند یا نه، بود و نبود آنها هم فرقی ندارد. کمتر دلی برای صدای خنده یا سلام گرمشان تنگ میشود.
حالا خیالم راحت است که دفعه دیگر که مامانبزرگ بگوید آرامتر حرف بزنم یا اینقدر ذوق و شوق سرریز نکنم توی صدایم، قرار نیست فاطمه درونم زانوی غم بغل بگیرد. به جایش سرش را بالا میگیرد، بلند میخندد و با ذوق میگوید: «توی جهان من، تعریف زندگی همینه. من میخوام یه مدادرنگی پررنگ باشم!»
#زندگی
#آبان_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
پ.ن. طبیعتا همیشه پرانرژی نیستم. تصویر غلط نسازم یه وقت :)
• خواب و بیدارم که دستی میآید روی پیشانیام.
- بیداری؟ تب داری.
غلت میزنم و رویم را از دیوار برمیگردانم سمت مامان.
- بازم داشتم ناله میکردم؟
شرمنده میشوم. نمیدانم بار چندم است مریضی روی خوابم هم اثر گذاشته؛ آنقدر که مامان -مثل همه مامانها که کار اصلیشان نگرانیست- دیگر برایش نصرفیده بخوابد و گوش به زنگ مانده. کسی زیر تمام پوستم کبریت گرفته. از این کبریتهای فانتزی بلند که به این زودیها تمام نمیشوند.
یاد دیروز صبح و شروع هفته میافتم. بعد از دو هفته مریضی بالاخره بهتر شده بودم. رو کردم به سحر و از آن لبخندهای خسته زدم که آدم بعد از رد شدن از جهنم میزند.
- الان بالاخره حالم خوبه. روحی هم حتی. اما خب زندگی رو نمیشه پیشبینی کرد. حتی نمیشه گفت شب هنوز حالم خوبه یا نه.
به شب نکشید! رفتن برای دیدن سحر توی هوای آلوده و چند دقیقه پیادهروی اجباری، همه زهرمارهای هوا را فرستاد توی سینهام. به خانه که برگشتم، انگار تیزاب خورده بودم. اول سرفه، بعد تب، بعدش استخواندرد و آخرش هم معدهام به این نتیجه رسید که دلش نمیخواهد چیزی را توی خودش نگه دارد.
مامان کمی آبعسل میآورد. بلکه جان بگیرم و بتوانم قرص بخورم. نگرانم که معده عزیز سر دنده چپش است یا راست. شام را که کوفتم کرده بود. نگرانترم برای پیامهای کاری که از صبح چکشان نکردهام. هی توی سرم فکر میکنم مریضی آخر ترمی چی بود دیگر. باید نتیجه هنرجوها را فردا بهشان اعلام کنم. یک قلپ دیگر از آب عسل میخورم. گرمای رد شدنش از توی بدنم را حس میکنم. میترسم مثل آن دفعه هفت صبح جلسه داشته باشیم و من کلندر را چک نکرده باشم. هنوز حتی با میثاق برای تقسیم کار ثبتنام حرف نزدهام. یک قلپ دیگر میخورم و دلم میخواهد چشمهایم را دربیاورم بس دردشان بیطاقتم کرده. مدام حس میکنم یکی از کارهای جمعبندی ترم را انجام ندادهام و قرار است احمق به نظر برسم. آب عسل که تمام میشود، استامینوفن ۵۰۰ را میخورم. کاش کدئین داشت. پتو را میکشم تا بیخ گردنم.
یادم میآید هنوز مسئول بعدی جلسات انجمن مشخص نشده است و جلسه واکاوی پروژه جدید زیادی به تاخیر افتاده. بخشی از من هنوز بهم حق نمیدهد که چرا با وجود مریضی کار مجموعه را جلو نبردهام. عذاب وجدان میگیرم. صدای استاد را توی جلسه اتاق فروش میشنوم: «خانم آلمبارک خیلی خودشون رو اذیت میکنن. من نگران سلامتیشونم.» پهلوی چپم سِر میشود و غلت میزنم روی سمت راست. سمیه میگوید: «مجبور نیستی از جوونی اینقدر کار کنی. اونم اجرایی.»
