دویستوشصتوهشت
• معمولا دوست ندارم محتوای کانال ایتا و صفحه اینستام یکی باشه؛ اما این فرق داره. امسال ان شاءالله می
• روز اول سال با خودم قرار گذاشتم هزاروچهارصدوسه بیشتر به امید و نقشش توی زندگیام فکر کنم. آن وقت اوضاع هنوز هموارتر به نظر میرسید! همان موقع دفتر برداشتم و با ذوقی که نمیخواستم پنهانش کنم، بارش فکری مفصلی دربارهاش داشتم. تا اینکه اولین دستاندازها از راه رسیدند.
درگیری شغلی سنگینتر از چیزی شد که قرار بود باشد. من که قبل از عید پیگیر عوض کردن مدل کلی مو و ابرو بودم، حتی فرصت یک آرایشگاه ساده هم برایم پیش نیامد. کیف مجلسی که میخواستم هیچ، حتی جورابی هم نخریدم. توی آن شرایط، فکر بیرون رفتن ساده با رفقای معدود پایه، رسما شوخی بود! سفر هم که کلا جزو گزینههای روی میز نبود. حتی بیستونه اسفند و یکم فروردین هم به کار گذشت.
حواسم بود سر قولم درباره تمرکز کردن روی امید بمانم؛ اما مثل خیس نشدن زیر بارانهای رگباری اهواز میماند. وسط آن حجم پیامها، خوابهای درهم و جلساتی که صدایم بالا میرفت و بعدش از درودیوار بغض داشتم، امیدم گوشهای نشسته بود. میدانستم هست. حتی اگر جلوی چشمم نبود. شک زانوهایم رو خم کرده بود که اصلا قرار است این از لذت زدنها نتیجه بدهد یا نه؟ راهم یک وقت تا خود ثریا کج نباشد؟
وسط بیاعصابیها، قرآن کنار میز را باز کردم تا نظر خدا را بپرسم. ماجرای خضر آمد و موسی علیهم الرحمه. همان ماجرای سوراخ کردن کشتی و مرمت دیوار که موسای پیامبر علتش را نمیدانست و اعتراض میکرد. بهجز کل ماجرا، جمله خضر بعد از فاش کردن راز ماجرا میخکوبم کرد: «این بود سرّ کارهایی که تو در برابر آنها صبر نداشتی.»
عجله و پرسیدن زیاد کار دست موسای نبی داده بود.
فهمیدم که حکم صبر است. اگر آن راز پشت قصهام را بدانم که دیگر اسمش امید نیست لابد. نمیدانم. سوالم برای فروردین این است: دانستنِ پشتپرده امید بیشتری میآورد یا ندانستن؟
#امید_هزاروچهارصدوسه
#قسمت_اول
#فروردین_هزاروچهارصدوسه
@fateme_alemobarak
• از اول خرداد همین امسال مادربزرگ دیگر نباید روی تخت عادی میخوابید. تشک مواج و تخت بیمارستانی لازم داشت. بابا به درودیوار رو زد و اعتبارش را گذاشت پای مادرش. مادری که زخم دیابت کلافهاش کرده بود و حاضر هم نشده بود بیمارستان بماند. جیغوداد کرده بود که برش گردانند خانه، به اتاق امنش. به یک جا بودن زیادی عادت کرده بود.
دلمان ریش میشد پایش را میدیدیم. بد عفونت کرده و رنگش عوض شده بود. آخرش فکر کنم با خواهش و سر زدنهای بابا به بنیاد شهید بود که تخت و تشک جور شد. کلی تماس گرفته بود و سر زده بود که: «مادر شهیده و حالش بده. الان اگه نمیخواید کاری کنید، پس کی؟ منتظرید بمیره؟»
نفسنفسهای پدر و برادرم و عموی کوچک و یکی از پسرعموها را یادم است که تخت سنگین بیمارستانی را دو طبقه از پلههای تنگ خانه بالا میکشیدند. باید عمود بلندش میکردند که به دیوار گیر نکند و رد شود. این کار را سختتر کرده بود. زور که نداشتم. فقط میتوانستم برایشان آب ببرم. گرچه برای خود مردها هم سنگین بود و مرتب میایستادند تا نفس تازه کنند. تخت هنوز توی راهپله بود که چشمم افتاد به عکس بابابزرگ توی سالن. شش ماه پیشش فوت کرده بود و مادربزرگ از تنهایی وحشتزده شده بود.
میخواست دائما کسی کنارش باشد. حتی وقتی شبها توی اتاقش خواب میرفتیم، صدایمان میکرد و کاری میگفت. آن موقع نمیدانستیم باید خدا را شکر کنیم که خودش میتواند -حتی هنّوهن و با واکر- دستشویی برود. این چند قدم تا توالت در اتاقش تنها حرکتی بود که مامانبزرگ تا قبل از خرداد داشت. فکر میکردیم این دیگر تهش است و بدتر از این نمیشود.
پ.ن. خواندن کتاب «ما ایوب نبودیم» به من جرئت داد تا بعد گذشت از هشت ماه از وضعیت جدید مادربزرگ، بالاخره بتوانم دربارهاش بنویسم.
#من_ایوب_نبودم
#قسمت_اول
@fateme_alemobarak