هدایت شده از برای تو مینویسم
🔸زمین خوردن
🔸 #فاطمه_رستمزاده ۱۸ مرداد ماه ۱۴۰۳
مسیر که همیشه هموار نیست. مسیر موفقیت را میگویم. سنگ دارد. بالا و پایین دارد. گاهی کسی یقهات را میگیرد و تو را عقب میاندازد. گاهی برایت زیرپایی میگیرند. حتی ممکن است پای خودت در چالهای پیچ بخورد و زمین بخوری. زمین خوردن طبیعی است اما بلند نشدن طبیعی نیست.
در مسیر موفقیت هر زمانی که زمین خوردی یک یا علی بگو و زود بلند شو. قرار نیست بخاطر کتمان شکست، سینهخیز به عقب برگردی. بلند شو و با افتخار لباست را تکان بده. این همه از راه را آمدهای، بعد از این را هم میتوانی ادامه دهی. زمین خوردن باعث میشود حواست را بیشتر جمع چالهها کنی.
@fatemeh_rostamzade
🔹 #یک_قدم_مانده_به_پایان
قسمت ۲۱
سوگند زودتر از من رسیده بود. شالش روی دوشش بود و همون جور که ایستاده بود توی یه دستش قیچی بود و با یه دستش موبایلش رو روبه روش گرفته بود.
- اومدی؟ بیا یه جور ازم فیلم بگیر صورتم معلوم نشه
- داری چیکار میکنی؟
- میخوام موهامو کوتاه کنم؟
- کوتاه کنی؟
- اینو ببین
یه کلیپ بهم نشون داد که توش دخترا یه قسمتی از موهاشون رو قیچی میکردن.
- یه جور اعتراضه؟
- آره
- اینا که صورتاشون معلومه
- اینا مامان و بابای منو ندارن
موبایل رو جوری گرفتم که صورتش داخلش نیفته. اندازه دو بند انگشت از پایین موهاشو کوتاه کرد. فیلم رو نشونش دادم از زاویهاش راضی نبود. دوباره کارش رو تکرار کرد.
- اثری هم داره؟
- فعلا فقط همین کار ازم برمیاد یه هفته دیگه اوضاع تغییر میکنه
- چطور؟
- فکر کنم چند شبی رو بتونم باهاتون بیام
- باهامون کجا بیای؟
- اعتراض
- امکان نداره
- یعنی چی که امکان نداره؟
- اونجا جای دخترا نیست
- تو هم که مثل اونایی من چه فرقی با پسرا میکنم؟
- چه شباهتی داری؟
- اصلا فکر نمیکردم اینقدر سطح پایین فکر کنی. کاش یکم شبیه فربد بودی
- اونجا جای تو نیست پر از خشونت و خون و آتیشه
- منم یکی مثل حدیث نجفی و بقیه که با باتوم زدن توی سرشون و کشتنشون. از چی میترسی؟ از اینکه کشته بشم؟
- من که تاحالا ندیدم توی سر کسی بزنن فوقش دستگیرت میکنن.
- پس چرا میگی نیام؟
- میخوای بیای چیکار کنی؟
- همون کارایی که شما میکنید
- تو از عهدهاش برنمیای
- تازه دارم میفهمم نگاهت به زنا چجوریه
- چجوریه؟
- مردارو بالاتر میبینی
- چرا نمیفهمی؟ نمیگم پایینتری میگم اونجا مناسب زنا نیست کاش میفهمیدی.
- من میفهمم تو نمیفهمی
- داری دعوا میکنی؟
- تو داری دعوا میکنی
نفسمو فوت کردم و گفتم: «بهتره فعلا خداحافظی کنیم حوصله دعوا ندارم»
همونجور که از پلهها پایین میومدم با خودم غرولند میکردم. «دختره دیوونه یه فیلم میخواد از خودش بگیره هزار جور پروتکل امنیتی رو رعایت میکنه بعد میخواد بره تجمع میون اون همه گرگ. میخواد بیاد چه غلطی کنه لگد بزنه؟ آتیش بزنه؟»
راستی چرا دوست نداشتم بیاد؟ دلیلش فقط این بود که دختر بود و اونجا مناسبش نبود؟ نه دلیل اصلیش این بود که نمیخواستم مثل من خیلی از صحنهها رو ببینه و مجبور به خیلی از کارها بشه. هنوز دو تا پله مونده بود به پاگرد طبقه پنجم برسم. همونجا نشستم و به دستام نگاه کردم. یاد خوابم افتاده بودم. دوست داشتم همه چیز همونجا تموم بشه. هم برای من هم برای همه. موبایلم زنگ خورد؛ فربد بود.
