eitaa logo
اشعار و دلنوشته‌های فاطمه خجسته
90 دنبال‌کننده
66 عکس
1 ویدیو
1 فایل
با من چراغ عاطفه را در عَدَم بزن 🌹♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
. به نفع قلب عاشقم همیشه ائتلاف کن بیا و با دلی که رفت به سادگی مصاف کن برای با تو بودن از نبایدا گذشتمو تو پا به پای من بیا و حل اختلاف کن ببین که ریشه‌ی من از هجوم زندگی شکس(ت) فقط میون گریه‌ها، به خنده اعتراف کن نگفته‌های قصه از غروبمون نوشتن و بهار این خزون تویی، جهنمو معاف کن ندیدی با نبودنت، دلم پر از بهونه شد طلوع هر شبم بشو، به موندن اعتکاف کن . خرداد ۹۷ @fateme_khojasteh_p .
زندگی روی دور انکارش نقشه‌های به سوی اویم بود از گره‌های مانده کم میشد پیچ و تابی که رقص مویم بود گاه حس می‌کنم که پایانم مثل زیبای خفته در خواب است بین آرامشِ نفس‌هایم روح آزاده‌ای که بی‌‌تاب است من پر از نقشه‌های امروز و شاهد شعله‌های دیروزم از زنان قبیله می‌ترسم جنگلی در جهان غم‌سوزم میله‌ی سرمه‌دان افکارم گاه طی می‌کند جهانم را خط چشمی سیاه‌تر شاید، می‌دهد رنگ خاکِ جانم را توی چشمانِ ساکتم لرزان، قطره اشکی میان بیهوشی زندگی بخش اعظمش تنها(تنهاست)، با خیالی که چای می‌نوشی! بین دستان خسته‌ام شاید آسمانی ترک به دل دارد تکّه‌های سفال غمگینم گریه‌ها را به جای گِل دارد گاه حس می‌کنم که می‌فهمد در جهانی همیشه تنهایم گاه حس می‌کنم که می‌بیند برزخی در میان رویایم اسفند ۱۴۰۰ @fateme_khojasteh_p .
قصدی به پریدن لب این بام به هر ساز ندارد آن باز به این مرتبه از عشق نه، اِفراز ندارد آغوش نگاهش به جهانم گل پیوند نبیند وقتی که زمین سمتِ دلم روزنه‌ای باز ندارد در دامن گسترده‌ی پر پیچ و خمِ روز و شبِ شهر تقویمِ وفا در تب طوفان زده آغاز ندارد در غربت این خاک، هوایی که تنم داغ نموده است سرد است، تمایل به پریشان شدن ابراز ندارد این قطعه‌ی درمانده که در هم شکند تارِ شبِ عشق، دردا که رهایش به سیاهیِ غم آواز ندارد خرداد ۱۳۹۵ @fateme_khojasteh_p .
بین آزادراه رقصیدن حل شدن در جماعتی غالب در شلوغی تو را بغل کردن جا شدن در تبسمی غائب با اتوبان خسته‌ی همت می‌روم سمت راه دانشگاه در خیابانِ مملو از تنها(تن‌ها) رفته از ما امید و خاطرخواه سرخ و سبز چراغ دوری را بین هر مکث و ترمزم دیدم در صدایت وصال را بی‌وقفه از ترافیک و حسرتت چیدم با دو لیوان چای در دستم بوفه را همیشه مهمانم چای تلخ و سکوت معنادار آخر قصه را نمی‌دانم مثل تقدیر در کفِ فنجان قند، بی‌طعم و لحظه‌ها سرد است شکل خفتن درون یک تابوت زخم دوری میان هر درد است ... عطر چایت نشسته در مغزم مثل درزِ دونده در ایمان با غمت هِی سکندری خوردن مثل مستی درون هر انسان سروده شده در سال ۱۴۰۰ @fateme_khojasteh_p .
