تولد، تولد، تولدم مبارک :)
• دبیرستان که بودم، فکر میکردم توی این سن یک فیزیکدان باشم. حداقل ارشدم را گرفته باشم. توی شرکت نفت یا یک رآکتور کار کنم. یکی دوتا بچه هم داشته باشم و در حالی که مادری نمونهام، منتظر بعدیها هم باشم.
با علاقه و دید آن زمانم، همه برنامه منطقی به نظر میرسید: علاقه بیاندازهام به فیزیک، قانون استخدام بچههای شرکت نفتی و عشقم به مادری. الان لیسانس مترجمی زبان انگلیسی دارم و فعلا هم درگیرتر از آنم که بخواهم ادامه تحصیل بدهم. به جای غول شرکت نفت، توی استارتآپی کار میکنم که مثل بچهای که ندارم دوستش دارم.
من همان آدمیام که زمانی شنیده بودم دانشجوهای زبان خنگند و عمیقا باورش کرده بودم. همان آدمی که فکر میکردم هنر کاری برای وقتگذرانی است و نه مسیر زندگی. هرچه از آن دوری میکردم سرم آمد، من هم انتخابشان کردم و هر چند وقت یکبار بابتشان پروانههای توی دلم بالبال میزنند.
بیستوشش سالگی سال دویدنِ بیوقفه بود. سال انداختن خودم توی موقعیتهایی که حتی فکر کردن بهشان تپش قلبم را تندتر میکرد. غافلگیری هم کم نداشتم. بعضیهاشان مثل خوردن آخرین زردآلوی رسیده توی ظرف بودند و بعضیشان مثل گذاشتن دست روی جای چسبناک مربای روی میز. شیرین مثل گرفتن پیشنهاد مدیر اجراییِ دپارتمان شدن یا تصمیم گرفتن و رفتن به شیراز زیر ۲۴ ساعت. چسبناک مثل سربازی رفتن یکدانه برادرم به مرزبانی کرمانشاه و بعدترش بندرعباس یا بستری شدنم وسط ثبتنام پاییز.
با وجود راضی بودن از رشد درونی امسالم، هنوز هم دُز غم و عصبانیتم از حد انتظارم بیشتر بوده. زخم خیلیهاشان فراموشم شده و جای بعضی دیگر هنوز گزگز میکند. با وجود تضادشان، ترکیبی از هردو حس رضایت و کلافگی را تجربه میکنم. انگار که همزمان دستم روی جای چسبناک مربای روی میز است و دارم آخرین زردآلوی توی ظرف را آهسته زیر دندانهای مزه میکنم.
#زندگی
#هجدهمتیر
#سلامبربیستوهفت
#تیر_هزاروچهارصدودو
@fateme_alemobarak