• تا اوائل همین امسال فکر میکردم تا ابد قراره توی موقعیت استادیاری و اجرایی بمونم. هرکی ازم درباره آینده شغلیم میپرسید، میگفتم هر چی مبنا بگه و هر جا مبنا بره. به نقطه استعفا که رسیدم، دیدم که انگار زیادی روی ثبات زندگی حساب کرده بودم! از تصمیمم بد غافلگیر شدم. جاش هنوز گاهی میسوزه.
حالا چند ماهیه دارم به مسیر سولوی خودم فکر میکنم. به روزی که یه استاد امن و یه محیط کار امن هوام رو نداشته باشن. به این که اگر اسم مدرسه مبنا پشت سرم نباشه، چند نفر هنوز بهم اهمیت میدن؟ خودم از پسش برمیام اگه کمکیهای دوچرخه رو دربیارم؟
نه، قرار نیست اتفاقی بیفته. فقط میخوام از حالا بهش فکر کنم که دوباره از بیثباتی زندگی غافلگیر نشم. گفتم که، جاش هنوز گاهی میسوزه.
#آذر_هزاروچهارصدوسه
@fateme_alemobarak
هدایت شده از مدرسه نویسندگی مبنا
«اطلاعات ثبت نام دوره موشکافی داستان۱»
💻 این دوره کجا و به چه شکل قرار است برگزار شود؟
این دوره هر هفته در بستر اسکایروم، برگزار میشود. به این شکل که داستان را توی کانال ایتا دوره میگذاریم و شما یک هفته زمان دارید تا آن را بخوانید. سپس در روز مشخص لینکی برای شما ارسال خواهد شد، و داستان را نقد و بررسی خواهیم کرد.
🗓 دوره چه زمانی شروع میشود و چقدر طول میکشد؟
دوره ۲۴ آذر با فرستادن داستان اول رسما شروع میشود.
اولین جلسه آن برای موشکافی۱ دوشنبه ۲۶ آذر خواهد بود.
این دوره شش جلسه است و در هر جلسه یک یا دو داستان کوتاه بررسی میشود.
🔍👤 دوره موشکافی داستان برای چه کسانی مناسب هست؟
این دوره برای هنرجویان دوره مقدماتی و بالاتر مدرسه مبنا و هنرجویان قدیمی که فارغالتحصیل شدند، قابل استفاده است.
💢 فرصت ثبتنام: از ۷ آذر تا ۲۳ آذر ماه
است.
🔴 لینک ثبتنام و اطلاعات بیشتر:
https://mabnaschool.ir/product/mooshekafi-season03-1403/
📝 ارتباط با مسئول دوره:
@nafyseh_shirinbeygi
#موشکافی_داستان
| @mabnaschoole |
دویستوشصتوهشت
«اطلاعات ثبت نام دوره موشکافی داستان۱» 💻 این دوره کجا و به چه شکل قرار است برگزار شود؟ این دوره ه
⚠️ بخش زیادی از فهم داستان در حد خودم رو مدیون مدلی از آموزشم که دقیقا داره توی دوره موشکافی برگزار میشه. این که چطور داستان رو رمزگشایی کنیم و به ذهن نویسنده نزدیکتر بشیم. البته هنوز هم در حال یاد گرفتنم.
اگر علاقهمند به داستانید، این دوره رو دریابید که فرصتها مثل ابر در گذرند! :)
هدایت شده از مجلهٔ مدام
دورهمی و رونمایی مجلهٔ مدام در شهر #اهواز
مدام سه: جنگ
با حضور
#مجید_قیصری
#سلمان_باهنر
#رامبد_خانلری
و تحریریهٔ مجله
به صرف داستان و موسیقی
پنجشنبه بیستودوم آذرماه
اهواز؛ کیانآباد، مجتمع تجاری خلیجفارس، شهرکتاب اهواز
ساعت ۱۸ تا ۲۰
مشتاق دیدار همهٔ شما دوستان اهوازی هستیم و دیدهٔ ما، میزبان قدمهای شماست.
