❇️نمونه قناعت :
شیخ مرتضی انصاری،( زمانی که هنوز شیخ نشده بود)، در دوران طلبگی با یکی دیگر از طلبه ها مقیم حوزه شد.
👈هم حجره ای آقا مرتضی، فرد با استعدادی بود و وقتی شبها دروس روزانه را مرور میکردند، مرتضی از او برای قسمت های گنگ مطالب، بهره زیادی می برد.
👈 شهریه طلبگی آنقدر ناچیز بود که تصمیم گرفتند دونفری شهریه شان را رویهم بگذارند تا بلکه بتوانند در مصرف، صرفهجویی کنند.
برای اینکه در وقت هم صرفهجویی کنند، بنا گذاشتند یک روز آقامرتضی نان بخرد و یک روز هم حجره ای او !
روزی که نوبت هم حجره ای شد، او نان را درحالیکه داخلش حلوایی چرب و شیرین😋 بود به حجره آورد !
آقا مرتضی تعجب کرد😳
_ پول حلوا را از کجا آوردی؟؟!!
_نسیه گرفتم !!😊 بعداً که شهریه مان را بیشتر کردند، قرض مان را می دهیم !!😊
_ از کجا می دانی که فردایی باشد و زنده باشیم تا قرض مان را بدهیم ؟؟!!😡😱
_بیا بخوریم ! اخم نکن ! خدا بزرگ است !!😊
_ظاهرا شکم تو بزرگتر است !! من نمی خورم ! همان گوشه کناره های نان را که به چربی حلوا آغشته نشده، بده من ! حلوا مال خودت باشد !!
❗️ روزهای بعد هم به همین منوال گذشت و آقامرتضی با نان خالی شکم سیر میکرد ، و هم حجره ای اش با نان و حلوای نسیه !!❗️
تا اینکه دوران طلبگی گذشت و هرکدام به دنبال کاری و هرکدام به شهری رفتند .
🌓 سالها گذشت.....
روزی آن هم حجره ای آقامرتضی خبر مرجعیت وی را شنید! با تعجب توأم با افتخار ! 🤗
تصمیم گرفت برای عرض تبریک، خدمت آقا مرتضی که اکنون به «شیخ انصاری» ملقب گردیده بود، برود .
👈 شیخ ، مقدم او را گرامی داشت و از وی به گرمی استقبال کرد.
در آن چند روز که مهمان شیخ بود، با آمدوشد هایی که شیعیان در نزد شیخ داشتند ، تعجب و تحسین هم حجره ای سابق، بیشتر میشد.🙄😳
آخر ! شیخ مرجعیت عامه شیعیان زمان خود را داشت و نزدیک به چهل میلیون شیعه (بنا بر آمار آن روزگار)، مقلد وی بودند و از اطراف جهان وجوهات خود را به محضر او میفرستادند، بااین وجود زندگی سادهای داشت و در پایینترین حد قناعت زندگی میکرد .
❓ #سؤال بزرگی در ذهن وی بود !
🙄🤔من که از نظر درسی و استعداد ذهنی، برتر از مرتضی بودم ، چطور شد او به این مقام رسید ولی من هنوز همان یک طلبه ساده در ولایت مان مانده ام ؟؟!!😏☹️
👈 این #سؤال آنقدر آزاردهنده بود که آخرش طاقت نیاورد و آن را از شیخ پرسید !!
🙄 حدس میزنید جواب شیخ چه بود ؟؟❓
👌_ تو بس که حلوای نسیه خوردی، به جایی نرسیدی !!⚠️
آخ !!😱
امان از شکم !! 😫😩
همان شکمی که قدیمی ها گفته اند جمعش کنی مُشتی است، بازش کنی دشتی است !!⚠️
همان شکمی که جانباز صفین را شمر کربلا کرد !!⚠️.....
#سرد_و_گرم_روزگار
💢 #منبرک_فاطمی
@fatemi222
#سرد_و_گرم_روزگار
✅ آیت الله العظمی سید شهاب الدین مرعشی نجفی (ره) نقل می کنند :
شب اول قبر آيتالله شيخ مرتضی حائری برايش نماز ليلة الدّفن خواندم، همان نمازی که در بين مردم به نماز وحشت معروف است.
بعدش هم يک سوره ياسين قرائت کردم و ثوابش را به روح آن عالم هديه کردم .
👈 چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم. حواسم بود که از دنيا رفته است.
