eitaa logo
اشعار و دلنوشته‌های فاطمه خجسته
92 دنبال‌کننده
61 عکس
1 ویدیو
1 فایل
با من چراغ عاطفه را در عَدَم بزن 🌹♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایای زیبای فاطمه سلمانیان عزیزم 🌹❤️⭐️
از مجموعه‌ی 👇 حدودا سیزده چهارده سالم بود که با مفهوم قرمز و آبی در فوتبال آشنا شدم. زمانی بود که برادر کوچکم کم کم داشت بزرگ میشد و بین کری خووندن‌های اون زمان پسر و دخترهای دوست و فامیل برای طرفداری از تیم مورد علاقه‌اشون، توی دو راهی انتخاب افتاده بود. کم کم احساس کردم منم مجبورم رنگ مورد علاقه‌ای انتخاب کنم تا بتوونم جایی برای حرف زدن بین اون‌ها برای خودم باز کنم. اما هیچ وقت نتوونستم تیم مورد علاقه انتخاب کنم، واقعیتش این بود که اگرچه رنگ آبی یا قرمزی رو که برای پوشش بازیکنان انتخاب کرده بودند یکم دوست نداشتم چون آبی آسمونی‌تر یا قرمز صورتی‌تر رو بیشتر دوست داشتم اما در دنیای کوچک شاعرانه ام، خود رنگ‌ها برام از فوتبال عزیزتر بود و در درون حرص می خوردم بازیکن ها مثل غاصبان دنیای رنگی رنگی، بین رنگ‌ها فاصله انداختند و حالا مردم این همه با رنگ هست که شعار و شعر می سازند و اون میون بین رجز خوونی طرفداری قرمز و آبی دور و برم، بیشتر مراقب بودم رنگای مورد علاقه‌ام در حد خون قورباغه و... خلاصه نشن. هر چند امروز و در این سن فهمیدم در جهان خلقت هیچ چیزی، نازیبا خلق نشده و در دل نظم نهفته در کیهان یا اتم، هزاران شگفتی و زیبایی هست که چشم جهان بین می خواد تا فرصت کنه از اعماق اقیانوس ها تا قلب کهکشان ها رو عاشقانه نگاه کنه! هنوزم صدای اون کری خووندن‌های جوون‌های دوست و فامیل، بر سر تیم مورد علاقه‌اشون، اگرچه با خنده و تفریح و حرص در آوردن همراه بود، اما به گوشم آزار دهنده است، به چشمم هنوزم رنگین کمان زیباتر از قرمز یا آبی هست. گاهی جهان خلقت شبیه شوخی هست اینکه مثلا هر جسمی رنگی رو بازتاب می‌کنه که قادر به جذبش نیست، مثلا اگر جسمی رو سبز می‌بینیم، همه رنگ‌ها رو در خودش داره بجز سبز که سنسوری برای دریافتش نداشته و دقیقا همون رو بازتاب می‌کنه. گاهی احساس می‌کنم چوب و آجر خلقت فقط بر پایه‌ی نظم و منطق استوار نیست و ریز و درشت جهان ذهن و طبیعت با چاشنی طنز آمیخته شده و گویی با خدایی شوخ طبع مواجه ایم که صبر می کنه خوب برامون سوال ایجاد بشه، بدویم و بعد از حجم ندانسته‌ها، به در و دیوار بخووریم و درست جایی نتیجه‌ای رو ببینیم که حرصمون در میاد که چرا آخه اینطوری؟! نمی‌دونم خدا، بالای اون عرش بزرگش فرصتی برای خندیدن داره یا نه، اما هر چی بیشتر فیزیک می‌خوونم، بیشتر احساس می‌کنم خدا یه هنرمند عجیب و غریب طنازه! گاهی به حساسیت آدم‌ها یا به تعجب و قیافه علامت سوال آدم‌ها می‌خنده، گاهی هم شاید از شدت تعصب آدم‌ها خنده‌ای تلخ می‌کنه! @fateme_khojasteh_p .
