eitaa logo
روانشناسی خانواده
1.1هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
918 ویدیو
60 فایل
دکتر فاطمه السادات فاطمی. خانواده درمانگر . مشاوره پیش از ازدواج.خیانت . افسردگی. اضطراب جهت وقت مشاوره تلفنی لطفا به شماره زیر در ایتا پیام دهید 09306118192 جهت مشاوره حضوری با شماره تلفن زیر تماس بگیرید. 09105911004 ادمین: @dr_fatemeh_sadat_fatemi
مشاهده در ایتا
دانلود
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن ، آگهی وفاتش را بخواند . زمانی که برادرش لودویگ فوت شد ، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است . آلفرد وقتی صبح روزنامه‌ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول ، میخکوب شد : آلفرد نوبل ، دلال مرگ و مخترع مر‌گ‌ آورترین سلاح بشری مرد ! آلفرد ، خیلی ناراحت شد . با خود فکر کرد : آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند ؟ سریع وصیت نامه‌اش را آورد . جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد . پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ ای برای صلح و پیشرفت‌ های صلح آمیز شود . امروزه نوبل را نه به نام دینامیت ، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل ، جایزه‌ های فیزیک و شیمی نوبل و ... می‌شناسیم . او امروز ، هویت دیگری دارد . یک تصمیم ، برای تغییر یک سرنوشت کافی است . 📜 @fatemeh_sadat_fatemi
راننده تاکسی گفت : میدونی بهترین شغل دنیا چيه؟ گفتم : چیه؟ گفت : راننده تاكسی . خنديدم . راننده گفت : جون تو . هر وقت بخوای ميای سركار ، هر وقت نخوای نميای ، هر مسيری خودت بخوای می‌ری ، هروقت دلت خواست يه گوشه می‌زنی بغل استراحت می‌كنی ، مدام آدم جديد می‌بينی ، آدم‌های مختلف ، حرف‌های مختلف ، داستان‌های مختلف . موقع كار می‌تونی راديو گوش بدی ، می‌تونی گوش ندی ، می‌تونی روز بخوابی شب بری سر كار . هر كيو دوست داری می‌تونی سوار كنی ، هر كيو دوست نداری سوار نمی‌كنی ، آزادی و راحت . ديدم راست می‌گه ، گفتم : خوش به حالتون . راننده گفت : حالا اگه گفتی بدترين شغل دنيا چيه؟ گفتم : چی؟ راننده گفت: راننده تاكسی و ادامه داد : هر روز بايد بری سركار ، دو روز كار نكنی ديگه هيچی تو دست و بالت نيست ، از صبح هی كلاچ ، هی ترمز ، پادرد ، زانودرد ، كمردرد . با اين لوازم يدكی گرون ، يه تصادفم بكنی كه ديگه واويلا می‌شه ، هر مسيری مسافر بگه بايد همون رو بری ، هرچی آدم عجيب و غريب هست سوار ماشينت می‌شه ، همه هم ازت طلبكارن . حرف بزنی يه جور ، حرف نزنی يه جور ، راديو روشن كنی يه جور ، راديو روشن نكنی يه جور . دعوا سر كرايه ، دعوا سر مسير ، دعوا سر پول خرد ، تابستون‌ ها از گرما می‌پزی ، زمستون‌ها از سرما كبود می‌شی . هرچی می‌دويی آخرش هم لنگی . به راننده نگاه كردم . راننده خنديد و گفت : زندگی همه چيزش همين‌ جوره . هم میشه بهش خوب نگاه كرد ، هم میشه بد نگاه کرد . بستگی به دیدگاه خودت داره . 📜 @fatemeh_sadat_fatemi
روزی مرد نابینایی روی پله‌ های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پايش قرار داده بود . روی تابلو خوانده می شد : " من نابینا هستم لطفا کمک کنيد ." روزنامه نگارخلاقی از کنار او گذشت و نگاهی به او انداخت ، فقط چند سکه در داخل کلاه بود . او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد نابینا اجازه بگيرد تابلوی او را برداشت ، آن را برگرداند و اعلان ديگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد . عصر آن روز ، روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد نابینا پر از سکه و اسکناس شده است . مرد نابینا از صدای قدم‌ های او ، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگويد ، که بر روی آن چه نوشته است ؟ روزنامه نگار جواب داد : " چيز خاص و مهمی نبود ، من فقط نوشته شما را به شکل ديگری نوشتم ." و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد . مرد نابینا هيچوقت ندانست که او چه نوشته است . ولی روی تابلوی او خوانده می شد : " امروز بهار است ، ولی من نمی توانم آن را ببينم ! " وقتی کارتان را نمي توانيد پيش ببريد استراتژی خود را تغيير بدهيد ، خواهيد ديد بهترين ها ممکن خواهد شد ‌. باور داشته باشيد هر تغيير بهترين چيز برای زندگی است . حتی برای کوچکترين اعمالتان ، از دل ، فکر ، هوش و روحتان مايه بگذاريد ، اين رمز موفقيت است . لبخند بزنيد . 📜 @fatemeh_sadat_fatemi
