آمدی خانه ی قلبم بتکانی بروی
باز از خلوت خویشم برهانی بروی
من که از عشق تو بر ساز صبوری زده ام
کی شود با دل تنگم تو بخوانی بروی
تا توانست دلم سمت تو را خوب ندید
تار شد سوی نگاهم بتوانی بروی
بعد هر قصّه که من گمشده در عشق شدم
شد که یکبار دلم را برسانی بروی
در سرت هست سقوطم به تماشا برسد؟!
اشک از جام غرورم بچکانی بروی ....
#فاطمه_خجسته
29 فروردین 95
@fateme_khojasteh_p
.
وقتی که ماندن وُ رفتن مساوی است
باید بمانم وُ از عشق رد شوم
حالا که سیل به خاکم رسیده است
باید نترسم وُ چون کوه سَد شوم
@fateme_khojasteh_p
.
معرفی کتاب ۶۱
.
#کتاب_صوتی #استثنا_باشید نوشتهی دارن هاردی، ترجمهی فریبا جعفری رو با صدای مهدی صفری شنیدم.
دارن هاردی رو با کتاب اثر مرکب شناختم و فوق العاده تاثیر خوبی روی روح و روانم گذاشت، این کتاب مشابهتهایی با کتاب اثر مرکب داره اما به نسبت، کتاب اثر مرکب حس آرامشبخشتری به مخاطب القا میکنه، این کتاب بیشتر بر تقویت روحیهی رقابت و اهمیت مداومتی سرسختانه تاکید میکنه، در عین حال در زندگی شخصی در مورد چگونگی ایجاد علاقهای پایدار بین اعضای خانواده، راهکارهایی ارائه میکنه، در مورد خودش و زندگی شخصیش مثالهایی میزنه.
به عنوان فرد فعال فرهنگی یا سخنران اجتماعی در مورد هدفش از بازنشر اطلاعات در صفحات اجتماعی شخصی میگه و اینکه بیشتر میبخشه، کمک میکنه تا طلبی داشته باشه و در نتیجه مهر بیحساب و کتابی هم دریافت میکنه. در مورد مدیریت و راهبردهای موثر میگه و اینکه چه شاخصهایی رو برای بکار گرفتن افراد میبایست مد نظر داشت.
در بخشهای ابتدایی کتاب بیشتر راجع به پرورش روحیهی شخصی و بهبود عملکرد فعلی نسبت به فعالیتهای گذشته صحبت میکنه و در پایان کتاب گفتههاش رو به زندگی اجتماعی بسط میده.
یک نکتهی آموزنده این کتاب برام داشت اون هم اشاره به اشکالی تربیتی بود که از سالهای ابتدایی زندگی، هر زمان کار درستی انجام دادیم با شکلات و شیرینی و... لذت زودگذر تشویق شدیم و حالا در بزرگسالی هم معتاد به چشیدن لذتهای زودگذر باقی موندیم و زمان و آرزوهای دور دست رو میسوزونیم تا این خوشیهای لحظهای رو داشته باشیم.
در ابتدای کتاب از کودکی سختی که پشت سر گذاشته حرف میزنه، از مادری میگه از همان آغاز تولد رهاش کرده، نامادری که دوستش نداشته و پدری که مربی سخت گیر فوتبال آمریکایی بوده و باور داره تمام این مشقتها ماهیچههاش رو برای زندگی بزرگسالی تقویت کرد و همین داستان ابتدایی تا آغاز کتاب این حس رو بهم القا میکرد که در سایهی تعلیمات پدر، روحیهای رقابتی، سرسخت و مقاوم رو پیدا کرده.
#عهد_کتابخوانی
.
معرفی کتاب ۶۲
.
کتاب صوتی و من دوستت دارم، نوشتهی فردریک بکمن، ترجمهی الهام رهایی رو با صدای امیر محمد صمصامی شنیدم.
بسیار کوتاه، اما فوق العاده غنی و با ارزشه، خیلی دوستش داشتم و برای خالق آثار هنری یا علمی، شاید بسیار آموزنده باشه.