از مجموعه 👇 چند سال پیش، بین بچه های دهه شصتی برای اولین بار با مفهوم منزوی کردن بطور عملی آشنا شدم، اینکه شخصی بطور عامدانه توسط گروهی از افراد دیگه که به نوعی باهاشون مرتبط هست، طرد بشه و تنها شدن گریبانش رو بگیره و یکی یکی با عواقبش دست و پنجه نرم کنه. کم کم در اون مجموعه طرد شده های دیگه ای هم پدید اومد و در طی این سال ها بارها و بارها به این موضوع فکر کردم که بین اون آدمها کسانی بودند که تازه از این طرد شدن، فرصتی برای ساختن مسیر پیدا کردند. شاید زمانی که عصر ارتباطات نبود و آدما مثل حلقه های زنجیر با سرعتی به مراتب بیشتر از قبل، مسیر ارتباط رو پیدا نمی کردند، تمسخر، تحقیر، طرد و ... شدن، روی زندگی یک فرد بازتاب گسترده تری رو به سمت ویرانی داشت ولی به نظر در جهان ارتباطات، این قصه از ابتدا محکوم به شکست هست، چون هر اندیشه و انتخابی، شنونده و موافق خواهد داشت وانگیزه های عجیبی رو برای انتقام گرفتن یا بی حساب شدن در زندگی آدم ها رقم می زنه و به مرور دردسرهای بزرگتری رو پدید میاره. آدم هایی که شاید فقط اگربه موقع کمی شنیده می شدند، اگر اینطوری در هم شکسته و خرد نمی شدند، این انگیزه قوی رو هم برای تلافی کردن، از بین شکسته های خودشون و یکایک پله هایی که سقوط کردند، رقم نمی زدند. امشب کپشن عجیبی رو خووندم، هنوز ذهنم درگیرش هست، نمی دونم چرا لابه لای کلماتش: "فقط من رو یا ما رو ببینید، این برای ما هست، نه هیچکس دیگه، هیچکس قبل از ما اینی رو نفهمید که الان ما فهمیدیم و... " احساس می کردم، نمی دونم این همه دست و پا زدن برای این شکلی دیده شدن، تا چه حد می توونه از منزوی و طرد شدن نشات گرفته باشه، اما به شکل خنده داری دردناکه، توی عصر ارتباطات، آدمی که دنبال تثبیت نماد خودش یا خودشون هست، چندان فرق زیادی نداره با آدمایی که چنان از ابهت تخت جمشید میگن که انگار اهرام مصر کم عظمتی هست و انگار هنوزم عامدانه بر طبل پر سر و صدای فخر بر سر زبان، نژاد، قوم و قبیله می کوبند و به واقع به مفهوم دهکده جهانی، نزدیک هم نشدند. کاش در فرهنگ ما، نقطه توقفی برای تخریب، تحقیر و منزوی کردن وجود داشت، اونوقت شاید آدم ها انگیزه های شرافتمندانه تری برای ماندگار، دیده شدن یا در دیده ها ماندن، انتخاب می کردند. نتوونستم از فکر کردن به محتوای کپشن آن قلم به دست، دل بکنم، چیزی که در سطح جهانی قابل تامل یا زیباست، فراتراز قوم، نژاد، رنگ، زبان، ملیت و... ارزشمند هست و در ناخوداگاه ذهن بیماری که عادت به تخریب و منزوی کردن پیدا کرده، به راستی نمی گنجه! @fateme_khojasteh_p .
هستم، ولی درون خودم، غرق می‌شوم حتی، میانِ غربتِ جان، خلق می‌شوم فریاد می‌‌شوم که مرا بیشتر بخوان صوتی مجاز، در دلِ این حلق می‌شوم حالا خراب‌تر شده این قلبِ بی‌نصیب، افسرده در میانِ تماشای هر فریب(نهیب) هر بار با جوانه‌ی سبزی، جوان شدم دستی کشید حسّ مرا بر دلِ صلیب گاهی چقدر از خودم و راه، خسته‌ام از این منی که مانده در این آه، خسته‌ام من دیر می‌رسم به خودم، کم می‌آورم از دختری که رفته در این چاه، خسته‌ام از شهرِ غم گرفته‌ی دنیا مرا بچین با رقصِ واژه‌های غریبم مرا ببین می‌بارم از بهار خیالی بدون تو با من، کنارِ خواهشِ آرامشم نشین ایوانِ یاس، در غم و سرمای خانه‌ام حتی برای لمسِ نگاهت، بهانه‌ام با سبزِ چای، مهرِ تو را قاب کرده‌ام در خود شبیه رازِ غزل‌ها روانه‌ام سردم، ولی به سمتِ دلت رام می‌شوم با قصّه‌های گرمِ وفا خام می‌شوم پای پیاده آمده‌ام، عهد بسته‌ام: چون پیچکی به دور تنت وام می‌شوم تیر ۱۴۰۱ @fateme_khojasteh_p .
سنگی، به جانِ آینه هر بار می زند "دنیا، دوباره داغِ مرا دار می زند" زندانِ حسرتم که اسیری بهانه کرد، نقشی شبیهِ چرخشِ پرگار می زند آتش، درونِ خانه ی روحم زبانه زد قلبم به دستِ حادثه، بیمار می زند رفتم به سرزمین نبودن، ولی چه زود، گیتی، به زنگِ شایعه اخبار می زند احیایِ پر طنینِ نفس های خفته ام از چشمه سارِ تجربه، پر بار می زند غربت، رسیده تا شبِ سرمایِ خاطرم چشمم، به محضِ صاعقه، رگبار می زند دستانِ لمسِ صاحبِ شعرم چه پرگوهر در وصفِ روزگارِ ستم کار می زند: موجی، کنارِ حالِ خرابم نشست و باز "دریا، به پایِ ساحلِ خود زار می زند شهریور ۱۳۹۲ @fateme_khojasteh_p .
