🌙
اولین بار که دیدمش و با اسم و قلمش آشنا شدم، پارسال در جشنواره آل جلال بود.
من در بالاترین طبقه تالار وحدت نشسته بودم و او داشت میرفت روی سن که به یکی از برندگان بخش روایت جایزه بدهد.
امروز بعد از پایان جلسه، روبرویش ایستادم و سلام کردم. دلم نمیخواست از این سؤالهای تکراری که از نویسندگان مطرح میپرسند، درخواست کنم. خب لابد تهش میگفت بیشتر بخوان، بیشتر بنویس، با فلان کارگاه و استاد ارتباط داشته باش. یاد موراکامی، نویسنده ژاپنی افتادم که میگفت «خیلیها از من میپرسند چه کنیم قلممان قوی شود؟ من با اینکه میدانم جوابم تکراری است، ولی زیاد بخوانید.»
همین حرف را هم خودم زیاد به دوستانم میگویم. چون تنها راه چاره است. کتاب و فیلم. عجیب گرههای ذهن و قلم را باز میکنند.
آن لحظه کمی عقبتر رفتم و فقط گفتم: خانم تجار، دوستتان دارم و دلم میخواهد بغلتان کنم، همین. اما سرماخورده ام. اصلا این جلسه را محض خاطر شما آمدهام که روایت مادرانگی تان را بشنوم. اگر هم نرسیدم بشنوم، خودتان را ببینم.
خندید و گفت ول کن سرما را. بیا هم را بغل کنیم. ولی تو کجا من را دیدی و چطور دنبالم میکنی؟
گفتم فقط یکبار دیدمتان و بعد از آن کتابتان را دیدم و خواندم. «نام تو مصطفاست». کلمات اند که من و شما را به هم پیوند میدهند.
«ن، والقلم و ما یسطرون.»
#روایت_مادرانگی
#راضیه_تجار
@fatemehrajabi_beheshtabad