داستان به نوعی با فلسفهی ذهنی نویسنده و باورهای درونیش نسبت به ویژگیهای شخصیتهای خالق آثار علمی و هنری گره خورده. درست بعد از حال و هوای رقابت گونهای که با کتاب استثنا باشید دارن هاردی پیدا کرده بودم این کتاب که اتفاقی شنیدمش، شبیه هدیهای آسمانی بود، چون زندگی رو از منظری احساسیتر و با پنجرهای رو به پایان هم مینگریست و خب شاید هر دو کتاب، به نوعی مکمل هم باشند.
داستان با نامههای شخصی بسیار موفق و ثروتمند خطاب به فرزندش که میدونه حول و حوش چهل و پنج سالگی، پایان زندگیش داره رقم میخوره، آغاز میشه! شخصیتی که هر چی بیشتر راجع به خودش توضیح میده، بهتر درک میکنی، بخاطر سبکی که برای زندگی انتخاب کرده، خالق آثاری ارزشمند، ماندگار و نامیراست.
در ادامه داستان، از لایههایی از زندگی شخصیش، چگونگی ارتباط با همسر، فرزندش و احساسی که نسبت به اونها داره، پرده برداشته میشه.
در ادامه داستان در موقعیتی حساس و انسانی قرار میگیره و کم کم به چالشی بسیار بزرگتر فراخوانده میشه، اینکه همیشه ماندگار باشه و اینطوری رو به پایان بره یا نباشه و آثارش به دست دیگران خلق بشن و گویی تجربههایی که داشته، هرگز کسب نکرده! آدمی که در تمام عمر دیگران رو نادیده گرفته تا به موفقیتهای بیشتری دست پیدا کنه، حالا با این پرسش اساسی مواجه میشه که آیا حاضره به هیچ شکل و فرمی در حال، گذشته و آینده، وجود نداشته باشه تا دیگران زندگی کنند؟! کتاب خیلی لطیف و قشنگیه.
#عهد_کتابخوانی
@fateme_khojasteh_p
.
وقتی که صبر میکنم از راه میرسی
گاهی شبیه میشود این لحظهها به گنج،
گاهی شبیه میشود این زندگی به عشق،
گاهی اضافه میشود این قصهها به رنج!
#فاطمه_خجسته
@fateme_khojasteh_p
.
#مجموعه_کدام_سمت_کدام_آینه
از سالی که آزمون استخدامی قبول شدم و بعد از پذیرش یکسال به صورت حضوری دانشگاه فرهنگیان رفتم تا دروس روانشناسی تربیتی، روانشناسی رشد، فنون و روش تدریس، طراحی آموزشی و ... رو بخوونم، این احساس نیاز به یاد گرفتن در من موندگار شد و هر سال چند کتاب روانشناسی رو گوش کردم از کتابهای تئوری انتخاب ویلیام گلاسر تا بهتره با یه نفر حرف بزنی لوری گوتلیب، بارها در میان جملات کتابهای روانشناسی به دلایل درک و شناختی فردی یا اجتماعی، فرو ریختم، به گریه افتادم یا نتوونستم ادامه کتاب رو گوش بدم، ولی بعد از مدتی دوباره برای شنیدن سراغ کتاب دیگهای رفتم.