از مجموعه‌ی 👇 حدودا سیزده چهارده سالم بود که با مفهوم قرمز و آبی در فوتبال آشنا شدم. زمانی بود که برادر کوچکم کم کم داشت بزرگ میشد و بین کری خووندن‌های اون زمان پسر و دخترهای دوست و فامیل برای طرفداری از تیم مورد علاقه‌اشون، توی دو راهی انتخاب افتاده بود. کم کم احساس کردم منم مجبورم رنگ مورد علاقه‌ای انتخاب کنم تا بتوونم جایی برای حرف زدن بین اون‌ها برای خودم باز کنم. اما هیچ وقت نتوونستم تیم مورد علاقه انتخاب کنم، واقعیتش این بود که اگرچه رنگ آبی یا قرمزی رو که برای پوشش بازیکنان انتخاب کرده بودند یکم دوست نداشتم چون آبی آسمونی‌تر یا قرمز صورتی‌تر رو بیشتر دوست داشتم اما در دنیای کوچک شاعرانه ام، خود رنگ‌ها برام از فوتبال عزیزتر بود و در درون حرص می خوردم بازیکن ها مثل غاصبان دنیای رنگی رنگی، بین رنگ‌ها فاصله انداختند و حالا مردم این همه با رنگ هست که شعار و شعر می سازند و اون میون بین رجز خوونی طرفداری قرمز و آبی دور و برم، بیشتر مراقب بودم رنگای مورد علاقه‌ام در حد خون قورباغه و... خلاصه نشن. هر چند امروز و در این سن فهمیدم در جهان خلقت هیچ چیزی، نازیبا خلق نشده و در دل نظم نهفته در کیهان یا اتم، هزاران شگفتی و زیبایی هست که چشم جهان بین می خواد تا فرصت کنه از اعماق اقیانوس ها تا قلب کهکشان ها رو عاشقانه نگاه کنه! هنوزم صدای اون کری خووندن‌های جوون‌های دوست و فامیل، بر سر تیم مورد علاقه‌اشون، اگرچه با خنده و تفریح و حرص در آوردن همراه بود، اما به گوشم آزار دهنده است، به چشمم هنوزم رنگین کمان زیباتر از قرمز یا آبی هست. گاهی جهان خلقت شبیه شوخی هست اینکه مثلا هر جسمی رنگی رو بازتاب می‌کنه که قادر به جذبش نیست، مثلا اگر جسمی رو سبز می‌بینیم، همه رنگ‌ها رو در خودش داره بجز سبز که سنسوری برای دریافتش نداشته و دقیقا همون رو بازتاب می‌کنه. گاهی احساس می‌کنم چوب و آجر خلقت فقط بر پایه‌ی نظم و منطق استوار نیست و ریز و درشت جهان ذهن و طبیعت با چاشنی طنز آمیخته شده و گویی با خدایی شوخ طبع مواجه ایم که صبر می کنه خوب برامون سوال ایجاد بشه، بدویم و بعد از حجم ندانسته‌ها، به در و دیوار بخووریم و درست جایی نتیجه‌ای رو ببینیم که حرصمون در میاد که چرا آخه اینطوری؟! نمی‌دونم خدا، بالای اون عرش بزرگش فرصتی برای خندیدن داره یا نه، اما هر چی بیشتر فیزیک می‌خوونم، بیشتر احساس می‌کنم خدا یه هنرمند عجیب و غریب طنازه! گاهی به حساسیت آدم‌ها یا به تعجب و قیافه علامت سوال آدم‌ها می‌خنده، گاهی هم شاید از شدت تعصب آدم‌ها خنده‌ای تلخ می‌کنه! @fateme_khojasteh_p .
از مجموعه 👇 چند سال پیش، بین بچه های دهه شصتی برای اولین بار با مفهوم منزوی کردن بطور عملی آشنا شدم، اینکه شخصی بطور عامدانه توسط گروهی از افراد دیگه که به نوعی باهاشون مرتبط هست، طرد بشه و تنها شدن گریبانش رو بگیره و یکی یکی با عواقبش دست و پنجه نرم کنه. کم کم در اون مجموعه طرد شده های دیگه ای هم پدید اومد و در طی این سال ها بارها و بارها به این موضوع فکر کردم که بین اون آدمها کسانی بودند که تازه از این طرد شدن، فرصتی برای ساختن مسیر پیدا کردند. شاید زمانی که عصر ارتباطات نبود و آدما مثل حلقه های زنجیر با سرعتی به مراتب بیشتر از قبل، مسیر ارتباط رو پیدا نمی کردند، تمسخر، تحقیر، طرد و ... شدن، روی زندگی یک فرد بازتاب گسترده تری رو به سمت ویرانی داشت ولی به نظر در جهان ارتباطات، این قصه از ابتدا محکوم به شکست هست، چون هر اندیشه و انتخابی، شنونده و موافق خواهد داشت وانگیزه های عجیبی رو برای انتقام گرفتن یا بی حساب شدن در زندگی آدم ها رقم می زنه و به مرور دردسرهای بزرگتری رو پدید میاره. آدم هایی که شاید فقط اگربه موقع کمی شنیده می شدند، اگر اینطوری در هم شکسته و خرد نمی شدند، این انگیزه قوی رو هم برای تلافی کردن، از بین شکسته های خودشون و یکایک پله هایی که سقوط کردند، رقم نمی زدند. امشب کپشن عجیبی رو خووندم، هنوز ذهنم درگیرش هست، نمی دونم چرا لابه لای کلماتش: "فقط من رو یا ما رو ببینید، این برای ما هست، نه هیچکس دیگه، هیچکس قبل از ما اینی رو نفهمید که الان ما فهمیدیم و... " احساس می کردم، نمی دونم این همه دست و پا زدن برای این شکلی دیده شدن، تا چه حد می توونه از منزوی و طرد شدن نشات گرفته باشه، اما به شکل خنده داری دردناکه، توی عصر ارتباطات، آدمی که دنبال تثبیت نماد خودش یا خودشون هست، چندان فرق زیادی نداره با آدمایی که چنان از ابهت تخت جمشید میگن که انگار اهرام مصر کم عظمتی هست و انگار هنوزم عامدانه بر طبل پر سر و صدای فخر بر سر زبان، نژاد، قوم و قبیله می کوبند و به واقع به مفهوم دهکده جهانی، نزدیک هم نشدند. کاش در فرهنگ ما، نقطه توقفی برای تخریب، تحقیر و منزوی کردن وجود داشت، اونوقت شاید آدم ها انگیزه های شرافتمندانه تری برای ماندگار، دیده شدن یا در دیده ها ماندن، انتخاب می کردند. نتوونستم از فکر کردن به محتوای کپشن آن قلم به دست، دل بکنم، چیزی که در سطح جهانی قابل تامل یا زیباست، فراتراز قوم، نژاد، رنگ، زبان، ملیت و... ارزشمند هست و در ناخوداگاه ذهن بیماری که عادت به تخریب و منزوی کردن پیدا کرده، به راستی نمی گنجه! @fateme_khojasteh_p .