برای همین چیزهاست که از تب بدم میآید. از جلسههای تراپی سختتر است بس عمیق خاطرهها و افکار را هم میزند و گندها را رو میآورد. سعی میکنم به روضه امروز فکر نکنم که بیحالیام جلوی همسایهها تبدیلم کرد به دختری دستوپاچلفتی. کاش زودتر خوابم ببرد. فردا هر طور شده باید بشینم پشت میز و پیامها را جواب بدهم. چیزی به ثبتنام بعدی نمانده. نباید کسی معطل من بماند.
#زندگی
#پارانویا
#آذر_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
• این روزها زیاد با خدا بحثم شده. درد آدم را میتواند به اینجا برساند. البته آدمهای قوی و محکم را نه؛ من را چرا. مریضی که از یک ماه گذشت، دیگر پوسته طاقتم نازک نازک شده بود. اواخر ثبتنام بود که جر خورد و طاقتها شرّه کردند روی موکت کرم رنگ اتاق. تا به حال شیشه بتادین از دستتان افتاده روی کاشی؟ چیزی شبیه همان.
دیگر نتوانستم طاقتها را جمع کنم. اصلا باید کاری میکردم؟ نمیشد فقط خسته باشم و زانوهایم را بغل کنم؟ نمیشد از تصمیم آدمهایی که پوسته طاقتم را نازک کرده بودند عصبانی باشم و با همه جَر کنم؟ نمیشد. درد داشتم و تمرکز نه. کار داشتم و وقت نه.
مدام عکس پدربزرگ میآید جلوی چشمم که با هوشیاری پایین خوابیده روی تخت آیسییو. لوله کردهاند توی دهنش که کمک نفس کشیدنش باشد. دستش را هم بستهاند به میله تخت که لابد توی گیجی یکهو لوله را بیرون نکشد. ترسناک است که آدم یک عمر راست ایستاده باشد و حتی توی هشتاد و اندی سالگی قد بلندش توی چشم باشد، بعد با یک مریضی اینطور علیل بیفتد گوشه بیمارستان. جدای از حال ناخوش خودم، کلا جرئت نکردهام بروم بیمارستان. به عکسها کفایت کردهام. همینها هم برای حال الانم زیادیاند.
لطفا برای پدربزرگم دعا کنید. برای من هم. برای همه آدمهایی که شیشه بتادین از دستشان افتاده روی کاشی هم.
#زندگی
#پارانویا
#دی_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
• حواسم هست این چند وقت همهش کانالم توی فاز غم بوده: از ۱۵ آذر که مریض شدم، دور اول مریضی، دور دوم و دور سومش که همزمان شد با کمپین نویسندگی، کمپینی که حالاحالاها جاش درد میکنه، بعد هنوز اون تموم نشده بابابزرگم تموم شد!
دوست دارم زودتر برگردم به زندگی؛ حتی اگه چند کیلو کم کرده باشم و لپهایی که بعد چند سال دراورده بودم، آب شده باشن. نمیتونم صبر کنم تا زودتر باز با شوق بنویسم؛ حتی اگه مدتهاست کتاب خوندن و فیلم دیدن برام عین کوه کندن میمونن. یعنی میشه مثل قبل با حداکثر پشتکار کار کنم؛ حتی اگه انگار باز کردن هر پیامِ کاری داره از عمرم کم میکنه؟
نمیدونم، شاید هم دلم نمیخواد. شاید دوست دارم یه مدت از همهچیز فاصله بگیرم. گرچه میدونم که شدنی نیست.
این پست رو گذاشتم که بگم ممنون که هستید. اونم توی روزهایی که شادی موقت و غم دائمی به نظر میرسه. ممنون که وسط روزای عجیب و چسبناک نگفتید: «وای این دختره چه رواعصابه! چقدر تاریکه!»
خدا براتون جبران کنه. ایشالا توی شادیهاتون براتون پیام تبریک بفرستم.🌻
#زندگی
#تشکر_تشکر
#دی_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
• دیشب طرفهای دوونیم بود که برادرم، محمدرضا، رسید خانه. تازه این خوب بود. دیشبش نزدیک سه رسیده بود. روزهای اسفند برای آجیلفروشیها زمان موعود است و این یعنی من باز هم برادر ندارم. پارسال همین موقع سربازی بود توی شهری که هنوز هم ندیدهام!
