🌙
پارسال همین وقتها بود بیتاب حسین علیهالسلام شده بودم. هنوز مانده بود تا عاشورا و اربعینش.
شب به شب گریهام میگرفت.
تازه یادم افتاد پارسال همین وقتها خوانش کتاب به سفارش مادرم را تمام کرده بودم. قلم احسان حسینی نسب نقص ندارد. پاکیزه است و میکشاندت تا خود کربلا.
بیست و چند جستار شخصی درجه یک، با زاویه دید دوم شخص، همه را خطاب به مادرش نوشت. جای مادرش رفته بود پیادهروی اربعین. نه که مادرش پیر باشد و زمینگیر و هزار دردسر دیگر، نه. مادرش پرستار مادربزرگ بود و امکان رفتن به زیارت میسر نبود. احسان را قسم داد جای او برود. احسان هم جا به جای کتاب میگوید به خاطر مادرم آمدم و مهمترین چیزی که در این جاده نیست و جایش خالیست، مادرم است.
هر روایت، سرگذشت یکی از زائران از ملیتهای مختلف است با قصهای نو و دلنشین. تکراری نیستند و توی هیچ داستان و رمانی نخواندمشان.
اما قصه حال من تکراری است. از همانها که هنوز نه دستش به ضریح رسیده و نه چشمش به ششگوشه روشن شده.
ولی این دگرگونی حالم توی سوز زمستان تکراری نیست. از دیروز باز مبتلایش شدم. دلتنگش میشوم و مسجد که میروم و روضه مقتل را میخوانند، بارانی میشوم. کتاب را از کتابخانه بیرون میآورم. برای حالم خوب است. هوایی ترم میکند. شاید اربعین امسال طلبید.
«تا یار که را خواهد و میلش به که باشد.»
پ. ن: من دیگر به این حرف اعتقادی ندارم که طلبیدن ندارد، کافی است اراده کنی بروی کربلا.
پارسال چندین بار اراده کردم و هیچ وصلی صورت نگرفت.
امسال از اول پاییز اراده کردم بروم زیارت علی بن موسی الرضا. فقط میدانم از اول پاییز درد و مریضی در بدنم ته نشین شده.
باید سفارش شده اباعبدالله باشی.
#به_سفارش_مادرم
@fatemehrajabi_beheshtabad