هستم، ولی درون خودم، غرق می‌شوم حتی، میانِ غربتِ جان، خلق می‌شوم فریاد می‌‌شوم که مرا بیشتر بخوان صوتی مجاز، در دلِ این حلق می‌شوم حالا خراب‌تر شده این قلبِ بی‌نصیب، افسرده در میانِ تماشای هر فریب(نهیب) هر بار با جوانه‌ی سبزی، جوان شدم دستی کشید حسّ مرا بر دلِ صلیب گاهی چقدر از خودم و راه، خسته‌ام از این منی که مانده در این آه، خسته‌ام من دیر می‌رسم به خودم، کم می‌آورم از دختری که رفته در این چاه، خسته‌ام از شهرِ غم گرفته‌ی دنیا مرا بچین با رقصِ واژه‌های غریبم مرا ببین می‌بارم از بهار خیالی بدون تو با من، کنارِ خواهشِ آرامشم نشین ایوانِ یاس، در غم و سرمای خانه‌ام حتی برای لمسِ نگاهت، بهانه‌ام با سبزِ چای، مهرِ تو را قاب کرده‌ام در خود شبیه رازِ غزل‌ها روانه‌ام سردم، ولی به سمتِ دلت رام می‌شوم با قصّه‌های گرمِ وفا خام می‌شوم پای پیاده آمده‌ام، عهد بسته‌ام: چون پیچکی به دور تنت وام می‌شوم تیر ۱۴۰۱ @fateme_khojasteh_p .
سنگی، به جانِ آینه هر بار می زند "دنیا، دوباره داغِ مرا دار می زند" زندانِ حسرتم که اسیری بهانه کرد، نقشی شبیهِ چرخشِ پرگار می زند آتش، درونِ خانه ی روحم زبانه زد قلبم به دستِ حادثه، بیمار می زند رفتم به سرزمین نبودن، ولی چه زود، گیتی، به زنگِ شایعه اخبار می زند احیایِ پر طنینِ نفس های خفته ام از چشمه سارِ تجربه، پر بار می زند غربت، رسیده تا شبِ سرمایِ خاطرم چشمم، به محضِ صاعقه، رگبار می زند دستانِ لمسِ صاحبِ شعرم چه پرگوهر در وصفِ روزگارِ ستم کار می زند: موجی، کنارِ حالِ خرابم نشست و باز "دریا، به پایِ ساحلِ خود زار می زند شهریور ۱۳۹۲ @fateme_khojasteh_p .
لب گزیدن، غصه خوردن، غم خریدن، رسم بود کودکی‌هایم کنارِ رسمِ نامردم نشست هِی زمینی‌تر شدم تا آسمان ابری شود گریه می‌کردم، صدایم در صداها می‌شکست قلبِ من زخمی، تنم زخمی، نگاهم خسته شد، لِی لِیِ بازی، برایم مرهمی در خاک بود! دفترم، رنگِ سپیدش را به چشمم می‌کشید عشق هم مثلِ عروسک در خیالم پاک بود اهل دریا ماندم و یک تخته سنگِ ساحلم نور فانوسی ندیدم، مثل کشتی در گِلم مثلِ کبری، دفترم خیس و کثیف و پاره شد گرچه تصمیمی نماند از غفلتم در حاصلم قلبم از آتش، تنم را در تنورش می‌گداخت خون، میانِ تار و پودم، غربتم را می‌سرود پای هر مهری به جانم نقره داغم کرد و بعد از میان شعله‌ها، خاکسترم را می‌ربود آرزوهای نهانم، عشق، آرامش، نماند در نگاهم خاطرات از موج غربت می‌دوید من زمینی بودم و در آسمان حسّم شکست خانه‌ام لبریز باران بود و شعرم می‌چکید فوت اول، شیشه‌ی عمر مرا طنّاز کرد فوت دوم، قصّه‌ی صبر مرا آواز کرد فوت سوم، با فلوت زندگی همساز شد کِل کشیدن را درون بی‌صدایم ساز کرد . ف.خ.پریچهر دی ماه ۱۴۰۰ پ.ن: منظور از فوت در بند اخر، فوتی هست که در ماده شیشه مذاب، برای شکل دادنش استفاده میشه."
دیوار فرو ریخت و دل دست فنا رفت محبوب پریشان من از خانه کجا رفت؟! این خطّ صمیمانه‌ی آغشته به لبخند از کنج لب چهره‌ی این عشق چرا رفت سر رشته‌ی پرواز به تسبیح دل آمد هر مهره‌ی پیوند جدا وقت دعا رفت فریاد سقوطم که پر از درد ورق خورد با دفتر غمگین دلم ریخت و تا رفت ای کاش به پایان زغالم بنویسند از آتش تسلیم تنم سمت جزا رفت سروده شده در سال ۱۳۹۵ @fateme_khojasteh_p .
