🌙
اولین بار است سفرم طولانی شده و دور از هم افتادیم.
برایش نامه نوشتم خاله صدری فوت کرده، ننه هم سه روز است حرف نمیزند. نمیدانم ننه میداند خواهرش فوت شده یا نه، ولی همزمان با این اتفاق، ننه بیحرف شد و زردرو و مثل یک محتضر افتاده و دیگر از عمه نمیخواهد بلندش کند سر جایش بنشیند.
نوشتم برادرم یک هفته است از درد زخم معده به خودش میپیچد. نه خودش خواب دارد، نه ما. مادرم هم فشار عصبی به معده اش آمده و روی تخت اتاقش بیحال افتاده و به زحمت نماز میخواند.
اما در میانه این مرگ و این رو به موت بودن و این درد جانکاه معده و مادر مریض، ولتر میخوانم.
ولتر فیلسوفی است که زیادی شوق حیات داشت؛ آنقدر که در نوشتههایش این شوق زندگی موج میزند و از او به فیلسوف زندگی یاد میکنند. نشان به آن نشان که دم آخری، رمان «کاندید یا خوشبینی» را نوشت و ریشه لاتینی کاندید، یعنی سفید.
ولتر خواندم که امیدم زیاد شود و مثل کاندید از شنیدن صدای ناله برادرم و سکوت ننه خوشبین باشم و خودم را دلداری بدهم حتما بهتر میشوند.
وسط این دردها و گرمای جنوب، خوانش رمان کاندید را به آخر میرسانم.
هوا گرم است. به گرمی خرماپزون بوشهر. ولی میروم توی روستایی که گرمایش طاقتت را زیاد و آمادهات میکند برای پیادهروی اربعین. میروم انجیر میچینم. بیشترشان رسیدهاند و شیرین. میوه محبوبم.
نوشتم این انجیرها باب طبع تو هستند. برای تو رفتم، برای تو چیدم. مربای انجیر درست میکنم. یک لیوان شربت گلاب و بیدمشک و یک پیاله فالوده هم بخوری، گرمای جنوب را تحمل میکنی و گله نمیکنی از این همه دوری.
من باید بروم مراسم. تا تو برسی، مربای انجیر هم رسیده.
#صدری_قنبری
#مادر_شهید
#شهید_جمادی_تراب
@fatemehrajabi_beheshtabad