🖤
اگر بودی، یا زنگ میزدم یا پیامک میدادم و برایت میخواندم یا مینوشتم:
کوچه در کوچه به دنبال کسی در به درند
وای اگر عطر تو را
بادها بو ببرند.
ولی بادها بو بردند و رفتی.
روزت مبارک معلم آسمانی عزیزم.
دلم بیش از هر زمانی برایت تنگ شده دوستداشتنی من.
@fatemehrajabi_beheshtabad
امام صادق فرمودند:
خدا به داوود عليه السلام وحی کرد ای داوود تو میخواهی و من میخواهم. اگر به همان اکتفا کنی که من میخواهم، از هرچه بخواهی تو را کفایت میکنم.
و اگر نخواهی جز آنچه خودت خواهی، تو را در خواسته ات به رنج اندازم و همان شود که من خواهم.
🌙
رَستَم از این بیت و غزل، ای شه و سلطان ازل
مفتعلن مفتعلن مفتعلن کشت مرا
*پ.ن: بعد از دو ماه برگشتم به خواندن و نوشتن.
چه روزی بهتر از امروز. الحمدالله علی کل حال.✨✨
🌙
سالهای زیادی از عصبانیت بورخس گذشته. عصبانیت از حرف کسانی که درکی از ادبیات نداشتند و میگفتند فایده ادبیات چیست و بورخس برآشفته جواب میداد هیچ کس نمیپرسد فایده آواز قناری و غروب زیبا چیست؟
یوسا هم جواب میداد رمان و شعر نه آواز پرندهاند و نه منظره فرونشستن آفتاب در افق. چراکه نه رمان و ادبیات تصادفی به وجود آمدهاند و نه زاییده طبیعت اند. این دو حاصل آفرینش انسان اند. بنابراین جای دارد که بپرسیم چگونه و چرا پدید آمدهاند و غایت آنها چیست و چرا اینچنین دیرنده و پایدارند.
این سؤالی بود که همیشه عدهای از خودم میپرسیدند. عدهای که ادبیات را محصور و محدود در رشته زبان و ادبیات فارسی میدانند و چیزی فراتر از آن به ذهنشان نمیآید.
چند وقت پیش که سقطی داشتم و حس شکستن استخوانهای لگن و کمر داشت از پایم درمیآورد، دوست داشتم چشمهایم برای همیشه بسته شود؛ اما باز شدند.
دلم میخواست گریه کنم یا اگر برای کسی تعریف کنم، کلماتی متفاوتتر از بقیه بگوید و آرامم کند. ولی برای هرکه گفتم، یا تجربهاش را نداشت یا با لبخندی گفت منم از این تجربهها داشتم و حرف را عوض کرد.
خودم را همچون مرد درشکه ران داستان اندوه چخوف میدیدم. تنها. دیگرانی که یا وقتی نداشتند معنای سوگ و از دست دادن پسرش را بفهمند و تسلی اش دهند یا گوش دادن به حرف های یک درشکه ران برایشان اهمیتی نداشت.
مرد داستان چخوف، درنهایت با اسبش سر صحبت را باز میکند و میگوید: «بگیر تو کرهای داشتهای، مادر یک کره اسب بودهای و آنوقت، ناگهان کره اسب تو را میگذارد و میرود. ناراحتکننده نیست؟»
از اتفاق، دردهای سخت بعد از سقط زمانی بود که مشغول انجام کاری ویرایشی بودم و سرویراستار مدام زنگ میزد برای تحویل کار.
گفتن از چنین دردی، آنهم به یک سرویراستار مرد، برایم چیزی شبیه تعریف کردن برای همان چند نفر بود. «سری به تأسف تکان دادن و بیشتر مراقب باش و سلامتی مهمتر است و مادرم میگوید ده زایمان داشته باشی، اما یک سقط نداشته باشی.»
ترجیح دادم سکوت کنم و فقط بگویم کسالت دارم و چند وقت دیگر میآیم.