ای بردار! مرامِ انسانی، در گلوی زمانه جان می‌داد رختِ پاییزِ این جهان بی‌عشق خبر از ظلمِ باغبان می‌داد! جان به لب تر از اینکه می‌بینی، سیبِ سرخِ زمین در آتش سوخت جای مهرِ ریا به پیشانی با کمانی، به دستِ آرش سوخت ارث و میراثِ آدم وُ حوّا دستِ آخر برادری را کُشت خشم وُ نفرت میانِ باورها عاقبت، عهدِ دیگری را کُشت یاس و تکرار عادتی معیوب، قابل بخششِ مجدد نیست گفت و گوی همیشگی دیگر، بین خوب وُ بدی، مُردد نیست باید از قافِ دل عقب‌تر رفت بحثِ پایانِ رسمِ خوبی هاست بحثِ این غم که عشق در دستِ آدمک‌های خشک وُ چوبی‌هاست ساکتم مثلِ اهلِ غاری دور دورتر از هوای آدم‌ها در صدایم غروبِ تلقین است مثلِ آواز قلبِ بی‌غم‌ها در یقینم سکوتِ پاییز است، در نگاهم غبار حسرت‌ها یخ زدم مثلِ کوهِ تنهایی در هجومِ تمامِ علت‌ها مثلِ دنیای بی سر و ته باز خانه‌های زمانه ویرانست زخم‌های هزاره از نفرت، چون شکافی میانِ ایوانست آبان ۱۴۰۱ @fateme_khojasteh_p .
چایی که دم نکشید و غذا که سوخت این گاز، شامِ مرا سرد می‌پزد کبریتِ نَم زده آتش نمی‌زند در دیگِ خالیِ من درد می‌پزد من را صدا بزن اِی عشق، گُم شدم از ابتدای غزل‌ها، خبر تویی کابوس، رنگِ نگاهِ تو را نداشت، از هر شبی که گذشتم، سحر تویی گل‌های قالیِ دل، قَد کشیده‌اند تا نیمه‌های حضورت رسیده‌ام من با سکوتِ خودت، از تو پُر شدم رَج روی رَج، به تنم جان دمیده‌ام شاهی که مات به کیشت رسیده است آیینِ دل به کتابش نشانده است در صفحه‌ای که سیاه و سفید همدل‌اند رنگ از غرور، به رُخَش هم نمانده است اَستغفُرُ به خدایی که عاشق است در آسمانِ نگاهم حلول کن وقتی عروسکِ شب‌های سازشم این توبه نامه‌ی دل را قبول کن تلخم، دلم به هوایت پریده است در عطرِ چای قرارم، شکر بپاش در آسمان زمینم غریبه‌ام از رقصِ کفتر چاهم، غزل تراش آذرماه ۱۴۰۰ @fateme_khojasteh_p .
نان و سبزی و لقمه‌ای با غم، مرغ و روغن، دوباره کمیاب است دوستت دارم و گرانی ماند نقشه‌هامان همیشه بر آب است توی فنجان فال من خواب است منطقی از روال استقرا (۱) حس ما صدق می‌کند شاید بینِ ترتیب ناخوش دنیا جبر مشغولِ روی این خطّم با دلم تا که راه می‌آیی پایِ منطقم نمی‌لنگد در فضایی که گاه می‌آیی (۲) دست من را بگیر در دستت زندگی سرد و در طمع غرق است مثلِ سهراب قایقی داری؟! بینِ شهری که می‌رود، فرق است (۳) در جهان هیچ وقت سهم از عدل، در ترازوی فقر پیدا نیست فقر فرهنگ و عشق و آدم هست در نفهمی ولی مدارا نیست قّصه از شرط لازمم را عشق، با اگر، بی‌اگر، تو کافی کن! من تو را لازمم، حواست هست پایِ برگشتنم طوافی کن (۴) پی‌نوشت: (۱). در استقرای ریاضی کلمات: روال منطقی، خوش ترتیب، صدق کردن و... کاربرد دارد. (۲). در ریاضیات و در برخی گزاره‌های فلسفی کلماتی چون جبر، فضا، جبر خطی، منطق و استدلال و... کاربرد دارد. (۳). اشاره به شعر قایقی خواهم ساخت و...، سهراب سپهری. (۴). شرط لازم و کافی در ریاضی: اگر ب شرط لازم برای الف باشد، آنگاه از درستی الف می‌توان درستی ب را نتیجه گرفت. در مقابل الف شرط کافی برای ب است در صورتی که از درستی الف، بتوان درستی ب را نتیجه گرفت. اما در صورت نادرستی الف، نمی‌توان به نادرستی ب رسید. در لازم و کافی، عبارت اگر و تنها اگر برای آغاز استدلال بکار می‌رود! ۵ آبان ۱۴۰۰ @fateme_khojasteh_p .
به نفع قلب عاشقم همیشه ائتلاف کن بیا و با دلی که رفت به سادگی مصاف کن برای با تو بودن از نبایدا گذشتمو تو پا به پای من بیا و حل اختلاف کن ببین که ریشه‌ی من از هجوم زندگی شکس(ت) فقط میون گریه‌ها، به خنده اعتراف کن نگفته‌های قصه از غروبمون نوشتن و بهار این خزون تویی، جهنمو معاف کن ندیدی با نبودنت، دلم پر از بهونه شد طلوع هر شبم بشو، به موندن اعتکاف کن @fateme_khojasteh_p .
آمدی خانه ی قلبم بتکانی بروی باز از خلوت خویشم برهانی بروی من که از عشق تو بر ساز صبوری زده ام کی شود با دل تنگم تو بخوانی بروی تا توانست دلم سمت تو را خوب ندید تار شد سوی نگاهم بتوانی بروی بعد هر قصّه که من گمشده در عشق شدم شد که یکبار دلم را برسانی بروی در سرت هست سقوطم به تماشا برسد؟! اشک از جام غرورم بچکانی بروی .... 29 فروردین 95 @fateme_khojasteh_p .
