• یک بار هم از انصرافم از مهندسی مکانیک بعد از ترم پنجم پشیمان نشدم. حتی به نظرم باید زودتر انجامش میدادم.
دینامیک تنها درس چهارواحدی ما در کارشناسی بود. بچههای مکانیک کابوسش را میدیدند و پاس نکردن درسش خیلی طبیعی بود. من هم بار اول خیلی محترمانه افتادم و دوباره گرفتمش. با استادی که افتخارش این بود که او را از شدت درس خواندن، روزی با هوشیاری پایین و بینی خونآلود از کتابخانه دانشگاه ماساچوست بیرون آوردهاند. از ما هم کمتر از این انتظار نداشت. پایان یکی از جلسات دنبالش راه افتادم تا با او صحبت کنم. میانترم را خراب کرده بودم و ناچار بودم گردن کج کنم تا ببینم میشود پروژهای تعریف کند تا کمکی باشد برای نمره پایانی یا نه. ته دلم میدانستم بیخودی دارم رو میاندازم؛ اما باید غرورم را نادیده میگرفتم. به این تیرِ توی تاریکی نیاز داشتم. درسش پیشنیاز مهمی بود و بدون آن واحدهای زیادی نمیشد گرفت.
قد استاد کوتاه بود و نیاز نبود برای نگاه کردنش به بالا نگاه کنم. این مسئله بهظاهر بیاهمیت، حس حقارت آن لحظهام را کمی، فقط کمی، کمتر میکرد. مکالمه خوب پیش نرفت. از نظر او من به اندازه کافی تلاش نمیکردم. حرف رسید به علاقهام به رشته و اینکه اگر دوستش دارم، پس باید بتوانم. باید حرفی را که دیگر در ترم چهارم از آن مطمئن شده بودم میگفتم: «من از اولش هم دوستش نداشتم.»
شانههایش افتادند. معلوم بود دیگر نمیخواهد نصیحتم کند. چشمهایش مات ماند توی چشمهایم که هنوز داشتند التماسش میکردند. حس کردم دلش برایم سوخت: «پس اینجوری کارت خیلی سخته که...»
نمیدانست «سخت» فقط برای یک روزش است. مثل الان که نمیداند برای نوشتن این خاطره شش سال پیش، چطور انگار کسی نشسته روی استخوانهای قفسه سینهام. مکالمه تمام شد. با دانشجویی دیگر رفت سمت دفترش. من هنوز وسط راهروی مکانیک ایستاده بودم.
دانشکده مهندسی دانشگاه دولتی آرزوی خیلیها بود و اشتباهیترین جای دنیا برای من. حرفهایش دردی را دوا نکرده بود. من همچنان ماهی دریا بودم و همه انتظار داشتند از درخت بالا بروم. اما هنوز هم جرئت انصراف را پیدا نکرده بودم. میترسیدم نصفهکاره رها کردن، طلسم زندگیام شود. همان جا زدم زیر گریه. مهم نبود که دانشجویی بیست ساله بودم وسط راهروی مهندسی مکانیک. خودم را دختر کوچکی میدیدم که در خانهای غریبه چشم باز کرده، با آدمهایی که به زبان دیگر حرف میزدند. من گم شده بودم.
فشارِ درماندگی آن دو سال و نیم نهایتا شجاعت انصراف را داد. خدا را شکر بالاخره به بهترین شکل ممکن پیدا شدم و دوباره به دانشگاه برگشتم. چند سال بعد از این تصمیم زمان برد تا خودم را برای گرفتنش، دختر شجاعی ببینم. درماندگی دوآلپایی سمج بود و نمیخواست آسان از دوشم پایین بیاید.
حالا به انصرافم افتخار میکنم؛ حتی با این وجود که هنوز هم شانههایم درد میکند، گاهی بیش از حد. اما من یک بار هم از انصرافم از مهندسی مکانیک بعد از ترم پنجم پشیمان نشدم. حتی به نظرم باید زودتر انجامش میدادم.