سلطان به وزیر گفت ۳ سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی. سوال اول: خدا چه میخورد؟ سوال دوم: خدا چه میپوشد؟ سوال سوم: خدا چه کار میکند؟ وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود. غلامی دانا و زیرک داشت. وزیر به غلام گفت سلطان ۳ سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم. اینکه :خدا چه میخورد؟ چه میپوشد؟ چه کار میکند؟ غلام گفت: هر سه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم و سومی را فردا...! اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش را میخورد. اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد. اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم. فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند. وزیر به دو سوال جواب داد، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟ وزیر گفت این غلام من انسان فهمیده ایست. جوابها را او داد. گفت پس لباس وزارت را در بیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد. بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند. 📜 @fatemeh_sadat_fatemi
فرزندی از پدر قیمت زندگی را پرسید. پدرسنگى زیبا به او داد و گفت بردار و ببر بازار، ببین مردم چقدر می خرند؛ اگر قیمت را پرسیدند، هیچ نگو، فقط دو انگشتت را ببر بالا. سنگ را به بازار برد. سنگ را دیدند و قیمت پرسیدند. فرزند دو انگشتش را بالا آورد؛ گفتند دو هزار تومان! نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت؛ پدر به او گفت این بار برو در بازار عتیقه فروشان؛ آنجا وقتی فرزند دو انگشتش را بالا برد عتیقه فروش گفت: دویست هزار تومان! این بار هم نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. پدر به او گفت: این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو. وقتی دو انگشتش را بالا برد آن گوهر شناس گفت دو میلیون تومان! فرزند بازگشت و باز هم ماجرا را برای پدر تعریف کرد. پدر گفت: فرزندم! حالا فهمیدی که قیمت زندگی چند است ؟! "مهم است که گوهر وجودت را کجا وبه چه کسی بفروشی..." 📜 @fatemeh_sadat_fatemi
"مراد،" ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ روستا ﺑﻪ "ﺻﺤﺮﺍ" ﺭﻓﺖ ﻭ در راه برگشت، به ﺷﺐ خورد و از قضا در تاریکی شب ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭ "ﺣﻤﻠﻪ" ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ "ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ" ﺳﺨﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ "ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ" ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ "ﮐﺸﺖ" ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺎ ﮐﻪ ﭘﻮﺳﺖ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽ‌ﺭﺳﯿﺪ، ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ "ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ" ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ "ﺁﺑﺎﺩﯼ" ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ روستا، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ‌ﺍﺵ ﺍﺯ "ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ" ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ: «ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، مراد ﯾﮏ شیر ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ!» مراد ﺑﺎ ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ "ﺷﯿﺮ"" ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ." ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽ‌ﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ است.! ﻭﻗﺘﯽ به هوش آمد از او پرسیدند: «برای چه از حال رفتی؟» مراد گفت: «فکر کردم حیوانی که به من حمله کرده یک "سگ" است!» مراد بیچاره ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ یک سگ به او حمله کرده است وگرنه ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻭﻝ ﻏﺶ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺯﯾﺎﺩ "ﺧﻮﺭﺍﮎ ﺷﯿﺮ" ﻣﯽ‌ﺷﺪ. * ﺍﮔﺮ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﻢ ﯾﮏ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺘﺮﺳﯿﺪ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺑﺠﻨﮕﯿﺪ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺗﺎﻥ ﻣﯽ‌ﺁﻭﺭﺩ. * 📜 @fatemeh_sadat_fatemi مشاوره تلفنی 👇👇👇👇 09306118192 مشاوره حضوری 👇👇👇👇 09105911004