وقتی که صبر می‌کنم از راه می‌رسی گاهی شبیه می‌شود این لحظه‌ها به گنج، گاهی شبیه می‌شود این زندگی به عشق، گاهی اضافه می‌شود این قصه‌ها به رنج! @fateme_khojasteh_p .
از سالی که آزمون استخدامی قبول شدم و بعد از پذیرش یکسال به صورت حضوری دانشگاه فرهنگیان رفتم تا دروس روانشناسی تربیتی، روانشناسی رشد، فنون و‌ روش تدریس، طراحی آموزشی و ... رو بخوونم، این احساس نیاز به یاد گرفتن در من موندگار شد و هر سال چند کتاب روانشناسی رو گوش کردم از کتاب‌های تئوری انتخاب ویلیام گلاسر تا بهتره با یه نفر حرف بزنی لوری گوتلیب، بارها در میان جملات کتاب‌های روانشناسی به دلایل درک و شناختی فردی یا اجتماعی، فرو ریختم، به گریه افتادم یا نتوونستم ادامه کتاب رو گوش بدم، ولی بعد از مدتی دوباره برای شنیدن سراغ کتاب دیگه‌ای رفتم.‌ وقتی کوچک‌تر بودم، در مدرسه و... کشورهایی مثل ژاپن رو سرزنش می‌کردند که گاهی فرزندان اون اجتماع به معلم بیشتر از مادر وابستگی داشتند و از معایب گسستگی خانوادگی به دلیل صنعتی شدن اجتماع و اشتغال زن و مرد برامون صحبت می‌کردند.‌ الان اما در میان کتاب‌های روانشناسی احساس می‌کنم اگرچه هیچکس نمی‌توونه جای والدین بیولوژیکی و حقیقی یک کودک یا نوجوان رو پر کنه، اما گاهی به دلایل بسیار مثل بیماری، ورشکستگی، افسردگی و ... والدین، کودکان و نوجوانان از محبت و توجه‌ای که لازم دارند، کمتر برخوردار هستند و این به معنای این نیست که معلم یا کادر یک آموزشگاه دچار بیماری، افسردگی، ورشکستگی و... نمیشن، اما اگر آموزش‌های لازم روانشناسی رو دیده باشن، در صورت شناخت از مشکلات کودک یا نوجوان می‌توونن پذیرا و حمایت کننده برخورد کنند و این موضوع ابدا به معنای پر کردن خلأهای عاطفی خواسته و ناخواسته‌ی ایجاد شده توسط والدین نیست، بلکه حمایت از کودک یا نوجوانیه که در فردای نچندان دور خودش والد خواهد بود و اگر در سنین رشد به درستی مورد حمایت قرار بگیره در بزرگسالی می‌توونه فرد و والدی به مراتب مفیدتر باشه. شاید هیچ چیز برای یک معلم به منظور غلبه بر فرسودگی‌های شغلی، خانوادگی و مشغله‌های فردی و اجتماعی،مهم‌تر از پیگیری مداوم مطالب روانشناسی نیست. چون فقط با یک یا چند فرزند مواجه نیست، بلکه در طول سالیان خدمت با فرزندان زیادی از آب و خاک کشورش مواجه میشه.‌ در حال شنیدن کتاب مادری که کم داشتم جاسمین لی کوری هستم و به این فکر می‌کنم هر چه زودتر با ویژگی‌های دنیای پر جمعیت‌تر از قبل از انقلاب صنعتی، قبل از جنگ‌های جهانی و... مواجه بشیم و بپذیریم نیاز داریم تا به صورت دانه‌های زنجیری بهم پیوسته دست همدیگه رو برای رشد و ارتقای فردی و اجتماعی بگیریم، موفق‌تر هستیم.‌
فصل جدید رابطه ها را به هم بزن این راه را بگیر و از اول قدم بزن یک شهر بی‌تو چهره‌ی یک قلب بی من‌ است در پیچ و تاب بود و نبودت علم بزن نقد خیال و جلوه‌ی معشوق را ببخش در چشم‌های من غزلی را قلم بزن گیرم که عشق در شب تارم دمیده است، در من طلوع حادثه ها را رقم بزن یک فصل در دل پاییز عشق ماست با من چراغ عاطفه را در عدم بزن فروردین ۱۳۹۹
باورت کردم وُ سکوتم باز، در سرم بمبِ ساعتی‌تر شد در زمینی که موجِ غم دارد صحبت از خاکِ قیمتی‌تر شد اینکه با هر قدم تو همراهی، در نگاهم غریبه می‌ماند من قسم خورده‌ام که آرامش با دل خسته‌ام نمی‌خواند در تمامِ جوانیِ‌ام انگار سوزِ دنیا خمار وُ خامم کرد زنده بودم ولی زمینم سوخت سوزِ دنیا، همیشه رامم کرد وقتِ تکرارِ آخرین بیتم زیرِ بارانِ سردِ تنهایی در دلم تا همیشه می‌سوزد شوقِ فانوسِ سبزِ دریایی دستِ تقدیرِ بی‌تو دلسردم در سرم از سوال لبریز است کودک خامِ عاشقی‌هایم برگِ سبزی میانِ پاییز است در الفبایِ شهرِ بی‌نورم از غبارِ زمانه دلگیرم بی عبورِ شهابِ آرامش، سازِ دنیای سردِ تقدیرم اردیبهشت ۱۴۰۳