لب گزیدن، غصه خوردن، غم خریدن، رسم بود کودکی‌هایم کنارِ رسمِ نامردم نشست هِی زمینی‌تر شدم تا آسمان ابری شود گریه می‌کردم، صدایم در صداها می‌شکست قلبِ من زخمی، تنم زخمی، نگاهم خسته شد، لِی لِیِ بازی، برایم مرهمی در خاک بود! دفترم، رنگِ سپیدش را به چشمم می‌کشید عشق هم مثلِ عروسک در خیالم پاک بود اهل دریا ماندم و یک تخته سنگِ ساحلم نور فانوسی ندیدم، مثل کشتی در گِلم مثلِ کبری، دفترم خیس و کثیف و پاره شد گرچه تصمیمی نماند از غفلتم در حاصلم قلبم از آتش، تنم را در تنورش می‌گداخت خون، میانِ تار و پودم، غربتم را می‌سرود پای هر مهری به جانم نقره داغم کرد و بعد از میان شعله‌ها، خاکسترم را می‌ربود آرزوهای نهانم، عشق، آرامش، نماند در نگاهم خاطرات از موج غربت می‌دوید من زمینی بودم و در آسمان حسّم شکست خانه‌ام لبریز باران بود و شعرم می‌چکید فوت اول، شیشه‌ی عمر مرا طنّاز کرد فوت دوم، قصّه‌ی صبر مرا آواز کرد فوت سوم، با فلوت زندگی همساز شد کِل کشیدن را درون بی‌صدایم ساز کرد . ف.خ.پریچهر دی ماه ۱۴۰۰ پ.ن: منظور از فوت در بند اخر، فوتی هست که در ماده شیشه مذاب، برای شکل دادنش استفاده میشه."
دیوار فرو ریخت و دل دست فنا رفت محبوب پریشان من از خانه کجا رفت؟! این خطّ صمیمانه‌ی آغشته به لبخند از کنج لب چهره‌ی این عشق چرا رفت سر رشته‌ی پرواز به تسبیح دل آمد هر مهره‌ی پیوند جدا وقت دعا رفت فریاد سقوطم که پر از درد ورق خورد با دفتر غمگین دلم ریخت و تا رفت ای کاش به پایان زغالم بنویسند از آتش تسلیم تنم سمت جزا رفت سروده شده در سال ۱۳۹۵ @fateme_khojasteh_p .
ای بردار! مرامِ انسانی، در گلوی زمانه جان می‌داد رختِ پاییزِ این جهان بی‌عشق خبر از ظلمِ باغبان می‌داد! جان به لب تر از اینکه می‌بینی، سیبِ سرخِ زمین در آتش سوخت جای مهرِ ریا به پیشانی با کمانی، به دستِ آرش سوخت ارث و میراثِ آدم وُ حوّا دستِ آخر برادری را کُشت خشم وُ نفرت میانِ باورها عاقبت، عهدِ دیگری را کُشت یاس و تکرار عادتی معیوب، قابل بخششِ مجدد نیست گفت و گوی همیشگی دیگر، بین خوب وُ بدی، مُردد نیست باید از قافِ دل عقب‌تر رفت بحثِ پایانِ رسمِ خوبی هاست بحثِ این غم که عشق در دستِ آدمک‌های خشک وُ چوبی‌هاست ساکتم مثلِ اهلِ غاری دور دورتر از هوای آدم‌ها در صدایم غروبِ تلقین است مثلِ آواز قلبِ بی‌غم‌ها در یقینم سکوتِ پاییز است، در نگاهم غبار حسرت‌ها یخ زدم مثلِ کوهِ تنهایی در هجومِ تمامِ علت‌ها مثلِ دنیای بی سر و ته باز خانه‌های زمانه ویرانست زخم‌های هزاره از نفرت، چون شکافی میانِ ایوانست آبان ۱۴۰۱ @fateme_khojasteh_p .
ممنونم از فاطمه صبوری عزیزم ❤️🙏
چایی که دم نکشید و غذا که سوخت این گاز، شامِ مرا سرد می‌پزد کبریتِ نَم زده آتش نمی‌زند در دیگِ خالیِ من درد می‌پزد من را صدا بزن اِی عشق، گُم شدم از ابتدای غزل‌ها، خبر تویی کابوس، رنگِ نگاهِ تو را نداشت، از هر شبی که گذشتم، سحر تویی گل‌های قالیِ دل، قَد کشیده‌اند تا نیمه‌های حضورت رسیده‌ام من با سکوتِ خودت، از تو پُر شدم رَج روی رَج، به تنم جان دمیده‌ام شاهی که مات به کیشت رسیده است آیینِ دل به کتابش نشانده است در صفحه‌ای که سیاه و سفید همدل‌اند رنگ از غرور، به رُخَش هم نمانده است اَستغفُرُ به خدایی که عاشق است در آسمانِ نگاهم حلول کن وقتی عروسکِ شب‌های سازشم این توبه نامه‌ی دل را قبول کن تلخم، دلم به هوایت پریده است در عطرِ چای قرارم، شکر بپاش در آسمان زمینم غریبه‌ام از رقصِ کفتر چاهم، غزل تراش آذرماه ۱۴۰۰ @fateme_khojasteh_p .
