#صدای_شما
سلام و درود بر شما. ممنونم🙏🙏
بله ساکن اراک هستم. در حال حاضر فقط یک کلاس نیمه حضوری با بچههای دوره پیشرفته دارم. هنوز برای دوره جدید تصمیمگیری نشده انشاءالله تا پایان تیرماه از طریق همین کانال اطلاع رسانی انجام میشه.
🔸زائرنامه ۳
🔸 #فاطمه_رستمزاده ۱۹ تیر ماه
همانی شد که فکر میکردم. راننده تاکسی داشت سر اینکه امام رضای هشت یک طرفه هست و باید از خیابان شهید حنایی برود غرغر میکرد که یکباره گنبد را دیدم. دست روی سینه گذاشتم و تا بیایم بفهمم که چه باید بگویم وارد زیرگذر شدیم.
حالا توی رواق امام خمینی نشستهام. اتاقمان را حدود یک بعدازظهر تحویل میدهند. چمدانها را داخل هتل گذاشتیم و به حرم آمدیم. اذن دخول را که خواندیم دعای عهد از بلندگوها پخش شد. یادم آمد که خیلی وقت است دعای عهد نخواندهام.
وارد صحن آزادی که شدیم چشمم به ضریح مطهر افتاد ایستادم و چشم دوختم اما جلو نرفتم. بقیه رفتند زیارت اما من از دور سلام دادم و برگشتم سمت رواق امام خمینی. حالا اینجا نشستهام. روی فرشهایی که شاهد راز و نیاز زائران زیادی بودهاند. کبوتری روی فرشها راه میرود. پسربچهای به آرامی دنبالش میکند. کبوتر پرواز میکند روی شمعدانی یکی از لوسترهای بزرگ مینشیند.
نور از پنجرهها و محفظههای سقف روی آینهکاریها تابیده. بوی عطر حرم بیشتر از همیشه فضا را پر کرده. پسری نوجوان قسمت بالا را جاروبرقی میکشد.
خادمی که روبه روی من ایستاده توی حال خودش است. نه حال خودش نیست حال خود آدم نمیتواند اینقدر خوش باشد. نگاهش روی سقف میدود اما دلش نمیدانم کجاست. حتی نمیدانم که چه میبیند اما حس میکنم آنچه او میبیند با نگاه ظاهری من متفاوت است. خدا کند زودتر بفهمم که کجا آمدهام و باید چه بگویم و چه بخواهم و چه کار کنم.
@fatemeh_rostamzade
🔸زائرنامه ۴
🔸 #فاطمه_رستمزاده ۲۱ تیرماه
بیماری هم میتواند پربرکت باشد. دیروز بیمار بودم و همین بیماری توانست مرا به تعادلی که میخواستم برساند. وقتی مریض میشویم میفهمیم که همه چیز در این دنیا موقت است؛ از خودمان چیزی نداریم که به آن ببالیم یا به آن تکیه کنیم.
نمیتوانستم درست راه بروم، نمیتوانستم بنویسم، حتی نمیتوانستم گریه کنم.
با بیماری آدم میفهمد که از خودش هیچچیزی ندارد آنوقت است که از خودش میبرد و دست نیازش را به سمت کسی که کوچکترین ضعفی ندارد دراز میکند. بیماری هم میتواند پربرکت باشد اگر بتواند تکبر و غرور آدم را بشکند.
***
حدود یک ماه پیش یکی از هنرجوهایم داستانی امام رضایی نوشته بود. یکی از شخصیتهای داستان به نظرش رسید مادر و خواهرش را در صحن دیده در صورتی که همراهش نبودند. دوستش گفت دلشان اینجاست و تو جسمشان به چشمت میآید. حالا شده حکایت من چشم که میچرخانم آشنا میبینم. بعضی افراد را بارها و بارها میبینم. حتی افرادی که التماس دعا نگفتهاند یا حتی نمیدانند که من اینجا هستم. فکر کنم هرکه را که میشناسم دلش در حرم امام رضا علیه السلام است. اصلا مگر میشود ایرانی باشی و دلت در حرم امام رضا جانت نباشد؟
@fatemeh_rostamzade
در رواق امام خمینی هستم. مادران مشغول آماده کردن فرزندانشان هستند برای اینکه آنها را نذر آمدن امامشان کنند.