آخرین روز کاریم در مدرسه ... با حال و هوای خاصی گذشت، اولین باری بود که از کلاس درس که بیرون می‌یومدم، بچه‌ها گریه می‌کردند تا جایی که در دو تا از کلاسای هفتم، منم زدم زیر گریه! بچه‌های هفتم امسالم رو بیشتر از کلاس‌های سال‌های قبل، دعوا کرده بودم، روز آخر بهشون گفتم اگر حرفی زدم، چیزی گفتم که ناراحتتون کردم حلالم کنید، تقصیر بچه‌ها نبود، تقصیر منم نبود چون اداره کردن ۳۸ دانش آموز شیطون و پر انرژی، در یک کلاس درس، بیشتر به شوخی شبیه میشه تا واقعیت و من فقط یک نفر آدم بودم که از یه جایی به بعد بلندتر نمی‌توونستم حرف بزنم، از یه جایی به بعد دیگه تحمل شیطنت رو وقتی درس جدی بود و موقع شوخی نبود، نداشتم! بچه‌هایی که لابه‌لای شیطنت‌هاشون بازم هوات رو داشتن، با معرفت بودن، رفیق بودن هر چند از هیچ فرصتی برای شیطنت غفلت نمی‌کردند. اواخر سال بی‌خیال‌تر شده بودم و به هرج و مرج دور و برم عادت کرده بودم، برای من عصا قورت داده‌ی فیزیکی این همه انعطاف پذیری و نادیده گرفتن عجیب و غریب شده بود و خود به خود باهاشون رفیق‌تر شده بودم. امسال معلمی رو با دو شیوه‌ی متفاوت تجربه کردم، به همون نسبتی که احساس می‌کردم تلاش کردم و موفق شدم، احساس می‌کردم شکست خوردم و در بخش‌هایی از معلمی که به معنای ارتباط گرفتن با بچه‌هاست به بن بست برخورد کرده بودم و دروغ نیست اگر بگم روزهای زیادی رو پشت سر گذاشتم که سهم فشار روانی و سختی کار، از تحملم فراتر رفته بود و به حد انفجار رسیده بودم...
مشغول تصحیح برگه‌های امتحان نهایی هستم و بی‌اختیار یاد سطرهایی از کتاب صوتی خالکوب آشویتس می‌افتم که هر انسانی رو که اسیر می‌کردند، یک عدد روی بازویش خالکوبی کرده و تمام هویتش در همان عدد خلاصه میشد و اینطوری باعث میشد در نگاه نگهبان و هر ناظر دیگه‌ای، اسم، خاطره و پیشینه نداشته باشه. با یه مشت تصویر برگه مواجه هستم که فقط شماره دارند، نمی‌دونم دانش آموزی که این برگه رو نوشته دختر یا پسر؟ در چه نوع مدرسه‌ای تحصیل می‌کنه؟ از کدام شهر یا استانه؟ از مناطق محرومه یا مناطق برخودارتر؟ با خانواده زندگی می‌کنه یا بدون والدین؟ آیا والدینش در سلامت هستند یا نه؟ از ابتدای سال و به موقع معلم داشتن یا با تاخیر تدریس فیزیک، در کلاسشون آغاز شده؟ معلمی که بهشون تدریس می‌کرده فیزیک خوونده بوده یا رشته غیر مرتبط؟ و ده‌ها مورد دیگه که در طول سال تحصیلی یاد گرفتیم به اونها توجه کنیم تا بفهمیم با هر دانش آموز‌ و کلاسی، چگونه باید ارتباط برقرار کرد، تا هر دانش آموز برای ما تصویر و خاطره بسازه.... با توجه به اینکه برگه‌های درس فیزیک رو تصحیح می‌کنم، نمرات زیر ده کم نیست و هر تایید نهایی نمره رو که می‌زنم بی‌اختیار از خودم می‌پرسم یعنی سرنوشت این بچه چی میشه؟ نکنه ترک تحصیل کنه؟ من که جز شماره و تصویر برگه، اطلاعاتی ازش ندارم و ... موظفم حداقل به تعداد دانش آموزانم برگه تصحیح کنم و این فرایند اما هر چه جلوتر می‌ره، بیشتر اذیتم می‌کنه که نکنه در آسیب دیدن آدم پشت این شماره‌ها منم مقصر باشم؟ منی که موظفم بر طبق کلید تصحیح کنم و با همین قضاوت سطحی، خیلی از این برگه‌ها در نگاهم فریاد می‌کشند این دانش آموز مناسب برای تحصیل در رشته‌ی ریاضی فیزیک یا علوم تجربی نیست یا حداقل اینکه شواهد نشون میده در درس فیزیک موفق نبوده! معلمی در رشته‌های سخت، از هر زاویه‌ای که بهش نگاه می‌کنی وقتی با بحث نمره، تصحیح برگه و طراحی سوال آمیخته میشه، کار فرساینده‌ایه، روحی و روانی اذیتت می‌کنه. حتی اگر خودت عاشق رشته‌ای باشی که در اون تحصیل کردی! .