شاخه‌هایم شکسته‌‌ از بیداد رقصِ پاییز بر تنم جاریست جای جای جهانِ من سرد وُ بر دلم زخمِ زندگی، کاریست بغض کردم، جوانه‌ها از عشق، مثلِ خوابی میانِ راهم بود هی زمین خوردم و نفهمیدم ردّ زخمی میانِ آهم بود ردّ آدم همیشه خونین وُ دور میشد نگاهِ سنگینم مثل بهتی که مانده در انکار سرد میشد زمینِ غمگینم از سفر بی‌نشانه دل کندم در غروب قطار تنهایی گریه کردم میان هر آوار، در هجوم غبار تنهایی زیر شلاق باد رقصیدم در زمانی که بخت با ما نیست گُم شدم در جدارِ هر دیوار در زمینی که عشق زیبا نیست شاد خواندم میان بغضی سرد، خنده‌هایم اسیرِ ماتم بود بغضِ تنهای من پُر از حرف وُ حاصلِ زندگی، فقط غم بود مثل کوهی که در خودش غم ریخت گریه را بی‌بهانه فهمیدم تکیه بر ریشه‌های در خاکم خسته را صادقانه‌ فهمیدم دی ماه ۱۴۰۱ @fateme_khojasteh_p .
record_2022-12-27_21-33-42.wav
9.28M
دکلمه‌ی چهارپاره‌ی تکیه بر ریشه های در خاکم 🌹🌹🌹💖
در زندگی زیاد نتیجه انگار بودم، بیشتر به مقصد فکر می کردم و کمتر به مسیر، مثل وقتی که دانش آموز بودم و از شنبه لحظه شماری می کردم تا فقط پنجشنبه ساعت دوازده و نیم از راه برسه و برم خونه و یک روز مدرسه نرم و شب اجازه داشته باشم دیرتر بخوابم! بلد نبودم از روزهای زندگی و دقایقش هم لذت ببرم. در کار آزمایشگاهی هم نتیجه محور که به داستان نگاه میکنم، سرم گاهی محکم به سنگ میخوره، چون هدف برام مهمه و یادم میره برای لحظه لحظه اش باید درست برنامه ریزی کرد و قدم ها رو منسجم و منظم برداشت تا دستیابی به نتیجه ذره ذره امکان پذیر بشه و چه بسا باید دندان روی جگر گذاشت و به نتیجه ای دست و پا شکسته اکتفا کرد تا بلکه قطار خونسرد علم یکم جلو بره و به دست آدمای مختلف بشه یک چند سانتی بیشتر جلوی پا رو دید و از این ابهام سرگردان و سوالات ناتمام به دریای تازه تری افتاد. شاید برای منی که فیزیک خووندم، نتیجه انگار بودن یک ضعف اساسی باشه ولی خب شعر انسان رو آرمان گرا می کنه و من هیچ وقت درست نفهمیدم در مسیر فیزیکدان تجربی شدنم یا در مسیر احساس و نوشتن! با وجود اینکه نتیجه انگاری باعث شده زیاد از زندگی لذت نبرم و در بسیاری مواقع بلد نباشم از زمان و مسیر نهایت استفاده رو به لحاظ روحی و روانی ببرم اما حقیقتا هنوزم بر این باورم، در عالم ادبیات، در عالم اخلاق، اتفاقا باید نتیجه انگار بود، باید توان این رو در خودمون پدید آورده باشیم که قادر به پیش بینی و درک مشابهت های جهان اخلاق و انسانیت باشیم. این روزها گاهی لابه لای خشم نهفته در کلمات بسیاری از شاعران و نویسندگان، حسی از مچاله شدن دارم، نه اینکه بروز احساسات حق مسلم انسان ها در دنیای هنر نباشه، اما گاهی پازل حوادث رو که کنار هم می چینی، تابلوی ترسناک نتیجه انگاری باعث میشه از چگونگی چینش کلمات در پرده مجازی در قالب استوری و پست عمومی و... کمی به فکر فرو بری. چند سال پیش در یک پادکست گوینده ای جمله ای با این مضمون می گفت: "مسیحی ها حدی از خشونت در برابر هم رو تجربه کرده بودند که کم کم به این شعار رو آورده بودند که بهم می گفتند: اگر در گوش راستم بزنی، گوش سمت چپم رو به سمتم میارم و مقابله به مثل نمی کنم." نمیگم این رفتار نتیجه انگاری خوبی از احقاق حق مسلم آدم ها داره، اما در قالب شعر و کلمات به این فکر می کنم که اگرچه شمس لنگرودی سرود:بنویس و هراس مدار از آنکه غلط افتد، همچون خدا که می نویسد و پاک می کند و... . اما در کنار این نوشتن و هراس نداشتن، شاید چگونگی نوشتن در دراز مدت، به لحاظ فرهنگی، مهمتر از اینی باشه که در این لحظه یک هنرمند، یک قلم به دست، چطور بازتابی از خودش به جا گذاشته، اگر هنرمند آینه تختی باشه که انعکاس دهنده هر آنچه باشه که می بینه بدون اینکه شبیه