- چیکار کردی باهاش؟
- با کی؟
- سوگند
- چی شده؟
- داشت گریه میکرد
- کِی؟
- همین حالا
- تو بهش گفتی میتونه بیاد؟
- آره
- غلط کردی
- اخلاق نداریها، چه ایرادی داره؟
- بیاد که چیکار کنه؟
- اون همه دختر اونجا چیکار میکنن؟
- آغوش رایگان میدن. بهشون دست درازی میشه. تو میخوای سوگند برای کدومش بیاد؟
- حالا چهارتا عوضی توی اون شلوغی چهارتا ناخونک هم زدن دلیل نمیشه به پای همه بنویسی.
- جواب منو بده بیاد که چیکار کنه؟
- چه فرقی میکنه اونم مثل ما. همون کاری که ما میکنیم اونم میکنه
- نمیخوام، نمیگذارم بیاد
- تو چه کارشی که بگی میخوای یا نمیخوای نکنه فکر کردی صاحبشی؟
- نمیخوام سوگند قاطی این مسخره بازیها بشه
- اینا مسخره بازی نیست انقلابه
صدای سوگند از پشت سرم باعث شد یکباره از جام بلند بشم. «من میخوام قاطی بشم ربطی هم به تو نداره» نمیدونستم از چه زمانی اونجا وایساده بود، امیدوار بودم جملههای قبلیم رو نشنیده باشه. فربد گفت: «صدای سوگند بود؟» پاسخش رو ندادم. گوشی رو قطع کردم و یه پله بالا رفتم. سوگند هم یه پله بالاتر رفت.
- بهم نزدیک نشو
ابروهاش رو بهم گره داده بود و بالبهای بهم فشرده و چشمهای خیره بهم نگاه میکرد.
گفتم: «من منظوری نداشتم فقط میخواستم...»
- بازم خواسته تو؟ بازم میخواستی؟ فکر نمیکردم اینقدر خودخواه باشی که همه چیو برای خودت بخوای
- چیو برای خودم بخوام؟ اونجا چیزی نداره که بدرد کسی بخوره
- فکر نکن بهت گفتم میخوام بیام چون میخواستم ازت اجازه بگیرم
یه پله اومد پایین حالا دیگه فقط یک پله با هم فاصله داشتیم و دقیقا چشم توی چشم هم بودیم.
«تو حتی اگه عشقمم بودی ازت اجازه نمیگرفتم حالا که فقط یه دوستی، البته بودی دیگه حتی اونم نیستی»
ادامه دارد...
🔍بازنویسی نشده
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
🔹 #یک_قدم_مانده_به_پایان
قسمت ۲۲
انگشتام رو مشت کردم و منم خیره نگاهش کردم. نمیدونم چه چیزی میون حرفاش داشت این همه اذیتم میکرد فقط میدونم اون لحظه دوست داشتم دیگه هیچوقت نبینمش. گفتم: «این حرفت یعنی هرچی بینمون بود و نبود تموم شد. درسته؟» همون طور که خیره نگاهم میکرد آب دهنشو قورت داد و بعد گفت: «آره»
- پس دیگه نه قولی بینمون هست نه قراری؟
- دیگه هیچی بینمون نیست
- خیلی خوبه
سه پله پایین رفتم تا به پاگرد رسیدم. جلوی در راه پله ایستادم و دستم رو به دستگیره در گرفتم. برای آخرین بار نگاهش کردم. همونطور محکم ایستاده بود و به دیوار روبه رو خیره شده بود.
*
«سوگند»
تقصیر پرهام بود اگه اون روز اونطوری باهام حرف نمیزد شاید موضوع اینقدر برام جدی نمیشد دیگه به هر قیمتی که بود میخواستم به یکی از تجمعها برم و کاری بکنم تا بهش ثابت کنم چیزی ازش کم ندارم.