کنجکاو شدم که بدانم در آن طرف مرز زندگی دنيايی چه خبر است؟!🤔
پرسيدم:
آقای حائری! اوضاعتان چطور است؟❓
آقای حائری که راضی و خوشحال به نظر می آمد، رفت توی فکر و پس از چند لحظه، انگار که از گذشتهای دور صحبت کند شروع کرد به تعريف کردن...
🙄 وقتی از خيلی مراحل گذشتيم، همين که بدن مرا در درون قبر گذاشتند، روحم به آهستگی و سبکی از بدنم خارج شد و از آن فاصله گرفت. درست مثل اينکه لباسی را از تنت درآوری !!
🙄 کم کم ديگر بدن خودم را از بيرون و بطور کامل ميديدم. خودم هم مات و مبهوت شده بودم، اين بود که رفتم و يک گوشهای نشستم و زانوی غم و تنهايی در بغل گرفتم.😔
😳 ناگهان متوجه شدم که از پايين پاهايم، صداهايی می آيد !!
😱 صداهايی رعبآور و وحشتافزا !!
😱 صداهايی نامأنوس که موهايم را بر بدنم راست ميکرد!!
😧 به زير پاهايم نگاهی انداختم. از مردمی که مرا تشيیع و تدفين کرده بودند، خبری نبود !!😧
😰 بيابانی بود برهوت با افقی بی انتها و فضايی سرد و سنگين !! و دو نفر داشتند از دور دست به من نزديک ميشدند.😱
تمام وجودشان از آتش بود.🔥 آتشی که زبانه می کشيد و مانع از آن ميشد که بتوانم چشمانشان را تشخيص دهم. ⚠️
انگار داشتند با هم حرف ميزدند و مرا به يکديگر نشان ميدادند. 😨 ترس تمام وجودم را فرا گرفت و بدنم شروع کرد به لرزيدن.
خواستم جيغ بزنم ولي صدايم در نمی آمد 😶 تنها دهانم باز و بسته ميشد و داشت نفسم بند ميآمد😨
بدجوری احساس بی کسی و غربت کردم😭
گفتم: 🙏 خدايا به فريادم برس! خدايا نجاتم بده، در اينجا جز تو کسی را ندارم....
همين که اين افکار را از ذهنم گذرانيدم، متوجه صدايی از پشت سرم شدم.🙄
صدايی دلنواز، آرامش بخش و روح افزا و زيباتر از هر موسيقی دلنشين!🙂
سرم را که بالا کردم و به پشت سرم نگريستم، 💫 نوری را ديدم که از آن بالا بالاهای دور دست به سوی من می آمد.
هر چقدر آن نور به من نزديکتر ميشد، آن دو نفر آتشين عقبتر و عقبتر ميرفتند تا اينکه بالاخره ناپديد گشتند.
☺️ نفس راحتی کشيدم و نگاه ديگری به بالای سرم انداختم. آقايي را ديدم از جنس نور !💫
نوری چشم نواز و آرامش بخش.🌟✨
ابهت و عظمت آقا مرا گرفته بود و نميتوانستم حرفی بزنم و تشکری کنم، اما خود آقا که گل لبخند بر لبان زيبايش شکوفا بود سر حرف را باز کرد و پرسيد: آقای حائری! ترسيدی ؟❓
من هم به حرف آمدم که: بله آقا ترسيدم !! آن هم چه ترسی !! هرگز در تمام عمرم تا به اين حد نترسيده بودم. اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زَهره ترک ميشدم و خدا ميداند چه بلايی بر سر من می آوردند.😱
بعد به خودم جرأت بيشتر دادم و پرسيدم: راستی! نفرموديد که شما چه کسی هستيد؟!❓
و آقا که لبخند بر لب داشت و با نگاهی سرشار از عطوفت، مهربانی و قدرشناسی به من می نگريستند😊 فرمودند:
👌 من علی بن موسی الرّضا هستم.
👈 آقای حائری! شما ۷۰ مرتبه به زيارت من آمديد، من هم ۷۰ مرتبه به بازديدت خواهم آمد، اين اولين مرتبهاش بود، ۶۹ بار ديگر هم خواهم آمد....
📚 کرامات امام رضا از زبان بزرگان ص ۲۹
سلام و رحمت خدا بر امام مهربانی ها 🌹 #امام_رضا 🌹
#شهادت_امام_رضا
#منبرک_فاطمی
@fatemi222