صفحات پولارید باشه که قادر باشه مثل فیلتر عمل کنه و بازتاب هنری اصیل و خواسته اصلی خودش رو منعکس کنه، اولین شکست خورده این هنر در دراز مدت، خود هنرمند هست، سعدی زیباترین عاشقانه ها رو در غزل بجا گذاشت، در باب های گلستان و بوستان هم کم بازتاب دهنده هویت درونی خودش نبود، ارباب قلمش بود؛ نه برده قلمش و خب هنرش هم منحصر به خودش هست. شاید یه روز نظرم عوض بشه، ولی الان احساس میکنم نتیجه محور بودن در عالم ادبیات نسبت به عالم فیزیک، به لحاظ فرهنگ سازی اجتماعی و حتی ایجاد تغییرات موثر فرهنگی، اقدام بسیار مهمتری از دستخوش مسیر شدن و آینه تخت شدن در برابر هر آنچه هست که می بینیم. یاد اون روز افتادم که ابتهاج به رحمت خدا رفته بود و شعر بی سایه شده بود و حواشی زرد، دست از سر اهالی قلم بر نمی داشت، هر چند من نوعی جای نوه سایه بودم و چه بسا عالمی که درش زندگی کرده بود رو هرگز تجربه نکرده بودم و از اون دریچه به جهان نگاه نمی کردم اما کلیت پندش رو از اعماق قلبم باور داشتم: مقابله انسان با انسان همیشه فاجعه است یا من در برابر تو نخواهم ایستاد جز برای بوسه دادن. @fateme_khojasteh_p
. رفته بودم کفش‌هام رو که داده بودم چسبش رو تعمیر کنند، پس بگیرم، گفته بودم شاید دیر مراجعه کنم. ازم توضیح خواست که چرا دیر اومدم! گفتم: درس می‌خوونم، ببخشید، نشد به موقع بیام. گفت: ایشالا موفق باشی، حالا چی می‌خوونی؟ گفتم: فیزیک. گفت: می‌دونم چیه، می‌خوونید سنگ چیه، چوب چیه، این آسفالت چیه، مگه نه؟ به اندازه یک یا دو ثانیه از ذهنم گذشت نانو مواد کار می‌کنم و فیزیک ماده چگال، پس با مواد سر و کار دارم، سرم رو به علامت تایید تکان دادم و گفتم: بله، همین‌ها رو می‌خوونم. بهم گفت: دیدی، می‌دونستم! بهت گفتم، آخه به چه دردی می خوره بدونی سنگ چیه، چوب چیه، حداقل پزشکی چیزی می‌خووندی به یه دردی می‌خورد، به ما چه که سنگ از چی ساخته شده، هست دیگه. برو پزشکی بخوون. گفتم: از این حرف‌ها گذشته! سری به نشان تاسف تکون داد و گفت: عیب نداره، حالا غصه‌اش رو نخور. نگاه مغرور آن مرد کفاش یادم نمیره که با چشم‌هاش بهم می‌گفت: داری چیزی رو می‌خوونی که من ندانسته تا تهش رو رفتم و خیلی احمقی که این مسیر رو انتخاب کردی و حالا اگه پزشک شده بودی، شاید یه حسنی داشتی، ولی حالا چی، بخاطر یه درسی که تا تهش بی‌ارزش هست، حتی فرصت نکردی کفشت رو به موقع بگیری. عجیب ذهنم درگیر این موضوع شده که ما هیچ وقت حق ندانستن نداشتیم و برای نداستن تحقیر شدیم، معلمی که باهامون حرف می‌زد دانای کل بود و اگر درس رو هم درست جواب نمی دادیم باید خجالت می‌کشیدیم از اینکه نمی‌دونیم، از اینکه بقیه از ما بیشتر می‌دونند. بیشتر در ذهنمون جواب هست بجای اینکه علامت سوالی در ذهنمون باشه، بیشتر جواب آماده داریم، یاد گرفتیم جواب حاضر و آماده داشته باشیم و وقتی برامون سوالی ایجاد میشه که اغلب افراد طوری راجع بهش می‌نویسند که حالت بلدم بلدم داره، کافیه سوال از چگونگی یا شفافیت و توضیح بیشتر بپرسی، اون وقت هست که به کل طرد و رانده میشی، یک نوع دیکتاتوری جمعی، خجالت زده و ساکتت می‌کنه، حتی ممکنه باعث بشه به دل بگیری و در همون اقلیتی که هستی دم از دانستن بزنی و دنبال تایید هم عقیده‌هات باشی، چون کسی که ادعای ندانستن یا مخالفت می‌کنه، لکه‌ی ننگی برای جمعیت پر از دانسته‌هاست. جالب اینجاست در گفتار و نوشته‌های آدم‌ها که دقیق میشم، مشابهت‌ها و تفاوت‌های فکری بسیاری پیدا می‌کنم و اغلب انتخاب میان اکثریت یا اقلیت فکری بودن، برام سخت میشه. در زمانی زندگی کردم که آدما حق اندکی، برای ندانستن و یا همرنگ جماعت نشدن داشتند، یک نوع دانایی کل می‌بایست در رفتار آدم‌ها وجود داشت و حق آزمون و خطا بسیار محدود بود.
