📚 #کتاب_باید_هلو_باشد 🍑
📗 #وریا ✨
🕊 #قسمت_دهم
┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄
میگویند به خدایی که محمد(ص) را به حق مبعوث کرد، سخت آزمایش میشوید. چون دانه ای که در غربال ریزند، یا غذایی که در دیگ گذارند، به هم خواهید ریخت، زیر و رو خواهید شد، تا آنکه پایین به بالا و بالا به پایین رود.
نهجالبلاغه، خطبه 16
امروز روز خوبی نبود و خب، از روزی که آن مدلی توی پرَت میزنند نباید انتظار خاصی داشته باشم. همان ظهر به مامان تلفن میکنم که دلم میخواهد کمی پیادهروی کنم و با سرویس مدرسه نمیآیم و ممکن است پیادهرویام طول بکشد؛ پس منتظرم نمانند و خودشان ناهارشان را بخورند.
تمام ظهر را قدم میزنم و فکر میکنم، به حرفهای مسخرهی آن خانم مسخرهتر.
واقعاً در قرن بیست و چندم چرا اجبارمان میکنند که لچک سر کنیم؟ نمیتوانم حرف های خانم لبخند را هضم کنم. فکر میکنم و راه میروم، راه میروم و فکر میکنم. این عادت همیشگیام است؛ هر وقت به بنبست میخورم و هر وقت مغزم اِرور میدهد، باید راه بروم و فکر کنم. فکر کردن آرامم میکند، یا شاید دلم میخواهد آنقدر خیابانها را پیاده گز کنم که خسته شوم، آنقدر خسته که حداقل همهچیز یادم برود. توی خیابان چند جا میایستم و از پاهای جفت شده و کفشهایم عکس میگیرم که شب توی اینستاگرام بگذارم تا سندی باشد بر همهی بی رحمیهایشان. باید نسل های آینده بفهمند که به مادرهایشان چه ظلمهایی که نکردند.دیگر حوصله غرغر کردن خودم را ندارم. بدون اینکه بفهمم، میرسم به آن خیابان شلوغ و پلوغ همیشگی که عاشق کتابفروشیاش هستم. پدر و مادرم دیگر قشنگ برایشان جا افتاده است که اگر هیچ کجای دنیا مرا پیدا نکردند بدون شک میتوانند مرا اینجا پیدا کنند. بدون فوت حتی یک ثانیه و برای اینکه حالم کمی خوب شود، خودم را به رفتن به داخل کتابفروشی دعوت میکنم که هم. کافه است و هم تویش یک وقتهایی اگر خدایی نکرده مراجعه کنندهای باشد، کتاب هم میفروشند. جلوی درش یک تخته سیاه گذاشتهاند و رویش با گچ و با خط خیلی خیلی خوشگلِ نستعلیق نوشتهاند:((اینجا جای دنجی است.))
و واقعا هم جای دنجی است. میروم توی حیاط کتابفروشی که کافهاش کردند. اینجا همه چیز اصیل است.
حوض کوچکی دقیقاً وسط حیاط است که تویش همیشهی خدا چندتا ماهی گلی درشت است. البته یک وقتهایی تویش لاکپشت و اینجور حیوانات هم میاندازد؛ ولی قوت غالب حوض،ماهی است.
یکهو چشمم میخورد به یک قفس پرنده، دفعهی قبل که آمدم اینجا نبود. حتما یکی از مشتریهای کافه هدیه داده است. سراغ قفس میروم و میبینم دوتا فنچ جیک تو جیک هستند. میروم مثلاً نازشان را بخرم که میبینم اصلاً حواسشان به من نیست و زیادی توی خودشان هستند. راستش را بخواهید دلخور میشوم و ترجیح میدهم مزاحمشان نشوم تا به کارشان برسند. البته اگر من هم جای آنها بودم و توی ظهر یکی پیدا میشد و خلوت دونفرهمان را به هم میریخت، شاید کمی بیشتر از این دو طفل معصوم خشانت به خرج میدادم.
🌀ادامه دارد...
┄┄┅━🍃🌸🍃━┅┄┄
[•🌺•] @darozzekr_com
[•📖•] @fatemehbentolhosain