مرد سرمایه داری در شهری زندگی میکرد اما به هیچکس ریالی کمک نمیکرد. فرزندی هم نداشت. و تنها با همسرش زندگی میکرد. در عوض قصابی در آن شهر بود که به نیازمندان گوشت رایگان میداد. روز به روز نفرت مردم از شخص سرمایه دار بیشتر میشد مردم هرچه او را نصیحت میکردند که این سرمایه را برای چه کسی میخواهی؟ در جواب میگفت: زندگی من به کسی ربط ندارد. تا اینکه او مریض شد احدی به عیادتش نرفت و در نهایت در تنهایی جان داد. هیچ کس حاضر نشد به تشییع جنازه او برود... همسرش به تنهایی او را دفن کرد اما از فردای آن روز اتفاق عجیبی در شهر افتاد دیگر قصاب به کسی گوشت رایگان نداد. او گفت کسی که پول گوشت را پرداخت میکرد دیروز از دنیا رفت...!! قضاوت کار ما نیست‌... 📜 @fatemeh_sadat_fatemi
📙📙📙📙 در یک شهربازی پسرکی سیاه پوست به مرد بادکنک فروشی نگاه می کرد . بادکنک فروش برای جلب توجه یک بادکنک قرمز را رها کرد تا در آسمان اوج بگیرد و بدین وسیله جمعیتی از کودکان را که برای خرید بادکنک به والدینشان اصرار می کردند را جذب خود کرد . سپس یک بادکنک آبی و همین طور یک بادکنک زرد و بعد از آن یک بادکنک سفید را به تناوب و با فاصله رها کرد . بادکنک ها سبک بال به آسمان رفتند و اوج گرفتند و ناپدید شدند . پسرک سیاه پوست هنوز به تماشا ایستاده بود و به یک بادکنک سیاه خیره شده بود. ! تا این که پس از لحظاتی به بادکنک فروش نزدیک شد و با تردید پرسید : ببخشید آقا ! اگر بادکنک سیاه را هم رها می کردید آیا بالا می رفت ؟ مرد بادکنک فروش لبخندی به روی پسرک زد و نخی را که بادکنک سیاه را نگه داشته بود برید و بادکنک به طرف بالا اوج گرفت و پس از لحظاتی گفت : پسرم آن چیزی که سبب اوج گرفتن بادکنک می شود رنگ آن نیست بلکه چیزی است که در درون خود بادکنک قرار دارد . دوست عزیز من ، زندگی هم همین طور است و چیزی که باعث رشد آدم ها می شود رنگ و ظاهر آنها نیست . مهم درون آدم هاست که تعیین کننده مرتبه و جایگاهشان است و هرچقدر ذهنیات ارزشمندتر باشند ، جایگاه والاتر و شایسته تری نصیب آدم می شود . 📜 @fatemeh_sadat_fatemi
📙📙📙📙 ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺑﭽﻪ‌ﺍﯼ ﯾﻪ ﻗﺒﺾ آوﺭﺩ . ﺁﺧﺮﺍﯼ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺎﻧﮑﯽ ﺑﻮﺩ ، ﮐﻪ ﺍﯾﻨﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻦ . ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ﻭﻗﺘﺶ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺳﺎﯾﺖ‌ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺴﺘﯿﻢ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺎﺭ تا واریز کنم ! ﮔﻔﺖ : می‌دونی ﻣﻦ ﭘﺴﺮ کی‌ام ؟ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻨﻮ می‌گی ؟ ﮔﻔﺘﻢ : ﭘﺴﺮ ﻫﺮ ﮐﯽ ﺑﺎﺷﯽ ! ﺳﺎﻋﺖ ﮐﺎﺭﯼ ﺑﺎﻧﮏ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺳﺎﯾﺘﻮ ﺑﺴﺘﯿﻢ . ﭘﺴﺮ ﺟﺎﻥ ! ﭘﻨﺞ دقیقه ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﺮﺩﯼ ﺍﻭﻣﺪ ﻟﺒﺎس های ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﭼﻬﺮﻩ ی ﺭﻧﺠﻮﺩﻩ . ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺑﺎﺑﺎﺷﻪ . ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻗﺼﺪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ سلام کردم و ﻗﺒﺾ ﻭ ﭘﻮﻟﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ و ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺸﻢ و ﺗﻪ ﻗﺒﻀﻮ ﻣﻬﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺶ . ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﺸﻮ ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﮐﻨﻢ . ﭘﺴﺮﻩ ﮔﻔﺖ : ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺑﺎﻣﻮ ﺑﯿﺎﺭﻡ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﯽ ﻧﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻬﺶ ! ﺑﻌﺪﺵ ﺧﻨﺪﯾﺪ . ﺑﺎﺑﺎﺵ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ : ﺑﺮﻭ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﻣﻦ ﻣﯿﺎﻡ . ﺍﻭﻣﺪ و خیلی آروم بهم ﮔﻔﺖ : ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺟﻠﻮﯼ ﺑﭽﻢ ﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﺮﺩﯼ . ﮔﻔﺘﻢ : بیشتر به خاطر پسرتون بود . ﺍﺯ ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺑﭽﻪ ، ﭘﺪﺭ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩﯾﻪ ﮐﻪ ﺣﻼﻝ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﻓﺮﺩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﺳﺖ . ﺧﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ ﻃﺮﺯ ﻓﮑﺮﺵ ﺗﻐﯿﯿﺮ می‌کرد ! 📜 @fatemeh_sadat_fatemi
هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند... همه، به استثنای یکی که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت. یک لاک پشت حسود...! او یک روز نامه‌ای به هزارپا نوشت: ای هزارپای بی نظیر! من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم و می خواهم بپرسم چگونه می‌رقصید؟! آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟ یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغاز می کنید؟ در انتظار پاسخ هستم... هزار پا پس از دریافت نامه در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند و کدام یک از پاهای خود را قبل از همه بلند می کند؟ و بعد از آن کدام پا را؟! متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد. نتیجه حکایت: سخنان بیهوده دیگران از روی بدخواهی و حسادت می تواند بر نیروی تخیل ما غلبه کرده و مانع پیشرفت و بلند پروازی ما شود. @fatemeh_sadat_fatemi
💥‌”خودت رو دوست داری؟“ این اولین سوالی بود که ازم پرسید. بهش نگاه کردم و زدم زیر خنده.. گفتم ”اصلا مگه میشه کسی خودشو دوست نداشته باشه..“ گفت ”آره میشه.“ زل زد تو چشامو شروع کرد به تعریف کردن. ”چند سال پیش یکی که دوستش داشتم همین سوال رو ازم پرسید.. منم اولش خندیدم ولی هوا که تاریک شد، تو سکوت و تنهایی شب این سوال خوره‌ی جونم شد؛ خیلی چیزا از جلو چشمم گذشت... خیلی فکرا تو سرم چرخید.. یادم اومد چقدر واسه خودم کم وقت گذاشتم و با خودم غریبه‌ام.. چه جاهایی از حقم کوتاه اومدم. راستش من تا اون روز هیچوقت برای خودم هدیه نخریده بودم. هیچوقت جلو آینه یک دل سیر خودم رو ندیده بودم.. حتی خیلی وقتا پشت خودم رو خالی کرده بودم. 🥺 اینا فقط یه معنی داشت...👈 اینکه من خودمو دوست نداشتم! 😔 شاید برای این بود که خیلی حواسم پرت زندگیم بود. اونقدر که خودم فراموش شده بودم..“ حرفاش که تموم شد بهش گفتم ”چرا این سوالو ازم پرسیدی؟“ گفت ”چون کسی که خودش رو دوست نداره نمی‌تونه یکی دیگه رو دوست داشته باشه..“ می خوام یه بار دیگه ازت بپرسم ”خودت رو دوست داری؟“ بهش نگاه کردم ولی این بار نخندیدم... @fatemeh_sadat_fatemi
می‌گویند آقامحمد خان قاجار علاقه خاصی به شکار روباه داشته. تمام روز را در پی یک روباه می‌تاخته،بعد آن بیچاره را می‌گرفته و دور گردنش زنگوله‌ای آویزان می‌کرده وآخر ر‌هایش می‌کرده.   تا اینجا ظاهراً مشکلی نیست. البته که روباه بسار دَویده وحشت کرده اما زنده ا‌ست؛ هم جانش را دارد، هم دُمش و هم پوستش. می‌ماند آن زنگوله! از این به بعد روباه هر جا که برود زنگوله توی گردنش صدا می‌کند! دیگر نمی‌تواند شکار کند چون صدای زنگوله، شکار را فراری می‌دهد. بنابراین «گرسنه» می‌ماند. صدای زنگوله، جفتش را هم فراری می‌دهد، پس «تنها» می‌ماند از همه بد‌تر، صدای زنگوله، خود روباه را «آشفته»می‌کند، «آرامش»‌ را از او می‌گیرد این‌‌ همان بلایی است که انسان امروزی سر ذهن پُرتَنشِ خودش می‌آورد. فکر و خیال رهایش نمی‌کند! زنگوله‌ای از افکار منفی، دور گردنش قلاده می‌کند. بعد خودش را گول می‌زند و فکر می‌کند که آزاد است، ولی نیست. برده افکارمنفی خودش شده و هر جا برود آن‌ها را با خودش می‌برد. آن هم با چه سر و صدایی، درست مثل سر و صدای یک زنگوله!   راستی هر یک از ما چقدر اسیر این زنگوله هستیم؟ جهت وقت مشاوره تلفنی به این شماره پیام دهید.👇👇 +989306118192. @fatemeh_sadat_fatemi