• روز اول سال با خودم قرار گذاشتم هزاروچهارصدوسه بیشتر به امید و نقشش توی زندگیام فکر کنم. آن وقت اوضاع هنوز هموارتر به نظر میرسید! همان موقع دفتر برداشتم و با ذوقی که نمیخواستم پنهانش کنم، بارش فکری مفصلی دربارهاش داشتم. تا اینکه اولین دستاندازها از راه رسیدند.
درگیری شغلی سنگینتر از چیزی شد که قرار بود باشد. من که قبل از عید پیگیر عوض کردن مدل کلی مو و ابرو بودم، حتی فرصت یک آرایشگاه ساده هم برایم پیش نیامد. کیف مجلسی که میخواستم هیچ، حتی جورابی هم نخریدم. توی آن شرایط، فکر بیرون رفتن ساده با رفقای معدود پایه، رسما شوخی بود! سفر هم که کلا جزو گزینههای روی میز نبود. حتی بیستونه اسفند و یکم فروردین هم به کار گذشت.
حواسم بود سر قولم درباره تمرکز کردن روی امید بمانم؛ اما مثل خیس نشدن زیر بارانهای رگباری اهواز میماند. وسط آن حجم پیامها، خوابهای درهم و جلساتی که صدایم بالا میرفت و بعدش از درودیوار بغض داشتم، امیدم گوشهای نشسته بود. میدانستم هست. حتی اگر جلوی چشمم نبود. شک زانوهایم رو خم کرده بود که اصلا قرار است این از لذت زدنها نتیجه بدهد یا نه؟ راهم یک وقت تا خود ثریا کج نباشد؟
وسط بیاعصابیها، قرآن کنار میز را باز کردم تا نظر خدا را بپرسم. ماجرای خضر آمد و موسی علیهم الرحمه. همان ماجرای سوراخ کردن کشتی و مرمت دیوار که موسای پیامبر علتش را نمیدانست و اعتراض میکرد. بهجز کل ماجرا، جمله خضر بعد از فاش کردن راز ماجرا میخکوبم کرد: «این بود سرّ کارهایی که تو در برابر آنها صبر نداشتی.»
عجله و پرسیدن زیاد کار دست موسای نبی داده بود.
فهمیدم که حکم صبر است. اگر آن راز پشت قصهام را بدانم که دیگر اسمش امید نیست لابد. نمیدانم. سوالم برای فروردین این است: دانستنِ پشتپرده امید بیشتری میآورد یا ندانستن؟
#امید_هزاروچهارصدوسه
#قسمت_اول
#فروردین_هزاروچهارصدوسه
@fateme_alemobarak