پدر و مادرم به شهرستان رفته بودند و مادربزرگم اومده بود پیشم. سرشب میخوابید و خوابشم اونقدر سنگین بود که راحت میتونستم از خونه بیرون بزنم. فربد آدرس و ساعت جمع شدن رو برام فرستاد. خیلی از خونه مون دور بود. بهش زنگ زدم.
- میای دنبال من یا میخوای دوستت رو ببری؟
- منظورت پرهامه؟
- نمیخوام اسمشو بیارم
- دعواتون شده؟
- دعوامون نشده کات کردیم.
- جدی؟
- به درد هم نمیخوردیم
- باید زودتر این کارو میکردی بارها بهت گفتم که به درد هم نمیخوردید تو افق دیدت خیلی وسیعتر هست پرهام فقط جلوی پاشو میبینه
- برام عجیبه چطور با این همه اختلاف عقیدهای که دارید هنوزم باهاش دوستی؟
- پسرا دوستیهاشون فرق میکنه یه وجه اشتراک هم داشته باشن کفایت میکنه. پرهام توی بازی خوبه
- راست میگی فقط تو بازی خوبه توی حقیقت افتضاحه.
بلند بلند خندید
- منو با خودت میبری؟
- دربست در اختیار شمام بعید میدونم بخواد بیاد قبل از تو با اون حرف زدم معلوم بود حسابی شارژ خالی کرده
یعنی من باعث شده بودم که شارژ خالی کنه؟ امیدوار بودم همینطور باشه امیدوار بودم اونقدر شارژ خالی کنه که نتونه از خونه پاشو بیرون بگذاره حتی نتونه دیگه راحت زندگی کنه. هرچی بیشتر از این جدایی ناراحت میشد من خوشحالتر میشدم. هرچی این جدایی زندگیشو فلجتر میکرد من راضی تر بودم. نباید فراموشم میکرد همون طوری که من نمیتونستم فراموشش کنم.
*
«پرهام»
برای آخرین بار نگاهی به فراخوان تجمع بعدی انداختم، نمیخواستم برم. وقتی حمید باهام تماس گرفت و گفت که توی پارک باهم آشنا شدیم فوری شناختمش. با اسم رمز «جوانان محلات تهران» آدرس و ساعت تجمع رو برام فرستاد.
رو بالا روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. هنوز بعد از چندین روز نتونسته بودم نگاه خیره سوگند رو فراموش کنم. سوگند راست میگفت هیچوقت عاشقم نبود اما نمیدونم چرا با آنکه دیگه ربطی بهم نداشتیم امیدوار بودم پاش رو توی هیچکدوم از اون درگیریها نگذاره.
ایلیا دست کرد توی موهامو بهمشون ریخت.
- نکن ایلیا
- بازم رفتی تو فکر؟ غصه نخور یا خودش میاد یا پیامش
- امیدوارم نه هیچوقت خبری از خودش بشه نه پیامش
- اوه چه خبره. چقدر توپت پره
- کاش اینجوری نمیشد
- چجوری؟
- اینکه یه عده مجبور بشن اعتراض کنن تازه اسمش رو هم انقلاب گذاشتن
- موفق هم هستن؟
- از نظر اینترنشنال بله جوانان محلات تهران دارن غوغا میکنن اصلا هر شب حکومت داره سقوط میکنه ولی واقعیت فرق میکنه
- حالا فکر کن حرفشون راست باشه. سقوط کنه که کی بیاد؟ که چی بشه؟
- نمیدونم
- به قول یه بنده خدایی اگه بعد از هر خواستمون یه «که چی بشه؟» بگذاریم نصف تصمیماتمون رو عملی نمیکنیم
- تو به مردم حق نمیدی که ناراضی باشن؟
- از چی؟
- از این همه اختلاس، گرونی، بیکاری، این همه تبعیض. دیگه ته سفره انقلاب رو هم درآوردن وقتش نیست سفره رو جمع کنیم؟
- منم معترضم حتی بیشتر از تو چون چیزایی رو میدونم که هنوز ازشون خبر نداری. توی کتاب «دکل» نویسنده یه مثال جالب زده بود میگفت اگه از عملکرد تیم ملی فوتبالمون راضی نیستیم دلیل بر این نمیشه که تیم ملیمون رو دوست نداریم. به نظرت حرفش درسته؟
.- فکر کنم آدم وقتی یکیو دوست داره بیشتر ازش ناراحت میشه
- گل گفتی چون ایران رو دوست داریم بیشتر ازین مشکلات ناراحت میشیم
- اوهوم
- با این حساب باید نابودش کنیم یا درستش کنیم؟
- درستش کنیم
- به نظرت کاری که حالا دارن توی خیابونا میکنن چیه؟ دارن ایران رو نابود میکنن یا درست میکنن؟
- میگن اول باید همه چیو ویران کرد و بعد ساخت
- کی میگه؟
- لیدراشون
- دیگه چی میگن؟
- میگن باید برای آزادی جنگید
- آزادی ما یا آزادی اونا؟ ازشون پرسیدن کدوم آزادی؟ تعریف هر کسی از آزادی متفاوته. بیا اینو نگاه کن.