بعد از دوران کرونا، اداره‌ی کلاس‌های مدرسه سخت‌تر شده بود. احساس می‌کنم نسبت به دانش آموزان پایه‌ی هفتم سال‌های قبل، امسال فاصله‌ی بین بچه‌ها و معلم برای ارتباط برقرار کردن، کمتر شده، راست میگن سرعت تغییرات دانش آموزان در پایه‌های یکسان، نسبت به دهه‌های گذشته، بیشتر شده و الان سال به سال ویژگی‌های دانش آموزان متفاوت میشه و چیزی فراتر از دسته بندی‌ ویژگی‌های دهه‌ی پنجاه، شصت، هفتاد و... به دلیل سرعت ارتباطات در حال رخ دادنه! اوایل فکر می‌کردم کلاس‌های روانشناسی و آموزش فضای مجازی که برای معلمان و والدین برگزار میشه، تاثیر چندانی نداره، امسال در کلاس درس احساس می‌کنم، علاوه بر اینکه اطلاعات عمومی بچه‌ها به دلیل وجود اینترنت و... بالاتر رفته، ولی در عین حال، بچه‌ها گوش‌های شنواتری هم برای شنیدن دارند. اتفاق خیلی خوبیه و امیدوارم ادامه پیدا کنه چون سبب شکوفایی نسلی آگاه و همراه میشه، اینکه امسال در کلاس درس هفتم احساس می‌کنم فاصله و شکاف بین نسلی کمرنگ‌تر شده، باعث میشه به این باور برسم تلاش‌هایی که خانواده‌ها، مدارس و... انجام دادند برای اینکه شکاف بین نسلی رو کمتر کنند، داره نتیجه میده و این خودش می‌توونه تبدیل به سرآغاز خوبی برای ساخت پایه‌های علمی قوی برای ورود دانش آموزان به مقاطع تحصیلی بعدی بشه. به امید ادامه یافتن و پرورش روز افزون این راه روشن، آگاهی و همراهی بخش💖🌿🌟
کتاب صوتی صدر اعظم(زندگی آنگلا مرکل) نوشته‌ی کتی مارتون رو به زبان اصلی شنیدم. اوایل کتاب که داشت از دختری صحبت می‌کرد که در روستایی در آلمان شرقی به دنیا اومده بود، پدرش کشیش و مادرش معلم بود و به دلیل علاقه‌اش به درک نسبیت اینیشتین، رشته‌ی فیزیک رو برای ادامه‌ی تحصیل انتخاب کرده بود و فیزیک تجربی رو تا دکتری شیمی کوانتوم ادامه بود، باورش برام سخت بود بپذیرم هر آنچه می‌شنوم راجع به زندگینامه‌ی زنی است که هجده سال صدراعظم آلمان بود. بارها و بارها در متن کتاب از قول آنگلا مرکل خطاب به سیاستمداران دنیا، با جملاتی با این مضمون مواجه شدم که خودش رو شخصی ساینتیست (به معنای دانشمند و اهل علم) معرفی کرده بود و نظر خودش رو نسبت به وقایع پیرامونش به عنوان یک دانشمند بیان کرده بود. جایی مابین کتاب اشاره می‌کنه وقتی قرار بود صدر اعظم بشه، برخی می‌گفتند چطور زنی با قد کوتاه که کفش پاشنه‌ی تخت می‌پوشه و ساده می‌گرده و واقعا به دانشمندها شبیه‌تره، قراره امور سیاسی رو به دست بگیره و با سران کشورهای مختلف نشست و برخاست داشته باشه؟ بی اختیار مابین سطرهای این کتاب صوتی، یاد کتاب‌های تاریخی مرتبط با آلمان در جنگ‌های جهانی و اخبار مرتبط با انرژی تجدیدپذیر و سبز می‌افتادم که در سالهای اخیر آلمان رو به عنوان کشوری توسعه یافته و پرچم دار، در زمینه‌ی بکارگیری انرژی سبز و سازگار با محیط زیست معرفی می‌کنه، یا در ترفندهای ذخیره‌ی آب باران به صورت خانگی، محلی و ... با عناوینی چون معاف از مالیات باران و ... جز کشورهای پیشرو در زمینه‌ی مدیریت آب‌های جاری، نام می‌بره. سال‌هاست بعد از فارغ التحصیلی از ارشد ژئوفیزیک، به این نتیجه رسیدم که اغلب کسانی که در دنیا، در زمینه‌ی محیط زیست دلسوزانه و پیگیر فعالیت می‌کنند، از میان خانم‌ها هستند. ولی آنگلا مرکل نمونه‌ی سرآمد از زنانی بود که هر آنچه از فیزیک تجربی آموخته بود، سعی کرده بود به بهترین نحو در کشور خودش پیاده سازی کنه و تلاش‌های او خدمت بزرگی نه تنها به مرزهای جغرافیایی کشورش که به همه ی مردم دنیاست که با پیامدهای گرمایش زمین، آلودگی‌های محیط زیست و نیاز روز افزون به منابع انرژی، دست و پنجه نرم می‌کنند. دوست ندارم دنیا رو به زنانه و مردانه تقسیم کنم و درگیر گفتاری از علوم انسانی و اجتماعی بشم که به لحاظ علمی و تاریخی، سررشته‌ای در اون ندارم، اما با تمام قلبم باور دارم، بخاطر حفظ محیط زیست و کمک به بسیاری از پیامدهای گرمایش و آلودگی زمین، حضور زنان در کنار مردان، در مشاغل مرتبط با ساخت و ساز بر روی زمین، استخراج و اکتشاف معادن و صنعت الزامیه، چون اگر زمین رو خانه‌ی بزرگ همه‌ی انسان‌ها باور کنیم، تاریخ و تجربه ثابت کرده، اغلب خانم‌ها در امور خانه داری و سر و سامان دادن به شرایط و... نسبت به آقایان پیشرو هستند، شاید اینکه زنی از فیزیک تجربی فرصت کرد هجده سال صدر اعظم کشوری مثل آلمان باشه، خودش داره نشون میده وقتی وسعت زندگی یک زن به اندازه‌ی مرزهای کشورش میشه برای ذخیره‌ی آب باران، برای تولید انرژی از باد، برای تولید انرژی از خورشید و ... برنامه‌های زیادی رو می‌توونه پیاده سازی و پیگیری کنه. به امید فردایی که تامین نیازهای خانگی و زندگی شهری مردم دنیا، با کمک انرژی سبز، فصل جدیدی از دوستی با طبیعت زمین رو رقم بزنه.