نان و سبزی و لقمه‌ای با غم، مرغ و روغن، دوباره کمیاب است دوستت دارم و گرانی ماند نقشه‌هامان همیشه بر آب است توی فنجان فال من خواب است منطقی از روال استقرا (۱) حس ما صدق می‌کند شاید بینِ ترتیب ناخوش دنیا جبر مشغولِ روی این خطّم با دلم تا که راه می‌آیی پایِ منطقم نمی‌لنگد در فضایی که گاه می‌آیی (۲) دست من را بگیر در دستت زندگی سرد و در طمع غرق است مثلِ سهراب قایقی داری؟! بینِ شهری که می‌رود، فرق است (۳) در جهان هیچ وقت سهم از عدل، در ترازوی فقر پیدا نیست فقر فرهنگ و عشق و آدم هست در نفهمی ولی مدارا نیست قّصه از شرط لازمم را عشق، با اگر، بی‌اگر، تو کافی کن! من تو را لازمم، حواست هست پایِ برگشتنم طوافی کن (۴) پی‌نوشت: (۱). در استقرای ریاضی کلمات: روال منطقی، خوش ترتیب، صدق کردن و... کاربرد دارد. (۲). در ریاضیات و در برخی گزاره‌های فلسفی کلماتی چون جبر، فضا، جبر خطی، منطق و استدلال و... کاربرد دارد. (۳). اشاره به شعر قایقی خواهم ساخت و...، سهراب سپهری. (۴). شرط لازم و کافی در ریاضی: اگر ب شرط لازم برای الف باشد، آنگاه از درستی الف می‌توان درستی ب را نتیجه گرفت. در مقابل الف شرط کافی برای ب است در صورتی که از درستی الف، بتوان درستی ب را نتیجه گرفت. اما در صورت نادرستی الف، نمی‌توان به نادرستی ب رسید. در لازم و کافی، عبارت اگر و تنها اگر برای آغاز استدلال بکار می‌رود! ۵ آبان ۱۴۰۰ @fateme_khojasteh_p .
از مجموعه 👇 به این نتیجه رسیدم قدر رسیدن به نقاط غیرقابل بازگشت ذهنی که شبیه نقطه‌ی عطف عمل می‌کنه رو بیشتر باید بدونم، در سال‌های نوجوانی و جوانی از ظهور نقاطی در ذهن و اندیشه‌ام که برای همیشه نظرم رو نسبت به پدیده، شخص یا هدفی تغییر می‌داد، رنج زیادی می‌بردم، چون هیچ وقت مسیر رسیدن به نقطه غیرقابل بازگشت و عطف، در روح و ذهنم آسانم نبوده و نیست. اغلب برام ماحصل مطالعه، تجربه و گذر روزهای عمر و لمس و باور بسیاری از مسائل عمیق روحی و روانی، در دنیای نزدیک و دور از خودم هست. برای آدمی مثل من که حتی مسائل منطقی رو هم با دریچه‌ی احساس گره می‌زنه تا اثری ماندگار در ذهنم پیدا کنه و به حافظه بلند مدت سپرده بشه، هیچ وقت لایه برداری عمیق از آنچه بر ذهنم ذره ذره و به صورت عمیق حکاکی شده آسان نبوده! ولی فکرش رو بکن، وقتی آخرین ضربه پتک بر لوح اندیشه‌ام می‌نشینه و هیچ اثری از نگاه قبلی به زندگی در روح و روانم باقی نمی‌مونه، چه رهایی کم نظیر و آزادی مثال نزدنی رو تجربه می‌کنم! قلم به دست گرفتن رو با جمله‌ی معلم ادبیات کلاس دوم راهنماییم آغاز کردم، وقتی جمله‌ای با این مضمون می‌گفتند: شاعران و نویسندگان روح بزرگ، پاک و بی‌آلایشی دارند. یک لحظه غبطه و حسرت خوردم، یک لحظه دلم عزیز مردم و دوست داشتنی بودن خواست و همین کافی بود تا اندک ذوق نویسندگی که ته وجودم بود، درونم شعله‌ور بشه. یک جایی ته ذهنم، به اسم نقطه‌ی غیرقابل برگشت و عطف، حتی برای این آرزو هم وجود داشت، جایی که با وجود عمری که برای نوشتن و سرودن سپری کرده بودم، اما اون تعریف اولیه‌ی دبیر ادبیاتم، برای همیشه در ذهنم دستخوش تغییر شده بود و دیگه نمی‌خواستم شاعر یا نویسنده‌ای دست نیافتنی باشم. از یه جایی به بعد، حتی تعریف قلم‌های دوست داشتنی هم در ذهنم تغییر کرد. از هر آنچه رنگ و بوی انحصاری و خاص می‌داد، بیزار شده بودم و ترکیدن حباب ظاهر سازی‌ها و تماشای رنگ واقعیت، وحشت زده‌ام می‌کرد. این روزها احساس می‌کنم تفاوت انسان‌ها در دشواری اندیشه هست و هر چه انسانی در پایه‌گذاری اندیشه صبورتر، عمیق‌تر و به دنبال مطالعه‌تر، احتمالا به انسان دشواری وظیفه است، نزدیک‌تر. در سیاهچالی به وسعت دنیایی که درش زندگی می‌کنیم، این همه تلاش و مجبور کردن همدیگه برای همرنگ شدن، عمری، شبیه مهمان بودن شهاب سنگی، در بزم آتشین میزبانی جَو هست، نمیشه به زور شبیه هم شد و اغلب هم، شبیه هم شدن‌ها، مثل فواره‌ای به اجبار به بالا فرستاده شده، به جاذبه‌ای که بهش عادت داشت با سر و صدا و نمایشی چشمگیر برمی‌گرده و نهایتا نقش بر زمین میشه.