@fatemeh_rostamzade
کل رواق مال مادران شده. به همه یک بطری آب میدهند. این رزق امروز است. رزقی که در کربلا نبود. برای شش ماهه نبود. اما اینجا قرار نیست کربلا تکرار شود. قرار است این کودکان نذر امامشان شوند تا دیگر عاشورا تکرار نشود تا دیگر طفلی تشنه شهید نشود. امروز تا چشم کار میکند، مادر و فرزند میبینی. امروز روز مادران است. امروز روز حضرت رباب است. روز نقش آفرینی زن در جایگاه تمدن سازی مهدوی.
به هر مادری علاوه بر آب لباس و سربند هم میدهند. لباس سربازی که با عشق بر تن فرزندانشان میکنند.
@fatemeh_rostamzade
دیروز که گفتند ساعت ۸ مراسم شیرخوارگان حسینی آغاز میشود با خودم فکر کردم چقدر زود؛ برای یک مادر سخت است این ساعت بچهها را آماده کند. مخصوصا اگر کودک بدخواب باشد و تا نیمههای شب، هم خودش و هم اهالی خانه را بیدار نگه دارد.
قبل از ساعت شش آمدن مادران و کودکانشان آغاز شده و هنوز ۴۰ دقیقه به ۸ صبح مانده نیمی از رواق پر شده است.
@fatemeh_rostamzade
🔸 مسیر
🔸 #فاطمه_رستمزاده ۳۱ تیرماه ۱۴۰۳
رسیدن به هدف فقط تلاش نمیخواد؛ بیشتر از تلاش، حرکت کردن در مسیر درست ما رو به نتیجه دلخواه میرسونه.
اگرچه کمیت خواه ناخواه کیفیت رو بالا میبره اما گاهی حرکت سریع در یک مسیر اشتباه، ما رو سالها عقب میاندازه.
تا چه اندازه مسیری که باید طی کنی رو میشناسی؟ آیا هدفت فقط یک کلمه هست یا نه، مقصدی هست که مسیری رو جلوی چشمات باز کرده؟
@fatemeh_rostamzade
🔸سکوت و سکون
🔸 #فاطمه_رستمزاده ۶ مردادماه ۱۴۰۳
در کنار آموزشهای نویسندگی مدام یک سخن تکرار میشود لزوم سکون و سکوت در کنار کار و تلاش.
این وقفهها به دستهبندی مطالب قبلی کمک میکند و سبب میشود نیروی لازم برای کار دوباره را کسب کنید.
دهه اول و دوم محرم یکی از زمانهای وقفه من است.
برکات این سکوت و سکون کمتر از آن فعالیتهای پی در پی نیست. انگار فرصت میکنی خودت را پیدا کنی و مهمتر از آن جایگاه خودت را در پازل آخرالزمان ببینی؛ اینکه چه کاری باید بکنی و چه کاری نباید بکنی. اهدافت بازبینی میشود. نیروی کافی برای فعالیتهای آینده را به دست میآوری.
و این اشک، این اشک مقدس در کنار پاک کردن قلبت انگیزهای به تو میدهد که میتوانی ساعتها کار را تحمل کنی و به حرکت به سمت مقصد ادامه دهی.
@fatemeh_rostamzade
🔸چقدر فرق میکنیم
🔸 #فاطمه_رستمزاده ۷ مرداد ۱۴۰۳
بدن کوچک دخترم پر شده از تاول، آبله مرغان گرفته است. بدنش را خنک میکنم، تاولها را با عرق بید و کاسنی شستشو میدهم اما باز دلم میسوزد، باز نگرانم.