#زندگی
#روز_مهندس
#اسفند_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• آخه کسی که نتونه از اون همه خون و درد، حتی قدر یه پاراگراف متن دربیاره، میتونه نویسنده بشه؟
دیوید سداریس -نویسنده و طنزپرداز- میگه باید قدر لحظههای ناخوشایندمون رو بدونیم؛ چون توی نوشتن به کارمون میان. مثل خودش که درباره کولونوسکوپیش توی یکی از جستارهاش نوشته بود. روایتش از خالی کردن رودههاش اونقدر جذاب بود که هوس کردم یه نوبت برای دکتر گوارش بگیرم :)
امروز صبح دست دکتر تا آرنج توی دهنم بود و هر از چندگاهی دستکش خونیش رو میدیدم یا اون میله بافتنیِ خونی که باهاش میکوبید زیر دندونم. زل زده بودم بلکه از بین لکههای خون یه الهامی چیزی بهم بشه و یه متن خوب از توش دربیاد. اما نتیجه؟ هیچ.
حتی وقتی دکتر گفت برم صورتم رو بشورم و توی آینه لپ ورمکرده و خونیم رو دیدم، بازم هیچ پری مهربونی روی شونه راستم ننشست.
ظهر هم حس میکردم یکی از شرکتکنندههای مسابقه مردان آهنین دستاش رو گذاشته دو طرف سرم و داره فشار میده. جناب مجری هم داره به کرنومتر نگاه میکنه تا هر وقت جمجمهم خورد شد، زمان رو براش ثبت کنه! حتی اون موقع هم خداوندگار الهام باهام چپ افتاده بود.
از امروز که متنی درنیومد. ببینم از ده روز دیگه و کشیدن بخیهها چیزی عایدم میشه یا نه. نمیدونم، شایدم باید یه نوبت کولونوسکوپی بگیرم.
#زندگی
#درد
#اسفند_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• حالا که حرف دیوید سداریس شد، بد نیست بگم که از مسترکلاسش واقعا لذت بردم. البته همزمان باهاش دوتا از کتابهاش، «کالیپسو» و «بالاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم»، رو هم خوندم تا بیشتر با جهانش آشنا بشم. اگر به نوشتن روایتهای شخصی علاقه دارید، گزینه خوبیه.👌🏻
پ.ن. من از سایت نماوا دیدمش.
#آموزش
#اسفند_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• سفر رفتن یه باگ داره. اونم اینکه وقتی برگشتی، خیلی زمان میبره تا به زندگی عادی دوباره عادت کنی. هرچی سفر بیشتر خوش بگذره، دیرتر به روتین برمیگردی.
دو ساعته میخوام یه تاریخ برای فلان جلسه پیدا کنم؛ اما هی برمیگردم تو باغ ارم شیراز، یخدربهشت آلبالویی میخورم و با زهرا به لاکپشتها نگاه میکنم و به یواش بودنشون میخندم. بعد پیتزا ایتالیایی رو تا میکنم که خوردنش راحتتر باشه و با اسپرایت پایین میدمش. حتی صرفا نشستن توی ماشین با زهرا و دیدن خیابونهای پردرخت شیراز جذابتر از نشستن توی اتاق عزیزم شده.
خلاصه که سفر خوش نگذره یه دردسره، خوش بگذره هزار دردسر!
#زندگی
#اسفند_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• من هیچوقت جای محمود دولتآبادی نبودهام و رنجهایش را نکشیدهام؛ اما واقعا، زندگی برایش هیچ نقطه زیبایی نداشت؟
خواستم قبل از اینکه کتابی از او بخوانم، از طریق دستنوشتههایش جهان خالق کلیدر را بشناسم. نتیجه؟ دهانم طعم خرمالوی گس گرفت و مردمکهایم روی سیاهیها مکث بیشتری کردند.
حتما بعدها آثارش را میخوانم؛ اما با حفظ فاصله لازم از جهان یخزده نویسندهاش!
#کتاب
#اسفند_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
پ.ن. این کتاب پنجاهودوم امسال بود. باید همه تلاشم را توی این چند روز باقیمانده از اسفند کنم تا بیشتر از ۱۴۰۱ کسب فیض کرده باشم! :)))
• درسته مجموعا فیلم خوبی بود؛ اما در حد هفتتا اسکار؟😅
رسما جوایز رو درو کرد! بهترین بازیگر زن اصلی، بهترین بازیگر مکمل زن، بهترین بازیگر مکمل مرد، بهترین کارگردانی، بهترین فیلمنامه غیراقتباسی، بهترین تدوین و نهایتا هم بهترین فیلم!