به نفع قلب عاشقم همیشه ائتلاف کن بیا و با دلی که رفت به سادگی مصاف کن برای با تو بودن از نبایدا گذشتمو تو پا به پای من بیا و حل اختلاف کن ببین که ریشه‌ی من از هجوم زندگی شکس(ت) فقط میون گریه‌ها، به خنده اعتراف کن نگفته‌های قصه از غروبمون نوشتن و بهار این خزون تویی، جهنمو معاف کن ندیدی با نبودنت، دلم پر از بهونه شد طلوع هر شبم بشو، به موندن اعتکاف کن @fateme_khojasteh_p .
👇 حول و حوش سال ۱۳۹۲، وقتی با آدمای اطرافم راجع به زلزله صحبت می‌کردم، بسیاریشون هنوز فیلم زلزله‌های مهیب ژاپن، در میان جزایر کمانی آتشفشانی که مسبب زلزله‌های بزرگ دریایی و... هستند رو ندیده بودند. باورشون نمیشد در همین آسیای خودمون با وجود رخ دادن زلزله‌هایی مهیب، انسان‌هایی به دنبال کشف چرایی رخ دادن زلزله هستند و تلاش می‌کنند که آسیب‌های احتمالی ناشی از آن رو به حداقل برسانند. باورشون نمیشد، هستند آدم‌هایی که باور عملی به خدا رو با علم در آمیختند و به نوعی اینطوری به نظم و علیت موجود در جهان خلقت، احترام می‌گذارند. اون زمان وقتی می‌گفتم زلزله قابل پیش بینی و پیشگیری هست، دلگیر و ناراحت می‌شدند، چون زلزله رو نه از دریچه‌ی مباحث علمی و موجود در اصول اولیه‌ی خلقت، که تنها از طریق برداشت‌های سینه به سینه، فقط و فقط عاملی برای جزای بد و تنبیه یا امتحان خدا قلمداد می‌کردند و بهم یادآوری می‌کردند: « بدون اذن خدا هیچ اتفاقی نمی‌افته، عمر ما دست خداست و از رگ گردن بهمون نزدیک‌تر هست و باید به خودش توکل کنیم و دعا کنیم که به دست بلایای طبیعی مورد تنبیه یا آزمایش قرار نگیریم.» تلخی عجز از انتقال مفهومی که ریشه‌دار و علمی درونم شکل گرفته بود و باور به اینکه اعتقاد علمی، عملی و کاربردی به وجود خدا، در بسیاری از آدم‌های اطرافم، بخاطر بی‌توجهی به مفاهیم اصولی علوم تجربی، نظم و علت نهفته در خلقت، کم هست، باعث می‌شد بی‌اختیار بیتی از مولانا، در سرم طنین افکن بشه: گفت پیغمبر به آواز بلند/ با توکل زانوی اشتر ببند. در سکوت از خودم می‌پرسیدم چطوری به خدا توکل کردند بدون اینکه علم و عمل رو در هم آمیخته باشند؟! مگه میشه دانش ذهنی به وجود خدا، باور به قدرت و عظمتش در بکارگیری برهان علیت و نظم، در ما نهادینه بشه و بعد با وجود اعتقادی عمیق و ریشه‌دار، خودمون رو از یادگیری علوم تجربی و مطالب نهفته در چگونگی جهان خلقت، بی‌نیاز بدونیم؟! . @fateme_khojasteh_p .
شعر نو .::. مجموعه اشعار فارسی شاعران معاصر و جوان ادبیات https://shereno.com/ 🌟🌟🌟 سلام دخترای گل 😊👆🌹❤️ در مورد نحوه‌ی ثبت و بایگانی شعرهای کلاسیک، نو و... یا قطعه‌های ادبی و داستان و... می‌پرسید، یکی از بهترین راه‌ها، عضویت در سایت شعر نو هست. زیر نظر وزارت ارشاد اسلامی و تابع قوانین کشوره، تک تک اثرهایی که براشون ارسال می‌کنید، اول بازبینی میشه و اگر قابل نشر بود کد وزارت ارشاد الکترونیکی دریافت می‌کنه و قابل دفاع از حق مولف هست و اگر کسی کپی کنه، امکان پیگرد قانونی وجود داره. از طرف دیگه آموزش‌های زیادی به صورت رایگان در فضای سایت وجود داره. من شعر کلاسیک رو از سایت شعر نو شروع کردم و برای اینکه احتمال کپی کردن و... از شعر و نوشته‌هام به حداقل برسه، ابتدا در سایت شعر نو، منتشرشون می‌کنم. ۹۹ درصد کارهایی که مجوز چاپ ارشاد الکترونیکی رو می‌گیرند، منعی برای دریافت مجوز ارشاد به صورت چاپی ندارند.‌ برای شروع خیلی خوبه. خیلی از شاعران مطرح رو می‌شناسم که شعر رو به صورت حرفه‌ای، از فضای این سایت شروع کردند. 🌹🌹🌹🌟❤️