امروز عکسی از مادری فلسطینی دیدم که کودکش را روبهرویش خوابانده بود بهتر بگویم بچه از حال رفته بود. سرتاسر بدن کودک، ترکش بود. راستش را بخواهید از خودم و موقعیتی که در آن هستم خجالت کشیدم. سختی کار من کجا و آن مادر کجا؟ در خانهام در امنیت کامل نشستهام کودکم بیماری سبکی گرفته که خطر مرگ ندارد. تمام وسایل برای رسیدگی به او در اختیارم است اما آن مادر چه؟
عکسی که دیدم این جمله را فریاد میزد: «کودکم روی دستم مانده چه کنم؟»
@fatemeh_rostamzade
هدایت شده از KHAMENEI.IR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️لحظاتی از آخرین دیدار روز گذشته (سهشنبه ۹ مرداد ۱۴۰۳) شهید اسماعیل هنیه با رهبر انقلاب اسلامی
💻 Farsi.Khamenei.ir
شده ندانی چه بنویسی؟
شده ندانی چه بگویی؟
شده ندانی چگونه دردت را فریاد کنی، چگونه بغضت را اشک؟
شده گلویت قاتلت شود و دست بگذاری روی گلویت که خفهات نکند؟
دیگر هیچ چیزی جوابگو نیست. نه نوشتن، نه خواندن، نه اشک نه نالیدن. دیگر هیچ چیز آرامم نمیکند مگر ظهور.
میدانی تازه فهمیدم که چرا به امام رضا جانمان غریب میگویند. تازه داغ امام رئوف برایم زنده شده. مهمان ما را کشتند. امام رضا جانمان هم مهمانمان بود. مهمانمان را شهید کردند. تازه فهمیدم چه خفه کننده است این غم.
تازه فهمیدم چه حسی داشتند مردم عراق وقتی حاج قاسم میان خاکشان پرپر شد.
تازه فهمیدم داغدار یعنی چه. جگرم میسوزد با خونخواهی آبی به قلب داغدارمان بزنید.
#خونخواهی_هنیه_عزیز
@fatemeh_rostamzade
🔸زمین خوردن
🔸 #فاطمه_رستمزاده ۱۸ مرداد ماه ۱۴۰۳
مسیر که همیشه هموار نیست. مسیر موفقیت را میگویم. سنگ دارد. بالا و پایین دارد. گاهی کسی یقهات را میگیرد و تو را عقب میاندازد. گاهی برایت زیرپایی میگیرند. حتی ممکن است پای خودت در چالهای پیچ بخورد و زمین بخوری. زمین خوردن طبیعی است اما بلند نشدن طبیعی نیست.
در مسیر موفقیت هر زمانی که زمین خوردی یک یا علی بگو و زود بلند شو. قرار نیست بخاطر کتمان شکست، سینهخیز به عقب برگردی. بلند شو و با افتخار لباست را تکان بده. این همه از راه را آمدهای، بعد از این را هم میتوانی ادامه دهی. زمین خوردن باعث میشود حواست را بیشتر جمع چالهها کنی.
@fatemeh_rostamzade
🔸سفرنامه اربعین ۱۴۰۲ قسمت اول
🔸 #فاطمه_رستمزاده
پارسال همین روزها بود که کولهمان را میبستیم. از دور و نزدیک هشدار میدادند که «هوای عراق گرم است و این سفر با بچه پرخطر است.» اما مگر میشد این را حالی دلمان کنیم.
تمام فضای اینترنت را بالا و پایین کردم؛ از مطالعه نوع خوراک و پوشاک در گرما گرفته تا پیشگیری از گرمازدگی و در نهایت درمان آن. هرچه بیشتر میخواندم بیشتر اضطراب میگرفتم.
دلم یک روز آشوب بود و روز دیگر بیقرار رفتن. عاقبت نمیدانم چگونه دو روز قبل از رفتن آرام گرفتم و دیگر نگران هیچ چیز نبودم. نمیدانم از آن جهت که دلیل زمینی نداشت آرامشی بود که از جای دیگری میآمد. جایی که من توان دیدنش را نداشتم. حالا دیگر همگی شده بودیم سراپا عشق رفتن.
یک ویلچر برای بارها برداشتیم، یک کالسکه برای دختر سه سالهمان. خاکشیر و تخم شربتی و لباس نخی و... خلاصه عازم پیاده روی اربعین شدیم. با پرچمی که در راه خریدیم و پرچمدار هشت سالهای که آن را حمل میکرد. و همراه دختر بزرگم که همسال حضرت سکینه امام حسین علیه السلام بود و مدام ما را یاد او میانداخت.
