eitaa logo
نور مه🌙
58 دنبال‌کننده
206 عکس
23 ویدیو
0 فایل
یادداشت‌های روزانه فاطمه رجبی بهشت آباد ✍️ راه ارتباط با من @RaJaBIBE
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نویسندگان حوزوی
📝خاطره نویسی... ✍ جواد محدثی، نویسنده پیشکسوت حوزوی نوشتن خاطره، هم «یاد» است، هم حفظ و حافظه «تاریخ» است. هم آینه «فکر و روح» انسان است. هم تولید «سند»، برای تحلیل حوادث است. هم نوعی تمرین «نگارش» و قلم‌زنی است. هم نوعی «سرگرمی» سالم و مفید است. نوشتن سفرها، دیدارها، حوادث تلخ و شیرین زندگی، خاطراتی از کودکی، دوران تحصیل، دوران تدریس، دوران کار، حضور در جلسات و همایش‌ها، مهمانی‌ها، جابجایی‌ها ، اردوها، خصوصیات افراد، غم‌ها و شادی‌ها و... همهٔ این‌ها می‌توانند سوژه‌هایی مناسب برای خاطره نویسی باشند. در خاطره نویسی، اگر روی ظرافت و هنر نمایی در نگارش هم دقت شود، آن متن هم ارزش ادبی پیدا می‌کند، هم ماندگارتر می‌شود و هم برای دیگران جذاب و خواندنی می‌گردد. پس یاعلی! هر روز یک صفحه، حدّاقل. @HOWZAVIAN
✍️ فاطمه رجبی بهشت آباد کریستین بوبن، شاعر و نویسنده فرانسوی، می‌گوید مادرها در خانه حضوری تمام‌وقت دارند و پدرها همچون سایه‌ای هستند با کمی سروصدا: «حضور بی‌صدای پدر بیشتر از هر ترتیبی مرا درباره زندگی آگاه ساخته است». سال‌ها پیش پدرومادرم برای مدتی به سرحدات رفته بودند و من و خواهرهایم تنها در خانه بودیم. شب‌ها از ترس یک چاقو زیر بالشت می‌گذاشتم و تا صبح گریه می‌کردم که چرا به حضور شبانه پدر که باعث خواب راحت و آرامم بود، بی‌توجه بودم. یک شب پدر برای انجام کاری برگشت. چند دقیقه به او زل زدم و بعد گفتم امشب آرام می‌خوابم. فهمید ترسیده‌ام. نگاه کوتاهی به من انداخت، اما جوابی هم نداد. برای همین دو شب ماند و بعد رفت. از همان شب بود که فهمیدم خوشبختی همان حضورهای کوتاه و بی‌سروصدای پدر بود که برایم حکم جهان امن را داشت و نمی‌دیدم. فصل دوستی شازده کوچولو و روباه را که می‌خواندم، متوجه شدم نگاه فقدان گرایی که داشتم، بخش زیادی از زندگی‌ام را از معنا انداخت؛ یک عمر خوشبختی را از درونم دزدید. بی‌دلیل نیست که کریستین بوبن معتقد است «هیچ چیز به اندازه کوه به پدر شبیه نیست». روزت مبارک عزیز آسمانی من🌹 @fatemehrajabi_beheshtabad
✍️ فاطمه رجبی اولویت‌های حقوقی حب الوطن من الایمان. دخترعمویم زهرا ازدواج کرده و به کانادا رفته است. عمو از مقررات سفت و سخت آنجا می‌گوید. از اینکه در آنجا اولویت با حقوق کودک است، بعد زن و بعد مرد. عمو می‌ گوید اگر کودکی اذیت شود، پلیس، کودک را از پدرومادر می‌گیرد یا اگر مردی، زنش را اذیت کرد، یا باید زن را طلاق دهد یا هم به زندان رود تا آدم شود. از شرایط تحصیل و کار و حقوق‌های آنجا می‌گفت و نوع‌دوستی‌هایی که اینجا ورژن‌های دیگری از آنها وجود دارد؛ ورژن‌هایی که اگرچه در سطح کلان حکومتی نیست و فقط بین خود ما مردم وجود دارد و به رغم همه مشکلات، هر روز به دایره‌ای بسته می‌رسیم، باز دل به ماندن می‌دهیم. خب بعضی از ماها اینجور هستیم که میل به ماندن رهایمان نمی‌کند تا به گزینه دیگری فکر کنیم؛ چون پدرومادر را در شاکله وطن می‌بینیم. وطن هم خمیره ما را این طور شکل داده که اگر هر روز در همین آب و خاک