منتظرتان هستیم ❤️✌️
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
دویستوشصتوهشت
دورهمی و رونمایی مجلهٔ مدام در شهر #اهواز مدام سه: جنگ با حضور #مجید_قیصری #سلمان_باهنر #رامبد_خانل
ان شاءالله بیاید همدیگه رو ببینیم!😍
هدایت شده از مجلهٔ مدام
📣 فروش ویژهٔ #جنگ_مدام آغاز شد.
از دوشنبه ۱۹ آذر تا شب یلدا به مدت ۱۰ روز، میتوانید شمارهٔ سوم را با ۲۰درصد تخفیف (قیمت این شماره به علت افزایش ۱۰۰صفحهای ۳۰۰هزارتومان است.) با ۲۴۰هزارتومان تهیه کنید.
و خبر خوب بعدی هم اینکه #سفر_مدام تجدید چاپ شد و به تعداد محدود در سایت موجود است. 😎
سفارش مجلهٔ مدام از طریق سایت👇
www.modaammag.ir
✅ سفارشات شما آخر این هفته و ابتدای هفته آینده ارسال خواهند شد.
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
• همیشه حرف از جنگ که میشه، حواسمون میره سمت آدمهایی که زیر بمب و موشکن. اونهایی که هر روز انتظار دارن روز آخرشون باشه؛ اما اونها تنها قربانیهای جنگ نیستن.
افرادی هم وجود دارن که تاروپودشون با جنگ درآمیخته شده، بدون این که توی اون سرزمین زندگی کنن.
توی این شماره، روایتی از خانم حلا علیان رو ترجمه کردم که از شاهدان دورازوطن میگه. شاهدانی که نه آنجا هستند، نه اینجا.
اگر خوندید، خوشحال میشم نظرتون رو بدونم.
@fateme_alemobarak
هدایت شده از حسینیهشهیدمحمدرضاآلمبارک
📜اولین سالگرد درگذشت اباشهید و فخرالذاکرین
مرحوم حاج ملا محمدحسین آل مبارک
🔸همراه با مراسم دعای پرفیض ندبه
و فاتحه این پیرغلام اهل البیت
🎙با نوای:
حاج صادق آهنگران
⏰زمان:
جمعه ۷ دی ماه ساعت ۷ الی ۱۰ صبح
🕌مکان:
اهواز کیانپارس خیابان ۱۸ غربی فاز اول
حسینیه شهید محمدرضا آل مبارک
حسینیه شهید محمدرضا آل مبارک
http://eitaa.com/khadimalreza
هدایت شده از اسما ساکی|زوج و خانواده💕🌿
اغلب،چیزی که نیاز داریم حضور ساده ی انسانی دیگر است تا به قصه ای که نقل می کنیم با دل و جان گوش دهد🌿
#شبانه
https://eitaa.com/zojasmasaki
• اونقدر حواسم پرت دنیا بود که الان فهمیدم امشب لیلة الرغائبه...😢
فکر کرده بودم خانواده فقط بهخاطر سه روز اول ماه روزهن.🤦🏼♀
خلاصه که واسه منِ کجوکوله هم دعا کنید که کمتر ماجراهای دنیایی اینقدر روم اثر بذاره!
• از اول خرداد همین امسال مادربزرگ دیگر نباید روی تخت عادی میخوابید. تشک مواج و تخت بیمارستانی لازم داشت. بابا به درودیوار رو زد و اعتبارش را گذاشت پای مادرش. مادری که زخم دیابت کلافهاش کرده بود و حاضر هم نشده بود بیمارستان بماند. جیغوداد کرده بود که برش گردانند خانه، به اتاق امنش. به یک جا بودن زیادی عادت کرده بود.
دلمان ریش میشد پایش را میدیدیم. بد عفونت کرده و رنگش عوض شده بود. آخرش فکر کنم با خواهش و سر زدنهای بابا به بنیاد شهید بود که تخت و تشک جور شد. کلی تماس گرفته بود و سر زده بود که: «مادر شهیده و حالش بده. الان اگه نمیخواید کاری کنید، پس کی؟ منتظرید بمیره؟»
نفسنفسهای پدر و برادرم و عموی کوچک و یکی از پسرعموها را یادم است که تخت سنگین بیمارستانی را دو طبقه از پلههای تنگ خانه بالا میکشیدند. باید عمود بلندش میکردند که به دیوار گیر نکند و رد شود. این کار را سختتر کرده بود. زور که نداشتم. فقط میتوانستم برایشان آب ببرم. گرچه برای خود مردها هم سنگین بود و مرتب میایستادند تا نفس تازه کنند. تخت هنوز توی راهپله بود که چشمم افتاد به عکس بابابزرگ توی سالن. شش ماه پیشش فوت کرده بود و مادربزرگ از تنهایی وحشتزده شده بود.