ما را تمام مسیر نجف تا کربلا بدون مشکل خاصی پیاده بردند. میگویم «بردند» چون «رفتیم» اشتباه است. پای رفتن را خودشان میدهند، نای رفتن راخودشان، مسیر را خودشان، مقصد را خودشان؛ تازه بابت این همه محبتی که میکنند ثواب قدمهایمان را نیز تضمین میکنند. ما را بردند و برگرداندند هر پنج نفرمان را.
امسال اما با شرایط متفاوتی عازم هستم. همسر و دختر بزرگم و دختر دومم -همان پرچمدار گروه- با من نیستند.
اگر خدا بخواهد تا جایی که بتوانم سفرنامه امسال را روزبه روز برایتان میفرستم تا در این سفر همراه باشید.
۳۰ مرداد ۱۴۰۲ دو روز مانده به حرکت
#اربعین_حسینی
#سفر_نامه
@fatemeh_rostamzade
🔸سفرنامه اربعین ۱۴۰۲ قسمت دوم
🔸 #فاطمه_رستمزاده
ماهی در آب، دریا را حس نمیکند فقط هیجان شناور بودن در آب را احساس میکند. ماهی در آب نمیداند در دریاست. امواج و زیباییهای دریا را نمیبیند. حس میکنم شبیه ماهی کوچکی در دل اقیانوسی بیانتها شدهام.
پیام میدهند و التماس دعا میگویند. زنگ میزنند و لرزش صدایشان دلم را میلرزاند. آنها اقیانوس را میبینند ولی من در ذره ذرهاش غرق شدهام و نمیتوانم درک کنم کجا هستم و به کجا میروم.
من فکرم درگیر چه در راه باید ببرم و چه باید بکنم هست ولی عاشقان آقا دلشان درگیر مقصد. حس میکنم آنها مقصد را از همین مبدأ میبینند. از همینجا اقیانوس را با تمام وجود به تماشا نشستهاند.
حس ماهی کوچکی را دارم. من را از آب بیرون نیاندازید اما اقیانوس را نشانم دهید، من نمیدانم کجا هستم و به کجا میروم.
۳۱ مرداد ۱۴۰۲ یک روز مانده به حرکت
#اربعین_حسینی
#سفر_نامه
@fatemeh_rostamzade
🔸سفرنامه اربعین ۱۴۰۲ قسمت سوم
🔸 #فاطمه_رستمزاده
ساعت ۷ به مهران رسیدیم و در یکی از خانههای اهالی خون گرم اینجا منزل کردیم. اولین منزل این مسیر. صاحبخانه یک پیرزن نورانی است. اتومبیل ما اگر اشتباه نکنم پنجمین اتومبیلی بود که در حیاط منزل پارک میشد. اتاق مهمانشان را به ما دادند.
غذا را روی گازشان گرم کردم. یکی از نوهها به اصرار تمام ظرفهای سفر ما را شست. خانهی ساده اما راحتی دارند جوری که بعد از نماز هر چهار نفرمان_پدر و مادرم، من و دختر چهارسالهام_ به خوابی عمیق فرو رفتیم. از خواب که بیدار شدم گمان کردم ساعت ۳ شده و وقت رفتن است اما با تعجب دیدم که تازه دوازده شب است، از فرصت استفاده کردم برای نوشتن خاطراتم.
یکی از چیزهایی که باعث میشود عاشق این سفر باشم حس آشنایی است که به من میدهد. انگار چیزی تمام مسافرین را به هم پیوند میدهد. مسافرینی که مثل قطرههای باران به هم میپیوندند و رود میشوند تا به دریا برسند. شاید مقصد است، شاید پیراهنهای سیاه، شاید نوحهای که زمزمه میکنند یا عشقی که در سینه دارند؛ هرچه هست همه را با هم مهربان و یکی کرده.