ادامه دارد...
🔍بازنویسی نشده
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
🔹#یک_قدم_مانده_به_پایان
قسمت ۲۳
یه گفت و گو بین یک خانم و آقا بود. هر دو ضد نظام. هر دو خارج نشین. داشتن از آزادی که به دنبالش هستند میگفتند. اینکه برداشتن حجاب اولشه و در نهایت میخوان کاملا برهنه باشن. چیزی به عنوان پایبندی به خانواده وجود نداشته باشه و روابط کاملا آزاد بشه. خودشون میخندیدن که به ما میگن حرومزاده در صورتی که ما اینو یه فحش نمیدونیم حرومزادگی یه سبک زندگیه.
گوشی رو به ایلیا برگردوندم. حالم از حرفاشون و خودشون داشت بهم میخورد. از راه دور ما رو مامور کرده بودن تا براشون جاده رو باز کنیم تا برگردن و به کثافت کاریشون برسن. فکر میکردن توی دو قدمی آرزوشون ایستادن. اما نظام ایران پابرجا ایستاده بود این ما معترضین بودیم که هر روز داشتیم سقوط میکردیم. با آنکه میکشتیم اما هر روز کمتر میشدیم. چند وقتی بود که بسیجیها هم به کمک نیروهای پلیس اومده بودن اونا از مردن نمیترسیدن و ما از کشتن، اما من ترسیده بودم. سوگند میگفت با این همه کشتهای که دارن میگیرن کارشون تمومه مردم پاسخ این همه خون رو میدن. کدوم خون؟ خونی که ما از اونها میریختیم؟ سوگند همه چیز رو شبیه همون چند نخ تار موی کوتاه شده میدید فکر میکرد همه چیز همینقدر بدون هزینه هست. ادای قهرمانا رو در میآورد فکر میکرد قراره بره تا کشته بشه نمیدونست میخواد بره تا توی کشتن شریک بشه. خدا خدا میکردم که نره که پاش به هیچکدوم از این جریانها باز نشه.
اصلا متوجه نشدم که ایلیا کی لباسش رو عوض کرده. لباس خاکی رنگش رو پوشیده بود. «جایی داری میری؟»
- یه دورهمی دوستانه هست شاید یکم طول بکشه. تا بیام تو چیکار میکنی؟
- بازی میکنم
- خوبه. برگشتم با هم بستنی بخوریم؟
- بریم بیرون؟
- نه خریدم توی فریزر هست اما نامردی اگه تنهایی بری سراغشون
ایلیا رفت و من هم پشت سیستم نشستم تا با ورودم به بازی تمام واقعیتها رو فراموش کنم. نمیتونستم آنلاین بازی کنم اینترنت قطع بود و خیلی حال نمیداد. یه پیامک از فربد رسید. بازش نکردم و به بازی ادامه دادم. نمیخواستم بازش کنم اما بعد یکساعت طاقت نیاورم و خوندم.