داستان چخوف را باز کردم و ورق زدم تا رسیدم به همان جمله پایانی مرد. چندین بار خواندمش. حالا آرام شده بودم و میتوانستم ویرایش انجام بدهم. یک پاراگراف که ویرایش میکردم، سر از برگه برمیداشتم و همان جمله را تکرار میکردم: «بگیر تو کرهای داشتهای، مادر یک کره اسب و آنوقت، ناگهان کره اسب تو را میگذارد و میرود. ناراحتکننده نیست؟»
این شکوه ادبیات است که رنج را به مفهومی رهاییبخش برای ما تبدیل میکند، برای ما انسانهای مدرن. پایدار است و گرممان نگاه میدارد با کلماتی ناب و گیرا و روی روح و جسم زخم خورده مان مرهم میگذارد.
#چرا_ادبیات
#رنج
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
ریچارد باخ کتابش را برای هجده ناشر فرستاد و هر هجده ناشر گفتند ارزش چاپ ندارد. ولی در چاپ اول یک میلیون فروش رفت. این را بدانیم تصمیم ناشرها درباره بعضی کتابها بیخود است. اتفاقی که برای رمان پروست افتاد و بعد از چاپ، سیل نامههای ناشران بود از معذرتخواهی و اظهار پشیمانی.
جستجو یکی از پرکاربردترین و معروفترین الگوهای روایتی است. ابژه این جستجو میتواند معنا، عشق آرامش، شهرت و ثروت و هر چیزی باشد.
و ازآنجاکه مسئله کودکی تا نوجوانی، جستجوست، جستجوی معنا یا هدف زندگی، رمان جاناتان اثر موفقی برای نوجوان است.
انگار حرف ریچارد باخ در رمان این است که اگر شما به بالاترین مرحله هرم مازلو رسیدید، رهاشده اید. انسانی آزادشده که توانسته خودش را به تحقق برساند.
رمان یادآور هفت مرحله منطق الطیر عطار است و تأثیر فرهنگ و عرفان شرقی بر فرهنگ، هنر و ادبیات آمریکا در آن نمودار است.
جاناتان را با ترجمه آقای میرعباسی بخوانید. جسارت متفاوت فکر کردن را بهتر درک میکنید.
*پ.ن: در ایران به مرغ دریایی، مرغ نوروزی میگویند.
#جاناتان_مرغ_دریایی
#ریچارد_باخ
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
من هنوز محله بِریِم و بُوارده آبادان را ندیدهام. اینجا هم آبادان نیست. ولی همان خانههای شرکت نفتی ساخت انگلیس و آمریکا هستند. وقتی پریروز عصر وارد کوچه شدم، یاد رمان «چراغها را من خاموش میکنم»، افتادم. این یعنی زویا پیرزاد آنها را توی رمانش خیلی زنده و خوب ساخته که من ندیده و با دیدن این محله در گچساران، با نگاه اول، ذهنم فقط رفت سمت رمان پیرزاد.
دیشب با استادم درباره رمان پیرزاد صحبت کردیم. از اسم رمان حرف زدیم تا زبان اثر و تراژدی اصلی داستان که پنهانکاری از خود است. تهش به این رسیدیم که من، خودِ خودِ کلاریس هستم.
استادم گفت: «این حرف خیلی من را میلرزاند.»
باورش نمیشد هنوز آدمی مثل کلاریس پیدا شود که خودسانسوری شدید کند، آن هم با تِم خودفریبی.
شب با گریه خوابیدم. صبح که از گچساران و محله شرکت نفت بیرون رفتم، دقیقاً مثل خط پایان رمان، آسمان آبی بود، بی حتی یک لکه ابر.
*کلاریس، شخصیت اصلی و راوی رمان چراغها را من خاموش میکنم.
#چراغها_را_من_خاموش_میکنم
#زویا_پیرزاد
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
چرا کسی از من نمیپرسد تو چه میخواهی؟
وَرِ مهربان ذهنم پرسید: «چه میخواهی؟»
- میخواهم چند ساعت با کسی، از چیزهایی که دوست دارم، حرف بزنم.
#چراغها_را_من_خاموش_میکنم
محله بریم و بوارده در آبادان است، نه اهواز. حال و هوای رمان هم در آبادان روایت میشود.
این روزها زیادی جابهجا میشوم و یک جا بند نمیشوم.
ممنون از مریم خلفی عزیز که یادآوری کردند اصلاحش کنم.🌹
🌙
اولین بار است سفرم طولانی شده و دور از هم افتادیم.