میخواست دائما کسی کنارش باشد. حتی وقتی شبها توی اتاقش خواب میرفتیم، صدایمان میکرد و کاری میگفت. آن موقع نمیدانستیم باید خدا را شکر کنیم که خودش میتواند -حتی هنّوهن و با واکر- دستشویی برود. این چند قدم تا توالت در اتاقش تنها حرکتی بود که مامانبزرگ تا قبل از خرداد داشت. فکر میکردیم این دیگر تهش است و بدتر از این نمیشود.
پ.ن. خواندن کتاب «ما ایوب نبودیم» به من جرئت داد تا بعد گذشت از هشت ماه از وضعیت جدید مادربزرگ، بالاخره بتوانم دربارهاش بنویسم.
#من_ایوب_نبودم
#قسمت_اول
@fateme_alemobarak
• تخت بیمارستانی که بالاخره رسید بالا، گذاشتندش گوشه هال. قدم آخر گذاشتن تشک مواج و مادربزرگ روی تخت جدید بود. صحنه متاسفانه دقیقتر از آنچه لازم است یادم مانده. چهار مردی که گفتم، هر کدام گوشهای از مادربزرگ را گرفته بودند که بلندش کنند. صدای ناله و گاهی جیغ او میآمد و نفسنفس زدن مردها و «این رو بگیر» و «اون رو بلند کن». نشد. اگر ۱۸۰ کیلو نبود، حتما میشد. تهتهش ده سانت جابهجا شد و دوباره همان را هم برگرداندند عقب. نه مادربزرگ، نه مردها رنگ به رو نداشتند.
زنگ زدند پسرعمه که توی فامیل زورش از همه بیشتر است. آمد و پنجنفری که گذاشتندش روی تخت. رنگشان پریده بود و مدام آب یخ میخوردند. همه عصبی میخندیدیم و جنگولکبازی درمیآوردیم. وانمود میکردیم اصلا هم درد نداشته. چارهای نداشتیم.
هال که خلوت شد و همه آرام گرفتند، بابا نگاهی به مادرش انداخت که بیحال روی تخت افتاده بود و بیصدا عصبی خندید. از آن خندهها که میدانم از روی کلافگی و درماندگیاش است. بعد سرخِ سرخ شد. پیدا بود دارد جلوی گریهاش را میگیرد. نتوانست. گریهاش گرفت و رفت بیرون. آن روزهای نکبتی اسپند روی آتش بود و شبها خیلی وقتها خوابش نمیبرد.
کی را باید سرزنش میکردم؟ بابابزرگ که مرده بود؟ مامانبزرگ که ۱۸۰ کیلو بود؟ آنهایی که مسئولیت را روی دوش بابا و عمه و دو برادر دیگر انداخته بودند و نشسته بودند گوشهای و میگفتند لنگش کن؟
به عنوان کسی که حتی مسئولیت اصلی مراقبت از مادربزرگ را نداشتم، پر از غصه و خشم و نگرانی بودم. نمیدانستم هنوز هم ظرفیت بیشترش را دارم.
آن موقع مادربزرگ سوند داشت؛ اما تمیزکاری اصلی چیز دیگری بود. بویش گیر میکرد به تارهای نازک مو در بینیمان و تا خانه خودمان میآمد. حالا که چند ماه است سوند درآمده و نعمت پوشک بهمان رسیده، باز هم از بو راه فراری نداریم. گیرم حتی کمتر از قبل باشد.
بخشی از ماجرای مراقبت که بیشتر ناتوانم کرده بود، حل شدنِ...
#قسمت_دوم
#من_ایوب_نبودم
@fateme_alemobarak