به روزهای مدرسه که فکر می‌کنم تا پایان دوره‌ی راهنمایی بهترین ساعت زندگیم، در کلاس ریاضی رقم می‌خورد، بلد نبودم زیاد بارفیکس بزنم، بیشتر مواقع نمی‌توونستم توپ بسکتبال رو داخل تور بندازم، اعتماد به نفس نداشتم مجری برنامه‌های صبحگاه مدرسه باشم یا دکلمه‌ای رو زیبا بخوونم، بلد نبودم تابلوی نقاشی بکشم، بلد نبودم با قلم خطاطی کنم، بلد نبودم ...‌، اما بلد بودم قشنگ مسئله حل کنم، بخاطر درس خووندن کارت تشویقی و جایزه بگیرم، برای معدل اول تا سوم کلاس شدن تلاش کنم و همه‌ی اینها رو مدیون ریاضی بودم! هر بار معلم بازی می‌کردم، در خیالاتم، معلم ریاضی می‌شدم و حتی تا پایان آزمون استخدامی فرهنگیان و پذیرش در دبیری علوم تجربی، با وجود اینکه فیزیک رو عاشقانه دوست داشتم، اما تصوری از دبیری علوم تجربی در ذهن نداشتم. تازه معلم شده بودم که هیاهویی در شبکه‌های مجازی در گروه‌های فرهنگیان به راه افتاده بود، راجع به اینکه از روی جلد کتاب ریاضی سوم دبستان، عکس دختران حذف شده و در مورد دلیلش گفته بودند: چون تصویر جلد کتاب شلوغ بود! حال گرفته‌ای داشتم، یاد سال‌های ابتدایی و دوران راهنمایی افتاده بودم که فقط ریاضی باعث میشد اعتماد به نفسم رو حفظ کنم و بین دوستانم حرفی برای گفتن داشته باشم! به دخترانی فکر می‌کردم که شاید حتی بیشتر از خود من به ریاضیات علاقه داشته باشند اما به دلیل محیطی که در اون رشد می‌کنند، هرگز متوجه‌ی این توانمندی خودشون نباشند. راستش تا دوره دبیرستان درست نمی‌دونستم فیزیک چیه و چه فرقی مثلا با زیست یا شیمی داره، شاید اگر در اون روزها فیزیک رو بهتر می‌شناختم به اندازه‌ی ریاضی بهش علاقمند میشدم اما بین زیست، زمین، شیمی و مابین ارتباط‌هایی که داشتند و دارند، در اون سن، مسیر فیزیک در ذهنم واضح نبود. وقتی به عنوان معلم، شروع به نوشتن کتاب کار کردم، به این فکر می‌کردم که به دختران درس میدم، به این فکر می‌کردم که زندگی این شانس رو بهم داد که مزه‌ی یادگرفتن ریاضیات و فیزیک رو بچشم و به زبانی بنویسم و فکر کنم که در نوع خودش منحصر به فرده! دلم می‌خواست این لذت از یادگیری رو با دخترکان سرزمینم شریک باشم، همون موقع تصمیم گرفتم روی جلد کتاب‌های کارم، عکس دخترکانی اهل پژوهش و علم رو قرار بدم تا خودم یادم بمونه روزهای مدرسه، به عشق ساعت ریاضی حال خوبی داشتم، تا خودم یادم بمونه به آدم‌ها، علایق و استعدادهاشون احترام بگذارم. تا خودم یادم بمونه دختران این آب و خاک، توانمند و ایران ساز بودند و هستند.
دیروز زنگ اخر، لحظه‌ای که رو به تخته ایستادم و اومدم در ماژیک رو باز کنم، اشک توی چشمام جمع شد، یه لحظه به این فکر می‌کردم که چقدر فارسی حرف زدن و همین‌ها رو دوباره و دوباره برای بچه‌ها گفتن، دوست دارم و چقدر از ریز و درشت اتفاقات دنیای اطرافم، خسته و سردرگمم. سعی کردم حواس خودم رو پرت کنم و به دقیقه‌های پرشتاب کلاس درس فکر کنم که تا بیام بفهمم چی شد، گذر زمان، اونچه باید انجام بدم رو از حساب و کتاب‌هام، خارج کرده... راستش توی معلم بازی‌های کودکیم، هیچ وقت تصور نکرده بودم ممکنه یه روز مولف کتاب درسی بشم، همیشه به این فکر می‌کردم که ممکنه نویسنده بشم اما ته ذهنم نویسنده‌ی رمان بود و اینکه بالاخره یه روزی قصه‌های قشنگی می‌نویسم. حالا هر بار کتاب‌های کار رو دست بچه‌ها می‌بینم، لذت می‌برم، راستش بی‌اختیار یاد بچگیام و معلم بازی‌هام می‌افتم و اینکه انگار اون بازی ادامه پیدا کرده و حالا یه عالمه هم بازی دوست داشتنی هم دارم.💖🌿