وقتی کوچکتر بودم، در مدرسه و... کشورهایی مثل ژاپن رو سرزنش میکردند که گاهی فرزندان اون اجتماع به معلم بیشتر از مادر وابستگی داشتند و از معایب گسستگی خانوادگی به دلیل صنعتی شدن اجتماع و اشتغال زن و مرد برامون صحبت میکردند. الان اما در میان کتابهای روانشناسی احساس میکنم اگرچه هیچکس نمیتوونه جای والدین بیولوژیکی و حقیقی یک کودک یا نوجوان رو پر کنه، اما گاهی به دلایل بسیار مثل بیماری، ورشکستگی، افسردگی و ... والدین، کودکان و نوجوانان از محبت و توجهای که لازم دارند، کمتر برخوردار هستند و این به معنای این نیست که معلم یا کادر یک آموزشگاه دچار بیماری، افسردگی، ورشکستگی و... نمیشن، اما اگر آموزشهای لازم روانشناسی رو دیده باشن، در صورت شناخت از مشکلات کودک یا نوجوان میتوونن پذیرا و حمایت کننده برخورد کنند و این موضوع ابدا به معنای پر کردن خلأهای عاطفی خواسته و ناخواستهی ایجاد شده توسط والدین نیست، بلکه حمایت از کودک یا نوجوانیه که در فردای نچندان دور خودش والد خواهد بود و اگر در سنین رشد به درستی مورد حمایت قرار بگیره در بزرگسالی میتوونه فرد و والدی به مراتب مفیدتر باشه. شاید هیچ چیز برای یک معلم به منظور غلبه بر فرسودگیهای شغلی، خانوادگی و مشغلههای فردی و اجتماعی،مهمتر از پیگیری مداوم مطالب روانشناسی نیست. چون فقط با یک یا چند فرزند مواجه نیست، بلکه در طول سالیان خدمت با فرزندان زیادی از آب و خاک کشورش مواجه میشه. در حال شنیدن کتاب مادری که کم داشتم جاسمین لی کوری هستم و به این فکر میکنم هر چه زودتر با ویژگیهای دنیای پر جمعیتتر از قبل از انقلاب صنعتی، قبل از جنگهای جهانی و... مواجه بشیم و بپذیریم نیاز داریم تا به صورت دانههای زنجیری بهم پیوسته دست همدیگه رو برای رشد و ارتقای فردی و اجتماعی بگیریم، موفقتر هستیم.
#فاطمه_خجسته
فصل جدید رابطه ها را به هم بزن
این راه را بگیر و از اول قدم بزن
یک شهر بیتو چهرهی یک قلب بی من است
در پیچ و تاب بود و نبودت علم بزن
نقد خیال و جلوهی معشوق را ببخش
در چشمهای من غزلی را قلم بزن
گیرم که عشق در شب تارم دمیده است،
در من طلوع حادثه ها را رقم بزن
یک فصل در دل پاییز عشق ماست
با من چراغ عاطفه را در عدم بزن
فروردین ۱۳۹۹
#فاطمه_خجسته
از مجموعه #نامه_هایی_به_دخترم_سارا
به بهانهی روز معلم!
امروز پس از گذر شش سال از ورود به عرصهی معلمی به این فکر میکنم از تفکر سعدی که معتقد بود جورِ استاد به زِ مهر پدر، رسیدیم به آستانهی پرسش و پاسخ از دانش آموزان که دبیری رو که از فیلترهای متعدد استخدامی و سنجش و گزینش و... رد شده، هر روز، ماه، هفته و سال به محک دانش آموزان بگذاریم که آیا ایکس یا ایگرگ خوبه یا بد؟! اساسا با نظرسنجی مخالف نیستم اما مولفههای تربیتی و روانشناسی رو چقدر در اینگونه ارزیابیها، مد نظر قرار میدن؟ چند وقت پیش در بین گفتههای روانشناسی میخووندم یکی از بدترین سوالاتی که میشه از بچهها پرسید اینه که پدرت رو بیشتر دوست داری یا مادرت و معتقد بودند قرار گرفتن در جایگاه این انتخاب، نه تنها برای بچهها مفید نیست بلکه به دلایل مختلف به اونها آسیب میزنه.
کلاس درس و محیط آموزشی بیش از نصف زمان مفید دانش آموزان در رو در سالهای رشدشون تحت تاثیر قرار میده و وقتی به نظرسنجی از دانش آموزان فکر میکنم، ته ذهنم این موضوع وجود داره که وقتی در جایگاه پرسش و پاسخی اینگونه قرار میگیرند تا چه حد نسبت به معلم، کلاس و شرایط آموزشی بیاعتماد میشن و حواشی متعددی رو بجای همراهی و دل سپردن به کلاس و معلم، رقم خواهد زد.
