#مجموعه_نامه_هایی_به_دخترم_سارا
ساعت چهار صبح با احساس درد شدید از خواب پریدم، ساعت ۷ صبح باید برای مراقبت امتحان ورودی تیزهوشان و نمونه دولتی، مدرسه میرفتم. مسکن خوردم که فقط خوابم ببره. ساعت که زنگ زد به این فکر میکردم که آخه کی جمعه میره مدرسه که من عقل کل دارم میرم، صبحانه رو با یه مسکن دیگه خوابالو خوردم و وقتی رسیدم مدرسه، بچهها کم کم داشتند وارد حوزه میشدند. همون لحظات اولی که رو به روی راه پلهها ایستاده بودم چند تا از دانش آموزان هفتم سه سال قبلم رو دیدم، چهرههاشون یادم بود ولی اسم و فامیلشون رو فراموش کرده بودم، کلی ذوق کرده بودم، راهنماییشون کردم تا صندلیهاشون رو پیدا کنند، سعی کردم به هر کسی که از راه پلهها وارد میشد کمک کنم که جای خودش رو پیدا کنه، باهاشون راجع به نوشتن مشخصات صحبت کردم، در توزیع سوالات کمک کردم و بعدم مثل هویج، باید چند ساعت روی صندلی مینشستم و خب از افتادن مداد پاک کن بچهها، پاسخنامه و... استقبال میکردم، چون لحظاتی فرصت پیدا میکردم چند قدمی راه برم... آخرای امتحان قرار بود پاسخنامهها رو جمع کنم و بعضی بچهها میگفتند فرصت بدید توی دفترچه حل کردیم و علامت نزدیم، که نمیشد بیشتر از پر کردن یه تست به نفرات اول وقت داد چون برگهها باید همزمان جمع میشد و حالت کنکور داشت. یکی از بچهها که مقاومت میکرد که برگه رو بده رها کردم و همکار دیگهام برگه رو گرفت و بیتاب بود و با صدای بلند میگفت: تو رو خدا بهم وقت بدید، فکر میکردم پنج دقیقه دیگه آزمون تموم میشه و سرم که خلوتتر شد، دوباره رفتم پیشش، هنوز ناراحت بود و با صدای بلند حرف میزد، با لحنی که اطرافیانش هم میشنیدند، چون چند نفر دیگه هم همین اشتباه رو انجام داده بودند، گفتم: این امتحان گذشت، دیگه فکرش رو نکن، اما حواست باشه توی کنکور و آزمونهای دیگه این کار رو نکنی، دونه دونه جواب هر تست رو وارد کن، میدونی اگه بخوای آخرش وارد کنی و فقط در وارد کردن یک تست اشتباه کنی، کل پاسخنامهات خراب میشه. حس میکردم ازم دلخور شدن، چارهای نبود، بهشون سفارش کردم کارت ملی و شناسنامه و وسایلشون رو جا نگذارند، با دانش آموزان سه سال قبلم خداحافظی کردم. چند لحظه بعد یه دختر اومد جلو و با صمیمت گفت: خانم خسته نباشید. گفتم: همچنین عزیزم، شما هم خسته نباشید. بعد گفت: میشه بغلتون کنم؟ شک کردم از دانش آموزان سهسال قبل باشه و فراموش کرده باشم، اما روم نشد که بپرسم، آروم بغلش کردم و گفتم: ایشالا موفق باشی و بعد نگاهم کرد و گفت: بخاطر اینکه خیلی پر انرژی بودید!
به این فکر میکردم نگاه دوستانهاش، لحن صمیمیش و حالت مرامی که توی گفتن جملهی : «بخاطر اینکه خیلی پر انرژی بودید.» به کار برد، خاص دهه هشتادیها بود، وقتی به دوستی تو رو پذیرفته باشند. یادم رفت چقدر حالم صبح بد بود ... بچهها رو دوست دارم و چقدر حالم بهتره وقتی باور میکنم به دوستی پذیرفتنم و به سبک خودشون من رو هم جز دوستانشون میدونند ...