به آنها زنگ نزنیم و نبینیمشان، می‌شکنیم و می‌افتیم: قل کل یعمل علی شاکلته. مثل عمو که قید بورس دانشگاه انگلیس را زد و دیدن هر روزه ننه جان را ترجیح داد به دکتری و رفاه بیشتر . پدرومادری به مثابه وطن و وطنی به مثابه پدرومادر. تابستان امسال که نتوانستم به خانه مادرم بروم و ماندن در قم از حد گذشت، چند تار از موهایم سفید شد. برای من که قم غربتی تمام‌نشدنی است و انگار سرزمینی خارج از ایران است؛ چون همسایه دور مادرم هستم. فکر می‌کنم اصرار دختران بعد از ازدواجشان، برای اینکه خانه‌شان حتماً به خانه مادرشان نزدیک باشد، از همین هویت و مام وطن نشئت می‌گیرد. نقل همین علقه و علاقه‌های عاطفی در هر خانواده‌ای است که گاهی همه چیز زندگی با وجود یا حضور آنها رنگ می‌گیرد. پیوندهایی که فقط با ماندن، جاودانه هستند. ننه‌جان ِ خودم اگر یک بار به او سر نزنم، قهر و زود گوشی را قطع می‌کند. همیشه منتظر است چند بار در سال به او سر بزنم و حتماً دو هفته پیشش بمانم و تا دم صبح از اتفاقات ریز و درشت و خاطرات قدیم خودش بگوید. بعد از نماز هم خوابش نمی‌بُرد و عصا به‌ دست و با کمر قوز، بساط تنور نان را به پا و ناهار پدرم را درست می‌کرد، چه پدر ناهار پیشش برود، چه وقت نکند و همان‌جا گوشه اتاقکِ توی باغش بخوابد. عصرها هم گاهی روی صندلی گوشه حیاط می‌نشست و به عمه صغرا زل می‌زد و بعد سرش را روی عصایش می‌گذاشت و گریه می‌کرد. ننه برای اینکه کمی خودش را آرام کند و فکری به حال عمه بعد از مرگ خودش کرده باشد، به ما می‌گوید هرکس بعد از مرگم از صغرا مراقبت کند، یک قطعه زمین به نامش می‌زنم.  پدر عاشق ننه‌جان است، قبول می‌کند، نه برای زمین، به خاطر اینکه روی مادرش را زمین نزده باشد. پارسال پدر از میانمان رفت. ننه‌جان مانده و عمه صغرای معلول و گریه‌هایی که تمامی ندارد. من چه به هوای تجربیات بیشتر به خارج از ایران بروم و چه نروم و در همین ایران با دیدن روایت‌های وطنی، سوژه پیدا کنم و به قلم و اندیشه‌ام عمق ببخشم، می‌خواهم روایتی دیگر از دلبستگی‌ام به ماندن بگویم. ٣٣ سال پیش، یک روز قبل از شهادت عمو، عمه صغرا با خودش شیون و مویه می‌کرد و اسم عمو را به زبان می‌آورد. کسی اشک و مویه‌هایش را جدی نمی‌گرفت. اما فردا خبر شهادت عمو را برای ننه آوردند. عمه ٣٣ سال مویه نکرد تا پارسال، دقیق یک روز قبل از مرگ پدرم، باز همان مویه‌ها را تکرار کرد و برادربرادر می‌کرد. ننه که خاطره خوشی از این مویه‌ها نداشت، سرش داد کشید و با غیظ گفت: «صغرا چرا شیون می‌کنی؟ باز می‌خواهی خانه‌خرابم کنی؟» و فردا صبح خبر رفتن پدر را به ننه دادند. ننه بعد از پدر زمینگیر شد. ننه روزهای بعد از پدر را نمی‌شمارد که چند روز از رفتنش می‌گذرد، بلکه می‌شمارد که چند روز است پدر به او سر نزده. خب دیدن و یادآوری این تصاویر (دست‌ کم برای من) اجازه فکر کردن به جایی دیگر غیر از سرزمین آبا و اجدادی‌ام نمی‌دهد، برای همین تاب می‌آورم و اولویت‌های حقوقی کانادا را از یاد می‌برم و اولویت‌های جان و جهان خودم را به خودم یادآور می‌شوم: پدر، مادر، خانه پدری، ننه‌جان. @fatemehrajabi_beheshtabad
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 خب امشب یک مناسبت داریم:
چهل و چهار سالگی ات مبارک، وطنم.