قبلتر از روزهای شلوغ اسفند، لااقل ظهر دو ساعتی خانه بود و شبها هم یازده میآمد خانه. روزی یازده دوازده ساعت سر کار بود و با این حال، دلخوشیام این بود جمعهها خانه است. حالا نه جمعه تعطیلی دارد، نه ظهرها میآید خانه. قرار شده نزدیکتر به عید که شد و مردم بیشتر از قبل برای زنده ماندن به پسته و گردو نیاز پیدا کردند، شبها هم نیاید.
طولانی شد. برگردیم به اول ماجرا. طرفهای دوونیم شب بود که محمدرضا رسید. کیک خیس شکلاتی برایش خریده بودم که خیلی دوست دارد. دور هم نشستیم و از مشتریهای عجیب و بامزه گفت. من وسطش برگشتم توی اتاقم. پیام نخوانده داشتم که باید زودتر صفر میکردم. دوش که گرفت و دوباره نشست توی هال، رفتم نشستم توی جمع کوچکمان. رفت نماوا و زد روی هری پاتر. چند تکه کوتاهش را دیدیم؛ اما همان کافی بود تا دوباره یادم بیاورد چه لحظههایی را دیگر ندارم. شاید فعلا، شاید برای همیشه.
برای چند دقیقه همه باهم نشسته بودیم توی هال و فیلم موردعلاقهمان را میدیدیم. انگار بعد از دستوپا زدن توی آبی شور، سرم رسیده باشد و به هوا و عمیق و پرصدا نفس بکشم. کمی بعد نوبتی بلند شدیم و رفتیم. روز پرکاری منتظرمان بود و کاری نداشت ما دوست داریم تا ابد کنار هم بنشینیم و هری پاتر ببینیم.
#زندگی
#اسفند_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak
• چند سال قبل تست mbti داده بودم و نتیجه شده بود ۸۱ درصد درونگرایی. این ویژگیام را دوست داشتم؛ اما میدانستم توی دنیای برونگرایی که صدای بلندتر و لبخند پررنگتر برنده است، راه به جایی نمیبرم.
خودم را شوت کردم بیرون منطقه امنم. سال اول کارم در مبنا، باز کردن میکروفن گوگلمیت و حرف زدن، حکم هاراکیری برایم داشت. همانقدر دردناک. گاهی فقط برای پیام دادن به همکاری کلی وقت هدر میدادم. بس سختم بود سر حرف را باز کنم.
بعضی صبحها سختم بود از روی تخت بلند شوم؛ چون حتی فکر فلان جلسه و تعامل از عمرم کم میکرد! حتی بیشتر از سه سال طول کشید تا بالاخره با خودم کنار بیایم و هنرجوها را به اسم کوچک صدا کنم.
گرفتن مسئولیت اجرایی رسما قمار بود. حجم تعاملاتش بعد از یک سال و هشت ماه، هنوز گاهی کلافهام میکند. اما دوستش دارم. کمکم میکند شبیهتر باشم به آدمی که آرزو دارم.
بعد از دورهمی سالانه مبنا با یکی از همکارها درباره خودم مشورت میکردم. گفت پتانسیل بیرون آمدن از منطقه امنم را دارم. اخلاقش را میشناختم؛ ولی باز هم دلم شکست. نمیدانست همین الانش هم چقدر دور از خانهام.
پریروز صبح هفتادوهشت هزار تومن وجه رایج مملکت را دادم که دوباره mbti بدهم و کارنامه کامل بگیرم. قبل شروع مطمئن بودم درونگراییام کمتر شده. خیلی زیاد باشد دیگر هفتاد. اشتباه میکردم. انگار تلاشهایم برای تغییر فقط روی سطح بود و منِ واقعی دلش بیشتر گوشهنشینی میخواست. نتیجه؟ حالا ۸۴ درصد درونگرا بودم. بیشتر از قبل! گویا این درصد را درونگرایی خالص در نظر میگیرند. بعد از این همه حرف و جلسه و تعامل؟
نمیدانم این اعداد قرار است چه بگویند. شاید دارم بیخودی فلسفه میبافم. کاه و کوه و این حرفها. شاید هم واقعا گوشه روح فاطمهای که خودش را دائما موظف به دویدن و تعامل با آدمها و دور شدن از منطقه امن میبیند، فاطمهای نشسته که از دنیا چیزی جز کتابها و لپتاپش نمیخواهد.
#زندگی
#خرداد_هزاروچهارصدوسه
@fateme_alemobarak