شاید برخی معتقد باشند چه اشکالی داره بچه نظرش رو بگه، باید دید در دل و نگاه اونها چی میگذره و من به تفاوت دروس مختلف اختصاصی و پیش نیازهاش و حتی تفاوت دروس اختصاصی و عمومی فکر میکنم و به اینکه اساسا انسان چطور میتوونه راجع به چیزی نظر بده که شناختی ازش نداره یا حداقل در آغاز یادگیری به سر میبره؟
بعد از شش سال معلمی، بهتر از قبل این رو درک میکنم که اساسا به کسی میشه آموزش داد که یک. پذیرفته باشه که موضوعی رو بلد نیست و دو. برای یاد گرفتنش نیاز به کمک دیگران داره.
قبول دارم، هر معلم و استادی برای هر دانش آموزی مناسب نیست، شاید سوالی در حد المپیاد داشته، شاید سوالی فراتر از تخصص معلم و پاسخگوییش داشته باشه، شاید ...اما نظرسنجی از دانش آموزی که حتی توان یا همت یاد گرفتن درست و به موقع کتاب درسی و حل تمریناتش رو نداره، در شرایطی که بیش از نصف کلاس عملکردی متوسط به بالا دارند، داستان دیگهایه، بیش از پیش جرقهی عدم اعتماد به کلاس و معلم رو در ذهن دانش آموز فعال میکنه، بیش از پیش فشار روحی و روانی رو بر معلم اضافه میکنه.
روز معلم بدون وجود دانش آموز معنایی نداره،شاید به نوعی گرامیداشت روز آموزشه! و واقعا چطور ممکنه در نگاه دانش آموز، فرایند آموزش رو محترم بشماریم و آموزگار و دبیر رو در طی سال نه؟!
سلام و عرض ارادت و احترام
امروز مهمان دختران خادمیار حرم حضرت معصومه س بودم و هر خادمیار یک معلم رو دعوت کرده بود در همون مراسم چهار تا از دانش آموزان سال گذشتهام رو دیدم و جاتون خالی لحظاتی رو واقعا و از صمیم قلب از اینکه معلمم شاد بودم، احساسی که در این یکسال، به ویژه از ترم دوم، کمتر تجربه کرده بودم و فشار کار و بخشنامههای لغو امتحان و... خستهام کرده بود.
باورت کردم وُ سکوتم باز،
در سرم بمبِ ساعتیتر شد
در زمینی که موجِ غم دارد
صحبت از خاکِ قیمتیتر شد
اینکه با هر قدم تو همراهی،
در نگاهم غریبه میماند
من قسم خوردهام که آرامش
با دل خستهام نمیخواند
در تمامِ جوانیِام انگار
سوزِ دنیا خمار وُ خامم کرد
زنده بودم ولی زمینم سوخت
سوزِ دنیا، همیشه رامم کرد
وقتِ تکرارِ آخرین بیتم
زیرِ بارانِ سردِ تنهایی
در دلم تا همیشه میسوزد
شوقِ فانوسِ سبزِ دریایی
دستِ تقدیرِ بیتو دلسردم
در سرم از سوال لبریز است
کودک خامِ عاشقیهایم
برگِ سبزی میانِ پاییز است
در الفبایِ شهرِ بینورم
از غبارِ زمانه دلگیرم
بی عبورِ شهابِ آرامش،
سازِ دنیای سردِ تقدیرم
اردیبهشت ۱۴۰۳
#فاطمه_خجسته
آخرین روز کاریم در مدرسه ... با حال و هوای خاصی گذشت، اولین باری بود که از کلاس درس که بیرون مییومدم، بچهها گریه میکردند تا جایی که در دو تا از کلاسای هفتم، منم زدم زیر گریه! بچههای هفتم امسالم رو بیشتر از کلاسهای سالهای قبل، دعوا کرده بودم، روز آخر بهشون گفتم اگر حرفی زدم، چیزی گفتم که ناراحتتون کردم حلالم کنید، تقصیر بچهها نبود، تقصیر منم نبود چون اداره کردن ۳۸ دانش آموز شیطون و پر انرژی، در یک کلاس درس، بیشتر به شوخی شبیه میشه تا واقعیت و من فقط یک نفر آدم بودم که از یه جایی به بعد بلندتر نمیتوونستم حرف بزنم، از یه جایی به بعد دیگه تحمل شیطنت رو وقتی درس جدی بود و موقع شوخی نبود، نداشتم! بچههایی که لابهلای شیطنتهاشون بازم هوات رو داشتن، با معرفت بودن، رفیق بودن هر چند از هیچ فرصتی برای شیطنت غفلت نمیکردند. اواخر سال بیخیالتر شده بودم و به هرج و مرج دور و برم عادت کرده بودم، برای من عصا قورت دادهی فیزیکی این همه انعطاف پذیری و نادیده گرفتن عجیب و غریب شده بود و خود به خود باهاشون رفیقتر شده بودم.
