eitaa logo
نفوس مطمئنه
591 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
815 ویدیو
108 فایل
🌸🍃﷽🍃🌸 تقدیم به روح همه شهدا خصوصا شهید عارف(فاطمی) 🌸رفاقت با شهدا https://eitaa.com/fatemi48/279 🌸داستانهای شهدا https://eitaa.com/fatemi48/280 🌸روایتگری شهدا https://eitaa.com/fatemi48/979 @a_f_133
مشاهده در ایتا
دانلود
در ایـن سـفر کـوتاه بـه قـیامت، نگاه من به شهید و شـهادت تـغییر کـرد. عـلت آن هـم چـند ماجرا بود: 👌یـکی از مـعلمین و مـربیان شـهر ما، در مسجد محل تـلاش فوق‌العاده‌ای داشت که بچه‌ها را و هیئت کند. او خـالصانه فـعالیت مـی‌کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تأثیر داشت. 👈ایـن مـرد خـدا ، یـکبار کـه با ماشین در حرکت بود،از چـراغ قـرمز عـبور کرد و سانحه‌ای شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد. مـن ایـن بـنده خـدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجـه آن‌هـا بـود! مـن تـوانستم بـا او صحبت کنم. ایـشان بـه‌خاطر اعـمال خـوبی که در مسجد و محل داشـت و رعایت دستورات دین، به مقام شهدا دست یـافته بـود. در واقـع او در دنیا شهید زندگی کرد و به مقام شهدا دست یافت. امـا سـؤالی کـه در ذهـن مـن بود، تصادف او و عدم رعــایت قــانون و در واقــع عــلت مــرگش بــود. ایـشان بـه مـن گـفت: مـن در پشت فرمان ماشین سـکته کـردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم. هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود. 🔰در جـایی دیـگر یـکی از دوستان پدرم که اوایل جنگشـهید شـده بـود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سـپرده شـده بـود را دیـدم. اما او خیلی گرفتار بود و اصـــــلاً در رتــــبه شــــهدا قــــرار نــــداشت! تـعجب کـردم. تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود و... اما چرا؟! خـودش گـفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم. من به دنـبال کـاسبی و خـرید و فروش بودم که برای خرید جـنس، بـه مـناطق مـرزی رفتم که آنجا بمباران شد. مـن کـشته شـدم. بدن مرا با شهدای رزمنده به شهر مــنتقل شــد و فــکر کــردند مــن رزمــنده‌ام و... 🔰امـا مهم‌ترین مطلبی که از شهدا دیدم، مربوط به یکی از همسایگان ما بود. خـوب بـه یـاد داشـتم کـه در دوره دبـستان، بیشتر شـب‌ها در مـسجد مـحل، کـلاس و جلسه قرآن و یا هیئت داشتیم. آخـر شـب وقـتی بـه سـمت مـنزل می‌آمدیم، از یک کـــوچه بـــاریک و تـــاریک عـــبور مـــی‌کردیم. از هـمان بـچگی شـیطنت داشـتم. با برخی از بچه‌ها زنـگ خـانه مـردم را مـی‌زدیم و سریع فرار می‌کردیم! یـک شـب مـن دیـرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افـتادم. وسـط همانذکوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند، یک چسب را به زنگ یک خــانه چــسباندند! صــدای زنــگ قـطع نـمی‌شد. یـکباره پـسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بـود، بـیرون آمـد. چـسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد. او شـنیده بـود که من، قبلاً از این کارها کرده‌ام، برای هـمین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پـــــدرت بــــگویم کــــه چــــه‌کار مــــی‌کنی! هـرچی اصرار کردم که من نبودم و... بی‌فایده بود. او مــرا بــه مـقابل مـنزلمان بـرد و پـدرم را صـدا زد. آن شـب هـمسایه مـا عروسی داشت. توی خیابان و جلوی منزل ما شلوغ بود. پـدرم وقـتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جـــلوی چــشم هــمه، حــسابی مــرا کــتک زد. ایـن جـوان بـسیجی کـه در ایـنجا قضاوت اشتباهی داشـت، چـند سـال بـعد و در روزهـای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید. ایـن مـاجرا و کـتک خـوردن بـه نـاحق من، در نامه اعمال نوشته شده بود. به جوان پشت میز گفتم: من چـطور باید حقم را از آن شهید بگیرم؟ او در مورد من زود قضاوت کرد. او گـفت: لازم نیست که آن شهید به اینجا بیاید. من اجـازه دارم آنـقدر از گناهان تو ببخشم تا از آن شهید راضی شوی. بـعد یـکباره دیـدم کـه صفحات نامه اعمال من ورق خـورد! گناهان هر صفحه پاک می‌شد و اعمال خوب آن می‌ماند. خـیلی خوشحال شدم. ذوق زده بودم. حدود یکی دو ســـال از اعـــمال مـــن ایـــنطور طـــی شـــد. جـــوان پـــشت مـــیز گـــفت: راضــی شــدی؟ گفتم: بله، عالی است. البته بعدها پشیمان شدم. چرا نـــگذاشتم تـــمام اعــمال بــدم را پــاک کــند!؟ امـا بـاز بـد نـبود. هـمان لحظه دیدم آن شهید آمد و سـلام و روبـوسی کـرد. خیلی از دیدنش خوشحال شدم. گـفت: با اینکه لازم نبود، اما گفتم بیایم و حضوری از شـما حلالیت بطلبم. هرچند شما هم به‌خاطر کارهای گــــذشته در آن مــــاجرا بــــی‌تقصیر نـــبودی. ____________________________ متن بالا از نرم‌افزار کتاب سه دقیقه در قیامت ارسال شده است شما می‌توانید از لینک زیر این کتاب را دانلود کنید 👇 https://cafebazaar.ir/app/com.threedaghighe.book/?l=fa