«اگه خواستی بری خودت برو من میخوام سوگند رو ببرم»
هندفون رو از گوشم بیرون کشیدم و پرتش کردم روی میز. به طرف کمدم رفتم. باید هرچه زودتر خودم رو به محل درگیری میرسوندم. از خونه که میخواستم برم بیرون خاله سودابه صدام زد.
- کجا میری؟
- یکی از دوستام پیام داد باید برم پیشش
- صبر کن ایلیا بیاد با هم برید
- حالاشم دیر شده خاله، زود برمیگردم
- پرهام خیلی مراقب باش خاله
***
مسیر طولانی بود وقتی خودم رو رسوندم انگار همه چیز تمام شده بود. دود لاستیکای آتیش زده شده نمیگذاشت قشنگ نگاه کنم. چشمم میسوخت. مطمئن نبودم که اونجا هستن شاید برگشته بودن ولی بازم به اطراف نگاهی انداختم ممکن بود یه جایی همون دور و برا قایم شده باشن یا در حال فرار باشن اگرچه هیچ نیروی امنیتی نبود که بخوان از دستش فرار کنن. یه لحظه شک کردم اصلا تجمعی بوده یا نه هرجوری که حساب میکردم نباید اونقدر زود متفرق میشدن. چندنفر داشتن آتیشا رو خاموش میکردن به نظر میومد نیروهای بسیج باشن لباساشون خاکی رنگ بود. خیابون رو آروم اومدم پایین رعد و برق یه لحظه همه جا رو روشن کرد. آپارتمانهای بلند دو طرف خیابون مثل اشباح معلق سایهشون رو توی خیابون انداختن. قدمهام رو تندتر کردم. صدای همهمه و ناله میومد صدای دست و سوت اما تا انتهای خیابون هیچی دیده نمیشد. دویدم. صداها بلندتر شد. یه خیابون فرعی سمت راست بود پام رو که توش گذاشتم دوباره رعد و برق همه جا رو روشن کرد. یه جمعیت ده دوازده نفره یه گوشه جمع شده بودن صداها از اونجا میومد. انگار داشتن چیزی از زمین جمع میکردن تمرکزشون روی یه نقطه بود. صدای فریاد آسمون که خاموش شد صداهاشون رو واضحتر شنیدم.
- محکمتر بزن
- حقشه
- اون چوبو بده من
- بزن لهش کن
- امونش ندید
از بینشون فربد و سوگند و یکی از لیدرها رو شناختم. حتما یه پلیس دیگه تک افتاده بود. نباید میگذاشتم سوگند اشتباه منو تکرار کنه نباید قاطی این جنایت میشد. جلوتر رفتم، پلیس نبود. لباسش خاکی رنگ بود. روی زمین مچاله شده بود. لیدر گفت: «سرشو بگیر بالا»
یکی موهاشو از عقب کشید. روی زانو نشست. سرش بالا اومد. تپش قلبم تند شد. سوگند رو فراموش کردم جلوتر رفتم اونقدر جلو که بتونم قربانی رو از نزدیک ببینم.
- اینجا چیکار میکنی؟
صدای فربد بود که میون صدای لیدر گم شد: «ماسکشو دربیار»
فربد دست انداخت و ماسک رو از صورتش کشید. زانوهام سست شد. فربد دو قدم عقب رفت. سوگند یه جیغ کوتاه کشید.
صورت بهم ریختهاش کوچکترین شباهتی به ایلیا نداشت اما خودش بود. نگاهمون بهم گره خورد. توی نگاهش ناباوری بود. انگار داشت میپرسید چرا؟
ادامه دارد...
🔍 بازنویسی نشده
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
﷽
شبای سختی رو سپری میکنم نوشتن گاهی از جان کندن هم سختتر میشه وقتی که میخوای تصاویری رو با قلمت به تصویر بکشی که در واقعیت حتی از دیدنش فرار میکنی.
توی خیابون پا میگذاری. صدای رعد رو میشنوی. از صدای همهمهها دلهره به جونت میافته اما باید همراه شخصیت داستانت جلو بری. باید جلو بری و شاهد باشی چون تو رسالت داری بنویسی.