حس میکنی با خویشانت هستی. کسی را نمیشناسی اما با تمامشان احساس آشنایی داری. هر چه به مهران نزدیکتر میشوی این احساس شدت میگیرد. لحظه به لحظه مسیر هم همرنگ جماعت میشود. موکبهایی که بر تعدادشان افزوده میشود. تابلو نوشتهایی که آدم را یاد دفاع مقدس و مسیر شهدا میاندازد. زائرهایی که در گوشه و کنار استراحت میکنند. همه یک رنگ، همه یک راه، همه یک مقصد دارند آن هم حـسـین علیه السلام. چنگ زدهاند به ریسمان الهی تا از امواج طوفان دنیا به کشتی امام حسین علیه السلام برسند و آنجا آرام گیرند. دیگر طاقت ندارم دوست دارم هرچه زودتر ساعت ۳ شود.
۱شهریور - مهران-میدان هفت تیر- روز اول حرکت
#اربعین_حسینی
#سفر_نامه
@fatemeh_rostamzade
🔸سفرنامه اربعین ۱۴۰۲ قسمت چهارم
🔸 #فاطمه_رستمزاده
صدای اذان صبح از نقطه صفر مرزی به گوشمان میرسید. کاش مرزی نبود. کاش بین ما و امام حسین علیه السلام هیچ مرزی نبود. باز میشود از مرزهای زمینی گذشت اما سدی که گناه میکشد را چه کنم؟ هرچه سیاهی این قلب بیشتر میشود مرز و فاصلهی بین من و دیدن حقیقت وجود امام بیشتر. کاش میشد تمام مرزها را بردارم. تمام حجابهایی که روی چشمم کشیده شده.
نماز صبح را در نقطه صفر مرزی خواندیم و نزدیک گیتها شدیم به خیال اینکه چند دقیقه بعد در کشور عراق هستیم اما با صحنهای مواجه شدیم که تمام انتظارتمان را تغییر داد. پشت نردههایی ما را نگه داشتند و گروه گروه به قسمت بعدی محوطه فرستادند. سه بار پشت نردهها نگهمان داشتند. دفعه آخر نفسگیرترینشان بود. در موقعیت سوم حدود سه ساعت تمام میان ازدحام زائرها گیر افتاده بودیم. نه راه پیش رفتن بود نه راه برگشت. خودم را ستون کرده بودم کسی روی کالاسکه نیافتد از طرفی میترسیدم بخاطر کمبود هوا اتفاقی برای دختر کوچکم بیافتد. نه از آب خبری بود و نه از راه نجات. تا چشم کار میکرد زائرانی بودند که کم و بیش شرایط مشابهی داشتند. کمکم آبی که داشتیم تمام شد. یاد صحرای قیامت افتاده بودم. دیگر پاهایم قدرت ایستادن نداشت. با خودم گفتم: «چطور میشود پنجاه هزار سال در صحرای قیامت معطل شد؟» با تمام وجودم از خدا خواستم که در قیامت به فریادمان برسد.
دختری حدود ده سال کنار من بی صدا گریه میکرد. من را یاد دختر دومم انداخت. فکر کردم از ازدحام ترسیده یا بین خودش و خانوادهاش فاصله افتاده. علت را پرسیدم تا آرامش کنم. یک کلمه گفت: «تشنمه» نمیدانی همین یک کلمه در راه کربلا چه بلایی بر سرت میآورد. روضه مجسم است. آبی در کار نبود. میان وسایلمان گشتم. خدا رو شکر یک خیار پیدا کردم و به دستش دادم، گمانم کمی از عطشش را گرفت.
وقتی میگویم ازدحام تو خودت همه چیز را تصور کن. زنها و مردها را که جدا نکرده بودند. بچهها را که جدا نکرده بودند. پیرترها یکی یکی حالشان بهم میخورد. صدای گریهی بچهها کمکم بلند میشد. آفتاب بالا آماده بود. عطش بود و اضطراب و معذب بودن میان آن همه نامحرم. گریهام گرفت نه از وضعیتی که در آن گرفتار شده بودیم نه نه؛ اصلا مگر میشود در این راه بیایی و راحتی بخواهی. حضرت زینب«س» را میان نامحرمها ببرند و تو حالا یاد خودت بیافتی. بچههای امام حسین علیه السلام تشنه باشند و حالا از تشنگی خودت بنالی؟ صحنهها رنگ عوض کرده بودند و روضهخوانی میکردند. روضه حضرت رقیه، روضه حضرت زینب، روضه بازار و...