از 👇 - همیشه مدت قابل توجهی رو در ذهنم با نگاه گنگ و متعجب خرس‌های قطبی، روی تکه‌های شناور و باقیمانده‌ی یخ، حرف می‌زنم. + عوضش دو کلمه درست و درمون اگر توونستی با آدما حرف بزنی! - هههه! یه ذره هم کنجکاو نشدی حالا راجع به چی گفتگو می‌کنیم؟! + چه می‌دونم، حتما برای اونها هم از آلودگی‌های محیط زیستی، گازهای گلخانه‌ای و گرم شدن زمین میگی! - نه بابا! با خرس قطبی که راجع به این چیزا حرف نمی‌زنم، توی بهم ریختن تعادل طبیعت، عملکرد و انتخاب‌های انسان مقصر هست، نه چگونه زندگی کردن اونها! + خب با این حساب، احتمالا به نمایندگی از همه‌ی آدم‌ها ازشون عذرخواهی می‌کنی! - عذرخواهی؟! نمی‌دونم، شایدم! ولی بیشتر باهاشون همزاد پنداری می‌کنم. نگاهشون روی تکه‌های یخ، من رو یاد موقعیت انسان‌ها زمان از دست دادن دوست داشتنی‌های زندگیشون، یا از دست نقاط امن روحی و روانی می‌اندازه، رویاهایی مثل عشق، مثل پیشرفت، رویاهایی که خودت نتوونستی یا نخواستی که خرابشون کنی، ولی خب جلوی چشمت ذره ذره آب شدن، از بین رفتن. + یعنی اراده بی‌ارده؟! - خب واقعا بعضی حوادث زندگی، بعضی اتفاقات دنیای دور و بر آدما، عمقی بسیار وسیع‌تر از انتخابای شخصی داره، خیلی بزرگتره و خب یه جورایی انگار ناچاری با هر آنچه از حداقل برات باقیمانده کنار بیای، هر چقدر هم بترسی یا نگران آینده باشی. راستش این نگاه خرس‌های قطبی رو، روی تکه‌های یخ رو، شبیه سازگار شدن با شرایط از روی ناچاری می‌بینم! .
از 👇🌹 - به نظرت چی باعث میشه آدما نسبت به مشکلات و خواسته‌های اطرافیانشون، بی‌تفاوت بمونند؟ + دغدغه‌ها و دیدگاه‌های متفاوتی که احتمالا با دلنگرانی‌ها ریز و درشت شخصی، آمیخته میشه. - چرا این همه کلمات رو می‌پیچونی؟! یک کلام بگو منفعت طلبی دیگه! + نمی‌دونم، اگر از من بپرسی میگم دو تا دلیلی که گفتم اگرچه زیرمجموعه منفعت طلبی هست اما تماما منفعت طلبانه نیست، منفعت طلبی دامنه‌ی خیلی گسترده‌تری داره ولی احساس اضطرار و دلنگرانی، باورهای درونی که با زیست اجتماعی، خانوادگی و تجارب شخصی آمیخته شده، الزاما از آدم‌ها موجودات تماما منفعت طلبی نمی‌سازه. - یعنی تو منکر این هستی که بعضی آدما واقعا از شکست دیگران یا رنج کشیدنشون خوشحال میشن؟! یا برای رسیدن به خواسته‌هاشون دست به هر کاری می‌زنند؟ + منکر نیستم، ولی همه‌ی آدم‌ها هم اینطوری نیستند یا حداقل نسبت به رنج‌های گوناگون دنیا، واکنش یکسانی ندارند، مثلا ممکنه یکی در برابر کودکان کار آسیب‌پذیر باشه و یه نفر دیگه در برابر آسیب به محیط زیست. - بازم داری از زیر بار جواب دادن در میری، از نظر من از دو حالت خارج نیست، یا آدما منفعت طلب هستند، یا نیستند که اغلب قریب به اتفاق هم، منفعت طلبند! + ببین دیدی وقتی رئیس یک قسمت جابجا میشه، احتمالش خیلی زیاد هست تیمی هم که باهاش کار می‌کنند جابجا بشن، عده‌ای ترفیع رتبه بگیرن و عده‌ای برعکس؟ - آره! + زندگی در بعد اجتماعی بزرگتر هم همینطوره، اگر روابط انسانی قانونمندتر بشن، اگر ثبات زندگی آدما بیشتر باشه، اگر برای به دست آوردن خواسته‌های ریز و درشت به سبک کارت امتیاز گرفتن‌های دانش آموزای دهه شصت، در یک رقابت منفی پرورش پیدا نکنند و به جون هم نیفتند، شاید تقویت مهارت‌های جمعی و گروهی، کمک کنه همیاری و منفعت طلبی جمعی، جای زیر پای هم خالی کردن‌های منفعت طلبی به شیوه‌ی شخصی رو بگیره! - یعنی تو هم قبول داری آدما منفعت طلب هستند، ولی می‌خوای بگی وقتی منفعت به صورت جمعی رقم نخوره و نتوونه منافع افراد یک جامعه رو تامین کنه، منافع فردی بخاطر دلنگرانی‌ها و اضطرار، این همه خودخواهی و بی‌ملاحظگی رو رقم می‌زنه؟! + آره، الان و در این سن، اینطوری فکر می‌کنم! @fateme_khojasteh_p .