تو نویسندهای، نویسندهای که با خودش عهد کرده تا جایی که میتونه بنویسه اونم از واقعیت. شبها مستند نگاه میکنی. به سراغ آرشیو روزنامهها میری. برنامههای اون سال ایران اینترنشنال و من و تو رو میبینی. به هر رسانهی خوب و بدی سرک میکشی. از تاریخ شفاهی وام میگیری تا شرایط فکری مردم اون زمان رو درک کنی، دلیل کارها رو بفهمی، تا تحلیل درستی از آنچه که اتفاق افتاده پیداکنی.
چیزی که مینویسی شاید برای مخاطبت داستان باشه اما برای تو سفر در دل زمان و مکان هست. این شبها که در حال نوشتن صفحات پایانی داستان هستم خیلی سخت میگذره مثل شبهای سال ۱۴۰۱
#فاطمه_رستمزاده
#در_حاشیه_نوشتن داستان #یک_قدم_مانده_به_پایان
@fatemeh_rostamzade
🔹 #یک_قدم_مانده_به_پایان
قسمت ۲۴
لیدر گفت: «به آقا جانت فحش بده تا ولت کنیم»
ایلیا لباش رو محکم روی هم فشار داد. لیدر مشت زد توی دهنش. از بین لبهای پارهاش خون بیرون زد. پسری که موهاش رو از عقب گرفته بود، محکمتر کشید.
- فحش بده تا ولت کنیم وگرنه همینجا لهت میکنیم
بعد یه رعد و برق نم نم بارون شروع شد. نفسم بند اومده بود. ایلیا نگاه ازم برنمیداشت، نگاه ازش برنمیداشتم. لیدر بطری نوشیدنی رو زد زمین یه تیکه شیشه برداشت.
- محکم نگهش دارید
دو نفر دست راستش رو گرفتن دو نفر دست چپش. دست و پاهام فلج شده بود. لیدر دست انداخت زیر چونهاش. سر ایلیا بالاتر رفت. دیگه نگاهش روبه آسمون بود. قطرههای بارون توی صورتش میخورد. لیدر شیشه رو به چشم راست ایلیا نزدیک کرد. جمعیت دست زدن و هلهله کردن. صدای «بزن بزن» بلند شد. لیدر دستش رو برد بالا. شدت بارون بیشتر شد.
- میگی یا بزنم؟
ایلیا چشماشو بست و داد زد: «یاعلی»
صداش جون نداشت اما وجودم رو لرزوند. خیز برداشتم. لیدر رو هول دادم. تعادلش رو از دست داد.
صدای ضربات بارون میون صدای موتور و آژیر ماشین پلیس گم شد.
- مامورا! مامورا! فرار کنید
به چشم بهم زدنی،همه فرار کردن.
وقتی ته خیابون مامورا رو دیدم منم فرار کردم، ترسیده بودم. نمیتونستم ثابت کنم جزء اونا نیستم، که غلطی نکردم. تا جایی که توان داشتم دویدم. دویدم و گریه کردم. بارون سیل شده بود. انگار آسمون میخواست روی سر شهر خراب بشه
از نفس افتاده بودم. نمیدونستم کجام. تاریک بود. کسی توی خیابون نبود. وایسادم و داد زدم. روی زمین چمباتمه زدم و داد زدم. سرم توی دستم گرفتم و داد زدم. قلبم داشت میترکید. سرم داشت منفجر میشد. نگاه ناباور ایلیا یه لحظه هم از جلوی چشمام کنار نمیرفت. روی زانو افتادم. دیگه نه میتونستم داد بزنم نه توان گریه داشتم.
***
نگاهی به ساختمونمون انداختم. نصف شب شده بود. بارون قطع شده بود اما تمام موهام و لباسام خیس بود. میلرزیدم. در رو باز کردم اما خونه نرفتم. به سختی پلهها رو بالا رفتم تا به پشت بام رسیدم. خبری از ایلیا نداشتم اما میترسیدم خونه برم و خبر بگیرم «ایلیا منو شناخت، همه جوره منو شناخت» روی زمین نشستم و به لبه پشت بام تکیه دادم. زانوهام رو بغل گرفتم. «حتما خاله و آقا رضا همه چیز رو فهمیدن» نمیخواستم براشون توضیح بدم. نمیخواستم باهاشون روبه رو بشم. فکر میکردم هر چی بگم باور نمیکنن.