امسال معلمی رو با دو شیوهی متفاوت تجربه کردم، به همون نسبتی که احساس میکردم تلاش کردم و موفق شدم، احساس میکردم شکست خوردم و در بخشهایی از معلمی که به معنای ارتباط گرفتن با بچههاست به بن بست برخورد کرده بودم و دروغ نیست اگر بگم روزهای زیادی رو پشت سر گذاشتم که سهم فشار روانی و سختی کار، از تحملم فراتر رفته بود و به حد انفجار رسیده بودم...
#فاطمه_خجسته
#مجموعه_کدام_سمت_کدام_آینه
مشغول تصحیح برگههای امتحان نهایی هستم و بیاختیار یاد سطرهایی از کتاب صوتی خالکوب آشویتس میافتم که هر انسانی رو که اسیر میکردند، یک عدد روی بازویش خالکوبی کرده و تمام هویتش در همان عدد خلاصه میشد و اینطوری باعث میشد در نگاه نگهبان و هر ناظر دیگهای، اسم، خاطره و پیشینه نداشته باشه. با یه مشت تصویر برگه مواجه هستم که فقط شماره دارند، نمیدونم دانش آموزی که این برگه رو نوشته دختر یا پسر؟ در چه نوع مدرسهای تحصیل میکنه؟ از کدام شهر یا استانه؟ از مناطق محرومه یا مناطق برخودارتر؟ با خانواده زندگی میکنه یا بدون والدین؟ آیا والدینش در سلامت هستند یا نه؟ از ابتدای سال و به موقع معلم داشتن یا با تاخیر تدریس فیزیک، در کلاسشون آغاز شده؟ معلمی که بهشون تدریس میکرده فیزیک خوونده بوده یا رشته غیر مرتبط؟ و دهها مورد دیگه که در طول سال تحصیلی یاد گرفتیم به اونها توجه کنیم تا بفهمیم با هر دانش آموز و کلاسی، چگونه باید ارتباط برقرار کرد، تا هر دانش آموز برای ما تصویر و خاطره بسازه....
با توجه به اینکه برگههای درس فیزیک رو تصحیح میکنم، نمرات زیر ده کم نیست و هر تایید نهایی نمره رو که میزنم بیاختیار از خودم میپرسم یعنی سرنوشت این بچه چی میشه؟ نکنه ترک تحصیل کنه؟ من که جز شماره و تصویر برگه، اطلاعاتی ازش ندارم و ...
موظفم حداقل به تعداد دانش آموزانم برگه تصحیح کنم و این فرایند اما هر چه جلوتر میره، بیشتر اذیتم میکنه که نکنه در آسیب دیدن آدم پشت این شمارهها منم مقصر باشم؟ منی که موظفم بر طبق کلید تصحیح کنم و با همین قضاوت سطحی، خیلی از این برگهها در نگاهم فریاد میکشند این دانش آموز مناسب برای تحصیل در رشتهی ریاضی فیزیک یا علوم تجربی نیست یا حداقل اینکه شواهد نشون میده در درس فیزیک موفق نبوده!
معلمی در رشتههای سخت، از هر زاویهای که بهش نگاه میکنی وقتی با بحث نمره، تصحیح برگه و طراحی سوال آمیخته میشه، کار فرسایندهایه، روحی و روانی اذیتت میکنه. حتی اگر خودت عاشق رشتهای باشی که در اون تحصیل کردی!