از گیتهای ایرانی که عبور کردیم دیگر توان ایستادن نداشتیم روی زمین نشستیم. همهی زوار حال و روز ما را داشتند. سخن را کوتاه کنم ما ساعت چهار صبح وارد مرز شدیم و ساعت نه و نیم صبح سوار ونی که قرار بود ما را به کربلا ببرد.
انشاء الله ادامه دارد...
۲شهریور- مهران- روز دوم حرکت
#اربعین_حسینی
#سفر_نامه
@fatemeh_rostamzade
🔸سفرنامه اربعین ۱۴۰۲ قسمت پنجم
🔸 #فاطمه_رستمزاده
اتومبیل ما یک ون سفید رنگ بود. ما جزء آخرین مسافرهایش بودیم. دخترم کنار پنجره نشست و من هم کنارش. ظرفیت که تکمیل شد راننده یک ساک بزرگ و شیک رو نشانمان داد که روی زمین مانده بود. مال هیچکدام از مسافرها نبود. دو اتومبیلی که دو طرف ون ما بودند زودتر حرکت کرده بودند. معلوم شد که ساک متعلق به یکی از زائران بوده و جامانده.
حرکت کردیم. در مسیر به آن ساک جامانده فکر میکردم. در این سفر با سختیهای متفاوتی به چالش کشیده میشوی. روی هرچیزی که بیشتر حساس باشی همان میشود محل امتحانت. به نظر من این مسیر بزرگت میکند. حساسیتت را روی امور دنیوی کم میکند و تو را در برابر امور معنوی حساستر میکند.
برنامه ما این بود که ابتدا به کربلا برویم و تا خیلی شلوغ نشده زیارت کنیم. بعد به نجف برویم و بعد از زیارت پیادهروی را شروع کنیم.
برای ناهار و نماز یک ساعتی در یک موکب توقف کردیم. ساعت پنج بعدازظهر به کربلا رسیدیم. راه چهار ساعته هشت ساعت طول کشید. قبل از سفر اینکه شب جمعه در حرم هستیم بیتابم کرده بود اصلا نمیتوانستم تصورش را هم کنم که شب جمعه در کربلا باشیم و نشود که به زیارت برویم.
خستگی و تشنگی و گرسنگی تمام زائرانی که تازه پیاده شده بودند را از پا درآورده بود. فقط اتومبیل ما نبود. کمی که جلو آمدیم یک وانت عراقی نگه داشت و مشغول پخش غذا بین زوار شد. آن طرفتر یک وانت دیگر مشغول پخش انگور خنک. یکی دیگر مشغول پخش آب خنک. با آنکه وسط خیابان اصلی شهر بود و نمیتوانستند موکب بزنند اما راهی برای رسیدگی به زوار پیدا کرده بودند.
کلی راه رفتیم تا به موکبی که هر سال میرفتیم، برسیم. همراهان من خیلی خسته بودند. خودم هم احساس خستگی میکردم. هرچه فکر کردم تا راهی برای رفتن به زیارت پیدا کنم نتوانستم. یاد حرف استاد فاطمینیا که خداوند رحمتش کند و به درجاتش بیافزاید افتادم. میگفتند: «حب الله داشته باشید نه حب عبادت.» دیدم ماندن در موکب و رسیدگی به دخترم و مادرم چیزی هست که خداوند بیشتر دوست دارد پس همین کار را کردم.
گفتیم استراحت میکنیم و قبل از نماز صبح به حرم میرویم. نصف شب بیدار شدم. برایم عجیب بود که چرا ساعت دو و نیم نمیشود تا موبایلم زنگ بخورد. مادرم هم بیدار شده بود. زودتر بلند شدیم و وضو گرفتیم. با هم گفتیم خوابمان که نمیآید زودتر به حرم برویم. وقتی صدای اذان موکب بلند شد فهمیدیم ساعت موبایلمان بعد از خروج از مرز خود به خود دو ساعت به عقب کشیده شده است. این شد که برای نماز صبح جمعه هم به حرم نرسیدیم.
بعد از نماز به سمت بینالحرمین حرکت کردیم.
انشاءالله ادامه دارد ...
#اربعین_حسینی
#سفر_نامه
@fatemeh_rostamzade