اگه اونا هم باور میکردن امکان نداشت ایلیا حرفامو باور کنه بهش گفته بودم تا بیاد بازی میکنم اما بازی نکرده بودم. کدوم بیمارستان برده بودنش؟ یه خبر میخواستم یه خبر از حالش خبری که کمی آرومم کنه. موبایلم رو روشن کردم فربد پیام داده بود: «اگه حرفی از من و سوگند بزنی میکشمت»
ادامه دارد...
🔍بازنویسی نشده
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
سلام به خوبان همیشه همراه
حتی همین حالا که دارم این متن رو مینویسم باور نمیکنم که فردا راهی هستیم. چند هفته هست که کارم گریه هست. امروز در عرض یکساعت همه مقدمات رفتن آماده شد. مقدمات سفر خانوادگی به سمت کربلا. حالا مشغول بستن کولهها و گرفتن لیست برای برداشتن وسایل لازم برای پیاده روی اربعین هستم. انشاء الله فردا بعدازظهر به سمت مرز خسروی حرکت میکنیم.
از حس و حالم بگم؟ توی بهت هستم و هنوز باور نکردم.
انشاءالله سفرنامه اربعین رو تا جایی که بتونم مینویسم و توی کانال میگذارم.
#فاطمه_رستمزاده
#اربعین_۱۴۰۴
@fatemeh_rostamzade
5.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹رزق اربعین امسال
چند روز پیش که مشغول نوشتن قسمت ۲۳ و ۲۴ داستان #یک_قدم_مانده_به_پایان بودم به مشکل برخوردم. طرح داستان برایم واضح بود اما نوشتن و بازسازی صحنهها به نظرم کار نشدنی میآمد. چند دقیقه فقط به تصاویر شهید آرمان نگاه کردم و گریه کردم. چند دقیقهای از صحبتهای پدرش را گوش دادم و گریه کردم.
وضو گرفتم و به شهید متوسل شدم و بعد شروع به نوشتن کردم. خودش کمکم کرد. از آن لحظه حضور شهید آرمان را در زندگیم حس کردم. در نوشتنم حس کردم. در خط به خط داستانم حس کردم. تصویرش را که میبینم گریه امانم نمیدهد. قبلا نسبت به این شهید اینطور نبودم.
پریشب مثل همیشه و بیشتر از همیشه با حسرت رفتن به کربلا به رختخواب رفتم. میان خواب و بیداری با خودم گفتم «اگه قسمتم میشد میرفتم به نیت شهید آرمان میرفتم.»
دیروز صبح که بیدار شدم حرفم را فراموش کردم. وضو گرفتم و باز هم برای نوشتن ادامه داستان به شهید متوسل شدم. هنوز نیم ساعت از نوشتنم نگذشته بود که همسرم آمد و گفت که ممکن است بتوانیم برویم.
مادرش میگفت نوحه «غریب گیر آوردنت» را زیاد گوش میداده و عاقبت همانطور شهید شده. نحوه شهادتش شباهت زیادی به ارباب دارد. به گمانم رزق اربعین امسال را از دست او گرفتهام و اگر خدا بخواهد میخواهم قدمهایم را به نیابت از او بردارم.
ساعت ۶:۱۰ صبح
۱۹ مرداد
#فاطمه_رستمزاده
#اربعین_۱۴۰۴
@fatemeh_rostamzade
از خود اراک تا اینجا موکبهای زیادی دیدیم. این فرهنگ زیبای موکب داری به ایران هم رسیده جهان اسلام برای رویدادهای مهم آماده میشود. رویدادهایی که به روحیه همدلی و از خود گذشتگی نیاز دارد. علمداران این جهان شیعیان هستند.
📷 اولین موکبی که ایستادیم.