✍️فاطمه رجبی هیچ وقت فکر نمی‌کردم برف سوژه نوشتنم شود. آن موقع که از برف نوشتم، قم نبودم، به دروه آموزشی آل جلال به تهران رفته بودم. یک ماه پیش. استاد رکنی از اهمیت فضاسازی در داستان و استفاده نکردن از تصاویر دست دوم فضای مجازی برای نوشتن گفت. سفارش کرد بروید سوژه و محیط را لمس کنید، بدون گوشی. اصلاً بدون گوشی سفر کنید. گوشی پدر نوشتن نویسنده‌ها را درآورده. از روز اول که به تهران رفتم، برف بارید تا روز آخر دوره، یعنی سه روز بعد. حیاط مجتمع فرهنگی آدینه پر از برف بود و تنها چیزی که می‌شد توی محیط لمسش کرد، برف بود. سفیدی و سردی برف، مچاله شدن دست‌ها توی سرمای برف و بردن دست‌ها کنار دهان و هاهاکردن برای گرم کردنشان، آب شدن برف توی دست، لیزخوردن روی زمین و ساختن آدم‌برفی را از دل این برف حس کردم. شب آخر دوره گفتند داستانی روایی درباره دوره بنویسید. داستانم را نوشتم و اول شدم. این یعنی فضاسازی، بدون کمک از عکس‌های دست دوم گوشی، بدون فیلتر. سوژه داستانم، پسرکم بود و برف. حالا قم برف آمده و پسرکم دارد برف را لمس می‌کند. تا پیش از این فقط توی کتاب‌ها برف را دیده و برایش آرزویی شده بود. خدا هوای همه را دارد، بیشتر از همه، هوای دل کودکان را. @fatemehrajabi_beheshtabad
قم به روایت برف. حالا همه جا سفیدپوش شده است.
اثر جدید حسن روح‌الامین کتاب من برمی‌گردم خانم فاطمه دولتی را اگر خوانده باشید، توصیف زندانی که امام موسی کاظم علیه السلام آنجا بودند، دقیقاً به همین شکل بود.
نقاشی شهادت امام موسی کاظم علیه السلام اثر حسن روح‌الامین
✍️فاطمه رجبی ١. توی این دید و بازدیدها، دست خیلی‌ها رو بوسیدم، صورتشان، شانه هایشان را. فقط جای دست یک نفر خالی بود، دست شما. بوسیدنش را دوست داشتم. نه که حس خوبی بدهد یا که مثلا شما را دارم، همه اینها هم بود، ولی بیشتر دلتنگ آن دعای پربرکتی هستم که وقتی می‌بوسیدمتان یا وقت‌هایی که کفشتان را واکس یا صبح هایی که لباس‌هایتان را اتو می‌کشیدم، از ته دل می‌گفتید: «خدا عزتت بده». ٢. من از بین همه لبخندهایی که در این عمر کوتاه داشتید، بیشتر این لبخند و این نگاه قشنگتان را به دوربین دوست دارم. این زنده‌ترین نگاهی است که حس می‌کنم هنوز هستید و دارید به من، به ما نگاه می‌کنید. ٣. مسیرهایی که دونفره یا چندنفره همیشه می‌رفتیم، تا جایی که چشم کار می‌کرد، سبز سبز بودند، حتی آبشار کوچک ده هنوز جاری بود، ولی بی‌حضور شما لطفی نداشتند. ۴. دلتنگی ها زیادند. راستش هنوز باور نکردم رفتید. روان‌درمانگرها می‌گویند پذیرش مقوله‌ای است که تحمل رنج‌های دنیا را آسان می‌کند. کمتر فاتحه می‌خوانم، ولی برایتان قرآن ختم می‌کنم. مثل همان وقتی که بودید و یک ختم برایتان می‌خواندم. دوستتان