#فاطمه_خجسته
.
#مجموعه_نامه_هایی_به_دخترم_سارا
ساعت چهار صبح با احساس درد شدید از خواب پریدم، ساعت ۷ صبح باید برای مراقبت امتحان ورودی تیزهوشان و نمونه دولتی، مدرسه میرفتم. مسکن خوردم که فقط خوابم ببره. ساعت که زنگ زد به این فکر میکردم که آخه کی جمعه میره مدرسه که من عقل کل دارم میرم، صبحانه رو با یه مسکن دیگه خوابالو خوردم و وقتی رسیدم مدرسه، بچهها کم کم داشتند وارد حوزه میشدند. همون لحظات اولی که رو به روی راه پلهها ایستاده بودم چند تا از دانش آموزان هفتم سه سال قبلم رو دیدم، چهرههاشون یادم بود ولی اسم و فامیلشون رو فراموش کرده بودم، کلی ذوق کرده بودم، راهنماییشون کردم تا صندلیهاشون رو پیدا کنند، سعی کردم به هر کسی که از راه پلهها وارد میشد کمک کنم که جای خودش رو پیدا کنه، باهاشون راجع به نوشتن مشخصات صحبت کردم، در توزیع سوالات کمک کردم و بعدم مثل هویج، باید چند ساعت روی صندلی مینشستم و خب از افتادن مداد پاک کن بچهها، پاسخنامه و... استقبال میکردم، چون لحظاتی فرصت پیدا میکردم چند قدمی راه برم... آخرای امتحان قرار بود پاسخنامهها رو جمع کنم و بعضی بچهها میگفتند فرصت بدید توی دفترچه حل کردیم و علامت نزدیم، که نمیشد بیشتر از پر کردن یه تست به نفرات اول وقت داد چون برگهها باید همزمان جمع میشد و حالت کنکور داشت. یکی از بچهها که مقاومت میکرد که برگه رو بده رها کردم و همکار دیگهام برگه رو گرفت و بیتاب بود و با صدای بلند میگفت: تو رو خدا بهم وقت بدید، فکر میکردم پنج دقیقه دیگه آزمون تموم میشه و سرم که خلوتتر شد، دوباره رفتم پیشش، هنوز ناراحت بود و با صدای بلند حرف میزد، با لحنی که اطرافیانش هم میشنیدند، چون چند نفر دیگه هم همین اشتباه رو انجام داده بودند، گفتم: این امتحان گذشت، دیگه فکرش رو نکن، اما حواست باشه توی کنکور و آزمونهای دیگه این کار رو نکنی، دونه دونه جواب هر تست رو وارد کن، میدونی اگه بخوای آخرش وارد کنی و فقط در وارد کردن یک تست اشتباه کنی، کل پاسخنامهات خراب میشه. حس میکردم ازم دلخور شدن، چارهای نبود، بهشون سفارش کردم کارت ملی و شناسنامه و وسایلشون رو جا نگذارند، با دانش آموزان سه سال قبلم خداحافظی کردم. چند لحظه بعد یه دختر اومد جلو و با صمیمت گفت: خانم خسته نباشید. گفتم: همچنین عزیزم، شما هم خسته نباشید. بعد گفت: میشه بغلتون کنم؟ شک کردم از دانش آموزان سهسال قبل باشه و فراموش کرده باشم، اما روم نشد که بپرسم، آروم بغلش کردم و گفتم: ایشالا موفق باشی و بعد نگاهم کرد و گفت: بخاطر اینکه خیلی پر انرژی بودید!
به این فکر میکردم نگاه دوستانهاش، لحن صمیمیش و حالت مرامی که توی گفتن جملهی : «بخاطر اینکه خیلی پر انرژی بودید.» به کار برد، خاص دهه هشتادیها بود، وقتی به دوستی تو رو پذیرفته باشند. یادم رفت چقدر حالم صبح بد بود ... بچهها رو دوست دارم و چقدر حالم بهتره وقتی باور میکنم به دوستی پذیرفتنم و به سبک خودشون من رو هم جز دوستانشون میدونند ...