ساعت ۱۸:۴۹ نهاوند
#فاطمه_رستمزاده
#اربعین_۱۴۰۴
@fatemeh_rostamzade
بعد از ظهر ۲۰ مرداد ماه بود که به کاظمین رسیدیم. خسته و گرسنه و بیشتر از هر دو خسته. راننده ما را روبه روی حرم پیاده کرد همان موقع جوانی آمد و با التماس گفت که به همراهش برویم. وعده غذا و جای خواب و حمام و... میداد. بازار گرمی میکرد. آنقدر خسته بودیم که دیگر جای تعارف نبود قبول کردیم. از پلی بزرگ که روی دجله قرار داشت رد شدیم. سوار یک ماشین شاستی بلند شدیم و ما و چند نفر دیگر از زائرین را به یک حسینه بردند. مردها طبقه بالا و خانمها طبقه پایین. موکب وقف یک زن و مرد بود فرصت نشد دربارهاشان از خادم آنجا که زن مهربانی بود بپرسم.
خواستند برایمان طعام بیاورند اما فقط میخواستیم بخوابیم. چند ساعتی زیر باد کولر و پنکه خوابیدیم. سرما توی وجودم رفته بود اما دوست نداشتم تمام شود انگار میخواستم برای روزهای بعد ذخیرهاش کنم. وقتی بیدار شدیم. هنوز دو ساعتی به غروب آفتاب مانده بود.
دختر بزرگم گفت با آنکه فقط ۱۲ ساعت است که از مرز رد شدیم انگار یک هفته گذشته. نه بخاطر اینکه سخت گذشت بخاطر حجم حوادث و خاطرهها و دیدنی ها و شنیدنی ها و...
شبیه شب قدر که اندازه ۸۵ سال است این سفر هم انگار به طول عمر مفیدت اضافه میکند. به داشتههای روحت برکت میدهد.
#اربعین_۱۴۰۴
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
نتوانستم لباسها را بشویم آب فشارش کم بود. خادم آنجا میگفت روزی هفت ساعت «کهربا» ندارند و آب هم «ماکو» میشود. البته او اینطور حرف نزد تمامش را عربی گفت اما فقط این دو کلمه به یادم ماند. قبل از رفتن برای دختر کوچکم مانتو عبایی گرفته بودیم خادم چشم از دخترم برنمیداشت و آخرش گفت که شبیه دخترای عراقی شدی و لباست خیلی «جمیل» هست. وقتی رنگ و بویی از فرهنگشان میگیری خوششان میآید. بعد از نماز و غذا به طرف حرم رفتیم. کالسکه و چهار کوله را امانت گذاشتیم و به داخل حرم رفتیم. هر سه دخترم نظرشان این بود که حال و هوای حرم امام رضا را دارد. برعکس سامرا که در بسته بود و وقت تنگ؛ نشد که زیارت کنیم اینجا وقتمان آزاد بود. ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه از حرم بیرون آمدیم و حدود یکساعت بعد توی ون سفیدی نشسته بودیم تا ما را به نجف ببرد.
#اربعین_۱۴۰۴
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade
سلام به تمام خوبان همیشه همراه. اسم تکتک عزیزانی که برام پیام فرستادن رو بردم. قدمهای آخر رو با شهید آرمان عزیز شریک بودید. و زیارت نامه اربعین رو با ذکر نامتون نشسته بر زمین گرم کربلا خوندم. وقت نشد تمام پیامها رو سین کنم و جواب بدم اما همشون رو دیدم.
زیارتتون قبول
با کولهباری از امید برگشتم. با نیرویی برای کار مضاعف. پاهام ورم کرده و نمیتونم درست راه برم اما لنگ لنگان به کارها میرسم. انشاءالله کمکم نیرویی که در روحم ذخیره کردم جسمم رو هم همراه کنه.
یکی از آموزههای این مسیر زیبا این هست👈 باید رفت...
به امید خدا تا چند روز آینده فعالیتهای حرفهای رو آغاز میکنم. فعالیتهایی که تمامشون نذر ظهور مهدی زهراست. دلتنگ طریق مشایه هستم و همین باعث میشه به یاد اون راه، درراه زندگی و بندگی محکمتر گام بردارم تا انشاءالله زودتر به ظهور برسیم. اصلا پیاده روی اربعین جلوهای از دوران ظهور هست. یک جلوه چنین بیابانگردمان کرده ببین خود ظهور با ما چه خواهد کرد.
یا علی
#فاطمه_رستمزاده
@fatemeh_rostamzade