داشتم. فاتحه نمی‌خوانم، اما گریه می‌کنم؛ قرآن می‌خوانم، اما دلم نمی‌خواست امسال سر خاکتان بیایم. حالم به قاعده نیست؛ حال یک آدم معمولی نیست. چند روز پیش فیلم ممیرو را دیدم. قشنگ بود. ولی خوشم نمی‌آید در فراقتان این‌قدر زار و بدبخت شوم که نه حال خودم را بدانم و نه زندگی را بر دیگران تلخ کنم. هنوز خوابتان را می‌بینم. فکر می‌کنم یکی از خوشبختی های ما زمینیان، دیدن شما آسمانیان در خواب است. وقتی بیدار می‌شوم، اصلا به ذهنم نمی‌رسد که نیستید. راحت سر روی بالش می‌گذارم و لبخند می‌زنم که چقدر خوب خواب پدر را دیدم. ولی چند دقیقه بعد اشک‌های گوشه چشمم چیز دیگری می‌گویند. من هنوز... . @fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️فاطمه رجبی «امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء». 🤲 ١. چند سال پیش مادر دوستم بیماری لاعلاجی گرفت. از همین‌هایی که دیگر سواد دکترها قد نمی‌دهد و همه چیز از دستشان خارج می‌شود و آدم را جواب می‌کنند. در همان مدت، خاله دوستم به حج مشرف می‌شود. می‌گویند در زیارت اول، چشمت که به عظمت خانه کعبه می‌افتد و در پی‌اش به عظمت صاحب خانه پی می‌بری، حاجت روا می‌شوی. دعا برای خواهرش کرد شفا بگیرد. و شفا هم گرفت. ولی یک سال بعد، با شنیدن خبر دردناک فوت برادر، بیماری‌اش دوباره عود کرد. ٢. پارسال بود که رفتم سر خاک عموی شهیدم. شنیده بودم به چند مریض شفا داده. گفتم «دیسک گردن گاهی زمینگیرم می‌کند و تا چند روز زندگی معلق است. آن‌قدر که باید کسی دست زیر گردن و کمرم بگذارد و بلندم کند. همین‌قدر ناتوان. عمو! دکترها می‌گویند فقط ورزش. چند سال است ورزش مخصوص دیسک انجام می‌دهم. ولی فقط تا وقتی ورزش می‌کنم خوب هستم، و اگر ورزش نکنم، بعد از چند روز همان وضع سابق را دارم. عمو! حالم را خوب کن. خسته شدم از هرچه اسمش ورزش است و مراعات». عمو شفایم داد، همان روز عصر. انگار نه انگار دیسکی بود. تا دیروز که شنیدم خواهرزاده‌ام تومور دارد. معجزه خاموش شد و گردنم خشک و قفل. باز زمینگیر و یک وری شدم و به زحمت بلند می‌شوم. یاد مادر دوستم افتادم که عمر معجزه سلامتی‌اش مثل من یک سال بود و چند وقت بعد هم خودش خاموش ابدی شد. ٣. می‌گویند برای بیماری‌های خیلی سخت روضه امام حسن مجتبی بگیرید‌؛ برای هرکه بچه‌دار نمی‌شود؛ برای هر دردی که درمانی زمینی برایش نیست. حالا که شب تبریک و شادی و تولد امام عزیزمان هست، چه نیکومناسبتی ست برای توسل. هم برای خواهرزاده عزیزم و همه بیماران، هم خودم. میلاد کریم اهل بیت مبارک🌹 @fatemehrajabi_beheshtabad
خدایا، میل و رغبت به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف را در ما افزون کن.🤲 نام دست‌خط: دوئل @fatemehrajabi_beheshtabad