چند هفته پیش دیدمش و به نظرم در حد معرفی نبود؛ اما خب حالا اسکار بهانه خوبی شد. دیدنش میتونه براتون تجربه جالبی باشه!
🎬 Everything Everywhere All at Once
#فیلموسریال
#اسفند_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
• روی فرش رنگورو رفتۀ اتاق بسیج دراز کشیده بودم و از درد به خودم میپیچیدم. از آن دردها که آدم را از زن بودن متنفر میکند. دیگر کلاس نداشتم و میتوانستم بروم خانه؛ اما عصرش شورای مرکزی جلسه داشتیم. قرار بود برویم حاجآقا برایمان صحبت کند. نمیخواستم از دستش بدهم. چنگ انداخته بودم به مانتو. کیفم را گذاشته بودم زیر سرم. شکل جنینها خوابیده بودم که درد کمتر شلوغش کند. منتظر بودم تا آن چند ساعت هم بگذرد و وقت جلسه بشود. نرسیدم به وقتش. درد کمی بعدش بهزور بلندم کرد و فرستاد خانه.
بچهها رفتند پیش حاجآقا و بعد از صحبتها، ازشان هدیه گرفتند. هدیه برای هرکس کتابی بود مناسب سلیقه خودش. یکی تاریخی گرفته بود، یکی مطالعات زنانی و محض رضای خدا، جای خالی من به چشم یک نفر هم نیامده بود! حتی آنها که میدانستند حالم خوب نیست و مجبور بودم که نباشم. غصهدار شدم؛ اما بیشتر از آن، کنجکاویاش توی ذهنم ماند که اگر بودم، حاجآقا چه کتابی را برایم انتخاب میکرد؟ مرا چطور میدید؟
*
نزدیک به تابستان مسئول مصاحبه شدم برای ورودیهای دوره آموزشی صافات. روزها میرفتیم توی همان اتاق بسیج، با ثبتنامکنندهها مصاحبه میکردیم و بعد میرفتیم سراغ ارزیابی فرمهایشان. همزمان با کارهای من، دوتا از بچهها که مسئول بخشهای دیگری بودند، چند بار برای مشورت رفتند سراغ حاجآقا. تقریبا هر بار با کتاب برمیگشتند. حاجآقا متناسب با موضوعاتی که دربارهاش صحبت میکردند -که از سرفصلهای دورهمان بود- به آنها کتاب هدیه میدادند. من هنوز توی اتاق بسیج پای فرمها بودم و سعی میکردم به روی خودم نیاورم که چقدر حسودیام میشود. که چقدر ناراحتم که کسی آنجا اسمی از من پیش حاجآقا نمیآورد. بحث اسم نبود، من واقعا کتاب هدیه از حاجآقا میخواستم!
*
امروز اولین سالگرد حاجآقا بود. معصومه سادات، دخترش، نشست کنارم. «دوراهی» را گرفت طرفم و گفت این هدیهایست برای آنها که نقشی توی سالگرد داشتهاند. نقشم بازنویسی چند خاطره از حاجآقا بود که وظیفه خودم میدانستم. بعد از مراسم، انتظاری طولانی در ترافیک روز بارانی کشیدم به خانه رسیدم. کتاب را با احتیاط باز کردم تا کاغذی که تویش گذاشته شده بود زمین نیفتد. دستخط چاپشدهای از حاجآقا بود: «این کتاب را به رسم یادگار به این عزیز اهدا کردم.» نمیدانم آن موقع میدانست شعر دوست دارم یا نه؛ اما الان حتما میداند. یک سال بعد از نبودنش هدیهام را داد، دقیقا طبق سلیقهام.
#حاجآقا
#سیدمحسن_شفیعی
#زندگی
#اسفند_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak
گفتم: تو نیز مثل من از خویش خستهای؟
پلکی به هم زدی و گرفتم جواب را...
• فاضل نظری
#زندگی
#اسفند_هزاروچهارصدویک
@fateme_alemobarak