برایش نامه نوشتم خاله صدری فوت کرده، ننه هم سه روز است حرف نمیزند. نمیدانم ننه میداند خواهرش فوت شده یا نه، ولی همزمان با این اتفاق، ننه بیحرف شد و زردرو و مثل یک محتضر افتاده و دیگر از عمه نمیخواهد بلندش کند سر جایش بنشیند.
نوشتم برادرم یک هفته است از درد زخم معده به خودش میپیچد. نه خودش خواب دارد، نه ما. مادرم هم فشار عصبی به معده اش آمده و روی تخت اتاقش بیحال افتاده و به زحمت نماز میخواند.
اما در میانه این مرگ و این رو به موت بودن و این درد جانکاه معده و مادر مریض، ولتر میخوانم.
ولتر فیلسوفی است که زیادی شوق حیات داشت؛ آنقدر که در نوشتههایش این شوق زندگی موج میزند و از او به فیلسوف زندگی یاد میکنند. نشان به آن نشان که دم آخری، رمان «کاندید یا خوشبینی» را نوشت و ریشه لاتینی کاندید، یعنی سفید.
ولتر خواندم که امیدم زیاد شود و مثل کاندید از شنیدن صدای ناله برادرم و سکوت ننه خوشبین باشم و خودم را دلداری بدهم حتما بهتر میشوند.
وسط این دردها و گرمای جنوب، خوانش رمان کاندید را به آخر میرسانم.
هوا گرم است. به گرمی خرماپزون بوشهر. ولی میروم توی روستایی که گرمایش طاقتت را زیاد و آمادهات میکند برای پیادهروی اربعین. میروم انجیر میچینم. بیشترشان رسیدهاند و شیرین. میوه محبوبم.
نوشتم این انجیرها باب طبع تو هستند. برای تو رفتم، برای تو چیدم. مربای انجیر درست میکنم. یک لیوان شربت گلاب و بیدمشک و یک پیاله فالوده هم بخوری، گرمای جنوب را تحمل میکنی و گله نمیکنی از این همه دوری.
من باید بروم مراسم. تا تو برسی، مربای انجیر هم رسیده.
#صدری_قنبری
#مادر_شهید
#شهید_جمادی_تراب
@fatemehrajabi_beheshtabad
امیرالمؤمنین علیه السلام روایت معروفی دارد که چهار چیز باعث نابودی دولتها میشود: «تضییع الاصول، تمسک بالفروع، تقدیم الاراذل، تأخیر الافاضل».
وقتی شرایط اجتماعی و ساختارها جوری اشتباه باشد که شما انسانهایی با استعداد و توان پایینتر را بالا بکشی (تقدیم الاراذل) و انسانهای بالاتر، داناتر، تحصیل کرده تر را پایین نگه داری (تأخیر الافاضل)، به فروپاشی نظام اجتماعی منجر میشود.
(غررالحکم، ص٣۴٢).
@fatemehrajabi_beheshtabad
🖤
توی این بیست روز، بیشتر از یک بار نتوانستم خاله صدری را ببینم. هم ننه بستری بود و هم من مریض.
خاله یک سالی زمینگیر بود و بعد هم آلزایمر آمد سراغش.
آلزایمر نمیگذاشت پشت سر هم روایتها را تعریف کند. هر چند دقیقه یک بار میپرسید: تو کی هستی؟ باید جواب میدادم فاطمه ام و او بپرسد کدوم فاطمه؟
ول نمیکرد تا نمیگفتم کدام فاطمه و دختر کی.
همین یک جمله تکراری «تو کی هستی»، دقیقا در اوج خاطره به زبانش میآمد و خط اتصال روایت را قطع میکرد و باز باید از نو همان واقعه را میپرسیدم. یادش میآمد و تلگرافی همه نشانیها و زندگی عشایری اش را تعریف میکرد.
آخرین جملهای که لابهلای فراموشی ها به زبان آورد و ثبتش کردم، این بود: «من صدری ام. زمانی تمام مال را زیر پا مینهادم و به همه سر میزدم.»
*ممنون میشوم امشب با خواندن نماز وحشت، صدری قنبری، مادر شهید جمادی تراب را بدرقه خانه ابدی اش کنید.
صدری بنت تفرقه
@fatemehrajabi_beheshtabad